eitaa logo
baghdad0120
1.3هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4هزار ویدیو
25 فایل
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ـــ ـ ـ ـــ🍃 مجموعه سایبری فرهنگی #بغداد٠۱۲٠ تاسیس: جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ #قاسم_بن_الحسن را در همه پیام رسان ها دنبال کنید #چ۴۵
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ 📜 ✍🏼اگرکسی نسبت به اصول دهن‌کجی می‌کرد حتماًبا اوبرخوردمی‌کرداگرکسی در جلسه‌ای علیه آقاوامام سخن می‌گفت، اصلاً تحمل نمی‌کرد یک خاطره در این زمینه تعریف کنم حاج قاسم با وجود فشار کاری زیاد خیلی صبر و حوصله داشت آقای رزم حسینی استاندار خراسان بود او از زمان جنگ قائم‌مقام لشکر ثارالله(ع) بود. چند ماه قبل از شهادت ایشان، دیدم ایشان می‌گفت:«حاجی حوصله‌ات خیلی زیاد است خیلی حوصله عجیبی داری» حاج قاسم گفت:«مرا ۱۵۰ مادر شهید به اسم هر روز دعا می‌کنند.»البته صدها هزار نفر او را دعا می‌کردند و می‌کنند. با این حال کسی که چنین صبر و حوصله‌ای داشت، وقتی می‌دید به ارزش‌ها اهانت می‌شود سریع برخورد می‌کرد چه در جلسات و چه در جاهای دیگر خط قرمزش ولایت بود اجازه نمی‌داد کسی وارد حریم آقا شود و اهانت کند.در یک جلسه دو نفری بودیم، من از حاج قاسم پرسیدم شما نسبت به یکی ازمسئولان چقدر ارادت دارید؟ایشان به من گفت من هیچ کس را با آقا معامله نمی‌کنم فاصله آن فلان مسئول باآقا از زمین تا آسمان است من ازآقا چیزهایی دیده‌ام که نمی‌توانم پشت سر ایشان حرکت نکنم. @baghdad0120
🔰تنها میان داعش! ✍🏼زمانی که اطراف حلب، فرودگاه دمشق، تدمر و... در محاصره کامل بود، با وجود اینکه حاج قاسم سلیمانی جانباز دوران 8سال دفاع مقدس بود و نمی‌توانست در ارتفاع پرواز کند ماسک اکسیژن می‌زد و به عنوان اولین فردی بود که با هلی‌کوپتر و هواپیما درمیان محاصره فرود می‌آمد. @baghdad0120
baghdad0120
✍توی مسجد روستا مراسم ختم گرفتند‌ مردم می‌امدند برای عرض تسلیت . یکهو حاجی از مسجد زد بیرون ! فهمیدیم اتفاقی افتاده. پشت سرش راه افتادم . کمی ان طرف تر از ورودی مسجد ، گیت بازرسی گذاشته بودند و مردم را میگشتند ! خیلی بدش آمد. اخم پیشانیش را چین انداخت . رفت و با ناراحتی گفت: « ما سی سال کسب آبرو کردیم ، جمع کنید این ها رو ! مردم باید راحت رفت و آمد کنند، ما داریم برای آسایش همین مردم کار میکنیم، نه اینکه اون ها رو بذاریم تو تنگنا ♥️عاشقان سردار سلیمانی گردان @baghdad0120
همیشه با دو سه نفر میرفت گلزار شهدا قدم به قدم که میرفت جلو ، دلتنگ تر از قبل میشد ، دلتنگ شهادت ، دلتنگ رفقای شهیدش.... کنار قبور می ایستاد و رازهای مگویش را به یارانش میگفت. جنس نجواهای فرمانده را نشنیده هم میشد فهمید. نجواهایی از جنس دلتنگی ، جاماندگی و دلواپسی .حاجی بین قبر ها راه میرفت مینشست و خلوت میکرد بعد رو میکرد به ما و میگفت:《قرآن همراهتون هست؟》 اگر بود که سوره حشر را میخواند و اگر هم نبود از توی موبایل برایش می آوردیم این عادت حاجی بود باید سوره حشر را سر مزار شهدا حتما میخواند.. @Baghdad0120
baghdad0120
﷽ #خاطره 🔰تنها میان داعش! ✍🏼زمانی که اطراف حلب، فرودگاه دمشق، تدمر و... در محاصره کامل بود، با وجود
🔰تنها میان داعش! ✍🏼زمانی که اطراف حلب، فرودگاه دمشق، تدمر و... در محاصره کامل بود، با وجود اینکه حاج قاسم سلیمانی جانباز دوران 8سال دفاع مقدس بود و نمی‌توانست در ارتفاع پرواز کند ماسک اکسیژن می‌زد و به عنوان اولین فردی بود که با هلی‌کوپتر و هواپیما درمیان محاصره فرود می‌آمد. @baghdad0120
🔻 سردار رحیم نوعی اقدم: یک بار دو نفری بر سر موضوع فرماندهی سوریه صحبت می‌کردیم؛ حاج قاسم در حالی که تبسم می‌کرد فرمودند 🔹فرمانده کل قوا در سوریه، حضرت زینب است؛ حاج قاسم با آن اقتدار و بزرگی، زمانی که به در آستانه حرم حضرت زینب می‌رسیدند چنان متواضعانه و متضرعانه و مؤدبانه صورت بر زمین می‌گذاشتند و گریه می‌کردند که قطرات اشک بر روی کاشی حرم سر می‌خورد 🔹 معتقدم حاج قاسم توانست قدرتمندانه در سوریه فرماندهی کند، چون به این موضوع باور داشت که فرمانده کل قوا در سوریه حضرت زینب «سلام ا...علیها»است @baghdad0120
هر سال ده شب داشت. بیشتر کارها با خودش بود، از جارو کشیدن تا دادن به منبری و روضه خوان.. سفارش میکرد شب اول و آخر روضه حضرت عباس (ع) باشد. مداح رسیده بود به اوج روضه.. به جایی که (ع) آمده بود بالای سر حضرت عباس.. بدن پر از تیر ، بدون دست و فرق شکاف خورده برادر را دیده بود. با سوز میخواند... تا اینکه گفت: وقتی ابی‌عبدالله برگشت خیمه ، اولین کسی که اومد جلو سکینه خاتون بود. گفت:《بابا این عمی العباس..》ناله حاجی بلند شد !《آقا تو رو خدا دیگه نخون》دل نازک روضه بود.. بی تاب میشد و بلند بلند گریه میکرد. خیلی وقت ها کار به جایی میرسید که ها بلند میشدند و میکروفن را از مداح میگرفتند.. میترسیدند از دست برود با ناله ها و هق هقی که میکرد.. 🆔 Eitaa.com/baghdad0120 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
چ42: ✨ گاهی اوقات تاثیرش از موندن بیشتره توی دور و بر حاجی شلوغ بود. با همه رو بوسی و می‌کرد. نگران شدم! قبل اینکه برسیم پای ، همراه شدیم. توی اتوبوس هر دو از یک میله گرفتیم. دستش را فشار دادم و گفتم: « ! مواظب باش، یه وقت خدایی نکرده یکی چاقویی داره، اتفاقی می‌افته برات...» گفت: «این خیلی هستن» بعد با لحن شوخی گفت: «تو که از شهادت نمی‌ترسیدی!» حق به جانب گرفتم و گفتم: «حاجی من نگفتم از شهادت می‌ترسم!» صد تا مثل من فدای شما بشه. شما الان امید هستید. شما الان بچه‌های عراق و.. هستید» خندید و گفت: «نه، گاهی اوقات شهادت تاثیرش از موندن بیشتره» 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌@baghdad0120
✨ بسم الله الرحمن الرحیم پیش از آن‌که آن‌طور آسیمه‌سر و شیدا، بنویسد «خدایا مرا پاکیزه بپذیر» و سه امضای مهر تأیید بنشاند به جان کاغذ و برود تا مو‌شک‌های لعنتی آ‌مریکایی را در آغوش بگیرد، حتمی خیلی کارها کرده. من از آن‌ ها خبر ندارم؛ فقط از آخرین شب زندگی‌اش، یک قاب هست که بیچاره‌ام کرده. شب دوازدهم دی‌ماه ۹۸، شب سردی بود. وارد محل جلسه شد؛ در سوریه. دید چند مرغ و خروس گوشه‌ای بغ کرده‌اند. پرسید: «این‌ها چرا این‌جا هستند؟» گفتند مال سرایدار ساختمان است. گفت: «می‌فهمم، ولی چرا این‌جا هستند؟ چرا جا ندارند؟ سرد است. اذیت می‌شوند.» رزمنده‌ای گفت: «چشم. درستش می‌کنیم.» او گفت: «نه! تا این جلسه تمام شود، جای این زبان‌بسته‌ها هم باید درست شود.» نیروهایش را وادار کرد همان‌موقع با تیر و تخته و هرچه هست، لانه‌ای برایشان بسازند. راوی این خاطره این‌جا جمله‌ای دارد که جگرم را به جلزولز می‌اندازد. می‌گوید: «جلسه تمام شد و حاجی، خوشحال از سامان‌گرفتن مرغ و خروس‌ها، رفت که رفت که رفت.» رفت که رفت که رفت… گوشتان را بیاورید جلو. مجاهد مرگ‌آگاهی که می‌دانست دارد آخرین شب عمرش را می‌گذراند، دلش پیش بی‌سامان‌ماندن پرنده‌ها بود… حاشیهٔ آخرین جلسهٔ عمرش را گذاشت پای سامان‌گرفتن لانهٔ مرغ و خروس‌ها. @Baghdad0120
گاهی اوقات تاثیرش از موندن بیشتره توی دور و بر حاجی شلوغ بود. با همه رو بوسی و می‌کرد. نگران شدم! قبل اینکه برسیم پای ، همراه شدیم. توی اتوبوس هر دو از یک میله گرفتیم. دستش را فشار دادم و گفتم: « ! مواظب باش، یه وقت خدایی نکرده یکی چاقویی داره، اتفاقی می‌افته برات...» گفت: «این خیلی هستن» بعد با لحن شوخی گفت: «تو که از شهادت نمی‌ترسیدی!» حق به جانب گرفتم و گفتم: «حاجی من نگفتم از شهادت می‌ترسم!» صد تا مثل من فدای شما بشه. شما الان امید هستید. شما الان بچه‌های عراق و.. هستید» خندید و گفت: «نه، گاهی اوقات شهادت تاثیرش از موندن بیشتره» 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌@baghdad0120
حاج قاسم: آدم‌های ابلهی هستند که می‌گویند مدافعان حرم برای پول رفتند؛ در حالی که آنها برای و ناموس رفتند. «مرد، ستون و سقف خانه است. زنی که شوهرش را از دست می‌دهد، ستون خانه‌اش را از دست داده، پس باید آنقدر قوی باشد که نگذارد باد و گزندی به بچه‌هایش برساند.» گفتم: «با زخم زبان‌‌ها چکار کنم؟» گفت: «آدم‌های ابلهی هستند که می‌گویند مدافعان حرم برای پول رفتند؛ در حالی که آنها برای وطن و ناموس رفتند.» بعد، ضرب‌المثلی زد که خیلی دوست داشتم. گفت: «آدم‌هایی که طبقه اول یک ساختمان هستند، مزاحمی به شیشه خانه‌شان سنگ بزند، هم سنگ شیشه را می‌شکند، اما خود مزاحم به راحتی قابل دیدن است، اما وقتی به طبقه سوم بروی، شاید سنگ به شیشه بخورد، اما مزاحم کمتر دیده می‌شود. به طبقه پنجم بروی دیگر سنگ به شیشه نمی‌رسد و مزاحم را کوچک‌تر می‌بینی. وارد طبقه بیستم شوی سنگ که هیچی، خود مزاحم هم دیده نمی‌شود.» پرسیدم: یعنی چی؟ معنی این حرف چیست؟ گفت: «یعنی باید آنقدر بگیری و اخلاقی‌ات را بالا ببری که حرف‌ها و آدم‌های این چنینی در اطرافت مثل پشه به نظر برسند. معرفتت را بالا ببر و به همان عهدی که با بستی بمان. ما هم باید به مقام آنها برسیم که این چیزها تکانمان ندهد.» حرف‌های حاج قاسم خیلی به دلم نشست. بعد پرسید: «بهتر شدی؟ الان آرامی؟» گفتم: «خیلی.» دیدار حاج قاسم با خانواده 💚 به روایت همسر شهید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌@baghdad0120
تلفن خانه زنگ خورد. بابا بود با صدای خسته. پرسیدم كردید؟ گفتند بچه‌ها برايم در قرارگاه افطار آماده كردند اما نرفتم و در خط ماندم و با رزمنده‌ها سفره انداختيم و نان پنير مختصری خورديم. گفتم چرا قرارگاه نرفتید؟ گفتند «ميترسم در غيبتم مظلومی با زبان روزه، اسير و يا شهید شود». 👤 zainab soleimani |زینب سلیمانی ـــــــــــــــــ 🆔 @baghdad0120 ┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄  https://rubika.ir/joinc/BDFIHDHB0DXSBVHCNWNYSCLZPPMTWYHF
در پادگان منطقه حلب در حال آموزش بودیم که دیدیم دو تا ماشین کنار ما نگه داشتند. #ح اج قاس م اولین نفر از اتومبیل پیاده شد‌. شروع کرد به احوال پرسی با نیروها. بچه های هم با حاجی می‌گرفتند. من کمی دورتر ایستاده و مات چهره زیبای س ردارم بودم. چشمش به من خورد. جثه من نسبت به بقیه ریزتر بود و از همه تر بودم. حاجی منو صدا زد گفت: بیا نزدیک! رفتم کنارش و دست نوازش روی صورتم کشید.گفت:《 با این سن و سال چطوری خودت رو رسوندی منطقه؟!》فقط مات و پرصلابتش شده بودم. حاج قاسم نگاه خاصی به نیروهای داشت. همانطور که بچه ها هم از صمیم عاشقش بودند.. 👤راوی:حسن قناص (رزمنده فاطمیون) @baghdad0120
بسم الله قاصم الجبارین ✨ آذر۹۴ روستای برنه ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ ـــــ🍃 ح اج قاس م بهم گفت بریم بالای یک بلندتر و مشرف به شهر خلصه تا بهت نکاتی رو در خصوص عملیات امشب (آزادسازی خلصه) بگم... همینکه وارد حیاط شدیم دیدیم که یه توله سگ سرش داخل یه دبه‌ی پلاستیکی گیرکرده و هی میخورد به دیوار... تا این صحنه رو دید سریع گفت اسماعیل برو اول اونو نجاتش بده...رفتم و کمک سگ کردم و بعدش رفتم بالا پشت بام پیش حاجی... گفت اسماعیل ما نمی‌دونیم که رضایت در چه کاری نهفته است... بعدشم های روسی شروع کردند مواضع ها رو زدن حاجی باخنده گفت اسماعیل بریم ببینیم عموعلی چه می‌کنه... 👤راوی: امیرحسین حاجی نصیری ( اسماعیل حلب) 🇮🇷t.me/baghdad0120
چ42: ✨ ✍️عکسی روی دیوار بود که آقا مهدی کنار عکس انداخته بود. خاطره این عکس را هم برایم گفته بود. تعریف کرد که: «یکبار آمد در جمع بچه‌ها و ایستاد با هم عکس بگیریم. به شوخی گفتم: سردار خیلی کیف می‌کنی با ما می‌اندازی ها. سردار گفته بود: کیف که می‌کنم هیچ دستتان را هم می‌بوسم.» قاب را از دیوار برداشتم و گفتم بچه‌ها این هم هدیه ما به سردار. بدهید به او. بچه‌ها هم دادند و گفتم: بگذارید روی دیوار اتاقتان. موقع رفتن گفتم سردار برای من و بچه هایم کنید. حاج قاسم گفت: شما باید برای من دعا کنید. گفتم: کشور و ما به شما نیاز داریم. ان‌شاءالله پایان عمرتان با شهادت باشد. گفت: ان‌شاءالله.ووقتی رفت سریع از نگاه کردم.‌در را باز کرد سوار شد و رفت من هم می‌ریخت. 🇮🇷 @baghdad0120 🕊 📚🕊 🕊📚🕊 📚🕊📚🕊 🕊📚🕊📚🕊📚🕊
✨🇮🇷 _حاج قاسم خاکی بود | در منزل شهید حاج پسر کوچکتر ‌ این خاطره را برایم تعریف کرد: ایشون گفتند، سالهای قبل یکبار ایشان میخواستند بروند، من هم از ایشان خواستم همراهشان بروم، گویا به یک مراسم دعوت بودند ، گفت روی میز پذیرایی ،جلوی ایشان ظرف و پذیرایی ویژه تری نسبت به بقیه گذاشته بودند، که از این کار ناراحت شده بود و از صندلی آن میز بلند شده بود. _راوی فرزند شیخ شعاعی eitaa.com/Baghdad0120