May 11
May 11
May 11
قدم می زنیم و قلم، در کوچه پس کوچههای اربعین
نفس میزنیم و قلم، در خیمه گاه عقیله بین هاشم ...
زائر باشیم یا دورمانده از سرزمینِ بینهایتِ زیارت، اربعینی هستیم.
و روایت میکنیم آنچه در کربلا میگذرد و مرور میکنیم زمانی را که از عاشورای ۶۱ متوقف ماند.
و روایت میکنیم پارههای نور را که از چلچراغ حسینی برای تمامی تاریخ به یادگار ماند.
همراه زینب سلام الله علیها شویم، برای روایت امتداد عاشورا، برای روایت رزمایش جهانی اربعین، #برای_زینب
مسیر دریافت آثار شما در ایتا و بله:
شماره 09939287459
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_اول
#روایت_آرمان
یکی مانده به آخرین باری که دیدمش؛ پیراهـــن چهــــارخانه آبی رنگی به تـــــن داشت و ســـوار دوچـــــرخه سبز یشمی چینـــیاش بـــود و یـــک سطل مـــاست تقریبا بزرگ را انداخته بود تـوی دسته فرمــــان دوچــــــرخهاش و از جـــلوی در خانهمان رد شد.
سلامـــی کـــردم و پاسخــی داد و البته همراه با لبخند، به دخترکی ریزه میزه که حــــتی ده ســـــالگیاش را نشـــــــان نمیداد.
و چـند دقیقه بــعد با هــمان ســـــــــــطل ماست اما پر که کیسه رویش را با یک کشِ ماست به ســـطل ســــفت کــــــــرده بودند و چند تا نان تافتون روی دستــــه دوچرخه برگشت و باز از جلوی در خانه ما رد شد و اینبار او سلام کرد همراه با لبخند.
آن موقعها ده سالهها که ده ساله نبودند، قـــشنگ خـــــط فکر و مشی سیاسی داشتند.
قشنگ دنبال جریانات سیاسی بودند. پیکاریها چه گفتهاند و مجاهدین چه کردهاند و بنی صدر چطور در رفــــــــت و شهید بهشتی و یارانش چطور شهیــــــد شدند و هزار قصــــــــــه دیگر که یکیش جنگ و عملیاتهای موفق و نــــــــاموفق بود.
پـــــس ســــــــلام کردن به وزیر آموزش و پرورش برای یک دختر ده ساله خــــیلی کیف داشت.
الان که درست فکر میکنم در ادبیات امروز کیــــف داشت. در ادبیات آنـــروز هویتساز بود. و جواب گرفتن از وزیر آموزش و پرورش هویــتسازتر.
دیگر ندیدیمش.
یعنــــــــــی دیگـــر نمیگذاشتند که بـــا دوچرخه تردد کند. هم در خانهاش و هم برای خودش محافظ گذاشتند.
مثل امروز عصری بود که صدای انفجار اگر نه ولی صدای خبر انفجار به گوش همه رسید.
تقریبا صدای انفجار شنیدن، عادتمان شدهبود. هنوز صدای انفجـــار قبلی، در رگ و جانمان زوزه میکشید.
هنـــــــوز درد قبلی التیام نگرفتهبود کـــه ایـــن یکــی درد تـــــــــازهای بهجـــانمـــــان انداخت.
فردا صبح وقتی رفتیم در خـــــــــانهشان حالی بپرسیم، خانم صدیقی با آن قــــد کشیــــــــدهاش بیآنکه خمی به ابرویش آمـــدهباشد، داشــــــــت مـــیرفت بیرون، ســــلام و احوالپرسی کرده نکرده، اجازه تسلیـــت گفتن نــداد ولــــــی گـفت زود برمیگردد و بنـاست برود شهیــــــــــــد را شناسایی کند.
خانم قرآن وقتی برگشت، گفت شهید دو تـــا دندان طلا داشــــت کـــــه از روی همین دو تا دندان پیدایش کردهاست و گرنه کل پیکر سوخته و پودر شده و امکان شناسایی نیست.
دیگر شب و روزمان در خانه وزیر که حالا رئیس جمهور شهیــــــــد شدهبود گذشت. برای روز تشییع پیکرهــــــــای پاکشــــان با جمیـله دختـــرش رفتیم بهشتزهرا، کمی با اتوبوس دو طبقه
و وقتــــــــــی دیدیدم ترافیـــــک اســـت، بقیه را با پای پیاده.
بعدها که نگاه میکردم باورم نمیشد یک دختر ده ساله نحیف برای تشییع پیکر یک شهید با پای پیاده مسافتی طولانی را طی کرده باشد.
ولی الان چند سالی است که دوباره آن روزهایم را میفهم.
روزهایی که #آرمان مسیر زندگی را تعیین میکرد و #آرمان به زندگیها معنا میداد و #آرمان خستـــــگی را از جلوی پای آدمها برمیداشت.
چند سالی است دارم میبینم، مزه میکنم و حس میکنم #آرمان نه مسیر میدان بهارستان تا بهشت زهرا را روان میکند که مسیر "نجف" تا "کربلا" را برای پیر و جوان، کودک و بزرگ روان و هموار میکند.
و تو حس میکنی اگر همراه این مسیر نشوی، ضرر کردهای و جا ماندهای.
خیلیها بودند که رفتند و شهید شدند تا ما امروز بتوانیم بر اساس #آرمان خود آنها به زیارت و پیادهروی اربعین برویم. قدرناشناسی است اگر یادشان نکنیم و نایبالزیارهشان نباشیم.
به نیابت همه آنها که تبیین کننده و پاسدار و نگاهبان #آرمان های امروزمان هستند، قدم برداریم.
🖊زینب شریعت مدار
#شهید_رجایی
#شهید_باهنر
#اربعین
#برای_زینب
🏷 بانوی پیشران
https://eitaa.com/banooyepishran
در فرودگاه ها مرسوم اســــــت که گــذرگاه اتباع بیگانه و دارنـــــــدگان پاسپورت همان کشــور را جــــدا از
هم قرار میدهند.
امــا امــروز دستـــــه بندی متفــاوت است. «مسافران عتبات» و «سایر مــسافــران». به نظر میرسد همه اربعینــی هــــا مال یـک کــشورنـد و دیــگران همه مـال کــشوری دیگر. هــرکـس بــا هــر رنــگ پاسپورتی یا اربعینــی است و یا غیراربعینـی. یا حسینـی است و یــا غیرحسینـی. و در دنیـــــا شاید دسته بندی دیگری هـم وجــود نـداشـته بـاشــــد.
#فائضه_غفار_حدادی
#کتاب_سر_بر_خاک_دهکده
#کتاب_روایت_اربعین
#برای_زینب
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_دوم
«هو الحق»
گــــوشی را گرفته توی دستش و هـــــی از صفحات مجازی آخرین وضـــعیت مرزها را بررسی میکند
آرام مــی گوید:
«میگن مرز خیلی شــــــــــلوغ و گرمــــه»
مــن باز بغض میکنم و به اتاق میروم... گوشی ام را برمیدارم.
پیـــام صوتـــی دوستـــم را بــــــــاز می کنم.
نـــگرانــــــی در صـــــــــدایش موج مــــــی زند
«بــا گرمای هوا چی کارکنیم؟ با شـلوغــــــــی مرزا چی کار کنیم؟ میـــــــگن بــــچه دارا نیـــــــــان...
مامانم میگه شما مســــئول این بچه اید.»
بغض که روی بغض می آید. تـه گلویم تلخ می شـــــــود.
آب دهانــــم را قورت می دهم و صـفحه ی تایــــــپ را باز می کنم تا برایش چیزی بنویسم.
«خواهرِ من! اگه ما مامان این بــــــــچه هاییم...
امام حسیـــــنم امام حسینشونه...همه چی درست میشه...»
و هــــــی جــــــمله را تـــــــوی دلــــــم تکــــــرار میکنم.و فـــــــــــــلش سبز ارســــــــال را فشار میدهم. بغض راهــــش را پیدا میکند و گونه ام مثـــــل دشتـــــی تـــــشنه زیر باران چشمانم سیراب می شود.
#برای_زینب
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_سوم
شکست، بدجایی هم شکست، بد جوری هم شکست!
چرخ کالسکه ی نو آلبالویی رنگ بچه ها، که اجازه بدهید یک چرتکه بیاندازم، به عبارتی از لحاظ مطلوبیت در آن زمان و مکان، برابری می کرد با پرادوی دو در متالیک مشکی هشت سیلندر تمام اتوماتیک صفر!
از بهترین خانه و مامن دنیا، خانه ی پدری در نجف، راه افتادیم ، کالسکه را در مسیر انداخته بودیم، کتانی های تازه نفس، قدم های پرقدرت و جان دار، شور و شوق اول مسیر...
آسمان شده بود یک معجزه ی تمام عیار نیلی و سرخ و آبی.
وادی السلام با شکوه را پشت سر گذاشته بودیم و رسیده بودیم به اولین خانه های ویلایی مسیر که آغوش شان مهمان ها را می خواند.
تق!
شکست، بدجایی هم شکست بدجوری هم شکست!
چرخ خوش رکاب آلبالویی رنگ جا خوش کرد در یک چاله ی کوچک خاکی!
شدم ماهرترین جراح دنیا و خواستم با آرامش بیمار را نجات دهم اما متاسفانه جراحی موفقیت آمیز نبود و کالسکه با ۳ چرخ از اتاق عمل خارج شد!
این، برای من محاسبه گر، یعنی به هم ریختن تمام معادلات!
پریدم روی ctrl , shift و شدم ابر بهار!حالا نبار و کی ببار.
قاب خوش نمکی بود: بچه ها که خدا خواسته می دوند سمت تلی از خاک و شروع به خاک بازی می کنند ، همسر که استکان کمر باریک و نعلبکی به دست، شای عراقی می نوشد در این بلبشو و با آرامش از دیدن مردم عاشق لذت می برد و معتقد است برای کارهای بزرگ و کوچک اول باید حتما چای نوشید و بعد چاره اندیشید، و من که از کوله ام دستمال کاغذی بیرون می کشم و اشک هایم را پاک میکنم!
یک زن و شوهر جوان ایرانی از کنارمان عبور می کنند و نیم نگاهی می اندازند. ذوق اول مسیر، در چشم هایشان پیداست، میدانم دوست دارند بروند و اول شب در موکب های خنک با پتوهای ببر و پلنگی تر و تمیز، استراحت کنند و خورشید نیامده، دوباره بیاندازند در دل جاده.
چند قدمی جلو می روند و انگار دلشان نیاید، بر می گردند.
مرد جوان دستی بر انبوه موهای جوگندمی می برد، تسبیح دانه فیروزه ای که چند دور در مچ دستش پیچیده را کمی جا به جا می کند، نگاه آرامی به ما می اندازد و می گوید: ای ای ای! راسته که سلاح خانوما گریه س! برای کالسکه گریه می کنین؟ این که کاری نداره!
و می رود داخل یکی از خانه ها، انگار که خانه ی خودش است و می داند باید برود از فلان کابینت بهمان ابزار را بردارد و برگردد!
خانوم گره ی روسری اش را محکم می کند، حلقه ی دو رج نگین دارش را در دست می چرخاند و می گوید: درست میشه نگران نباشین آقامحسن من کار براش نشد نداره!
همزمان می رود و برایمان از کمی جلوتر یک پارچ پلاستیکی لبالب از شربت گلاب زعفران و تخم شربتی می آورد! انگار که خانه ی خودش است!
آقا محسن کمی سیم مفتول به دست، همزمان دو مرد دشداشه پوش عراقی را هم با خودش آورده، همگی به کمک می آیند.
ابر بهار دیگر نمی بارد و جای خودش را به آفتاب گرم و ملس بهاری داده است.
مفتول را از چرخ کالسکه رد می کنند و چرخ را می اندازند سرجایش، و انگار با نخ و سوزن کار کنند، یک گره ی کور هم اندازند ته سیم مفتول!
همسر، کمی از سیم مفتول را می دهد دستم و می گوید: بذارش تو کوله ی پرماجرا ، لازم میشه!
مرد عراقی از خانه اش شلنگ آب را می کشد تا بهشت خاک بازی بچه ها، خم می شود و دست های بچه ها را با محبت تمام می شوید، پارچ شربت را پس می دهیم.
به سرکردگی آقا محسن، دوباره کالسکه را در جاده ی خاکی می اندازیم و به راه می افتیم.
در دلم هزار هزار پروانه می رقصد، به ذوق قدم زدن در مشایه، به ذوق مردم نازنین سرزمینم، که هر کجا باشم دلم گرم گرم است، به ذوق زیارت اربعین خواندن روبروی حرم، خسته و تشنه و سراپا خاکی، اشک راه خودش را پیدا می کند، سلام همه ی زندگیم، سلام امام حسین من.
