آنچه به خاطرش به کانال ما دعوت شده اید 👇بزرگوارانی که بتازگی به جمع ما پیوستندضمن خوش آمد بشما جهت سهولت مطالعه مطلب مورد نظرتون کلیک 👇کنید🌺
✅ #فهرست_هشتکها
❣#خدا
❣#قرآن
❣#نقش_انسان_در
#تقدیرات_شب_قدر
❣#جوان_وقرآن
❣#خلاصه_قرآن
❣#فایل_صوتی_یک_صفحه
#قرآن_همراه_با_معنی
❣#نماز
❣#ذکرکیمیا
❣#طریقه_خواندن
#نماز_استغفار
❣#نماز_رازو_نیاز_عاشقانه
❣#نماز_لیلة_الدفن
❣#نماز_شب_اول_قبر
❣#نماز_شب
❣#آثار_خواندن_نماز_والدین
❣#نماز_والدین_برای_هدایت_فرزند
❣#سه_فرمول_برای_عاقبت
#بخیری_فرزندان
❣#نماز_اول_هر_ماه
❣#نماز_روز_پنج_شنبه
❣#اعمال_ماه_رجب
❣#اعمال_مشترک_ماه_شعبان
❣#نامه_خاص
❣#سلام
❣#ماه_مبارک_رمضان
❣#پیامبر_اکرم
❣#حضرت_خدیجه
❣#پرتوی_از_پیام_پیامبر
❣#درس_های_سنن_النبی
❣#سبکهمسرداریازنگاهاهلبیتوقرآنکریم
❣#امام_علی
❣#نهج_البلاغه
❣#حضرت_فاطمه
❣#صلوات_خاصه_حضرت_فاطمه
سلام الله علیها
❣#خطبه_فدک
❣#شرح_نکات_جدیدو_جالب
#پیرامون_سوره_مبارک_کوثر
❣#فضائل_حضرت_فاطمه_سلام_الله_علیها
❣#امام_حسن
❣#دوشــنـبـههـایامـامحـســنــی
❣#تو_حسن_هستی
❣#امام_حسین
❣#با_امام_حسین
#علیه_السلام
❣#اعمال_شب_عاشورا
❣#اعمال_روز_عاشورا
❣#روز_شمار_وقایع_کربلا
❣#امام_سجاد
❣#امام_رضا
❣#امام_زمان
❣#مهدویت
❣#احکام_روزه
❣#زیارت_آل_یس
❣#توفیق_گریه
❣#درس_طهارت_نفس
❣#سرای_سرآمدی_معاد
❣#حضرت_شریفه
#خاتون
❣#محرم
❣#تفسیر_زیارت_عاشورا
❣#شب_جمعه_شب_زیارتی
#امام_حسین_علیه_السلام
❣#تفسیر_سوره_نور
❣#شهید
❣#زندگی_بهشتی
❣#خانواده
❣#پیام_مشاور
❣#تربیت_فرزند
❣#امید
❣#آرامش
❣#همسرداری
❣#راهکارهای_زندگی_موفق_در_قرآن
❣#پرواز_تا_خدا
❣#فرازی_از_وصیت_نامه
#شهید_حسن_محجوبی
❣#ذهن
❣#محبت
❣#مثبت_اندیشی
❣#احکام
❣#فضائل_حضرت
#امیرالمومنین_علی_بن
#ابیطالب_علیه_السلام
❣#آیه_گرافی
❣#خدایا_بنده_هایت
#را_در_یاب
❣#توصیف_علامت_شیطانی
❣#رنج_آدم_شدن
❣#رزقشبانہ
❣#سلسله_درس_های
#توحید_و_خداشناسی
❣#گذشت
❣#درس_مشاور
❣#حساب_کتاب
❣#فضائل_و_رذائل
#اخلاقی
❣#بهترین_هدیه
❣#تقوی_و_نماز_شب
❣#خاطرات_سردار
#سلیمانی
❣#مجموعه_مباحث
#زندگی_مثبت_حال_خوب
❣#گناه
❣#مباهله
❣#استعاذه
❣#استغفار
❣#دوست_داشتنی_شو
❣#تحف_العقول
❣#این_الرجبیون
❣#خلاصه_اعمال_ماه_رجب
❣#ماه_رجب
❣#برخی_اعمال_ماه_شعبان
❣#صلوات_شعبانیه
❣#مناجات_شعبانیه
❣#نقش_انسان_در
#تقدیرات_شب_قدر
❣#محرم_نامحرم
❣#حجاب
❣#کلامبزرگان
❣#قناعت
❣#رائفی_پور
❣#موانع_استجابت_دعا
❣#داستان_های_اخلاقی
❣#فلسفه_نماز
❣#باطل_کردن_سحر_در_خانه
❣#سوال
❣#چرا_نماز_میخوانیم
❣#راهکارهای_تربیتی_جهت_نمازخوان_شدن_فرزند
❣#500_شیطان_در_نماز
#به_تو_می_چسبند_موقع
#نماز_خواندن
❣#باطن_عدد_هفده
#در_هفده_رکعت_نماز_
#شبانه_روز
❣#دو_راه_نزدیک_شدن
#به_خدا_داریم
❣#عصبانی_می_شوی
#وضو_بگیر
❣#حفاظت_بر_نماز_و
#اوقات_آن
❣#چرا_نماز_اول_وقت
#سفارش_شده؟
❣#داستان_کوتاه
❣#برای_کسی_که_تازه
#فوت_کرده_چه_اعمالی
#انجام_بدهیم_که
#ثوابش_برسه_بهش
❣#برای_کسی_که_تازه
#فوت_کرده_چه_اعمالی
#انجام_بدهیم_که
#ثوابش_برسه_بهش
#قسمت_دوم
❣#اقامه_نماز_از
#اوصاف_متقین
#است
❣#نماز_سکوی_پرواز
❣#داستان_فوق_العاده_زیبا
❣#پادکست
❣#کلیدها
❣#انسانی_که_مشروب
#میخورد_عقلش_زائل
#می_شود
❣#اعتقادی_چرا_نماز
#ستون_دین_است
❣#محبوبیت_قلبی
❣#امانتداری_زن
❣#فطرت_الله
#خداوندمتعالهمهمخلوقاتشرافطرتاًخداییخلقفرموده
❣#امانتهای_زندگی_من
❣#استاد_شجاعی
❣#عید_غدیر
❣#سلام_مولا_جانم
❣#سلام_به_مادر_سادات
❣#داستان_های_شنیدنی
❣#لقمه_حرام
❣#عُمر_بیبرکت
❣#غفلت
❣#هر_شب_چند_آیه
❣#خودمونی_با_خدا
❣ #هرروزیک_آیه_قرآن
❣#علائم_ظهور_حضرت_مهدی
❣#عکس_نوشته
❣#اربعین_حسینی_تسلیت_باد
❣#پاداش_زیارت_قبر_مومن
❣#گناهان_کبیره_شهید
#آیت_الله_دستغیب ( ره )
❣#دعای_عدیله
❣#چشم_زخم
❣#سلام
❣#دعای_افتتاح
❣#فایل_صوتی_یک
#جزء_قرآن_کریم
❣#متن_یک_جزء_قرآن
❣#پنج_نصیحت_مهم_زندگی
❣#سرود_زیبای
#سلام_فرمانده
❣#اعمال_وقت_خوابیدن
❣#سه_نسخه_برای_رفع_افسردگی
❣#بیوگرافی_شیطان
❣#حرف_قشنگ
❣#فایل_صوتی
❣#عجب_دعای_قشنگی
❣#مروری_برکتاب
#مفاتیح_الحیاة
❣#اخلاق_الهی
❣#صدقه_برای_اموات
❣#باورهای_ویرانگر
❣❣❣❣❣
✨﷽✨
✅ #داستان_کوتاه
#وصیت_پدر
✍شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، میخواهم در قبر در پایم باشد. وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمیشود!
ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید... در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه(وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند: پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و این همه امکانات حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم.
یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است.
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
✍دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند :كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت : (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:(( درست نیست كه ما همه چیزرا نصف كنیم.من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت . سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.
🌾خوبی هیچوقت در دنیا و آخرت از بین نمی رود... از "خوب" به "بد"رفتن به فاصله لذت پريدن از يک نهر باريک است اما براي برگشتن بايد از اقيانوس گذشت
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
حکایت موی پیشانی گرگ
✍روزی روزگاری خانمی که از شرارت شوهر به ستوه آمده بود به نزد رمال رفت که چاره اندیشی کند. رمال نیز با اخذ مبالغی گزاف و وعده وعیدهای آنچنانی زن بیچاره را اغفال کرد اما ثمری نبخشید. روزی هنگامی که برای دوستش درد دل می کرد دوست وی عنوان یک مرد حکیم ودانا را به وی داد. زن بیچاره که به هر دری می زد که شوهرش سازگار شود ناچار به نزد حکیم دانا رفت.
ابتدا حکیم حرفهای و درد ودلهای زن را خوب شنید سپس دستور داد این تنها علاجش موی پیشانی گرگ زنده است! زن بیچاره با خود اندیشید چون همه از این حکیم دانا حرف شنوی دارند بهتر است تا من هم امتحان کنم. پس روی به صحرا نهاد و در صدد پیدا کردن گرگ بود که ناگه آشیان گرگی یافت که با توله هایش در آن زندگی میکرد زن هر روز مقداری گوشت تازه را به کنار لانه گرگ می برد و خودش دورتر می نشست ابتدا گرگ بسیار محتاطانه عمل میکرد ولی با گذر زمان کم کم به وجود انسانی در نزدیکی لانه اش عادت کرد به ویژه اینکه هر روز یک ران گوسفند نیز دریافت می نمود. زن نیز هر روز سعی می کرد تا کمی به آشیان نزدیک تر بشود تا اینکه پس از گذشت چهلروز کم کم با توله بازی میکرد و گرگ نیز کنارش لم میداد زن نیز با دستش پشت گرگ و سر گرگ را نوازش میداد روزی حین نوازش تعدادی موی پیشانی گرگ را چید و با خود به نزد حکیم برد!
💬حکیم ماجرا را از زن پرسید و زن نیز سختی هایی که متحمل شده بود برای حکیم توضیح داد.
حکیم تبسمی کرد و گفت ببین تو با کوشش و نرمخویی توانستی بر درنده ای غالب شوی اما بدان که شوهر تو از جنس خود توست و با کمی تحمل و و انعطاف پذیری می توانی به مراد دلت برسی زن از فکر و ذکاوت حکیم دانا تشکر کرد و به خانه برگشت و سعی کرد دستورات را مو به مو اجرا کند با گذشت زمان مرد قصه ما نیز مهربان شد و سالیان سال به خوشی و خرمی با هم زندگی کردند...
📚 مجموعه شهر حکایات
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
📚 حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
✍مرد فاسقي در بني اسرائيل بود كه اهل شهر از معصيت او ناراحت شدند و تضرع به خداي كردند! خداوند به حضرت موسي وحي كرد: كه آن فاسق را از شهر اخراج كن، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه اي نرسد. حضرت موسي آن جوان گناهكار را از شهر تبعيد نمود؛ او به شهر ديگري رفت، امر شد از آنجا هم او را بيرون كنند، پس به غاري پناهنده شد و مريض گشت كسي نبود كه از او پرستاري نمايد. پس روي در خاك و بدرگاه حق از گناه و غريبي ناله كرد كه اي خدا مرا بيامرز، اگر عيالم بچه ام حاضر بودند بر بيچارگي من گريه مي كردند، اي خدا كه ميان من و پدر و مادر و زوجه ام جدائي انداختي مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان . خداوند پس از اين مناجات ملائكه اي را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وي فرستاد. چون گناهكار اقوام خود را درون غار ديد، شاد شد و از دنيا رفت . خداوند به حضرت موسي وحي كرد، دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما. چون موسي به آن موضع رسيد خوب نگاه كرد ديد همان جوان است كه او را تبعيد كرد؛ عرض كرد خدايا آيا او همان جوان گناهكار است كه امر كردي او را از شهر اخراج كنم ؟! فرمود: اي موسي من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دوري از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو او را آمرزيدم.
📚منبع: يکصد موضوع 500 داستان
سيد علي اکبر صداقت
↶" به ما بپیوندید "
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
#داستان_کوتاه
✍خدایی که سختی های تو را میبیند، تلاش تو را هم میبیند... بیخیال نشو!
دختر زیبای شاه عباس ، فرار کرده بود و در کوچه و خیابان میگذشت تا شب به حجره یک طلبه پناه برد ... به او گفت از خانواده مهمیست که اگر به او پناه ندهد ، بیچاره اش میکند... آقا محمد باقر هم ناگزیر به او پناه داد... دختر زیبای شاه ، شب در حجره خوابید... اما محمد باقر تا صبح نخوابید و دانه دانه انگشتانش را روی چراغ میسوزاند تا مبادا مغلوب وسوسه هایش شود ... صبح شد ، دختر و طلبه را گرفتند و به دربار بردند... شاه گفت وسوسه نشدی؟ طلبه انگشتان سوخته اش را نشان داد ... شاه از تقوای طلبه خوشش آمد و به دخترش پیشنهاد ازدواج با او را داد و دختر قبول کرد! و محمد باقر استرآبادی، شد محمد باقر میرداماد، استاد ملاصدرا و داماد شاه ایران!
همیشه نهایتِ تلاشتو بکن!!
تا نتیجه ی شیرینشو ببینی
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
#داستان_کوتاه
✅داوود رقی میگوید:
نزد امام صادق علیهالسلام بودم، تا اینکه طلب آب نمود.
✍هنگامی که از آن نوشید، دیدم ایشان را که اشک ریخت و دیدگانش غرق در اشک شد، سپس فرمود: ای داوود، خداوند قاتل امام حسین علیهالسلام را لعنت کند. هیچ بندهای نیست که آب بنوشد و امام حسین علیهالسلام را یاد کند و قاتلش را لعنت کند، مگر اینکه خداوند برای او حسنه مینویسد و صد هزار گناه را از او میریزد و از برای او صد هزار درجه رفیع میگرداند، و مانند کسی خواهد بود که صد هزار برده آزاد کرده، و خداوند نیز او را با دلی آرام وارد محشر خواهد نمود.
