eitaa logo
بندگی و زندگی🌱 bandegizendegi@
477 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
3.1هزار ویدیو
124 فایل
پاتوق والدین و همه اونایی که برای تغییر، رشد و تحول جامعه از خودشون شروع میکنن☑️ مادر۳ فرزند|دکتری فلسفه تعلیم و تربیت|مدرس و مشاور تربیتی اینجا باهام حرف بزن 👈🏻 @dr_aghaei ویراستی https://virasty.com/n_nafas 🌐لینک کانال eitaa.com/bandegizendegi
مشاهده در ایتا
دانلود
چندجا خیلی سخت گذشت گوشه‌هایی از مراسم تدفین شهدای کرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهدای عضو فاطمه دهقان یکی از شهدای جنایت کرمان و زهرای ۲ ساله‌ای که مجهول‌الهویه‌ نماند 🔹زهرا ممتحن کودک ۲ ساله اهل خراسان رضوی است که بعد از انفجارهای تروریستی کرمان، مجهول‌الهویه شناخته می‌شد اما با فضای مجازی شناخته شد و با دست مهر کرمانی ها به آغوش خانواده بازگشت. 🔹زهرا دختر فاطمه دهقان، برادرزاده معاون حقوقی رییس جمهور است که شهید شد و اعضای بدنش را نیز به چهار انسان هدیه کرد
دخترها لطف‌ترند عزیزکم برای همین است که هیچ قلبی نبوده که پریشان آن دخترکِ گوشوارِ قلبیِ صورتی پوش نشده باشد. تو اما پسری، مردی.هشت سالت شده بود. شاید از دو سه هفته قبل هی توی‌خانه می‌پرسیدی: - دقیقا چند روز مونده تا تولدم؟ و بعد تاکید می‌کردی که دوست داری کیک تولدت پاری سن ژرمن باشد. هرچند مادرت شنیده بود که آرام به دوستت گفته بودی: من دیگه خیلی مسی رو دوست ندارم. شنیدم به اس.را.ییلی.ها کمک کرده. و مادرت قند توی دلش آب شده. شاید از اول هفته گفته بودی: - مهمونی تولدم‌ رو بندازید جمعه. آخه چهارشنبه با دوستام قرار گذاشتیم که حتما بریم پیش سردار. و بعد چشم‌هایت برق زده بود که: - لطفا تو کادوهام‌ یه قمقمه چریکی و یه ساعت هوشمند هم باشه. و برادرت زیر لب غر زده که چه کم توقع! شاید سه شنبه شب بدخواب شده بودی. مادر را صدا کرده بودی و او آمده بود کنارت. دستهایت را گرفته بود و مثل این طور وقتها به پوستر حاج.ق که روبروی تختت زده‌ بودی اشاره کرده و گفته: بیا ۵ تا صلوات واسه سردار بفرستیم. بعدش برات یکی از خاطره‌هاش می‌گم تا خوابت ببره عزیزدلم. شاید صبح چهارشنبه دست مادرت را بوسیده بودی که: -روزت مبارک‌مامان. دوست دارم وقتی بزرگ شدم، برات روز مادر یه انگشتر خوشگل بخرم. و مادرت سرت را بوسیده که : همین که گفتی به اندازه‌ی گرفتن جواهرات سلطنتی شادم کرد. و هر دو خندیده‌ بودید و نمی‌دانستید این بوسه آخرین هدیه‌ی روز مادر توست. شاید وقت رفتن پیش سردار زودتر از همه لباس پوشیده بودی و دویده بودی‌ دم در. پدرت کاپشن‌ات را برداشته بود و به زور تن‌ات کرده بود که: - هوا سوز داره پسرجون، سرما میخوری... و نمی‌دانسته که تو تا ابد دیگر مریض نخواهی شد. شاید دم موکبی توی صف ایستاده بودی و دوتا لیوان شربت گرفته بودی. یکی را همانجا خودت سرکشیده بودی و آن دیگری را به هزار زحمت رسانده بودی به مادر! هرچند نصف بیشترش ریخته بود اما معرفت آن دستهایی که شربت را رسانده بود قلب مادرت را گرم کرد. هرچند نمی‌دانسته این آخرین چیزی است که از دستان مردانه‌ی پسرش می‌گیرد. شاید صدای انفجار که بلند شده... آه صدای انفجار وای از انفجار رها کنم که اینجایش به واژه نمی‌آید. تو پسری شاید کسی برایت ننویسد. اما می‌دانی جانم؟ مهم محبت اصیلی بود که تو در دلت داشتی ومسیر درستی بود که تو در آن قدم گذاشتی تو با همین ها توانستی لج آنهایی را که مسی بهشان کمک کرده بود در بیاوری. آدمهای خبیثی که سالهاست دستشان به خون بی‌گناه آلوده است...تو از مسی خیلی قوی‌تر مرد! تولدت میان آسمان مبارک قهرمان نوشته حبیبه آقایی پور 13 دی ماه روز تولد امیرحسین افضلی بود، که در حادثه کرمان به شهادت رسید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"کار خودشونه" سناریویی جدید برای تحمیق مخاطب و غبار آلود کردن عرصه ی حقیقت جویی نیست⚠️👈 قدمتی به درازای تاریخ کفر و جهل داره😏 بد نیست بدونی که استدلال امویان بعد از شهادت عمار هم همین بود💢 http://eitaa.com/bandegizendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو مخصوص مشکل دارا و کسانی که به زندگی و کارشون افتاده میزارم💢 🎙دکتر عزیزی http://eitaa.com/bandegizendegi کپی و بازارسال با لینک یادت نره🍏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
44.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در روابط زوجیت تون براحتی قمار نکنید⚠️ ویژه http://eitaa.com/bandegizendegi کپی و بازارسال با لینک یادت نره🍏 اماااا هم به گوش و زبان دیگه ای باید گوش کنند و مثل مردان برن تو کار لطفاً این تعریض لازمه پس میگم👇 امروزه یجوری شده که متأسفانه و متأسفانه به خانومها هم باید مشابه همین حرفا و قمارهای ویران کننده ی و رو ، بگیم🤦‍♀🤦‍♂ و بهشون هشدار بدیم که نکنند💢قمار نکنید چون بازنده خودتون هستید و زندگی تون⚡️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امکان نداره .... نمیشه ... به زندگیت نگاه کن ، به افکار منفی و نشخوار های فکری ت ، به خودگویی های منفی ت ، به تعبیر و تفسیر و تعمیم دادن های افراطی ت ، به بدبینی ها و شکاکیت های نابجات ، به احتیاط های افراطی ت ، به سکون و رکود و خمودگی و آشفتگی و بی رقمی و ناتوانی و فشلی ت اینا نشونه است برای یه فرد باهوش و اهل دقت آیا وقت تغییر نرسیده؟ آیا انگیزه ی کافی برای اراده به تغییر در تو بخاطر این همه آسیب حاصل نشده؟ خیلی فرصت نداریا بجنب قبل از اینکه وقت ت تموم شه⚡️ http://eitaa.com/bandegizendegi کپی و بازارسال با لینک یادت نره🍏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایتی از ؛ روایتی از یک زن از ماشین پیاده شد ... جمعیت را کنار زدو هراسان به سمت نگهبانی بیمارستان دوید . چادرش روی شانه‌هایش افتاده بود . تارهای نامرتب و پریشان موهایش از لابه‌لای روسری روی گونه‌اش ریخته بود . لب‌هایش از ترس سفید شده بود. به نگهبان که رسید پاهایش دیگر جان نداشت . دستش را روی شیشه نگهبانی تکیه داد و هراسان گفت محسن ابراهیمی "گفتن آوردنش اینجا، زنده‌ست؟" و بعد طوری که انگار خودش تحمل شنیدن جواب همچین سوالی را ندارد، سرش را گذاشت روی شیشه و به زور بدن بی‌جانش را نگه داشت . نگهبان همان‌طورکه سریع داشت دفتر اسامی را نگاه می‌کرد گفت : "پسرته خواهر؟" و زن بدون اینکه صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد : "تو رو امام زمان نگو مُرده" نگهبان صفحه را ورق زد و گفت : "خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه، اسمش تو لیست من نیست ، برو توی اورژانس و بگرد ، ببین پیداش می‌کنی؟" زن بعد از کلی التماس از گیت نگهبانی رد شد و به اورژانس رسید . ناله و فریاد بابوی خون درهم آمیخته شده بود راهروی اورژانس پر بود از مجروحان و مصدومان که بعضی‌هاشان از هوش رفته بودند ... اولی محسن نبود ، دومی هم که پرستار داشت سرش را باندپیچی میکرد جوانی سی و چند ساله بود انگار ، نه محسن شانزده ساله‌ی او. سومی هم بدن بی‌جانی بود که بر پارچه‌ی رویش نوشته بودند : سردخانه! چشمش که به این کلمه افتاد ، ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد ... کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که به‌سرعت داشت از کنارش می‌گذشت چنگ انداخت و گفت : "خانوم محسن ابراهیمی یه جوون شونزده ساله با موهای فرفری سیاه این‌جا نیاوردن؟" پرستار به سِرُم توی دستش اشاره کرد و گفت : "من کار دارم ، خانم جون پاشو این‌جا آلوده‌ست ، پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکی‌یکی اتاق ها رو نگاه کنی." زن هر چه توان داشت روی هم گذاشت برای ایستادن . شروع کرد به گشتن تمام اتاق‌ها ، اتاق اول ، اتاق دوم ، اتاق سوم ... چپ ، راست و هر چه بیشتر به انتهای سالن نزدیک می‌شد دلش بیشتر راضی می‌شد که محسن را هر قدر مجروح و زخمی در همین اتاق‌ها بیابد . آخرین اتاق ، آخرین امیدِ او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناساییِ محسن به سردخانه می‌رفت . زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو را به آبروی قَسَم و بعد به سراغ تختِ آخرِ اتاقِ آخر رفت . زنی سال‌خورده و زخمی روی آن خوابیده بود و ناله می‌کرد . جهان روی سرش آوار شد💢 یادش آمد که صبح محسن را بخاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود ... صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود : "مراسم حاج قاسم که تموم شه، سرمون خلوت میشه میام خونه، کامل اتاقمو تروتمیز می‌کنم"☺️ در دلش تمام دعاهایی که برای عاقبت به خیری محسن کرده بود ، مرور کرد . سرش گیج رفت ، چشم‌هایش تار شد: "خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم." بی‌رمق با لب‌هایی لرزان از زنی پرسید : "سردخانه کجاست؟" و قبل از آن‌که جمله‌اش تمام شود پرستاری که داشت از اتاق CPR بیرون می‌آمد بلند فریاد زد : "پسر نوجوونه برگشت ... دکتر میگه منتقل شه ICU" از لابه‌لای درِ باز شده‌ی اتاق و رفت‌وآمد دکترها و پرستاران موهایِ مشکیِ محسن را دید و فرفری گیسویی را که تمام حالاتش را حفظ بود. جلوتر رفت دلِ از دست رفته‌اش را لای آن موها دوباره یافت و با صدای بوق مانیتوری که داشت حیات محسن را نشان می‌داد آرام گرفت ... روایت از فاطمه مهرابی http://eitaa.com/bandegizendegi کپی و بازارسال با لینک یادت نره🍏
بندگی و زندگی🌱 bandegizendegi@
روایتی از #کرمان؛ روایتی از یک #شهر_مقاوم زن از ماشین پیاده شد ... جمعیت را کنار زدو هراسان به سمت
در اون روز و شب و فرداش دل چند پدر و مادر و شوهر و زن و فرزند اینجور لرزیده😔😓 درک بعضی لحظات چنان سخته که فقط لرزش اشک پشت پرده چشم و لرزش لایه های درونی قلبتو برات به جا میزاره ... خدا به دل همه داغداران حادثه تروریستی کرمان قرار و آرامش و صبر بده و جنایتکاران و همه سرویس‌های جاسوسی آمریکایی و اسرائیلی و انگلیسی رذل و کثیف پشت این جنایت غیرانسانی رو رسوا و نابود کنه ان شاء الله http://eitaa.com/bandegizendegi کپی و بازارسال با لینک یادت نره🍏