eitaa logo
baghdad0120
1.3هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
4هزار ویدیو
26 فایل
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ـــ ـ ـ ـــ🍃 مجموعه سایبری فرهنگی #بغداد٠۱۲٠ تاسیس: جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ #قاسم_بن_الحسن را در همه پیام رسان ها دنبال کنید #چ۴۵
مشاهده در ایتا
دانلود
✨️🇮🇷 🔴 حادثه خونین قبل از دیدار تیم برابر اتوبوسی که هواداران تیم ملی فوتبال عراق را به می‌برد دچار سانحه شد که در نتیجه آن ۱۵ نفر تاکنون کشته شده‌اند. ۱۱ نفر هم در بیمارستان بستری شده ‌اند. @baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری که یک گردشگر الجزایری از مارسی فرانسه پست کرده تا چهره دیده نشده این کشور رو به مردمش نشون بده @baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_دوازدهم 🔹 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از
🔹 دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌دید نگاهم دزدانه به طرف در می‌دود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه‌ام را گرفت تا زمین نخورم. بدن لختم را به سمت ساختمان می‌کشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح را از یادش نمی‌برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط به‌خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو می‌گیریم!» 🔹 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس می‌کشیدم و او به اشک‌هایم شک کرده و می‌خواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه رو زد! اونوقت قیافه و دیدنیه!» حالا می فهمیدم شبی که در به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی می‌کرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود. 🔹 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و می‌دید شنیدن نام دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعه‌ها تو همین شهر سُنی‌نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو می‌کوبیم!» نمی‌فهمیدم از کدام حرف می‌زند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمی‌شنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف می‌لرزید. 🔹 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمی‌دانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه بهشت سعد و جهنم من شد. تمام درها را به رویم قفل کرد، می‌ترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از کشید :«نازنین من هر کاری می‌کنم برای مراقبت از تو می‌کنم! اینجا به‌زودی میشه، من نمی‌خوام تو این جنگ به تو صدمه‌ای بخوره، پس به من اعتماد کن!» 🔹 طعم عشقش را قبلاً چشیده و می‌دیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی‌رحمانه دلم را می‌سوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشی‌گری‌اش شده‌ بودم که می‌دانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت. شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را می‌دیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ می‌گفت و من از غصه در این ذره ذره آب می‌شدم. 🔹 اجازه نمی‌داد حتی با همراهی‌اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه بودم که مرا تنها برای خود می‌طلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت می‌کردم دیوانه‌وار با هر چه به دستش می‌رسید، تنبیهم می‌کرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم. داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات می‌شد، سعد تا نیمه‌شب به خانه برنمی‌گشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره‌ها می‌جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله‌های مفتولی نمی‌شدم که دوباره در گرداب گریه فرو می‌رفتم. 🔹 دلم دامن مادرم را می‌خواست، صبوری پدر و مهربانی بی‌منت برادرم که همیشه حمایتم می‌کردند و خبر نداشتند زینب‌شان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا می‌زند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت. اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدم‌هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شب‌ها تمایلی به هم‌نشینی‌اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی‌هیچ حرفی نگاهش کردم. 🔹 موهای مشکی‌اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!» برای من که اسیرش بودم، چه فرقی می‌کرد در کدام زندان باشم که بی‌تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم ✍️نویسنده: @baghdad0120
✨️🇮🇷 🔴اهداء سرود ملی اسرائیل امام جمعه خطاب به آن دسته از سران که با اسرائیل عادی سازی کرده‌اند بخشی از ترجمه اسرائیل را اهدا کرد امام جمعه اردبیل با ابراز تاسف از اینکه در یکی از کشورهای اسلامی هنگام استقبال از رئیس جمهور اسرائیل صدای بلند شد و آنها برای اینکه رئیس اسرائیل ناراحت نشود سرود ملی اسرائیل را پخش کردند گفت: من اینجا ترجمه بخشی از سرود ملی اسرائیل را می آورم شاید برای بعضی از دولت های اسلامی تاثیر داشته باشد! “باید زانوهای دشمنان ما بلرزد باید زانوهای کل اهالی و بلرزد باید اهالی و ساکنان بلرزند باید بر آسمان آنها و و از ما خیمه بزند تا اینکه های ما بر سینه های آنها کاشته شود و ما ببینیم که چگونه آنها ریخته و سرها بریده می شود در چنین زمانی ما ملت انتخاب شده خداوند خواهیم بود ” در اسرائیل این سرود موسوم به است. @baghdad0120
✨️🇮🇷 مردی که بریتانیای کبیر از او میترسید ♦️بنز سیاه‌رنگی وارد شد! همه کنار رفتند تا ماشین، خود را به برساند. یک نفر از آن پیاده شد و در کنار جسد ایستاد. از نمونه‌گیری کرد و رفت... سفیر بود می‌خواست به مطبوعش اطمینان دهد که دیگر زنده نیست! 📚 کتاب حاشیه‌های مهم‌تر از متن نوشته‌ی محمدعلی الفت‌پور ص42 ◾️بزرگ‌باد؛ یاد و نام پیشاهنگ و ... @baghdad0120
✨️🇮🇷 خاطره ای از درباره : ♦️سخنرانی نواب یك سخنرانی عادی نبود ، بلند می شد و می ایستاد و با كوبنده شروع به صحبت می كرد . من محو نواب شده بودم ، خودم را از لابه لای جمعیت به نزدیكش رسانده و جلوی نواب نشسته بودم . تمام وجودم مجذوب این مرد بود و به سخنانش گوش می دادم و او هم بنا كرد به و به دستگاههای و اینها بدگویی كردن . ♦️اساس سخنانش این بود كه باید زنده شود . اسلام باید حكومت كند و اینکه كسانی كه در راس كار هستند اینها می گویند ، اینها مسلمان نیستند و من برای اولین بار این حرفها را از نواب صفوی شنیدم و آنچنان این حرفها درون من نفوذ كرد و جای گرفت كه احساس می كردم دلم می خواهد همیشه با نواب باشم ، این احساس را واقعا داشتم كه دوست دارم همیشه با او باشم .                                                                                             📚مرکز اسناد انقلاب اسلامی @baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر جا برود حجب و حیا پابرجاست در چادر شب چهره‌ ی ماهش پیداست آرایش صـــورت چه نیازی باشد؟ هر جاذبه ای بکـــر بماند زیباست @baghdad0120
هرگز از یاد نبردم منِ مدهوش تو را من نه آنَم که توان کرد فراموش تو را... @baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸 کِی خزانم میشود مولا بهار؟ کِی کناره می رود گرد و غبار؟ یک سؤال ازطعمِ بغض واَشک و آه کِی به پایان می رسد این انتظار؟ @baghdad0120
✨🇮🇷 امام صادق علیه السلام: «اِنَّ مِمّا یُزَیِّنُ الاِْسْلامَ الاَْخْلاقُ الْحَسَنَةُ فیما بَیْنَ النّاسِ.» خوش اخلاقى در بین مردم، زینت اسلام است. [مشکاة الأنوار، ص ۴۲۲] @baghdad0120
✨️🇮🇷 📝خاطرات شهدا | می‌گفت: همیشه عکس یه شهید تو اتاقتون داشته باشید، پرسیدیم چرا؟ گفت: اینا چشماشون معجزه میکنه، هر وقت خواستید گناه کنید فقط کافیه یه نگاهتون بهشون بخوره، میگفت: بنده‌ها فراموش کارن، یادشون میره یکی اون بالا هست که همه چیزو میبینه ولی این شهدا انگار انعکاس نگاه خدا هستن، انگار با نگاهشون بهت میگن ما رفتیم که تو با گناهات ظهور و عقب بندازی؟ ما رفتیم که تو یادت بره خدایی هست؟ میگی جوون،؛ منم جوون بودم شهیدشدم، بهتر نیست یه بهونه بهتر بیاری؟! میگفت: خیلی جاها جلوتونو میگیرن. 🔻خاطرات شهید سعید کمالی‌‌کفراتی @baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_سیزدهم 🔹 دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او
🔹 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌دانستم دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و می‌ترسیدم مرا دست غریبه‌ای بسپارد که به گریه افتادم. از نگاه بی‌رحمش پس از ماه‌ها محبت می‌چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای جمع شدن، منم باید برم، زود برمی‌گردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی می‌داد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از حمایت می‌کنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به حمله کنه!» 🔹 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمی‌دانستم خودش هم راهی این لشگر می‌شود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟» در این مدت هربار سوالی می‌کردم، فریاد می‌کشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن‌شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!» 🔹 جریان در رگ‌هایم به لرزه افتاده و نمی‌دانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم !» و فقط ترس از دست دادن من می‌توانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی می‌میرم که می‌خوای بذاری بری؟» معصومانه نگاهش می‌کردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.» 🔹 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه می‌خوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابی‌های افغانستانی!» از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ کرده بودم که با هق‌هق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانه‌ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمی‌فهمی نمی‌خوام از دستت بدم؟» 🔹 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را می‌سوزاند. با ضجه التماسش می‌کردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمی‌کرد که همان شب مرا با خودش برد. در انتهای کوچه‌ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش می‌کشید و حس می‌کردم به سمت می‌روم که زیر روبنده زار می‌زدم و او ناامیدانه دلداری‌ام می‌داد :«خیلی طول نمی‌کشه، زود برمی‌گردم و دوباره می‌برمت پیش خودم! اونموقع دیگه آزاد شده و مبارزه‌مون نتیجه داده!» 🔹 اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره‌ام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم. تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس می‌کردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید می‌کردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. 🔹 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارن نازنین!» روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و پیشانی‌ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو می‌کنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمی‌دانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم ...» 🔹 روبنده را روی زخم پیشانی‌ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بی‌توجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش می‌کشید تا به در فلزی قهوه‌ای رنگی رسیدیم. او در زد و قلب من در قفسه سینه می‌لرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی‌ام خیره ماند و سعد می‌خواست پای را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»... @baghdad0120
✨️🇮🇷 وزیر ارتباطات: فردا از ساعت ۰۷:۳۰ تا ۱۱:۳۰ اینترنت فقط در محدوده حوزه‌های امتحانی کنکور و با اطلاع قبلی قطع خواهد شد. اینترنت ثابت به‌هیچ عنوان قطع نخواهد شد . @baghdad0120
✨️🇮🇷 امروز سالروز شهدای ، از جمله ، پسرِ نخبه‌ی نظامی ، هست ... آقازاده‌ای که نبود ... بقول ، جهاد الگوی جوانان بود. @baghdad0120
✨🇮🇷 نبودنت را ‏با ساعت شنی اندازه گرفته ام ‏یڪ‌ صحرا گذشته است ... @baghdad0120
01:20✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا