baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_دوازدهم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسمـ الله الرحمن الرحیم 💎
داستان مجیـــر
#قسمت_دوازدهم
از چند روز پیش هم که از پشت در اتاق بیمارستان تکان نخورده بود.
چشم هایش باز نمی شد....
از دو هفته ی بعد،
زمزمه هاش شروع شد. به روی خودم نمی آوردم. هیچ وقت به منوچهر نگفتم برو، هیچ وقتم هم نگفتم نرو.
علی چهارده روزه بود.
خواب و بیدار بودم، منوچهر سر جانماز سرش به مهر بود و زار زار گریه می کرد.
می گفت:« خدایا من چی کار کنم؟
خیلی بی غیرتی است که بچه ها آن جا بروند روی مین، من این جا پیش زن و بچه ام کیف کنم.
چرا توفیق جبهه رفتن را ازم گرفته ای؟»
عملیات نزدیک بود.
امام گفته بود خرمشهر باید آزاد بشود. منوچهر آرام شده بود،
که بلند شدم.
پرسیدم: تا حالا من مانعت بودم؟
گفت: «نه.»
گفتم: می خواهی بروی، برو.
مگر ما قرار نگذاشه بودیم جلوی هم را نگیریم؟
گفت:« آخر تو هنوز کامل خوب نشده ای.»
گفتم: نگران من نباش.
baghdad0120
#قسمت_یازدهم شیخ خالدالملا، روحانی برجسته ی اهل سنت عراق، می گوید:«حاج قاسم سلیمانی، کشورش راترک کر
#قسمت_دوازدهم
درآیه ی ۱۷سوره ی محمد(ص) آمده است:«کسانی که هدایت یافته اند، خداوندهدایت شان رابیفزاید وروح پرهیزگاری به آنان عطا کند.
هدایت پذیری، ظرفیت روحی آن عزیز راتوسعه داد، واوباکمک الهی به تقوا رسید. خداوند، نعمت رابراوتمام کردو اورابه راه مستقیم ره نمود.«وتورابه راه راست هدایت کند.
درآیات ۶و۷ سوره ی حمد می خوانیم:«خداوندا، ما رابه راه راست هدایت فرما، راه کسانی که به آنان نعمت دادی.
اسلام ناب محمدی (ص) راه مستقیم الهی ست. راه راست، همان راه پیامبر(ص) وائمه وشهداست.
درآیه ی ۶۹ سوره ی نساء آمده است:«و آنان که خدا ورسول رااطاعت کنند، باکسانی که خدا به آن ها لطف فرموده، یعنی با پیغمبران وصدیقان وشهیدان ونیکوکاران، محشور خواهندشد.
مکتب شهید سلیمانی، دراین مسیرتکامل یافت و بااسلام ناب محمدی (ص) گره خورد؛ اسلام نابی که وی در۷آذر۱۳۹۷ در دانشگاه شهید باهنر کرمان از مشخصه هایش چنین می گوید: مشخصه های مهم اسلام ناب درنظریه ی رهبری، ظلم ستیزی، عدالت خواهی، دفاع از مظلومان، امید بخشی وازبین بردن ترس وجهل از جامعه است.»
بنگر، چشم جهان، روبه حقیقت واشد
موج اسلام محمد به فراز آمده است
این همان اسلامی ست که امام خمینی ره به آن حیات داد؛ چنان که حاج قاسم سلیمانی درسال ۱۳۹۷درسومین شب ازجلسه ی عزاداری حضرت زهرا س دربیت الزهرای کرمان گفته است:«امام خمینی ره، افتخار تجدید حیات اسلام ناب راپیدا کرد.»
اسلامی که به مسلمین عزت داد؛ اسلامی که ظالمان جهان رابه زیر کشید؛ اسلامی که پایه های حکومت مستکبران راسست کرد؛ اسلامی که جمهوری اسلامی رابه وجود اورد وآن راسرمشق جهانیان قرارداد، اسلامی که عامل بقای نظام دینی شد؛ اسلامی توطئه های شرق وغرب رادرهم شکست.
سردار حاج قاسم سلیمانی در۲۲بهمن ۱۳۹۶دراجتماع باشکوه مردم کرمان می گوید:«ایران، امروزبه دلیل اتکا به اسلام ناب محمدی توانست همه ی توطئه ها را شکست دهد؛
زیراکسی که عالم به زمان باشد، فریب دشمن را نمیخورد...
دشمن ازما میترسد.»
#ادامه_دار...
#شاخص_های_مکتب_شهید_سلیمانی
#چاپ_۶۶
#مکتب_حاج_قاسم
#قاسم_ابن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
✨ خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی #قسمت_یازدهم ✅ راوی سردار چهارباغی ــــــــــــ ـ ـ ـ ــــ✨
✨
خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_دوازدهم
ـــــــــــــــ ـ ـ ــــ✨
✅ راوی سردار چهارباغی
مردم نبل و الزهرا به حضرت آقا نامه داده بودند که چند سال است ما در محاصره هستیم، فکری برایمان بکنید. حضرت آقا هم به حاج قاسم گفته بود برو ببین چه کار میشود کرد.
«فوعه»، «کفریا»، «نبل» و «الزهرا» 4 شهر شیعه نشین در سوریه هستند. حاج قاسم رفت و از حضرت آقا اجازه گرفت و تعدادی نیرو آورد و عملیاتی را در زمستان سال 1394 در جنوب حلب طراحی کرد.
عملیات سختی بود. حاج قاسم تا نیمههای شب چندین و چند جلسه گذاشت. یک روز از تهران آمد و گفت فلانی و فلانی بیایند و از جمله کسانی که گفته بود بیاید من بودم.
یک جلسه چند نفره گذاشت و گفت حضرت آقا به من اجازه داده تعدادی نیرو برای آزادی نبل و الزهرا و مناطق اطراف حلب و ادلب بیاورم ولی فرمودند نیرو ببر اما تمام تلاشت را بکن شهید و زخمی کم بدهی. من شما را جمع کردم تا ببینم راهکار این که شهید و زخمی کم بدهیم چیست و باید چه کار کنیم.
هر کدام از دوستان نظراتشان را گفتند و هرکس صحبتی کرد. نوبت من که شد گفتم ما به جای نفر میتوانیم از مهمات استفاده کنیم. اگر به ما مهمات و توپ بیشتری بدهید میتوانیم این مناطق را با شهید و زخمی کم آزاد کنیم.
پرسید چه کار میکنی؟ گفتم مرکز هماهنگی و پشتیبانی آتش (مهپا) تشکیل میدهم. گفت همان تطبیق زمان جنگ؟ گفتم بله، همه آتشها را در اختیار من بگذار؛ هواپیما، هلیکوپتر، توپخانه و خمپاره. من در مرکز هماهنگی و پشتیبانی آتش همه آتش ها را باهم هماهنگ میکنم و قول میدهم خیلی از جاها را با آتش بگیریم بطوریکه نیاز کمی به نیرو باشد. بعد نیرو برود و آنجا را بگیرد؛ به شرط اینکه دستم را با مهمات پر کنید.
حاج قاسم قبول کرد. گفت تو همین کار را بکن من هم کمکت میکنم. حاج قاسم وقتی میگفت کاری را میکنم، واقعا میکرد و اگر میخواست بگوید نه، صراحتا میگفت.
بلافاصله مرکز هماهنگی و پشتیبانی آتش یا همان «مهپا» را تشکیل دادیم و همه آتشها را هماهنگ کردیم.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_یازدهم 🔹 احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کش
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_دوازدهم
🔹 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که "تو هدیه #حضرت_زینبی، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای #عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم.
حالا در این #غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد بیخبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونهام میکنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود.
🔹 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه #ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!»
از کنار صورتش نگاهم به تابلوی #زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست، ترسیدم.
🔹 چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشارهاش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمیخوام حرف بزنی که بفهمن #ایرانی هستی!» و شاید رمز اشکهایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و #شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!»
حس میکردم از حرارت بدنش تنم میسوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!»
🔹 از ضبط صوت تاکسی آهنگ #عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگیاش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد.
تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت #حرم پرید و بیاختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم!
🔹 اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود و این #شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام #مقدسات مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محلهای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد.
خیابانها و کوچههای این شهر همه سبز و اصلاً شبیه #درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل #اسیری پشت سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم.
🔹 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه در مشتش باشم.
درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرینزبانی کرد :«به بهشت #داریا خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت :«اینجا ییلاق #دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه #سوریه!» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره!»
🔹 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداریام میداد تا به #ایران برگردیم و چه راحت #دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگیام میخندید.
دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجیهای ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی میکرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو #دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!»
🔹 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین #خونها میخواست سهم مبارزهاش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را #صادقانه نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@baghdad0120