eitaa logo
سرداران شهید باکری
491 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
404 ویدیو
11 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
15 59 ✍ ارسالی: همسرمعظم شهیدمهدی باکری🌹 https://eitaa.com/bakeri_channel (3)
برای رفتن به شناسایی در نزدیکی مرز ترکیه قرار بود بروند پای هلی‌کوپتر؛ وقت اذان بود که رسیدند جلوی مقرشان؛ وضو گرفتند؛ صمد قدرتی، آقا مهدی را فرستاد جلو و نمازش را به او اقتدا کرد؛ بعد از نماز راه افتادند که بروند محل هلیکوپترها. توی راه، آقا مهدی با تسبیحش یک دور «مرگ بر آمریکا» گفت! بعد گفت: آقای مشگینی گفته ثواب «مرگ بر آمریکا» کمتر از نماز نیست… حکایت ما و «مرگ بر آمریکا» این است برادر! دنبال کس دیگری راه نیفت که گم می‌شوی در راه! راه، و در اسلام امام خمینی (ره) ثواب «مرگ بر آمریکا» کمتر از نماز نیست؛ نپرس چرا باید «مرگ بر آمریکا» بگویی که می‌گفت: «تا زمانی که آمریکا هست مردن جز با شهادت معنا ندارد». اگر بنا باشد «مرگ بر آمریکا» نگویی، فردا باید «مرگ بر اسرائیل» را هم نگویی و پس فردا «هیهات منا الذلة» را و فردای آن، مثل آن عالم اخلاقی که لعن کردن یزید را در کتاب خود از آفات زبان شمرده، «مرگ بر آمریکا» گفتن را از آفات زبان بدانی! @bakeri_channel
. . 💞بسم رب عشق💞. . ...💕 💞 . آدم یک وقت هایی دلش بودن میخواهد که یک پیدا شود و در جواب اصرار های خواهرش برای دیدن دختر بگوید: مهم ایمان است نه ظاهر دختر . و وقتی خواهرش به شوخی بهش گفت که اصلا شاید دختره کچل باشه بخنده و بگه خب اون کچلو رو هم باید یکی بگیره دیگه😊 . آدم یک وقت هایی دلش صفیه مدرس بودن میخواهد که وقتی به داماد میگوید میخواد مهریه اش یک جلد قرآن و یک کلت کمری باشد بفهمد داماد هم همین نظر را داشته❤ . که از  فردای عروسی سادگی زندگی بدون تشریفاتشان مهریه..جشن عقد و عروسی...بشود زبونزد همه مردم و منبر علمای شهر.... . . که وقتی برنج چفته شد از همسرش بشنود تو آشپزیت خوبه ها برنجی که من خریدم بد بوده 😒😁 . آدم یک وقت هایی دلش صفیه مدرس بودن میخواهد که بعد از ازدواج تمام جهزیه اش بفروشد را بدهد کمک برای جنگ ۰۰ و فقط لوازم ضروری را نگه دارد 😊⚘ . . که چند ماه بعد ازدواجش همسرش به او بگوید "میخوام برم جبهه ... تو هم باهام میای...؟"😔 . ادم یک وقت هایی دلش صفیه مدرس بودن میخواهد که وقتی از شدت دلتنگی  و دوری گریه کند  مهدی اش به او بگوید تو همرو ول کردی دلبستی به من ...صفیه !این مثل میمونه نباید بهش دلبست😔 ...💓 . آدم یک وقت هایی دلش صفیه مدرس بودن میخواهد که  وقتی همسرش شد۰۰. بگوید دلم میخواد،تو مسیر تشییع… تو آمبولانس کنارش باشم...💕 ولی با سکوت  مواجه بشه... دلش هرّی بریزه...💔 وپیش خودش بگه.. نکنه مهدی باکری هم... مثه علی و حمید باکری... جنازه‌ای نداره...؟!💔😭 آخرشم... حسرت دیدنش به دلش بمونه...💔 . ؟😭😔 . آدم گاهی دلش از این مهدی باکری ها۰۰ حمید باکری ها۰۰ عباس بابایی ها ۰۰ و ابراهیم همت ها و مهدی زین الدین ها و۰۰ میخواهد که مثل یک آفتاب در زندگی یک دختر طلوع میکنند و پرتوهای ایمانش تا ابد باقی میماند . ...😔 😢! 💌 ۰💓با همین چادر و چفیه شده ای همسفـــرم . تو فقط باش کنـــارم ، شهادت با مــــن... . با همین چــــادر و چفــیه شده ام همســفرت... . ای به قربـــان تو یارم ، شهـــادت با هم... .💓 @bakeri_channel
آدم یک وقت هایی دلش بودن میخواهد که یک پیدا شود ....👆 @bakeri_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا مانند حضرت ابوالفضل که در کنار رود فرات شهید شده بود در وسط رودخانه دجله شهید شد. دجله آقامهدی را با خودش برد و به دریاهای آسمان متصل کرد. @bakeri_channel
🍀به یکی از دوستانم گفتم از من خواستگاری کرده. ذوق زده شده بود :"صفیه اشتباه نکنی نه بگویی. از بهترین بچه های ارومیه ست"😊 بعد حمیده آمد دنبالم و گفت"آقا مهدی خونه ی ماست،میخواد با شما صحبت کنه" شدم و به بهانه ی مسجد،رفتم پشت به پنجره ی اتاق منتظر نشسته بود،وارد اتاق که شدم،جلوی پایم بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند،سلام کرد و نشست.🌹 هم نگاهش نکردم،کنار پنجره نشستم رو به دیوار؛مهدی شروع کرد به حرف زدن. عقیده اش گفت و اینکه دوست دارد چطور کند،یادم نیست آنروز چه حرف هایی زد،اما در ان لحظه که میگفت،توی ذهنم به رویاهایی که میخواستم در همسفر و هم راهم باشد،فکر میکردم. داشتند واقعی میشدند.همیشه دلم میخواست یک زندگی پرجنب و جوش داشته باشیم؛ یک قبل از انقلاب،دوست داشتم دانشجو باشد و با هم با رژیم بجنگیم،اما بعد فکر میکردم همین که خداشناس باشد کافیست😊 مهدی حرف میزد،فکر میکردم همان مرد خدایی است که زندگی پُر جنب و جوشی دارد👌👌 🌺حرف هایمان که تمام شد و از اتاق رفت بیرون،از پشت پنجره نگاه کردم،پایش را گذاشته بود روی پله و خم شده بود بند پوتینش را میبست🌿🌿 خانه،منتظر بودم برادرم بیاید و به او بگویم که به مادر و آقا جون قضیه ی مهدی را بگوید،خودم خجالت میکشیدم🙈 ،سلام کرد و با خنده پرسید☺️:"چه خبر؟" "سلامتی" گفت:"آقای نادری رو دیدم،یی چیزایی میگفت" چیز را برایش تعریف کردم. و مهدی دوست بودند. 🌹همان شب برادرم به مادر و آقاجون همه چیز را گفت و گفت:"مهدی پسر خوبیه،من نمیتونم روش ایرادی بذارم؛حالا خودتون میدونید" 🌸پدرم مهدی را کمی میشناخت.شب فوت آقای طالقانی با چند تا دیگر از دوستانش آمده بودند باغ. سکوت کرد.من توی اتاق دیگر منتظر بودم ببینم چه میگویند،مادر آمد پیشم. خندید و گفت:"من میدیدم این یه هفته کم اشتها شده ای و مدام فکر میکنی؛نگو خبری بوده."😃 بود با خانواده ام صحبت کنم و جواب آخر را بدهم که آقای نادری از طرف مهدی برای گرفتن جواب آمد،خانه ی خواهرم بودیم با یوسف آمد انجا،جوابم بله بود😉 به چهارچوب در تکیه زد و با تردید نگاهم کرد آخر طاقت نیاورد.گفت:"صفیه تو مگه مهدی رو چقدر میشناسی؟"گفتم:"به همون اندازه که همون روز حرف زدیم" :"میدونی زندگی کردن بامهدی خیلی سخته؟او با آدم های دیگه که تو ذهنت هست،فرق داره همه ی این مدت که من و مهدی با هم بودیم،ندیدم یه غذای سیر از گلوی این آدم پایین بره"😞 من هم آدم متفاوت میخواستم گفتم:"من فکرهام رو کردم" 🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃 🌴 @bakeri_channel