✍ سعیده باغستانی
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #نمونه_روایت
اربعین یک نعمت بزرگ تاریخی برای ایجاد
روحیه جهادی و تداوم در خدمت به مردم است.
#خدمت_اربعینی
#خادمیش_افتخاره 💚
#قیام_دهه_هشتادی_ها
__________
🏴 @khedmat_arbaeeni
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_چهارم
بهناماو
علامه جعفری: کشتی امام حسین(علیهالسلام) از دریایی میگذرد که از اشکهای دوستان امام حسین(علیهالسلام) پر میشود.
اين جمله را در یک هیات خانگی شنیدم.
وقتی خانم سخنران میگفت خودش هم اشک میریخت.
لحظاتی به خود آمدم، چه دریایی است دریای حسين(عليه السلام) که هیچ وقت خشک نمیشود.
خدایا ما را به سیل خروشان اربعین برسان
🖊فاطمه میری طایفه فرد
@del_gooye
#برای_زینب
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
May 11
May 11
May 11
#روایت_پنجم
طبق برنامه، سفرمان شش روزه است. من هم نشسته ام و دو سری بسته ی شش تایی آماده می کنم. هر روز یک بسته، برای هر یک از پسرهایم، یک خوراکی ریز، وسایل یک کاردستی، یک کاربرگ، مداد رنگی های مینیاتوری، برچسب و بادکنک و خلاصه هر چیزی که فکر می کنم می تواند بچه ها را خوشحال کند، می گذارم توی زیپ کیپ، قرار است هر روز وقتی بچه ها خسته و بی حوصله می شوند یا بد قلقی می کنند با این بسته ها سرگرم شوند.
یادم می آید پارسال بیشتر مسیر را دوتایی روی تخت روانشان خواب بودند و وقتی خسته می رسیدیم موکب و میخواستیم استراحت کنیم بازی شان می گرفت.
من هم بسته ی روزشان را می دادم و همان جا سرم را می گذاشتم زمین و بچه ها مینشستند به بازی، دلم میخواهد این سفر با همه ی سختی هایش یک جای قشنگ و نورانی توی ذهنشان ثبت شود.
من بشوم خادم صبور و مهربانی که مادر بودن را اینجا با ابعادی جدید تجربه می کند.
🖊آسیه نیک صفات
#اربعین_نوشت_۱۴٠۱
#برای_زینب
#رحیل
#اربعین_مادر_کودک
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_ششم
من و بابا و مامان آمدیم. باباجون و مامان جون هم هستند. وقتی فهمیدم میخواهند بیایند کربلا گریه کردم. گفتم من رو هم ببرید. من عاشق امام حسینم. توی راه خیلی به امام حسین (ع) فکر می کنم. به اون موقع که شهیدشان کردند و ما آنجا نبودیم.
بچه هایشان را داشتند می زدند توی این راه و می بردند، ولی ما را نمی زنند. همین طوری دارند می برند، باز هم پاهایمان درد می گیرد.برای همین پاهایمان که درد می گیرد به بابا و مامان چیزی نمی گویم. وقتی به بچه های امام فکر می کنم خستگی اذیتم نمی کند.
برسم کربلا به امام حسین میگم: ان شاء الله هر ساله من را بطلب، هر سال من را بطلب بعد هر کس مریض است مریضی اش را خوب کن و توی درس ها کمکم کن.
🖊فاطمه آجرلو_ده ساله_قم
#کتاب_پادشاهان_پیاده
#کتاب_روایت_اربعین
#برای_زینب
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
🖊شما هم روایت کنید #برای زینب .... روایت شما را با نام خودتان منتشر میکنیم.
مسیر دریافت آثار شما در ایتا و بله:
شماره 09939287459
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
33.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قُلّه یعنی رویش:
#دههیچهارم_و_پنجمانقلاب
#دههی_هشتادیها
#دهه_نودیها
https://eitaa.com/tammoly
سرود#اربعینی_ابوذر_روحی در هیئت دهه نودیها👇
مع الحسین، من الازل الی الابد
مع الحسین، من المهدی الی لحد
با یک سلام ساده همه چی شروع شد
دل و زدم به جاده همه چی شروع شد
کنار خونواده همه چی شروع شد
از سفر پیاده همه چی شروع شد
قربونت بشم
من اصلا اینجام تا گریُونت بشم
دارم این راه میام مهمونت بشم
یکی از ارتش 20 میلیونت بشم
همه جا یار تو هستم حسین
تو غمها و تو همه شادیها
اربعین امسالم میشه اربعین دهه هشتادیها
نمیزاریم بشه خالی حسین
جای آرمان علیوردیها
ما دهه نودیها هم میایم
جای آرشام و علی لندیها
همه جا یار تو هستم حسین
تو غمها و تو همه شادیها
اربعین امسالم میشه اربعین دهه هشتادیها
عشقت دنیام عوض کرد
مدرسه تو همه دَرسام عوض کرد
یه اربعین هم قدم رقیه بودم
یه یا حسین گفت و الفبام عوض کرد
یار تو هستم
تا قیامت پای کار تو هستم
ابومهدی و سردار تو هستم
یار تو هستم
همه جا یار تو هستم حسین
تو غمها و تو همه شادیها
اربعین امسالم میشه اربعین دهه هشتادیها
............
من اومدم خدمت کنم
کربلا رو واسه تو هیأت کنم
تو فراخوان حسین شرکت کنم
از قشنگیهای این سفر با جاموندهها صحبت کنم
مثلا جابر باشم
اگه کورم باشم زائر میشم
تو سپاه آخرالزمانی تو حاضر میشم
مثلا قاسم میشم
نوجوونم ولی خوب لازم میشم
دوباره امسالم با اذن تو عازم میشم.
#برای_زینب
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_هفتم
مرز فرصت خوبی بود تا فرصت تامل را به خودمان بدهیم چقدر نظم و رعایت قانون زیباست ....
سرگردانی وتلاطم وشلوغی ذهنت را خسته میکند به دنبال نقطهای میگردی تا قدری آرامش را میان خودت و دیگران قسمت کنی اما انگار هر کسی خود به تنهایی به دنبال باز کردن گرههای کور این طناب است ....
بوقهای پی در پی وسبقتهای نابه جا تو را ناخودآگاه به سمتی میبرد که دایم اسم خودش را زمزمه کنی وخودت را به خودش متصل کنی که بینهایت خواستههای من است ...
چقدر زندگی جمعی هماهنگ، نظم را با خود به ارمغان میآورد ....
وتو در جادهای به وسعت بینهایت قدم میگذاری ...
قدمهایت را کوتاه کن و با طمانینه گامهایت را بر روی زمین بفشار.
اینجا همان جایی است که گریهای بی صدا روی زمین ریختهاست ...
عمه که باشی خوب می فهمی زینب به کودکان آموخته بود که محکم روزگار را به زمین بکوبند مبادا دشمن از گریههای بیامانشان جرات تازیدن را به خود بدهد.
جاده را تا انتها میشمارم انگار ادامه دارد، به وسعت همان گریههای پر از سکوت محکم ...
اقتدار درس اول کلاس عمه جان بود. بنویس عزت، بخوان حسین .....
لبیک یا حسین عمود 535
🖊زهرا رضی زاده
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_هشتم
یک خانم با ۵ تا بچه کوچک زیر ۸ سال از پرواز جامانده است ...
همه بسیج شده اند برایش بلیط جور کنند ...
یکی به دیگری می گفت «بچه هاش خیلی کوچیکن میفهمی ...!»
همه راه باز کردند گیت حفاظت،گیت سپاه، گیت گذرنامه ...
هرکسی یک گوشه وسایلش را می گیرد ...
هرکسی می بیندش یک کمکی می کند ...
کالسکه اش را هل می دهند. کودک سه ساله همراهش دارد ...
سوار شد الحمدلله، با عزت و احترام
اتوبوس حامل مسافران از فرودگاه تا پای هواپیما که می خواست حرکت کند. یکی از بچه ها خون دماغ شد زیاد سرپا ایستاده بود .
به هواپیما که رسیدیم صف پلکان طولانی بود و کودک همچنان خون از بینی اش می آمد اتوبوس توقف کرد خلاف قانون تا دختر بچگان زیر آفتاب نایستند ...
از پله ها بالا رفتیم سوار شدیم با آرامش و خیال راحت بچه ها درآغوش مادر آرام گرفتند آخر پدر در کربلا منتظر است ...
🖊 خانم زرآبادی
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_نهم
"بودن یا نبودن مساله این است"
آدم ممکن است در مختصات
N 32° 36’ 50”
E 44° 01’ 30”
باشد یا شاید در مختصات
N 35° 51’ و E 51° 06’
ولی در حقیقت و در هر دو حال، در یک مختصات قرار گرفته باشد حتی وقتی فاصلهای نزدیک به ۱۰۰۰ کیلومتر دارند. ولی باور کنید شدنی است حتی بدون قالیچه سلیمان...
