eitaa logo
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
1.8هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
132 فایل
💯دنیا و آخرت خوب ساختنی ست نه یافتنی!! ☀️💫ای که مرا خوانده ای؛ راه نشانم بده! اشرف ملکوتی خواه هستم🦋 #مشاور_خانواده سفیر #عشق #ثروت💰 با کلی آموزش #رایگان در حوزه های توسعه فردی و خانوادگی اینجا زندگیت #متحول میشه🥰
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖💖💖 اگر به من بگويند زيباترين واژه اي که يادگرفتي چيست؟ مي‌گويم است. یعنی: 🔸پذيرفتن شرايط با تمام سختي هاش.... 🔸پذیرفتن ادم ها با تمام نقص هاشون.... 🔸پذيرفتن اینکه مشکلات هست و بايد به مسير ادامه داد.... 🔸پذيرفتن اينکه گاهي من هم اشتباه ميکنم.... 🔸پذيرفتن اينکه من کامل نيستم... 🔸پذيرفتن اينکه هيچ کس مسئول زندگي من نيست.... 🔸پذيرفتن اينکه انتظار از ديگران نداشتن.... پذیرفتن اینکه هرکسی یک مدار فکری مخصوص خودش داره و در مدارخودش درحال گردشه و من نمیتونم تغییرش بدم من فقط میتونم مدار فکری خودمو وباورهای خودمو تغییر بدم و... 🔆داشتن پذيرش توي زندگي يعني پايان دادن به تمام دعواها، اختلاف ها و جدل ها و .... مشتاق تفکر 🖐 🆔 @baranbaranbb
💖💖💖 ◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️ (با اندکی ویرایش) بسم الله الرحمن الرحیم 💢 @jadehkarbala پيشنهاد اينه که ، بيا جمع کنيم برگرديم تهران! تو که چيزي از اينجا يادت نيومد. اينجا هم امکانات نداره و خلاصه همينا ديگه! نظرت چيه؟ شوکا لقمه کوچيکي گذاشت دهنش و رفت تو فکر. نگران شدم نکنه ناراحت بشه. شايد دوست داره خونه پدريش بيشتر بمونه. شوکا گفت: باشه من حرفي ندارم . شايد اينطوري بهتر هم باشه ، چون با در و ديوار اين خونه غريبي مي کنم . تا موافقت شوکا رو گرفتم ، سريع شروع کردم به جمع کردن. دو ساعته همه چي رو جمع کرديم و راه افتاديم. اول از صديقه خانم اينا تشکر و خداحافظي کرديم و با ردو بدل کردن شماره تلفن ،رفتيم سمت ترمينال. شوکا دوست داشت اين مسير رو با اتوبوس بريم . منم حرفي نزدم. تو راه همش به جريان صبح فکر مي کردم. اگه واقعاً شوکا گم مي شد ، من چه خاکي تو سرم مي ريختم و چه جوري پيداش مي کردم با شنيدن صداي همهمه بيدار شدم. همه داشتن پياده مي شدن . آروم بازوي شوکا رو تکون دادم که چشمهاي خمار از خوابش رو باز کرد. گفتم: شوکا جان رسيديم. پاشو خانومم. شوکا بيدار شد و پياده شديم .