📚أصول الكافي۳۹۱،۶
#شب_جمعه هوایت نکنم میمیرم
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
✨﷽✨
🌼 #داستان_کوتاه
✍کارآموزی، پس از یک مراسم طولانی و خستهکننده دعای صبحگاهی در صومعه، از پدر روحانی پرسید: «آیا همه این نیایشها که به ما یاد میدهید، خدا را به ما نزدیک میکند؟»
پدر گفت: «با سوال دیگری، جواب سوالت را میدهم. آیا همه این نیایشها که انجام میدهی باعث میشود که خورشید فردا طلوع کند؟»
کارآموز گفت: «البته که نه! خورشید طبق یک قانون کیهانی طلوع میکند.»
پدر روحانی گفت: «جوابت را گرفتی! خدا به ما نزدیک است. چه دعا بخوانیم و چه نخوانیم.»
شاگرد عصبانی شد و گفت: «یعنی میگویید تمام این دعاها بیفایده است؟»
پدر گفت: «نه. همانطور که اگر صبح زود از خواب بیدار نشوی، طلوع خورشید را نمیبینی، اگر دعا هم نکنی، با این که خدا همواره نزدیک است، اما هرگز متوجه حضورش نمیشوی!؟؟
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
✍مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت . اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد... تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم... مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود. علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...
نتیجه : دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم (چارلی چاپلین)
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
#داستان_کوتاه
*بهلول ودرآمدش*
موضوع داستان : ایمان به خدا
به بهلول گفتن :
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ میچرخه؟
ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ میسازیم ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ ♡
ﮔﻔﺘن: ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ، ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ نمیذاره ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.
گفتن : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.
ﮔﻔﺖ : ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ،
ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ!!
ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ
ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ
ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﯽﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه. ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.
👈 ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجر یهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟؟؟!!!!
ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ.
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
🌼مرگ ناگهانی واهمیّت صلوات
✍مرحوم قطب الدّین راوندی رضوان اللّه تعالی علیه به نقل از ابوهاشم جعفری حکایت نماید:
روزی شخصی به محضر مبارک حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام وارد شد و اظهار داشت: یاابن رسول اللّه! پدرم سکته کرده و مرده است و دارای اموال و جواهراتی بسیار می باشد، که من از محلّ آن ها بی اطّلاع هستم. و من دارای عائله ای بسیار سنگین هستم، که از تامین زندگی آن ها عاجز و ناتوان می باشم. و سپس اظهار داشت: به هر حال من یکی از دوستان و علاقه مندان به شما هستم، تقاضامندم به فریاد من برسی و مرا از این مشکل نجات دهی. امام جواد علیه السلام در پاسخ به تقاضای او فرمود: پس از آن که نماز عشای خود را خواندی، بر محمّد و اهل بیتش علیهم السلام، صلوات بفرست. پس از آن، پدرت را در عالم خواب خواهی دید؛ و آن گاه تو را نسبت به محلّ ثروت و اموالش آگاه می نماید. آن شخص به توصیه حضرت عمل کرد و چون پدر خود را در عالَم خواب دید، به او گفت: پسرم! من اموال خود را در فلان مکان و فلان محلّ پنهان کرده ام، آن ها را بردار و نزد فرزند رسول خدا، حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام برسان. هنگامی که آن شخص از خواب بیدار گشت، صبحگاهان به طرف محلّ مورد نظر حرکت کرد. و چون به آن جا رسید، پس از اندکی جستجو اموال را پیدا نمود و آن ها را برداشت و خدمت امام جواد علیه السلام آورد و جریان را برای حضرت بازگو کرد. و سپس گفت: شکر و سپاس خداوند متعال را، که شما آل محمّد علیهم السلام را این چنین گرامی داشت؛ و از شما را از بین خلایق برگزید، تا مردم را از مشکلات و گرفتاری ها نجات بخشید.
📚 الخرایج والجرایح: ج ۲، ص ۶۶۵،
↶" به ما بپیوندید "
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
✨﷽✨
#حکایتیبسیارزیباوخواندنی
#داستان_کوتاه
✍حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید ...که دخترش را به چه کسی بدهدتا مناسب او باشد ..در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از اوخواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد ...از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد...پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید ...در را بسته یافت واز دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد ..
هنگامی که بدنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد .. سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند ،
وزیر گفت : سبحان الله ! چه شوقی دارد این جوان برای نماز....ودزد از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد ..
تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند ، و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد .و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید ، به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود ...
جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد ، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت : خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی ،فقط با نماز شبی که ازترس آن را خواندم ! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می دادی و هدیه ات چه بود اگر از ایمان و اخلاص می خواندم !
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
#داستان_کوتاه
✍یکی از سرمایه داران مدینه وصیت کرد که انبار خرمای او را پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله به بینوایان انفاق کند. پس از مرگ او، رسول خدا تمام خرماها را به فقرا داد، آن گاه یک عدد خرمای خشکیده و کم مغز برداشت و به مسلمانان فرمود: سوگند به خدا که اگر خود این مرد، این یک دانه خرما را به بدبخت و گرسنه ای می داد، پاداش آن نزد پروردگار بیش از همه این انبار خرما بود که من به دست خود که پیامبر خدا هستم، به فقرا و بینوایان دادم.
لذا در یک حدیث دیگری پیغمبر اکرم(ص) می فرماید: اگر مرد در زمان حیات خود یک درهم صدقه بدهد، بهتر از یکصد درهم صدقه در موقع مردنش است
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
#داستان_کوتاه
#روباهی از
شتری🐫 پرسید:
«عمق این رودخانه چه اندازه است؟»
شتر جواب داد: 《 تا زانو 》
🍃ولی وقتی روباه 🦊 توی رودخانه پرید،
آب از سرش هم گذشت
و همین طور که دست و پا میزد به شتر گفت:
«تو که گفتی تا زانو! »
🐫شتر جواب داد:
« بله، تا زانوی من، نه زانوی تو »
🍃هنگامی که از کسی
#مشورت میگیریم
یا راهنمایی میخواهیم
باید شرایط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگیریم.
لزوما" هر #تجربهای که دیگران دارند
برای ما مناسب نیست.👌
#پیام_مشاور
➖➖➖➖➖
❣کانال باغ تماشای خدا
↪️ https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
✅ #داستان_کوتاه
✍پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد. یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند. از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
مادر گفت: از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟ و قبلا به من گلایه نکردی. مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی. تو این دنیا به هیچ چیز هم اعتقاد نداشته باشی به مکافات عمل اعتقاد داشته باش. از مكافات عمل غافل مشو، گندم از گندم برويد جو ز جو...
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
✅ #داستان_کوتاه
✍آورده اند که پدری از رفتار بد پسرش رنجور شد ، و او را بسیار ملامت کرد، و بگفت : بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم ،... فرزند افسوس که ادم شدنت را امیدی نیست.....
پسر رنجید و ترک پدر کرد، و در پی مال و منال و سلطنت چند سالی کوشید وتحمل رنج کرد.... عاقبت پسر به سلطنت رسید و روزی ، پدر را طلبید ، تا جاه وجلال و بزرگی خود، را به رخ او بکشد، ... چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روی بدو کرد و بگفت : اینک جایگاه مرا ببین ، یاد ار که روزی بگفتی ،هر گز ادم نشوم ، اینک من حاکم شهر شدم....
پدر بی تفاوت روی برگرداند و بگفت :
من نگفتم که تو حاکم نشوی
من بگفتم که تو آدم نشوی
@Baghetamashyekhoda
#داستان_کوتاه
روباه دم بریده 😯
روباهی در حادثهای دمش را از دست داد.
روباههای گله از او پرسیدند: دمت چه شد؟
روباه دمبریده با حیلهگری گفت: خودم قطعش کردم.
همه با تعجب پرسیدند: چرا؟ دم نداشتن بسیار بد است و اکنون زیباییت را از دست دادی.
روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک؛ احساس راحتی میکنم! وقتی راه میروم فکر میکنم که دارم پرواز میکنم.
یک روباه دیگر که بسیار ساده بود، رفت و دم خود را قطع کرد چون درد شدیدی داشت و نمیتوانست تحمل کند، نزد روباه دمبریده رفت و گفت: تو گفته بودی سبک شدهام و احساس راحتی میکنم. من که بسیار درد دارم!
دمبریده گفت: صدایش را درنیاور! اگر نه تمام روز روباههای دیگر به ما میخندند! هر لحظه ابراز خشنودی و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود و الا تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرار خواهیم گرفت ... همان بود که تعداد دمبریدهها آنقدر زیاد شد که بعداً به روباههای دمدار میخندیدند.
مراقب باشید که در جامعه با هر گروهی همرنگ نشوید حتی اگر به قیمت تمسخر دیگران تمام شود.
@Baghetamashyekhoda
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
⚠️ روایت یک داستان واقعی!
✍چند روز پیش کیف مدرسهای پسر و دخترم رو دادم برای تعمیرات. نو بودند ولی بند حمایل و یکی از زیپهای هرکدوم خراب شده بود. کاغذ رسید رو از تعمیرکار تحویل گرفتم و قرار شد یکی دو روزه تعمیرشون کنه و تحویلم بده.
💵 دو روز بعد، حدود ساعت ۱۱ شب برای تحویل کیف ها مراجعه کردم. هر دو تا کیف تعمیر شده بودند. کاغذ رسید رو تحویل دادم و خواستم هزینه تعمیر رو بپردازم که تعمیرکار به من گفت: «شما میهمان امام زمان هستید! هزینه نمی گیرم، فقط یه تسبیح صلوات نذر ظهورش بخونید!»
📿 از شنیدن نام مولا و آقایمان، کمی جا خوردم!
گفتم: «تسبیحِ صلوات رو حتما میخونم، ولی لطفا پول رو هم قبول کنید! آخه شما زحمت کشیدهاید و کار کردهاید.» گفت: «این نذر چند سال منه. هر صدتا مشتری، پنج تای بعدیش نذر امام زمانه!»
📋 بعد هم دستهی قبضهاش رو به من نشون داد. هر از چندگاهی روی تهفیشِ قبضها نوشته شده بود: «میهمان امام زمان!» گفت این یه نذر و قراردادیه بین من و امام زمان و نفراتی که این قبض ها به اونا بیفته؛ هرکاری که داشته باشن، مجانی انجام میشه فقط باید یه تسبیح صلوات نذر ظهور آقا بخونن!
🔹 اصرار من برای پرداخت هزینه، فایده نداشت! از تعمیرکار خداحافظی کردم، کیفها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون. اون شب رو تا مدتها داشتم به کار ارزشمند و جالب این تعمیرکارِ عزیز فکر میکردم...
🔆 به این فکر کردم که اگر همه ما ها در همین حد هم که شده برای ظهور قدمی برداریم، چه اتفاق زیبایی برای خودمون و اطرافیانمون میافته! من تصمیمم رو گرفتم. اولین قدم این بود که این عمل خداپسندانه رو برای دیگران هم نقل کنم.
❓ ما برای امام زمان چه کاری کردیم؟
🙏 به امید تعجیل در ظهورش صلوات
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Baghetamashyekhoda
#داستان_کوتاه
#شاید_در_بهشت_بشناسمت!
💠این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامهی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهمترین چیزی که شما را #خوشبخت کرد چه بود؟
فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.
در مرحلهی اول گمان میکردم خوشبختی در جمعآوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود.
در مرحلهی دوم چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمعآوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود.
در مرحلهی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژههای بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آنطور که فکر میکردم نبود.
در مرحلهی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلیهای مخصوص خریده شود، و من هم بیدرنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیهها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت!
کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لبهایشان نقش بسته بود. اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!
هنگامی که قصد رفتن داشتم ، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمیداد!
خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟
این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...
او گفت: میخواهم چهرهات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظهی ملاقات در بهشت ، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
#داستان_کوتاه
#جوان_باتقوا
مردی بود در «مرو» که او را نوح بن مریم می گفتند و قاضی و رئیس مرو بود و ثروتی بسیار داشت. او را دختری بود با کمال و جمال، که بسیاری از بزرگان وی را خواستگاری کردند و پدر در کار دختر سخت متحیر بود و نمی دانست او را به که دهد. می گفت اگر دختر را به یکی دهم، دیگران آزرده می شوند و فرمانده بود.
قاضی، خدمتکاری جوان داشت، بسیار پارسا و دیندار، نامش «مبارک» بود و قاضی باغی داشت بسیار آباد و پرمیوه.
روزی به او گفت: امسال به باغ انگور برو و از آنها نگهداری کن. خدمتکار برفت و دو ماه در آن باغ در کار پرداخت.
روزی قاضی به باغ آمد و گفت: ای مبارک! خوشه ای انگور بیاور. جوان انگوری آورد که ترش بود.
قاضی گفت: برو خوشه ای دیگر بیاور. آورد، باز هم ترش بود.
قاضی گفت: نمی دانم باغ به این بزرگی، چرا انگور ترش پیش من می آوری و انگور شیرین نمی آوری؟
مبارک گفت: من نمی دانم کدام انگور شیرین است و کدام ترش؟
قاضی گفت: سبحان الله، تو دو ماه است که انگور می خوری و هنوز نمی دانی کدام شیرین است؟
مبارک گفت: ای قاضی! به نعمت تو سوگند که من هنوز از این انگور نخورده ام و مزه اش را ندانم که ترش است یا شیرین.
قاضی پرسید: چرا نخوردی؟
مبارک گفت: تو به من گفتی که انگور نگاه دار، نگفتی که انگور بخور و من چگونه نمی توانستم خیانت کنم.
قاضی بسیار شگفت زده شد و گفت: خدا تو را بدین امانت نگه دارد. قاضی چون دانست که این جوان بسیار عاقل و دیندار است، گفت: ای مبارک! مرا در تو رغبت افتاد، آنچه می گویم باید انجام دهی.
مبارک گفت: اطاعت می کنم.
قاضی گفت: ای جوان! مرا دختری است زیبا، که بسیاری از بزرگان او را خواستگاری کرده اند، نمی دانم به که دهم، تو چه صلاح می دانی؟
مبارک گفت: کافران در جاهلیت، در پی نسبت بودند و یهودیان و مسیحیان روی زیبا و در زمان پیامبر ما، دین می جستند و امروز، مردم ثروت طلب می کنند. تو هر کدام را خواهی، اختیار کن.
قاضی گفت: من دین را انتخاب می کنم و دخترم را به تو خواهم داد که دیندار و با امانتی.
مبارک گفت: ای قاضی، آخر من یک خدمتکارم، دخترت را چگونه به من می دهی آیا او مرا می خواهد؟
قاضی گفت: برخیز با من به منزل بیا، تا چاره کنم. چون به خانه آمدند، قاضی به مادر دختر گفت: ای زن! این خدمتکار، جوانی بسیار پارسا و شایسته و باتقواست، مرا رغبت افتاده که دخترم را به او بدهم، تو چه می گویی؟
زن گفت: هر چه تو بگویی، اما بگذار بروم و داستان را برای دخترم بگویم، ببینم نظر او چیست. مادر آمد و پیغام پدر را به او رسانید.
دختر گفت: چون این جوان باتقوا و دیندار و امین است. می پذیرم و آنچه شما می فرمایید، من همان کنم و از حکم خدا و شما بیرون نیایم و نافرمانی نکنم.
قاضی دخترش را به «مبارک» داد با ثروتی بسیار. پس از چندی خداوند به آنان پسری داد که نامش را عبدالله بن مبارک گذاشتند و تا جهان هست، حدیث او کنند به زهد و علم و پارسایی.
تقوا محبت خداوند را نسبت به انسان بر می انگیزد.
💠انّ الله یحبّ المتّقین
«همانا خداوند باتقوایان را دوست می دارد.»
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
#پیام_مشاور
#داستان_کوتاه 👇
💐یک روز پسر 3 ساله ی من با مدادشمعی، نصف مبل رو سیاه کرده بود.
وقتی متوجه شدم صداش کردم و گفتم:عزیزم من اینجا چیزهای ناراحت کنندهای می بینم. به نظرت باید چکار کنم؟ 🤔
💐 خیلی خونسرد گفت: خب پاکش کن، اگه پاک نمیشه چشماتو ببند،به همین سادگی.
💐تمام #فلسفهآرامش رو در همین جمله
کوتاه به منِ مادرِ پر ادعا و مثلا تحصیلکرده یادآوری کرد و من به فکر تمام مشکلاتی که با این قاعده ساده میشد باهاش مواجه شد.
💐 ولی به بدترین شکل باهاشون کلنجار رفته بودم افتادم ...
💐و از اون روز #قانونزندگی من این شده: 👇
❎ پاکش کن، اگه پاک نمیشه چشماتو ببند...❎
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
#داستان_کوتاه
🌺معلمي از دانش آموزان خواست تا عجايب هفتگانه جهان را فهرست وار بنويسند.
دانش آموزان شروع به نوشتن كردند.
معلم نوشته ها را جمع آوري كرد . با آنكه همه جواب ها يكي نبودند اما بيشتر دانش آموزان به موارد زير اشاره كرده بودند : اهرام مصر ، تاج محل ، كانال پاناما ، كليساي سن پيتر ، ديوار بزرگ چين و ...
🌺در ميان نوشته ها كاغذ سفيدي به چشم مي خورد . معلم پرسيد : اين كاغذ سفيد مال چه كسي است؟ يكي از دانش آموزان دست خود را بالا برد .
🌺معلم پرسيد : دخترم تو چرا چيزي ننوشتي؟
دخترك جواب داد : عجايب موجود در جهان خيلي زياد هستند و من نمي توانم تصميم بگيرم كدام را بنويسم .
🌺معلم گفت : بسيار خوب هر چه در ذهنت است به من بگو ، شايد بتوانم كمكت كنم !
در اين هنگام دخترك مكثي كرد و گفت : بنظر من عجايب هفتگانه جهان عبارتند از : لمس كردن ، چشيدن ، ديدن ، شنيدن ، احساس كردن ، خنديدن و عشق ورزيدن.
پس از شنيدن سخنان دخترك ، كلاس در سكوتي محض فرو رفت .
✅ آري عجايب واقعي نعمت هايي هستند كه ما آنها را ساده و معمولي مي انگاريم و به سادگي از كنارشان عبور مي كنيم.
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
💠🍃💠🍃💠
#داستان_کوتاه
💠"نماز اول وقت و
معجزه امام رضا(ع )"
💠بر بالین دوست #بیماری عیادت
رفته بودیم،
پیرمرد شیک و کراوات زده ای هم آنجا حضور داشت، چند دقیقه بعد از ورود ما اذان مغرب گفتند.
💠آقای پیر کراواتی، باشنیدن اذان،
درب کیف چرم #گرانقیمتش را بازکرد
و سجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن #نماز شد.!!
💠برای من جالب بود که یک پیرمرد شیک و صورت تراشیده کراواتی اینطور مقید به نماز اول وقت باشد.
💠بعد از اینکه همه "نمازشان" را خواندند، من از او دلیل نماز خواندن اول وقتش را پرسیدم!
💠و او هم قضیه نماز و
"مرحوم شیخ" و رضا شاه را برایم تعریف کرد...
💠در جوانی مدتی از طرف سردار سپه (رضاشاه) مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم،
از طرفی پسرم مبتلا به "سرطان خون" شده بود
و #دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هر لحظه منتظر
مرگ بچه ام بودم.!!
💠روزی خانمم گفت:
که برای شفای بچه، "مشهد" برویم و
دست به دامن "امام رضا(ع)" بشویم...
💠آنموقع من این حرفها را قبول
نداشتم اما چون مادر بچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم...
💠رسیدیم مشهد و بچه را بغل کردم
و رفتیم وارد "صحن حرم" که شدیم خانمم خیلی آه و ناله و گریه میکرد...
💠گفت برویم داخل که
من #امتناع کردم گفتم همینجا خوبه،
بچه را گرفت و گریه کنان داخل "ضریح آقا" رفت.
💠پیرمردی توجه ام را به خودش جلب کرد که رو زمین نشسته بود
و سفره کوچکی که مقداری "انجیر و نبات" خرد شده در آن دیده میشد
مقابلش پهن بود و
مردم صف ایستاده بودند
و هر کسی مشکلش را به پیرمرد میگفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت
و طرف خوشحال و خندان تشکر میکرد و میرفت.!
💠به خودم گفتم ما عجب مردم احمق و ساده ای داریم
"پیرمرد" چطور همه را دل خوش کرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات..!!
💠حواسم از خانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم
که پیرمرد نگاهی به من انداخت
و پرسید:
حاضری باهم "شرطی" بگذاریم؟
💠گفتم:
چه شرطی و برای چی؟
💠#شیخ گفت:
قول بده در ازاء "سلامتی و شفای" پسرت یکسال #نمازهای یومیه
را سر وقت اذان بخوانی.!
💠"متعجب شدم" که او قضیه مرا از کجا میدانست!؟
کمی فکرکردم دیدم اگر راست بگوید
ارزشش را دارد...
💠خلاصه گفتم:
باشه قبوله و با اینکه تا آنزمان
نماز #نخوانده بودم واصلا قبول نداشتم گفتم: باشه.!
💠همینکه گفتم قبوله آقا،
دیدم سر و صدای مردم بلند شد و در ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم "پسرم"
از لابلای جمعیت بیرون دوید و مردم هم بدنبالش چون شفاء گرفته
و خوب شده بود.!!
💠من هم ازآن موقع طبق قول و قرارم با #مرحوم "حسنعلی نخودکی"
نمازم را دقیق و سر وقت میخوانم.!
💠اما روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتند
سردار سپه جهت بازدید
در راهه و ترس واضطراب عجیبی همه جا را گرفت
چرا که شوخی نبود رضاشاه خیلی جدی و قاطع برخورد میکرد.!
💠در حال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که #اذان ظهر شد
مردد بودم بروم نمازم را بخوانم
یا صبر کنم بعد از بازدید شاه
نمازم را بخوانم.
💠چون به خودم قول داده بودم و به آن پایبند بودم
اول "وضو" گرفتم وایستادم به نماز..
💠رکعت سوم نمازم سایه
رضاشاه را کنارم دیدم
و خیلی ترسیده بودم..!!
اگر عصبانی میشد یا عمل منو توهین تلقی میکرد کارم تمام بود...
💠نمازم که تمام شد بلند شدم
دیدم درست پشت سرم ایستاده،
لذا "عذرخواهی" کردم و گفتم:
قربان در خدمتگذاری حاضرم.
شرمنده ام اگر وقت شما تلف شد و...
💠رضا شاه هم پرسید:
#مهندس همیشه نماز اول
وقت میخوانی!؟
💠گفتم: قربان از وقتی
پسرم شفا گرفت نماز میخوانم
چون در حرم امام رضا(ع) شرط کردم.
💠رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد و با "چوب تعلیمی" محکم
به یکی زد و گفت:
مردیکه پدر سوخته،
کسیکه بچه مریضشو امام رضا
شفابده، و نماز اول وقت
بخوانه دزد و عوضی نمیشه.!
💠اونیکه دزده تو پدر سوخته
هستی نه این مرد.!
💠بعدها متوجه شدم،
آن شخص زیرآب منو زده بود
و رضاشاه آمده بود همانجا کارم
را یکسره کند
اما #نمازخواندن من،
نظرش را عوض کرده بود
و جانم را خریده بود.!!
💠از آن تاریخ دیگر هر جا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم
و به روح مرحوم"حسنعلی نخودکی"
فاتحه و درود میفرستم....*
💠خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان"
🏴 کانال باغ تماشای خدا
↪️ https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9