حتی میشود در سال ۱۴۰۲ زیست کنی ولی دقیقا در سال ۵۹ بوده باشی.
این اتفاق درست از روزی افتاد که زمان متوقف شد و زمین در زیر پای بشر و از نقطه جغرافیاییای با مختصات
N 32° 36’ 50”
E 44° 01’ 30”
گسترده شد.
آن روز شد تمام زمان و
N 32° 36’ 50
E 44° 01’ 30”
شد تمام زمین ....
داشتن این اطلاعات اصلا نیازی به GPS ندارد. بیشتر معرفت میخواهد.
درک این اطلاعات نیاز به PHD هم ندارد. بیشتر عشق میطلبد آغشته به عقل.
لازم هم نیست یادآوری کنم:
عشق + عقل = حماسه
به گمانم بدیهی است.
حالا هزینه میکنی
میکَنی، میروی
خستگی میکشی
بیخوابی، گرما و ...
اصلا به امیدی میروی
حتی میروی خانه پدری و بیآنکه چشمت به یک نگاه سیر شود یا با توجه و آرامش باشی، باید دل بکَنی و بروی...
و تصمیم میگیری که حتما برگردی و حین رفتن، دست کم یک خداحافظی درست حسابی کنی ....
میروی به امیدِ رسیدن، بودن در هوای
بارانی، در گذرگاه عشق و عقل ....
میروی با کوله باری از توصیهها و درخواستهای دوست و فامیل و آشنا ....
بماند که برخی هم خدا برایشان خواسته و لاکچری و لوکس میروند و برمیگردند با دلِ سیر و حالِ خوب....
من ولی هنوز فکر میکنم در انتخاب مساله شک دارم: "بودن یا نبودن" و "رفتن یا ماندن" ؟
و من اگر میروم یا میمانم، باید درست در مختصات N 32° 36’ 50
E 44° 01’ 30”
باشم.
و دیدهام برخی همین جا، همین دور و برها بیآنکه بروند، درون دستگاهند و محیاشان، محیای اوست. و لابد مماتشان مانند ممات او....
آن پیرزنی که کاسه گل سرخش را پر از آش با پیاز داغِ فراوان کرده، هم در همین مختصات است، آنقدر که پسران شیطان محله وقتی تکیه زده اند و شربت میدهند و حتی سینیها را هم سیراب میکنند.
حتی آن دختری که دوربین به دست گرفته و دارد از هر کولهای که رنگ اربعین دارد، عکس میگیرد و عطاری محل که خاک شیر را به زوار نصف قیمت میدهد.
و حاج آقای امام جماعت مسجد که مداح مسجد را دعوت کرده به یک مجلس کوچک بعد از نماز ظهر روز اربعین در خانه پیرمرد همسایه که امسال زمینگیر شده و اشک میریزد که اربعین نمیتواند مسجد باشد برای عزاداری.
من باور دارم، کاسههای آش پیرزن؛ شربت های حتی ریخته پسرکهای محل، تصویر دختر خانم از کوله زایران، آقای عطار محل، امام جماعت و آنها که برای عیادت و زیارت خوانی به خانه پیرمرد میروند همه در مختصات
N 32° 36’ 50
E 44° 01’ 30”
حضور دارند و کسی سلامشان را پاسخ میدهد و اشکشان را در صدف مرواریدها جمع میکند برای صحرای محشر....
🖊زینب شریعتمدار
#برای_زینب
#اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
قدم می زنیم و قلم، در کوچه پس کوچههای اربعین
نفس میزنیم و قلم، در خیمه گاه عقیله بین هاشم ...
زائر باشیم یا دورمانده از سرزمینِ بینهایتِ زیارت، اربعینی هستیم.
و روایت میکنیم آنچه در کربلا میگذرد و مرور میکنیم زمانی را که از عاشورای ۶۱ متوقف ماند.
و روایت میکنیم پارههای نور را که از چلچراغ حسینی برای تمامی تاریخ به یادگار ماند.
همراه زینب سلام الله علیها شویم، برای روایت امتداد عاشورا، برای روایت رزمایش جهانی اربعین، #برای_زینب
مسیر دریافت آثار شما در ایتا و بله:
شماره 09939287459
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_دهم
همه جا حرف از کربلاست...همه درتب وتاب مهیا شدن برای سفر ...