چمدونهامون رو که تحويل گرفتيم ، يه دربست گرفتم تا ما رو صاف برد دم در خونه. وقتي وارد خونه شديم ، هر دو همزمان يه نفس عميق کشيديم . شوکا گفت: درسته که خيلي اينجا زندگي نکردم ولي دلم براش تنگ شده بود. بهش لبخند زدم و گفتم: معلومه که بايد تنگ شده باشه ، اينجا خونه توه و همه دلشون واسه خونه شون تنگ مي شه. چمدونها رو همونجا جلوي در هال ول کردم و رفتم سراغ تلفن . به روناک زنگ زدم و رسيدنمون رو خبر دادم . از وضع شوکا و حافظه اش پرسيد که ماوقع رو خالصه براش گفتم. گفت که شب با سامان مي يان ديدمون . رفتم تو اتاق که لباسام رو عوض کنم . به زحمت پالتو ، پيرهن و زير پيرهنم و کندم انداختم رو تخت. تا باز کردن گچ دستم نزديک دو ماه مونده بود . داشتم ديوانه مي شدم . اينجوري خيلي سختم بود . مخصوصاً حالابا وجود شوکا ، حموم رفتنم هم سختر شده بود . يه جورايي از بس خانوم بود ، ازش خجالت مي کشيدم کلافه از افکار سردر گمم رو تخت ولو شدم و نمي دونم کي خوابم برد. با حس حرکت يه چيزي رو بدنم بيدار شدم ، يه دفعه مثل جن زده ها از خواب پريدم.پريدن من از خواب همان و جيغ شوکا همان.از ديدن اون تو اتاقکم بيشتر ترسيدم. شوکا از کنار تخت بلند شد و چند قدم عقب عقب رفت. گفت: ببخشيد ترسوندمت. هر چي صدات کردم ،جواب ندادي. اومدم ديدم در اتاقت نيمه باز ه ،تو هم خوابيدي . خواستم بيدارت کنم ،بياي ناهار بخوريم . ساعت پنج عصره ،بعد از صبحانه هيچ چي نخوريدم گفتم: تو برو ميز رو بچين اومدم. شوکا سر به زير انداخت ، انگار که خودش از خودش خجالت کشيده باشه ، سريع از اتاق رفت بيرون. دو ماه بعد ...... ادامــهـــ دارد....
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️ (با اندکی ویرایش) بسم الله الرحمن الرحیم 💢 @jadehkarbala دو ماه بعد ...... تمام دوماه گذشته ،زندگي من و شوکا پر بود بود از عاشقانه ها و ناز و نيازهاي زيبا . گاهي شاد ،گاهي دلخور و گاهي گيج و مست. روز باز کردن گچ دستم بود و من سر از پا نمي شناختم. شوکا کمکم کرد تا لباسهامو بپوشم . روناک و سامان بيرون دم در ، منتظر بودن تا باهم بريم دکتر. شوکا که ديد خيلي هيجانزده هستم گفت: خيلي خوشحالي نه؟ گفتم : دارم بال در مي يارم . ديگه چيزي نمونده از شر اين گچ سنگين لعنتي خلاص بشم. شوکا موزيانه لبخند زد و گفت : راستش رو بگو ! براي راحتي از شر اين گچ اينقدر خوشحالي ، يا پرواز؟ ياد پرواز حالم رو دگرگون کرد . درحالي که با ياد پرواز ، حس رهايي رو تو تمام تنم به خوبي احساس کردم ، گفتم: من تو تمام اون لحظاتي که از آسمون دور بودم تو ذهنم بارها و بارها پرواز کردم. من اگه نتونم واقعاً بپرم ،تو خيالم هميشه اون باالهام . * حس مي کردم يه وزنه دويست کيلويي رو از رو دوشم برداشتن . کتفم داست نفس مي کشيد . اگه کسي به حال من دچار نشه ، نمي فهمه من چي مي گم . من واقعاً حس سبکي زيبايي رو داشتم تجربه مي کردم. سامان سرش رو آورد دم گوشم و گفت: ببند اون نيشت رو بدبخت. گفتم: مگه چيه ؟ خوشم مي ياد خوب. دوباره خنديد و گفت: عين يه بچه ،از ذوق مردي که! مي دونم مرد نيستي ولي حداقل جلوي روي عيال اداي يه مرد رو که مي توني در بياري. همچين دهنت رو باز کردي و داري کيف مي کني انگار چه خبره. بلند شدم و يقه شو گرفتم و گفتم : تو با کي بودي؟ به کي گفتي مرد نشده؟ آروم يقه شو از دستم کشيد بيرون و گفت: آهان حالا مرد شدي . دکتر ،شوکا و روناک ، مرده بودن از خنده . دکتر گفت : خوب پسرم ! بازو و کتفت چطوره؟ چقدر مي توني حرکتشون بدي؟ يه کم حرکتشون دادم اما مثل چوب ،خشک شده بودن. يه مقدار هم درد داشت. دکتر گفت: نگران نباش ،ده جلسه فيزيو تراپي مي نويسم . حرکت دستت عادي مي شه . چون تو گچ بوده ، نمي توني خوب تکونشون بدي. **** ظهر همه رو ناهار مهمون کردم . دستم خيلي سبک تر شده بود اما هنوز خوب حرکت نمي کرد. ازاينکه دوباره مي رفتم پايگاه خيلي خوشحال بودم .فقط نگرانيم به خاطر شوکا بود . دوست نداشتم تو خونه تنها بمونه .شوکا تو اين مدت کلي عوض شده بود. شادتر شده بود ،کمتر تو خودش بود و بيشتر حرف مي زد و جمله هاش خيلي طولانی تر از بله و نخير شده بود. روناک هم که حسابي حواسش بهش بود و مرتب چکش مي کرد. اما باز هم دلم به تنها موندش راضي نمي شد. فکر مي کردم براي تنها موندن شوکا تو اون خونه هنوز يه مقدار زوده. بعد از ناهار هم کلي تو پارک همراه روناک و سامان پياده روي کرديم و حسابي از کت و کول افتاديم . مي خواستيم به خاطر بهبودي من و همينطور پايان مرخصيم جشن بگيريم. خيلي بهمون خوش گذشت . هر لحظه اي که شوکا رو خندون مي ديدم ،انگار دنيا رو بهم مي دادن. نزديک ساعت شش عصر بود که سامان ما رو رسوند خونه و خودشون رفتن. هر چي اصرار کرديم بيان تو خونه قبول نکردن . چون فرداش اولين روز کاري من بعد از اون حادثه بود ، گفتم برم حموم و سر و صورتمو يه صفايي بدم که جلوي بچه ها بد نشه. واي حموم بدون اون گچ مزاحم عجب کيفي داشت. حوله مو تنم کردم و اومدم بيرون. شوکا نبود. با تصور اينکه بالاست راحت اومدم و با حوله نشستم جلوي تلوزيون حسابي از پياده روي خسته شده بودم و حموم هم ،خسته ترم کرده بود ،بنابراين همونجا جلوي تلوزيون خوابم برد. از احساس سرماي شديد ،بيدار شدم . همه جا تاريک بود و تلوزيون هم برفک نشون مي داد . من همينطور با حوله خوابيده بودم . همه تنم درد مي کرد. بلند شدم ،کش و قوسي به بدنم دادم تا برم لباس بپوشم وبخوابم که صداي ناله ضعيفي از بالا شنيدم . اول فکر کردم توهمه ، اما با تکرار شدن صدا ، مطمئن شدم که درست شنيدم. سريع بالا رفتم.... ادامـهـــ دارد.... ایـــنـجـا جــادهـــ کـربــلـــا اســـتـــ↙️ 💢 @Jadehkarbala با ما همراه باشید🌹
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️ (با اندکی ویرایش) بسم الله الرحمن الرحیم 💢 @jadehkarbala از احساس سرماي شديد ،بيدار شدم . همه جا تاريک بود و تلوزيون هم برفک نشون مي داد . من همينطور با حوله خوابيده بودم . همه تنم درد مي کرد. بلند شدم ،کش و قوسي به بدنم دادم تا برم لباس بپوشم وبخوابم که صداي ناله ضعيفي از بالا شنيدم . اول فکر کردم توهمه ، اما با تکرار شدن صدا ، مطمئن شدم که درست شنيدم. سريع بالا رفتم . صداي شوکا بود که داشت گريه مي کرد. از وقتي از مسافرت برگشته بوديم ، ديگه تو خواب گريه نمي کرد . شايد هم من نميشنيدم. وارد اتاقش شدم . آباژورش روشن بود و کل اتاق نور کافي داشت . رفتم بالاي سرش . تو خواب داشت ناله مي کرد . موهاشو نوازش کردم و آروم صداش زدم . شوکا جان ، خانومي ، عشق من ، بيدار شو خانومي! شوکا از خواب پريد . نمي دونم از ديدن من تو اون لباس وحشت کرد يا از خوابش . وحشت از چشماش مي باريد. دو طرف صورتش رو با دو تا دستم گرفتم و گفتم: عزيرم منم ، راتين ! نترس گلم !خودم پيشتم. شوکا که ترس چند لحظه پيش ديگه تو صورتش نبود ، بلند شد و نشست. گفتم: عزيز دل راتين باز همون خواب تکراري؟ گفت: آره ،نمي دونم چرا هر بار همون اندازه مي ترسم . اين خواب بايد برام تکراري مي شد اما هر بار زنده ست. گفتم: حاالا بهتري عزيزم؟ گفت: بله ممنون. شوکا گفت: مي شه امشب تو اتاق من بخوابي؟ فکر کردم اشتباه شنيدم . برگشتم طرفش و گفتم: چي؟ گفت: من مي ترسم راتين ! نرو شوکا که متوجه تعجب من شده بود ، گفت : من رو زمين مي خوابم .تو بيا رو تختم . فقط اينجا باش من مي ترسم. گفتم: ديگه چي ؟ نه تو همونجا بخواب ، برم لباس بپوشم و پتو بيارم . من رو زمين مي خوابم . مثال نظاميها . شوکا گفت: اينجا پتو هست نرو . گفتم : لباس چي ؟ لباس هم داري؟ اشاره اي به حوله ام کردم شوکا که تازه متوجه حوله شده بود شرمگين گفت: نه ده جلسه فيزيوتراپي خيلي عملکرد کتفم رو بهتر کرده بود اما هنوز هم مثل سابق نبود. اون روز نحس دو بار آزمايشي پرواز کردم که به نظر خودم و فرمانده خيلي عالي بود. تو خونه هم اوضاع روز به روز بهتر مي شد و داشتم حس مي کردم شوکا داره عشق من رو قبول مي کنه . کمتر از دو ماه و نيم به پايان دوره شش ماهه اي که شوکا ازم مهلت خواسته مونده بود و حس مي کردم اون هم از اين شمارش معکوس بدش نمي ياد. يه چند باري هم روناک به شوخي حرف عقد و عروسي و مراسم و لباس عروس و اينا رو پيش کشيده بود تا مزه دهن شوکا بفهمه که عکس العمل شوکا به طرز تعجب آوري خيلي ريلکس ، توأم با رضايت بود که من و خواهرم رو به سر گرفتن اين ازدواج خيلي اميدوار کرده بود . تا اون روز ... خوشحال از پرواز موفقيت آميزم به خونه برگشتم . سر راه شيريني و گل خريدم که با شوکاي عزيزم اين بازگشت رو جشن بگيريم .طبق معمول در زدم ولي شوکا در رو باز نکرد. نگران شدم اما فکر کردم شايد سر نماز باشه بنابراين با کليد در رو باز کردم و رفتم داخل . سريع خودم رو رسوندم بالا، اما ..... ادامـــهــ دارد.....
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️ (با اندکی ویرایش) بسم الله الرحمن الرحیم 💢 @jadehkarbala سريع خودم رو رسوندم باالا ، اما خبري از شوکا نبود . با وحشت و عجله وجب به وجب خونه رو گشتم ، آب شده بود رفته تو زمين . داشتم ديوانه مي شدم . چرا اينقدر بدبخت بودم ، خوشحالي و روز خوش به من نيومده بود . هر موقع مي خواستم يه نفس راحت بکشم ، يه اتفاق مزخرف تمام حال خوشم رو به استيصال بدل مي کرد. يه لحظه گفتم شايد روناک اومده دنبالش و برده خونه شون . اميد تو دلم جوانه زد و سريع رفتم سمت تلفن. تا خواستم گوشي رو بردارم ، تلفن زنگ زد . به تصور اينکه روناکه ، سريع برداشتم و گفتم : روناک ، هيچ معلومه چيکار مي کني؟ نبايد يه يادداشت مي ذاشتي؟ صداي قهقهه زني که پشت گوشي بود ، باعث شد ساکت شم . روناک نبود که اينطور مي خنديد. پرسيدم شما؟ گفت: به به سرگرد سوادي ! ازدواجت رو بهت تبريک مي گم . معلومه خيلي سردرگمي که اينجوري حرف مي زني. چيزي شده؟ خانومت خوبه؟ داد زدم شما کي هستي خانم؟ با کي کار داري؟ گفت: عجله نکن سرگرد جوان ، بهت مي گم . ديگه داشتم عصباني مي شدم . يه کم به خودم آرامش دادم و گفتم : خانم محترم شما کي هستين و با بنده چي کار دارين ؟ من بايد يه زنگ فوري بزنم ، مي شه چند دقيقه بعد تماس بگيرين؟ زن دوباره کريه خنديد و گفت: خوشم مي ياد مثل بابات سياست مداري. تا اينو گفت ، انگار همه خونه رو کوبوندن رو سرم . هيچ صدايي ازم در نمي اومد . منگ شده بودم . ته دلم خالي شد . خيلي حالم بد بود ، خيلي . صدا از اون طرف اومد" خوب معلوم شد که مادرت رو شناختي . حاالا مي ريم سراصل مطلب" خانم خوشگلت پيش منه. اگه پسر خوبي باشي و به حرفم گوش کني ، مطمئن باش کاريش ندارم اما ، اگه پاتو از گليمت دراز تر بکني و بخواي زرنگ بازي در بياري ، درست مثل مادرت ، داغش رو به دلت مي ذارم . مي دوني که مي تونم ! من يه ساعت ديگه بهت زنگ مي زنم . بهتره تا اون موقع خوب فکراتو بکني . در ضمن هنوز از جريان دخترم روناک زخميم و خيلي دلم مي خواد تلافيش رو سرت دربيارم پس حواست رو جمع کن . صداي کر کننده بوق رو با گذاشتن گوشي سرجاش خفه کردم. با صداي بلند بلند داد زدم خدا گلوم داشت مي سوخت اما زخم دلم بيشتر عذابم مي داد. حاالا بايد چيکار مي کردم. اون هرزه مي تونست هر باليي سر شوکاي پاک من بياره . دلم مي خواست بميرم . اونقدر درمانده شده بودم که حتي نمي تونستم فکر کنم که اون زنيکه کثافت رذل چي ازم مي خواد . فکرم فقط پي شوکا بود که االان چقدر ترسيده و چقدر به کمک من نياز داره. تمام يه ساعتي که اون عوضي بهم وقت داده بود رو نتونستم از کنار تلفن جم بخورم . سرم سنگين شده بود و خيلي درد مي کرد. کنار تلفن روي زمين ولو شده بودم و توان حرکت نداشتم . صداي تلفن ، وحشت رو به تمام سلول هاي بدنم تزريق کرد. نمي دونستم اون کثافت در عوض شوکا ، از من چي مي خواد ؟ حاضر بودم هر کاري بکنم ، ولي صدمه اي به شوکا نرسه. تلفن رو با تأخير برداشتم. سوري با عصبانيت گفت: دفعه آخرت باشه منو پشت خط منتظر مي ذاري . مي دوني که خوشم نمي ياد! مثل اينکه هنوز عادتهاي بچگانه ات ، يادت نرفته ! خيلي دوست دارم عوض اون تخس بازي هايي که در مي آوردي ، يه کم با اين فرشته کوچولو بازي کنم. نظر خودت چيه؟ با فرياد گفتم: يه مو ، فقط يه تار مو از سر شوکا کم بشه ،تيکه تيکه ات مي کنم سوري ، اينو مطمئن باش. قهقهه ي کريهي زد و گفت: واي چه شجاع شدي ! خيلي ترسيدم ! بعد جدي شد و گفت: خوب گوشاتو باز کن ببين چي مي گم پسره کله خراب . من همه زندگيم رو قمار کردم و چيزي براي از دست دادن ندارم . براي من قپي نيا و زبون درازي نکن. جون اين دختره تو دست منه. همين حاالش هم مي تونم به خاطر همه بدبختيهايي که سرم آوردي بکشمش و دل خودم رو خنک کنم و بي خيال اين عمليات بشم .پس فکر نکن خيلي بهت نياز دارم . تو نباشي يکي مثل تو رو پيدا مي کنم .اما اگه حرف گوش کني و موش ندووني ، مي ذارم اين جيگر سالم از اينجا بياد بيرون. گفتم : چي مي خواي؟ گفت: ....... ادامــهـــ دارد.... 🔆ایـــنـــجـا جـادهــ کــربــلـــا اســـتـــ↙️ 💢 @jadehkarbala با ما همراه باشید🌹
💖💖💖 ‍ 🌙شبها وقتی که آماده ی خوابیدن میشوی؛ خدا رو به خاطر افرادی که امروز دیدی شکر کن🙏 به خاطر اتفاقهای امروزت شکر کن به خاطر چیزهایی که امروز داشتی شکر کن به خاطر چیزهایی که تو داری و آرزوی خیلی هاست👑 به خاطر ساعت ساعت و ثانیه ثانیه ی امروزت به خاطر سلامتی خودت و خانواده ات💞 به خاطر تک تک نفس هایی که میکشی.... 🆔@baranbaranbb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 صلوات خاصه حضرت زهرا اطهر سلام الله علیها اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدِّيقَةِ فاطِمَةَ الزَّكِيَّةِ، حَبِيبَةِ حَبِيبِكَ وَنَبِيِّكَ، وَأُمِّ أَحِبَّائِكَ وَأَصْفِيائِكَ، الَّتِي انْتَجَبْتَها وَفَضَّلْتَها وَاخْتَرْتَها عَلَىٰ نِساءِ الْعالَمِينَ . اللّٰهُمَّ كُنِ الطَّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّها، وَكُنِ الثَّائِرَ اللّٰهُمَّ بِدَمِ أَوْلادِها . اللّٰهُمَّ وَكَما جَعَلْتَها أُمَّ أَئِمَّةِ الْهُدىٰ، وَحَلِيلَةَ صاحِبِ اللَِّواءِ، وَالْكَرِيمَةَ عِنْدَ الْمَلإِ الْأَعْلىٰ، فَصَلِّ عَلَيْها وَعَلَىٰ أُمِّها صَلاةً تُكْرِمُ بِها وَجْهَ أَبِيها مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَتُقِرُّبِها أَعْيُنَ ذُرِّيَّتِها، وَأَبْلِغْهُمْ عَنِّي فِي هٰذِهِ السَّاعَةِ أَفْضَلَ التَّحِيَّةِ وَالسَّلامِ. خدایا درود فرست، بر صدّیقه فاطمه زکیه، محبوبه‌ی حبیبت و پیامبرت و مادر دوستانت و برگزیدگانت که او را انتخاب نمودی و برتری دادی و برگزیدی، بر فراز بانوان جهانیان. خدایا از کسانی که به او ستم کردند و حق او را سبک شمردند، انتقامش را بگیر و خونخواه خون فرزندانش باش. خدایا همچنان که او را مادر امامان هدایت و همسر صاحب پرچم در قیامت و گرامی در انجمن والاتر قرار دادی، پس بر او و مادرش درود فرست، درودی که آبروی محمّد (درود خدا بر او و خاندانش) را به آن گرامی بداری و دیده‌ی فرزندانش را روشن کنی و برسان به ایشان از سوی من، در این ساعت برترین درود و سلام را. 🔰 آیت الله فاطمی نیا ره می فرمودند: در تمام عمرم تا به حال دعایی به این لطافت ندیده ام👆🏻 اللهم عجل لولیک الفرج
امروز قشنگترین روز زندگیمه.. بلطف خدای مهربونم... @baranbaranbb
از امروز با خودم عهد میبندم که هر روز را فقط برای همان روز زندگی کنم. هر روز صبح با این فکر روزم را شروع میکنم که امروز چگونه میتوانم شادتر و بهتر زندگی کنم؟ میدانم که گذشته؛گذشته...از نامش پیداست... فردا مبهم و ناپیداست و شاید حتی فردایی نباشد... پس آنچه وجود دارد این لحظه است...اینجا و اکنون و من میخواهم امروز فقط اینجا و اکنون باشم و فقط این لحظه را زندگی کنم،،،میخواهم این لحظه شاد و باانرژی باشم.. نگرانیهایم را بخدای مهربانم میسپارم..خدایی که هر چه دارم از اوست...خدایی که میدانم تنهایم نمیگذارد...خدایی که باور دارم خیر مطلق است... پس با آرامش خیال و حس قشنگ امیدواری به رحمت خداوند سعی میکنم "امروزم" را خوب زندگی کنم... باور دارم که انرژی مثبت درونی من همراه با قدرشناسی و سپاس از نعمات خداوند میتواند مسیر ورود زیباییهای بیشتر به زندگیم را باز کند... من با افزایش انرژی مثبت درونیم...با حس شکرگزاری و قدرشناسی از نعمتهای ریز و درشت خداوند....آماده حضور نعمتهای زیبای بیشتری میشوم... میدانم که مسائل ریز و درشت زیادی در زندگیم وجود دارند... اما من با آگاهی کامل از آنها،سعی میکنم با وجود مسائل زیاد باز هم امروزم را خوب زندگی کنم. اجازه نمیدهم افراد منفی و مسائل کوچک حال خوش درونیم را خراب کنند.. شادی و آرامشم را به هیچ کس و هیچ چیز وابسته نمیکنم... ✅ فقط خودم مسئول زندگی خودم هستم.. خودم باید خودم را شاد و سعادتمند کنم.. خوشبختی من در دستان توانمند خودم میباشد... خودم با قدرت افکار مثبتم و افزایش حس و حال خوب درونی ام.. شادی و خوشبختی را به زندگیم وارد میکنم.. ✅ من باور دارم که دنیای بیرون آیینه درون من است...پس بشدت مواظب دنیای درونم هستم و از هر گونه افکار منفی،ناسپاسی و غرزدن اجتناب میکنم و بجای آن... ✳️ در هر لحظه نعمتها و زیباییهای زندگیم را بیاد می آورم و بخاطر تک تک آنها حتی ریزترین آنها خدای مهربانم را سپاس میگویم... من با حس خوب شکرگزاری و مثبت اندیشی شادی درونی ام را وسعت میبخشم .... 🔰امروز روز من است...قشنگترین روز زندگی من است ..چرا که میخواهم امروز را برای خودم زیبا و شاد زندگی کنم.. 💟 من باور دارم که اشرف مخلوقات هستم.شاهکار آفرینش هستم.. باور دارم که خدای مهربان تمام هستی را خلق کرده تا در خدمت منه انسان باشد.پس با این حس زیبا.. 💟 از ته دل خودم را عاشقانه دوست و باور دارم...من زیباترین موجود هستی هستم.. ❇️ من یک انسانم... خدایا شکرت بخاطر امروزم...🙏 خدایا شکرت بخاطر اینهمه قشنگی و نعمت که بمن دادی...🙏 خدایا شکرت که خودت رو دارم...🙏 ✅ پس با خیالی آسوده و شاد ... ⭕️"فقط برای امروز...."⭕️ 🆔@baranbaranbb
🔺امروز گامی بسیار مهم در جهت اهدافم برمیدارم، اجازه نمیدهم هیچ نیرویی مانع از انجام کارهایم شود. امروز برای هر گزینه از لیست اهدافم گامی برخواهم داشت، 🔺فراموش نکن مهمترین گام ها از درون برداشته خواهد شد و بعد در بیرون سهلتر و سریعتر انجام خواهد شد. 🔺درونتان را برای بزرگتر شدن و وسیعتر شدن زندگیتان آماده کنید وگرنه هرگامی که برداری یا کوتاه است یا مقطعی. هرچقدر درونا وسیعتر شوی در بیرون ناخوداگاه به دنبال گام هایی بلند و حرکت هایی سریعتر خواهی بود. 🆔@baranbaranbb