سرداران شهید باکری
#سخنان #شهید_آقامهدی_باکری قبل از #عملیات بدر👇👇👇 #شما باید مثل حضرت ابراهیم باشید كه رحمت خدا شام
🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷
🌷🌴🌷
#سخنان #شهید_آقامهدی_باکری قبل از #عملیات بدر👇👇👇👇
#شما باید مثل حضرت ابراهیم باشید كه رحمت خدا شامل حالش شد،#مثل او در آتش بروید.#خداوند اگر صلاح بداند به صفوف دشمن رخنه خواهید كرد.✊
#هرگاه خداوند مقاومت ما را دید رحمت خود را شامل حال ما می گرداند.#اگر از یك دسته بیست و دو نفری، یك نفر بماند، باید آن یك نفر مقاومت كند؛#حتی اگر فرمانده شما شهید شد😭، #نگویید فرمانده نداریم و نجنگیم كه این وسوسه شیطان است.}فرمانده اصلی ما،#خدا و#امام زمان است😔 #اصل،آنها هستند و ما موقت هستیم😔،#ما وسیله هستیم برای بردن شما به میدان جنگ.#وقتی شما شهید شدید ،خودتان فرماندهاید😭؛#وظیفه ی ما مقاومت تا آخرین نفس و اطاعت از فرماندهی است.😔
🌷🌴🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
🌷🌴🌷ادامه دارد.........
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
#سلام_آقا_مهدی😊🌹 #خاطرات #قسمت_پنجم #از_ازدواج_تا_شهادت 💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚 به ما بپیوندید⏫
#قسمت_پنجم
.
🌺بعد از آموزش اسلحه#امدادگری را نصفه رها کردم و رفتم جهاد سازندگی؛
#به روستاها ومحله های پایین شهر سر میزدیم و تا جایی که از دستمان بر میامد،مشکلاتشان را حل میکردیم.
#باکری ها در شهرک کارخانه قند زندگی میکردند.
🌺آنها خانواده های بی بضاعت شهرک را به ما معرفی کردند،اینطور بود که با خواهر بزرگ مهدی آشنا شدم.
#مهدی،مهندسی مکانیک #دانشگاه تبریز درس خوانده بود😊.آن موقع شهردار ارومیه بود🌿، اما وقتی آمد خواستگاری من،استعفا داده بود و با #سپاه همکاری میکرد.☺️
#ده روز از جنگ میگذشت.آن روز بعد از ظهر دوستم حمیده آمد خانه ی ما
حمیده تازه با یکی از بچه های شهربانی#ازدواج کرده بود؛
#آقای نادری مادر و خانم برادرم کنار ما نشسته بودند و چهارتایی با هم اختلاط میکردیم. #وقتی خواست برود،دم در تنها که شدیم
گفت:"مهدی باکری را میشناسی؟من رو فرستاده خواستگاری😌
#راستش آقای باکری دنبال یه همسر اسلحه به دست میگشت.🌺🙃
#ما شمارو معرفی کردیم.نظرت چیه درباره او؟"
من که نمیشناختمش
گفتم:"باید فکر کنم."😉🙈
#ادامه_دارد
💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
به ما بپیوندید⏫⏫⏫
خاطرات شهیدمهدی باکری به #روایتهمسر
#قسمت_پنجم
.
بعد از آموزش اسلحه#امدادگری را نصفه رها کردم و رفتم جهاد سازندگی؛
#به روستاها ومحله های پایین شهر سر میزدیم و تا جایی که از دستمان بر میامد،مشکلاتشان را حل میکردیم.
#باکریها در شهرک کارخانه قند زندگی میکردند.
آنها خانواده های بی بضاعت شهرک را به ما معرفی کردند،اینطور بود که با خواهر بزرگ مهدی آشنا شدم.
#مهدی، #مهندسیمکانیک دانشگاه تبریز درس خوانده بود.آن موقع شهردار ارومیه بود، اما وقتی آمد خواستگاری من،استعفا داده بود و با #سپاه همکاری میکرد.
#ده روز از جنگ میگذشت.آن روز بعد از ظهر دوستم حمیده آمد خانه ی ما
حمیده تازه با یکی از بچه های شهربانی#ازدواج کرده بود؛
#آقای نادری مادر و خانم برادرم کنار ما نشسته بودند و چهارتایی با هم اختلاط میکردیم. #وقتی خواست برود،دم در تنها که شدیم
گفت:" #مهدیباکری را میشناسی؟من رو فرستاده #خواستگاری..
#راستش #آقای_باکری دنبال یه همسر اسلحه به دست میگشت😊
#ما شمارو معرفی کردیم.نظرت چیه درباره او؟"
من که نمیشناختمش
گفتم:"باید فکر کنم."..
.
#شهیدمهدیباکری #انتخابهمسر
@bakeri_channel