کار من شده شنیدنِ ...
کنارِ قدم های جابـــر؛ سویِ نینوا رهسپـاریـم…●♪♫
ستون های این جــاده را ما؛ به شوقِ حـــرم، می شمــاریم●
یکباری دل سیر رفته بودم و کربلا را چشیده بودم اما نزدیک سه سال ازاون لحظه های شیرین گذشته ومن هربار که اسمش میاد مزه اش زیر زبانم تکرار میشه و در دلتنگی فرو میرم...
پدرم هر روز صبح وقتی از سرکار برمیگرده ،از شلوغی های اربعین ،اتفاقات شنیده در اخبار ها صحبت میکنه تا دستم بیاد نباید حرفی از رفتن بزنم ...
تقریبا اخبار رفتن همه دوست وآشناها را شنیدم، وتقریبا از نرفتن مطمئنم...آخرین مسافر های اربعین یکی دوروز آینده میرن وتموم میشه پرونده اربعینی های امسال😢...
غروب شده و من پریشان...
بین دونماز گوشیمو برمیدارم تا چله زیارت عاشورا رو در ناامیدی رو به پایان ببرم ،پیامی از یه دوست بهم میرسه ...
"شهید علیرضا کریمی راه کربلا رو باز میکنه💚😍"
درهمان لحظه میفتم به سجده التماسش میکنم و دعای اون روزم رو هدیه میکنم بهش، قول وقراری باهاش میزارم از اینکه اگه سد راه منو برداره ،قدم هامو تقدیمش کنم...
آخر شب میرم تو رختخواب و از امیدواری دم غروبم ودعاهام خنده ام میگیره ،میزنم زیر گریه، گریه های مطمئن از نرفتن هر لحظه شدت میگیره شبیه باران های گاه بیگاه شمال که انگار از دست چیزی فرار میکنن و هر لحظه با شدت بیشتری به پنجره اتاقم سیلی میزنن..
با گریه میخوابم، صبح زود با صدای زنگ گوشیم بیدار میشم یکی از دوستامه .
'تو خوابی؟؟ بیدارشو دختر امام حسین طلبیده، پاشو بیا تهران فردا صبح بریم ان شاالله...'
دلیل هامو میگم واون اصرار میکنه...
'کاری نداره با پدرت صحبت کن اجازه نداد زنگ میزنیم اجازتو میگیریم'
از اتاق میرم بیرون مادرمو صدامیزنم ازش اجازه میخوام حوالم میکنه به پدرم، هنوز نرسیده خونه شمارشو میگیرم ،میگم بابا امام حسین طلبیده بچها دارن میرن، یه جای خالی دارن...یه مکثی میکنه میگه باشه ان شاالله خیره، بسلامت.
ومن هنوز یادتوسل دیروزم نمیفتم اصلا نمیدونم از کجا به کجا شد...خوشحال خوشحال، روحم سبک شده ،حس رها شدن دارم...
سریعا جمع میکنم وسایلم رو ...
مجدد تماس دوستم رو میبینم ،جواب میدم
میگه یکی قرار بود نیاد حالا جور شده میاد ،جویا شو ببین بقیه بچها باکی میرن. صدای این خبرو تو خونه درنمیارم با بچهای دیگه تماس گرفتم یه جای دیگه پیدا کردم و فرداش باهاشون راهی شدم...
غروب سرنماز یادشهید میفتم، یاد دست معجزه گرش... که چطور زیبا یکی رو واسطه کرد و قفل دل وزبان همه رو باز کرد و چطور درکاروانی دیگر جا دادم...
من راهی شدم و در هر قدم نام زیبایش شد ورد زبانم به نیابت ازشهید علیرضا کریمی♥️
🖊زهرا خانی
#روایت_اربعین
#برای_زینب
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_یازدهم
بسم الله الرحمن الرحیم
دوشنبه بود. امان از این دوشنبه ها😭
۱۱ صفر بود ظهر رسیدیم کربلا🥺
ظل آفتاب . از مرکب که پیاده شدیم هوای دااااااغ می کوبید توی صورت مان. نفسم داشت میرفت از حجم داغی هوا. حیران فقط اطراف را نگاه می کردم. چه داغی داشت این هوای سنگین و پر حرارت
دقایقی نگذشته بود که پسر برادرم با صورت گل انداخته از گرما خودش را رساند بهم. طفلکم روی پا بند نبود. حرارت از نفس انداخته بودش. خودش را انداخت بغلم:" عمه جون سوختم"😭
روضه مصور من شروع شد😭😭😭
🖊فاطمه علیپور
#روایت_اربعین
#برای_زینب
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_دوازدهم
بهناماو
گذرگاه مهران
انگار اربعین زودتر از هر زمانی به تو نزدیک میشود و باید خودت را مهیا کنی برای رسیدن به اقیانوسی از ارادت ارباب بیکفن.
خوب عزاداری میکنی در محرم، دل را پاک نگه میداری، تا شاید تو هم اجازه پیدا کنی برای عرض ارادتِ ارباب و عرض اندام برای هرکه تو را خوار و خفیف میخواهد.
دلت حال و هوای خانهپدری دارد. تپش قلب جز ارادت به آن دریای پر عظمت چیزی نمیگوید.
...و تو در اوج امنیت وارد کشور دیگری میشوی. کشوری که هشت سال با آن جنگیدهای.
من؟ من کجا و جنگ کجا؟ اصلا شناسنامه من به آن سالها قد نمیدهد.
باید بگردم در خورجین خاطرات بچگی تا شاید چیزی پیدا کنم.
اما جنگ برای بعضیها وظیفه شد. تکلیف شد. جنگ آنقدر مهم شد برایشان که در دوئل زندگی، شهادت را برگزیدند.
در اوج شعف بار و بندیل را سوار ماشین میکنم و به سمت مهران میروم.
هیچ چیزی نمیتوانست حال مرا خراب کند و تذکری باشد برای من که سر مست از زیارت اربعین بودم. مگر ورودی مهران.
۵ کیلومترمانده به شهر تا چشم کار می کند ماشین است.
حواسم پرت راه است ولی مقصد همین رفتن است. به هرچیزی فکر میکنم غیر از آنانی که راه را هموار کردند. کسانی که لحظهای نگاه به گنبد نورانی ابا عبدالله برایشان حسرت شد.
ورودی مهران خودش برایم کربلایی جدید بود. جایی که هشت شهید تازه تفحص شده کنار هم آرمیده بودند. با همان بدنهای رنجورشان آمدهبودند به استقبال زائران اربعین. بدنهایی که بیش از ۳۰سال گرمای جنوب به آنها تابیده بود. حال مادرانشان خیلی عجیب است. نه! به خدا خیلی دست نیافتنیست. مادران دلشان برای هم میسوزد چون درد مادر شدن را چشیدهاند. سختی بزرگکردن بچه را لمس کردند. با هربار تب کردن بچه مردهاند و زندهشدند.
مادران برای آفتاب سوختگی صورت فرزندانشان غصه میخورند. گاهی کِرِم میزنند. گاهی کلاه بر سر فرزند میگذارند تا نکند پوستش تیره شود. نکند گرما زده شود.
من هم میخواستم برای بچهام مادری کنم در اربعین.کلی وسیله با خودم آوردم.
اما معراج الشهدای مهران حالم را خراب کرد.
فقط یک لحظه خودم را جای مادر یکی از این شهدا گذاشتم. نه کار من نیست. خدا به داد دلشان برسد. داد دلی که نجیبانه است، آنقدر که صدایش به گوش کسی نمیرسد.
اربعین برای من همانجا شروع شد. جایی که باید برای حسین علیهالسلام از خودت بگذری، از فرزندت بگذری. اما خدا اهل حساب و کتاب است. با کریم معامله کردن جز منفعت چیزی ندارد. شهدا و مادرانشان با خدا معامله کردند و حالا در ثواب تکتک قدمهای زائران شریکند. چه خوش معاملهای! و چه خوش محبوبی!
از اربعین نگفتم از مهماننوازیها نگفتم چون در ورودی مسیر بهشت، در بهشت معراجالشهدای مهران گرفتار شدم. دلم گرفتار زیست عالمانه شهدا شد. شاید اگر اهل دل بودم صدای قهقههی مستانهشان را میشنیدم. کاش ما را هم روزی خور خوان با برکت ارباب کنند. مرگی چنین میانه میدانم آرزوست.
🖊فاطمه میری طایفه فرد
#برای_زینب
#اربعین
#مهران
#ایران
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab