سیده بانو
💌: چهلمین نامه بانوی من! یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست-یک روز عاقبت. نه با سفری یک روزه نه با سف
💌: چهلمین نامه
(قسمت دوم و آخرین.)
(عزیز من! به عکسها نگاه کن! این عکس، مرا برقلهی دماوند نشان میدهد. مربوط به دومین صعود است. چه تفاخری! یادت هست که در پنجاه سالگی برای سومین بار به قلهی دماوند دست یافتم-بعد از ان حملهی قلبی بسیار خطرناک، و بعد از انکه پزشکان خوب، خیلی محکم و جدی گفتند: پس از این، هیچ صعودی ممکن نیست؟ درهمان روزگار نوشته ام: دیگر هیچ آرزویی ندارم. در شصت سالگی، اگر بتوانم بازهم چند قله را در منطقهی آذربایجان صعود کنم، البته خیلی خوب است؛ و اگر نشد و نبودیم هم مسالهیی نیست. درجوانی این کار را کردهییم....)
مگر روزهای پیاپی، در کلبههای کویری، گیوه از پای درنیاوردم و بر سر سفره ی سرشار از سخاوت کویریان ننشستم؟ مگر شبهای بسیار، تاسحر، کنار دریای مازندران، زیر سیلاب خوش صدای باران، زانوانم را بغل نکردم و به حبابهای فسفری نگاه نکردم و لبریز از حسی غریب نگشتم؟
مگر، هرگاه که میخواستم، تن به دریای شمال نسپردم و ساعتها در ان غوطه نخوردم؟ مگر برآبهای سنگین و رنگارنگ دریاچهی ارومیه قایق نراندم و در جزایر متروکش به دنبال صید تصویری جانوران، دریک قدمی لمشگاه آنها، در گوشهیی خف نکردم؟
مگر جنگلهای شمال را، روزها و روزها، با کوله باری سبک نپیمودم و به صدای جادویی جنگلهای سرزمینم گوش نسپردم؟
مگر سراسر خطهی شمال را پای پیاده نگشتم و با آوازهای دوردست گیلکی، روح را تغذیه نکردم؟
مگر تمامی ساحل مقدس جنوب سرزمینم را، در کنار یک دوست، ماجراجویانه و دیوانه وار طی نکردم؟
مگر در سنگرهای خوبترین فرزندان وطنم چای نخوردم و عظمت بی کرانهی ارواح عطراگین آن دلاوران را احساس نکردم؟
مگر گلهای وحشی ایران را به تصویر نکشیدم؟ از صدها پروانه عکس نگرفتم؟
و به دنبال بهترین زاویه برای ضبط تصویری از یک امامزادهی پرت افتاده نگشتم؟
مگر درپناه تو، سالیان سال ، قلم درخون ایمان خویش فرونبردم و هزاران برگ کاغذ را آن گونه که خود میخواستم و باورداشتم، سیاه نکردم؟
من دراین پنجاه سال، به همت تو، بیش از هزارسال زندگی کردهام... آیا بازهم حق است که کسی برمردهام بگیرد؟
و تو ... به خصوص تو، که این همه امکانات را به من بخشیدی حق است که با یاد من، اشک به چشمان خویش بیاوری؟
انصاف باید داشت.
انصاف باید داشت.
من، به مراتب بیش از شایستگیام، شیوه ی زندگی را مکیده ام، و اینک، هرچه فکر میکنم، میبینم که جز شادی وآسودگی خاطرت، چیزی نمانده است که بخواهم، و این نامه صرفا همین دلیل نوشته شده است.
بگذار یک لحظه پیرانه سخن بگویم: بچههایمان خیلی خوب هستند، به خصوص که درحد ممکن آزادانه رشد کرده اند-و درست. من هرگز آرزویی جز این نداشتهام که انها با هنر آشنا باشند؛ یعنی با عصارهی اندوه و عصارهی شادی. غم، با چگالی بسیار بالا، شادی با غلظتی غریب: هنر همین است: موسیقی، نقاشی، ادبیات ... و بچه های ما، در سایهی تو، با همهی اینها، انقدر که باید آشنا شدهاند.
کسی که سهراب را دوست داشته باشد، شاملو را احساس کند، فروغ را بستاید، و هرشعر خوب را آیهیی زمینی بپندارد، چنین کسی، به درستی زندگی خواهد کرد...
کسی که به کیارستمی شگفت زده نگاه کند، به زرین کلک با نهایت احترام، به صادقی با محبت، و آثار مخملباف را دوست داشته باشد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد...
کسی که دربرابر باخ، بتهوون، و موتزارت، فروتنانه سکوت اختیار کند، به تار جلیل شهناز، عود نریمان، آواز شجریان و ترانه ی اندک اندک شهرام ناظری عاشقانه گوش بسپارد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد...
کسی که مولوی را قدری بشناسد، حافظ را قدری بخواند، خیام را گهگاه زیرلب زمزمه کند، و تک بیت های ناب صائب را دوست بدارد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد...
کسی که زیبایی نستعلیق و شکسته، اندوه مناجات سحری درماه رمضان، عظمت خوف انگیز کاشیکاریهای اصفهان، و اوج زیبایی طبیعت را در رودبارک احساس کرده باشد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد...
شاید سخت، شاید دردمندانه، شاید درفشار، اما بدون شک به درستی زندگی خواهد کرد...
عزیز من!
میبینی که از بابت بچهها هم تقریبا هیچ نگرانی و رویای خاص ندارم. رایکا، این گل کوچک، حتی اگر یتیم بشود، یتیم خوبی خواهد شد. پس، باز میگردیم به تنها خواهش، ان خواهش بزرگ: با جهان، شادمانه وداع میکنم، با من عزادرانه وداع مکن!
و هرگز نیم نگاهی هم به جانب انها که برمزار من زار می زنند و شیون میکنند، نینداز.
آنها مرا نمیشناسند و هرگز نمی شناختهاند. درحقیقت، جز تو هیچ کس مرا چنان که باید نشناخته است و نخواهد شناخت:
سراپا عیب بودنم را
کم و کوچک بودنم را
و همچون شبنمی از خوبی بر بوته ی بزرگ گزنه بودنم را.
انصاف باید داشت عزیز من، انصاف باید داشت.
در زمانهی ما و درشرایط ما، از این بهتر زیستن، برای کسی چون من، ممکن نبوده است. برای انکه همیشه برسر اندیشه یی پای می فشرد، البته درطول عمر دردهایی هست، و غم هایی، و اشکهایی، و بیکار ماندن هایی، و زخم خوردن هایی، و گریه هایی از اعماق؛ و نگو که چگونه میتوانم اینگونه زیستن را خوب و شاید خوبترین نوع زیستن بنامم.
تو خوب میدانی... سنگین ترین دردها، چون از صافی زمان بگذرند به چیزی توصیف ناپذیر اما مطبوع تبدیل میشوند، و جملگی تلخی ها به چیزی که طعمی بسیار خالص اما به هرحال شیرین دارند...
بسیار خوب! همهی اینها را گفتم، بانوی بالا منزلت من، فقط به خاطر انکه از رفتنم متاسف نباشی، و گمان نبری که چیزی را فراموش کرده امبا خودم ببرم، و حسرتی به دلم مانده است، و خواستهیی داشته ام که برآورده نشده. نه...به خدا نه...آنقدر آسوده خاطرم که باور نمیکنی، و راضی، و سبکبار، و بی خیال... قسم میخورم؛ به هرآنچه مقدس است نزد من، و نزد من وتو، به خاک وطن قسم-آیا کافی ست؟ که اگر فرصتی باشد، در استانهی آخرین سفر، چنان خواهم خندید که پژواک آن شیشه های بسیار ضخیم و تیرهی دلمردگی و ناامیدی را یکباره فروبریزد...
ای کاش به انجا رسیده باشم که رهگذر ان، برسنگ گورم، شاخه گلی بگذارند و از کنارم همچنان که زیرلب به شادی آواز میخوانند بگذرند؛ واین نیز آرزویی شخصی نیست. این ای کاش را برای همهی مسافران این سفر محتوم میخواهم...
حالیا، بانوی من!
به آغاز سخن بازمیگردم: یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست-یک روز عاقبت. با آخرین کلام. با آخرین سفر.
اما آمرانه ملتمسانه ازتو میخواهم که درآن روز، همهی انچه را که در این عریضه به حضورت معروض داشتهام به خاطر بیاوری-کلمه به کلمه، جمله به جمله-و نه به ظاهر بل درباطن نیز برافسردگی خویش صادقانه غلبه کنی.
به یاد داشته باش که از توبغض کردن و خودخوردن و غم فرودادن و درخلوت گریستن و درجمع لبخند زدن نمیخواهم. این سفر را باور داشتن و برای راهی شاد و راضی این سفر، دستی شادمانه تکان دادن میخواهم. بگو: آیا این درست است که ما بخاطر کسی شیون کنیم، بر سر بکوبیم، جامهی عزا بپوشیم، ماتم بگیریم و به ختم بنشینیم که از ما جز خنده بررفتهی خویش را توقع نداشته است؟
اینک احساس و اقرار میکنم که آرزویی مانده است-آرزویی برآورده نشده؛ وآن این است که تو را از پی مرگم اشک ریزان و نالان و فریاد زنان و نفرین کنان نبینم، همچنان که فرزندانم را، دوستانم را، یاران و هم اندیشانم را...
پایان.🌱
✍#نادر_ابراهیمی
📖#چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
@banoomousavi
«چهل نامه، چهل اُمید»
از قلم نادر ابراهیمی؛ بیان و وصف کلمات عاجز است.حالا که درحال تایپ متن هستم نمیدانم از کجای سرزمین لغات منظم و باذوق چیده شده در آثار استاد ابراهیمی بگویم. تنها افرادی توانایی و استعداد، زیبانویسی و نویسندگی را کسب میکنند که ابتدا خویشتن را به خوبی شناختند و سپس جهان را به طرز موشکافانهای کشف کردند.
جهانبینی درون و برون، انسان است که باعث میشود او را ماهر و متخصص در واژگان و لغات بسازد. با خوانش این کتاب آموختم، تا زمانیکه
در لابلای مواجهات دشوار با روزگار، زیبایی را برای خود معنا نکنیم زیستی پُرمعنا و اُمید نخواهیم داشت.
پ.ن: شاخه صلواتی نثار روح استاد ابراهیمی بزرگوار، صاحب قلم طلائي کنیم.✨🌹
✍🏻سیده ناهید موسوی
@banoomousavi
دنیا پر از ڪتابهایی که نخوندی
رنگهایی ڪه ندیدی
آدمایی ڪه نشناختی
جاهایی ڪه نرفتی
پس چیزایی ڪه اذیتت میڪنن رو رها ڪن برہ
این دنیا پر از فراوانیه
فراوانی آدمها فراوانی رنگا و...
هر ڪسی تو این زندگی یه سهم از
همه چیز دارہ مطمئن باش و برای چیزایی
ڪه از دست دادی ناراحت نباش...🍀
@banoomousavi
هدایت شده از مجله افکار بانوان حوزوی
«از جنس مادری»
ساکن چند محله آن طرفتر از خانه ما است. بانویی بسیار جوان که برای اولین بار قرار بود مادر شدن را تجربه کند، بلاخره دوقلوهای پسر و دختر به دنیا میآیند اما، طی عارضهای مادر بدحال میشود و چند روز بعد فوت میکند. این یکی از قصههایی بود که به محض شنیدنش یاد نوزادان و مادران غزه افتادم. من آن خانم را نمیشناختم و از مادران غزه نیز فقط روایت و گاهی تصاویری میبینم. اما احساس زنانگی و عشق به مادری را به خوبی درک میکنم، نه من بلکه تمام زنان جهان. به محض خبردار شدن درونم سوخت و داغدار شدم. خبر بَد زود میپیچید چند محله آن طرفتر و یا چندین هزار کیلومتر دورتر. خبرهای تلخ و تراژدی پشت سَرهم از غزه شنیده میشود. نوزادی بی مادر و یا مادری درسوگ فرزند خود و این قصه پُرغصه مدام درحال تکرار است.
نگرانم از روزی که این خبرها در این نقطه از زمان و تاریخ تکراری و بی اهمیت شوند. یک روز خانهای از به دنیا آمدن نوزادی تازه متولد شده، آباد میشود و ناگهان اندکی بعد یک خانه نه بلکه، یک آبادی عزادار میگردد. دشمن هرچقدر که غزه را بکوباند، اتصال فیزیکی و ارتباطی مردم این شهر شاید قطع شود اما اتصال روحانی و معنوی برقرارِ برقرار است.خودم اینجا اما، دلم به دردهای ریز و دُرشت غزه مشغول است.
از هم جنس خویش میگویم، از یک «زن» که در وطن خویش با تحمل درد و رنج گویی در غربت به اسیری گرفتار شده است. از زیباترین جمعهای دنیا، جمع میان «زنانگی و مادری» است. مادری دراصل یعنی عشق ورزیدن با تمام وجود خود بدون چشم داشت، این معانی اما برای غزه از بین رفته است در غزه اکنون، زن و یا مادر بودن یعنی عشق مطلق به وطن با چشم پوشی از تمام ناملایمات، همین!
✍سیده ناهید موسوی
#جهاد_تبیین
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI