برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت
👏: فرانک انصاری
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
گُرگ در لباس میش!
به نظر شما ژستِ بشردوستانهی آمریکا، اصلی ترین تامین کننده مالی و تسلیحاتی اسرائیل، برای ارسال کمک به مردم غزه، خندهدار نیست؟
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #رژیم_صهیونیستی #روایت #غزه
#روایت_۱۳۲
آغازی دوباره
چشمهایش را گشوده بود و کنجکاوانه نگاه میکرد طوری که انگار نه انگار لحظاتی قبل از شکم مادر زاده شدهاست. او را به مریم نشان دادند. در آن حالِ پر درد و خستهی بعد از زایمان، محو چشمان تیلهای و سیاه دخترک شد. صورت نوزاد را روی صورت مریم گذاشتند. نرم و لطیف بود... مریم لبخند زد و چشمانش را بست تا خوب حظ این همه لطافت را ببرد ...
مادری، حس قشنگی است...
مریم عاشق بچه بود. محمد هم. اما بچهدار نمیشدند. دکترها میگفتند نه او و نه محمد، هیچ کدام مشکلی ندارند. اما بعد از گذشت ۱۲ سال از ازدواجشان بچهدار نشدهبودند.
وقتی دخترک در شکم مادر جان گرفت و اولین لگد را زد هیچکس باور نمیکرد.
تمام نه ماه بارداری، مریم به هر بهانهای ذوق بچه را میکرد. با هر تکان حتی، دست بر شکم میگذاشت، چشمانش را میبست و کیف عالم را میکرد.
مادری حس خیلی قشنگی است...
دخترک، تند تند شیر میخورد، قلپ قلپ، با کلی صدا و ولع. از آن مدلها که همش آدم نگران میشود که نکند دل درد بگیرد. اما بعد کم کم همان طور، چسبیده به سینه مادر سنگین میشد و آرام میخوابید...
مریم، زیر لب برای دل درد نگرفتنش، دعا میکرد...
واقعا مادری، حس خیلی قشنگی است...
تمام نوزادی دخترک همینطور گذشت. البته روز هفتم یک فرقی داشت: دخترک وسط شیر خوردنِ قلپ قلپ، ته دلش که سیر شدهبود سینه را رها کرد، به مریم لبخند زد و دوباره شیر خوردن را از سر گرفت...
صدای مهیبی بلند شد. چیزی شبیه زلزله. مریم به بلند شدن از جا، نرسید. سقف خانه بر سرش آوار شد... و دیگر چیزی نفهمید...
محمد فریاد میزد...
مریم صدا را میشنید و نمیشنید...
محمد از لا به لای خرابهها، پتوی صورتی نبیله را دید...
همه جا آوار بود
فریاد زد...
مریم انگار اینجاست....
چند نفر دویدند کمک...
وسیله ای نبود....
آوار را به سختی کنار میزدند...
محمد دستش به صورت مریم خورد... آوار را سریعتر کنار زد...
راه نفس کشیدن مریم را باز کرد....
مریم به زحمت چشم باز کرد...
محمد لبخند زد.
یاد نبیله افتاد....
از پای افتاد...
مردم به کمک آمدند...
بالاخره مریم و نبیله را از زیر آوار بیرون کشیدند...
محمد نبیله را بغل کرد.
فریاد زد....
امدادگر را صدا کرد....
امدادگر محمد و مریم را به زور از نبیله جدا کرد.
بچه را بغل کرد و دوید...
دوید تا بیمارستان...
مریم دوید...
محمد دوید...
چند جوان محل، پی شان...
نبیله هنوز لبخند به لب دارد...
پیچیده در پارچهای سفید...
بر زمینِ لُختِ بیرونِ سردخانهی بیمارستانی که جا ندارد...
لبخند میزند به صورت مادرش...
در انتظار نوبت برای یکی از همین گورهای دسته جمعی #غزه ...
✍: سیده هاله حیدری
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺کودک فلسطینی: بابام رفته بهشت، دلمون برای خوردن نون تنگ شده
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #رژیم_صهیونیستی #روایت #غزه
#روایت_۱۲۶
#مروارید_هرات / بخش اول
"جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید #هرات است."
پَدَرجان همیشه این جمله را تکرار میکرد و به هراتی بودن خود میبالید ولی این بار ادامه داد: "اقیانوس بیآنکه در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشهاش را سَیل (نگاه) کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمدهای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج."
یوسف کنترل تلویزیون دستش بود و مدام کانالها را عوض میکرد تا خبرهای بیشتری از حمله شجاعانه نیروهای مقاومت به سرزمینهای اشغالی بشنود . گاه به گاه خنده بر گوشه لبش چنان مینشست که گویی به عروسش نظر افکنده باشد. گاه چشم تنگ میکرد و گاه با گوشی با دوستش گپ میزد.
از صبح که خبر حمله فلسطینیها را شنیدهبود آرام و قرار نداشت. در خیال خودش مسافر #فلسطین بود و میرفت که به جبهه #مقاومت بپیوندد. اما یکباره یاد حکومت طالبها که میافتاد، دل پیچهای سخت به جانش میافتاد.
نفسی از عمق جانش کشید و چشم سوی بالا کرد گویی آرزویی کردهباشد، دستی به رویش کشید و خود زیر لب برای خود آمین گفت.
به پَدَرجان که او هم غرق در تلویزیون بود نگاهی کرد و گفت: "اینها مثل سگ دروغ میگویند. رقم کشتگان و گمشدگان خیلی بیش از این است که میگویند. این جهودها از رقم کشتههای خودشان هم ترس دارند."
با خود حساب کتاب میکرد بعد از چاشت با کُلچه به پوهنتون برود و دیگران را هم در این شادی شریک بسازد.
رختها را از بند برداشت و به خواهرش مروارید داد و سفارش کرد: "فکرت به خط شلوارم باشد. امروز جشن است. برای تو هم چاکلت بگیرم به دوستانت توزیع کنی؟"
مروارید پای دامنش را گرفت و چرخی زد و لبخند به لب با چشمکی موافقت خود را اعلام کرد.
سرخوش و مستانه در خیابان خواجه علی موفق قدم می زد تا از کُلچه فروشی گل یاس کمی شیرپیره بخرد. شیرینیپزی درست روبروی صلیب سرخ بود. داشت به ساختمان صلیب سرخ نگاه میکرد و در خیالات خودش بعد از شیرینیفروشی میرفت صلیب سرخ تا بلکه بتواند با آنها به فلسطین راه پیدا کند که یکباره صدایی مهیب به گوشش سیلی زد و همه جا پر از خاک شد.
نمیدانست چه اتفاقی افتاده ولی از حجم سنگینی که روی خود احساس میکرد فکر کرد باز حمله شده و زیر آوار بمباران ماندهاست. کوشش کرد تا پای خود را تکان دهد و از این که موفق شدهبود لبخندی به لبش مانده و نمانده، تلخیِ خاک را در دهانش حس کرد و چشمانش سوخت.
با هر تکان که میخورد، دردی عجیب در وجودش حس میکرد. نوری چشمانش را آزار داد و متوجه شد حجم آوار روی سرش خیلی نیست. امید در دلش زنده شد.
یا علی گفت و پاها را بیرون آورد و بلند شد، درد داشت ولی توان ایستاده شدن نیز.
دستانش را بالا آورد تا خاک روی چشمانش را پاک کند. نگاهی به اطراف کرد و زیر لب گفت: "چی گپ شده؟ بمبی بوده که این قدر مرا دور پرت کرده. کجا هستُم؟"
جایی را نمیشناخت. یعنی جای سالمی وجود نداشت تا بتواند از نشانهها بفهمد الان کجا پرت شده.
دور و برش را نگاه کرد. صدای نالههایی به گوشش میرسید ولی مبهم بود.
یاد شیرینی و قولی که به خواهرش داد افتاد. پای راست را روی تلی از خاک گذاشت و پای چپ را بلند کرد. همه جا تل خاک بود. تابلوی آن طرف سَرَک به چشمش آمد: "صلیب سرخ؟" اشک از چشمانش سرازیر شد بابت فکری که داشت. همه چیز نابود شده بود. به ساعت مچیاش نگاه کرد نزدیک ۱۱:۳۰ بود.
زمین زیر پایش لرزید. تازه متوجه شد که بمباران نبوده و صد فیصد زلزله بودهاست.
شروع کرد به دویدن. گاهی به چپ و گاهی به راست میرفت تا شاید مسیر خانه را پیدا کند. و دوباره باز میگشت. یک ساعتی سرگردان بود تا یکباره ایستاد. شاخههای درخت پیر انار خانهشان نشانهای بود که این آوار که پیش روی اوست، باید خانهشان باشد. هیچ چیز سر جایش نبود. تلاش کرد آوار را با دست بردارد شاید خواهر و پدرجانش را نجات دهد.
صدایی از زیر آوار به گوشش رسید. صدای گزارشگر الجزیره بود از #فلسطین و عملیات نیروهای مقاومت.
صدا، زمین گیرش کرد. نشست و سر بر زانو گذاشت و هایهای گریه کرد. و میان اشک و آه گفت: "خداجان قرار داشتم بروم #فلسطین کمک کنم. این چه مصیبتی شد که گرفتارش شدیم؟!"
✍: زینب شریعتمدار
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
#روایت_۱۲۶
#مروارید_هرات
بخش دوم
هر خشت که برمیداشت یک لعنی به آمریکا و اسراییل میکرد که اینقدر کشورش را ویرانه کردهبودند که هیچ کمکی و امکاناتی نبود تا به داد زیر آوار ماندهها برسد.
مدام با خود زمزمه میکرد :" جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید #هرات است." اقیانوس، بیآنکه در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشهاش را سَيل کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمدهای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج" و سرعت میگرفت.
کسی در دور دستتر، صدا به آذان بلند کرد.
آبی در کار نبود. تیمم کرد و به نماز ایستاد تا بلکه کمی هم جان بگیرد برای تلاش دوباره.
هنوز در تشهد نماز آخر بود که نالهای شنید. "مراورید است یا پَدَرم؟!"
و دوباره با دست خالی شروع کرد به برداشتن آوار. اشک میریخت و نادعلی میخواند. از دنیا فارغ بود. به خیالش در #غزه بود و داشت دنبال پیکر نیمهجان مروارید میگشت. هرچه بیشتر آوار بر میداشت ناامیدتر میشد.
تا صبح چندین بار سرش گیج رفت و روی آوار افتاد. خودش را در "خانیونس" میدید که دارد در آواربرداری حملات رژیم صهیونیستی کمک میکند. صدای گریه دختربچهای که از زیر خاک بیرون آورده بود بیدارش کرد و یاد مروارید کوچک خانه میافتاد که معلوم نبود کجاست و پَدَرجانش که حتما به انتظار کمک یوسف نفس میکشید.
زوزه سگها بیشتر میشد و هراس یوسف نیز. تمام شب خشت به خشت برمیداشت و خیال میکرد اینجا "حیالشجاعیه" است و مروارید دختر کوچک فلسطینی که دستانش را از زیر آوار بیرون آورده تا یوسف نجاتش دهد.
آفتاب دمیده بود و تازه گرما داشت خون را در رگهای یوسف به حرکت در میآورد که دستی بر شانهاش نشست.
"چطوری برادر؟ چند نفر زیر آوارند؟ بلند شو بگذار نیروهای تازهنفس کمک کنند. سگهای زندهیاب همراهشان است. شما برو زخم سرت را ببندند و چیزی بخور."
یوسف تازه متوجه زخم سرش شد. زیر لب گفت: "زندگیام زیر آوار است. زخم سرم را چی کُنُم؟!
و مرد هلال احمری گفت: "نگران نباش. نیروهای امدادی کارشان را بلدند." و دستش را گرفت تا چادر هلال احمر برد.
یوسف نشان هلال احمر خراسان رضوی را که دید گفت: "یا امام رضای غریب به داد ما و اهل فلسطین برس."
پزشک هلال احمر که داشت سرش را پانسمان میکرد گفت: "خدا از زبانت بشنود و به داد این بیچارههای زیر آوار هم برسد. زلزله سنگین و مهیبی بود. دو روز دیگر هوا آنقدر سرد میشود و اینها بی سرپناه ! خدا حرفت را بخرد. خودت درد داری و فکر مردم غزهای!"
یوسف در حالی که چشمش به سمت خانهشان بود زیر لب آمین گفت و ادامه داد :" جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید #هرات است." اقیانوس بیآنکه در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشهاش را سَیل کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمدهای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج."
✍: زینب شریعتمدار
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
#روایت_۱۴۳
#گنجشک_بهشت
بخش اول
من هناء هستم. هناء یعنی خوشی. میگویند خوش قدمم. بلدم تا ۲ بشمارم ولی بیشتر از ۲تا از صداها میترسم و بغل مادرم میپرم. حتی خواهر برادرهام هم میترسند. بلدم با چرخ گرد و قشنگ صورتی با مهرههای رنگارنگ و با یک سگ و گربه و موش که جلوی من مینشینند و برادرخواهراهایم گربه را مدام میفرستند دنبال موشها راه بروم. گربهها وقتی میدوند میومیو میکنند و من میخندم.
وقتی روی چرخم، دنبال خواهر برادرهایم میدوم. آنها هم دنبال من.
شیشه که میخورم، پاهایم را تکان میدهم و چشمان قلمبهام دنبال خواهر برادرانم میکند، مبادا از بازی آنها عقب بیفتم.
آن روز که صداها خیلی بلندتر از همیشه بود، گرسنه بودم. گریه میکردم ولی مادرم سراغم نمیآمد. مطمئن بودم مادر یا با شیشه شیرم برمیگردد یا با ظرف پر از سرلاک خوشمزه و شیرین. ولی باید تند تند بخورم تا برادرم ناخنک نزند.
پشت پنجره از ظهر هم روشنتر شد. صدا خیلی بلندتر از همیشه بود. خیلی.. آنقدر بلند که از توی گوشم چیزی بیرون ریخت. تمام تنم درد گرفت. دلم میخواست پاهایم را تکان بدهم ولی نمیشد.
هرچه گریه کردم کسی سراغم نیامد حتی مادرم. خیلی ترسیدهبودم و با خودم میگفتم یعنی مادرم کجاست؟
دستم، سرم، و پاهایم درد میکرد. گمانم دستم خیس شده ولی نمیدانم چطوری. من کنار اسباببازیها نشسته بودم و بازی میکردم.
گشنه بودم. منتظر شیشیه بودم یا حتی سرلاک. الان که فکر میکنم دوست دارم مادر بیاید حتی اگر برادرم سیف به سرلاک من ناخنک بزند.
از صبح مادر به هیفاء گفت:"بعد از صبحانه برو حمام." و قول داد من با هیفاء بروم آببازی کنم. ولی نمیفهمم چه اتفاقی افتاد.
سیف و عبدالله را نمیبینم. و هیفاء را. حتی اسباببازیها را هم. فکر میکنم شب شده و مادر، من و خواهر برادرها را خوابانده. ولی صدای خودش و بابا هم نمیآید. درست که فکر میکنم از قبل از این صداهای بلند، بابا دیگر خانه نیامده. از همان شب که بابا به مادر گفت باید در آب و آرد صرفهجویی کند. فکر کنم مادر خواسته صرفه جویی کند که برایم غذا نیاورد.
بابا به مادر میگفت پیشبینی ما اینست که این بار محاصره جدیتر باشد و باید مراقب همه چیز بود. هیفاء از سیف پرسید: "پیش بینی یعنی چه؟" ولی سیف گفت: "این حرفها مال بزرگترهاست و تو لازم نیست بدانی."
بابا گفت: "ما تقریبا مطمئنیم که #غزه را محاصره صد در صدی میکنند و هیچ چیزی به #غزه وارد نخواهد شد. باز هم هیفاء به سیف نگاه کرد و گفت: " محاصره؟"
سیف گفت: "مثل معادله نوشته میشود." و دوباره گفت: "هر چند این بار معادله حتما تغییر خواهد کرد. این بار معادله را ما حل میکنیم تا دیگر نامعادلهای نباشد."
من دنبال موش و گربهی روی چرخم بودم و اصلا نمیفهمیدم چه دارند میگویند. سیف به هیفاء گفت: "این بار نقشه فرق میکند!"
نقشه را فهمیدم. گمانم عبدالله دارد نقشه میکشد سرلاکهای مرا بخورد ولی نقشهاش جدید است و احتمالا میخواهد همه را بخورد و به من هیچی نرسد.
گمانم سگ روی چرخم جای گاز گرفتن گربه پای مرا گاز گرفته که اصلا نمیتوانم تکانش دهم.
انگار صدای خواهر و برادرانم را هم میشنوم ولی نمیفهمم چه میگویند. فکر کنم به خاطر آبی است که از گوشم ریخت. نمیدانم چرا صدایشان هست ولی خودشان نیستند. مطمئنم مادرم دستش بند است که به گریههای من محل نمیگذارد ولی هیفاء کجاست یا حتی عبدالله ؟!
چه بویی میآید؟! نکند مادر و هیفاء دارند وسایل رفتن به مزرعه را آماده میکنند مثل آن روز که رفتیم و بابا گوشت خرید و کباب کردیم. خیلی بوی خوبی میداد. بابا یک تکه گوشت داد به من گاز بزنم. میگفت برای این که دندانم زود و بدون درد در بیاید خیلی خوب است.
نمیدانم چرا مدام درد پاهایم بیشتر میشود. الان میتوانم بفهمم تا مغز استخوانم می سوزد، یعنی چه؟! فکر میکنم همین حسی است که در پای من است.
چقدر چشمم میسوزد مثل وقتی که مادر صبحها اسفند و بخور دود میکرد و چشم من میسوخت و به سرفه میافتادم. الان هم دارم سرفه میکنم درست مثل بچگیهایم وقتی قلپ قلپ شیر میخوردم و میپرید توی گلویم. آن موقع مادر میزد پشتم و پیشانیام را ماساژ میداد و فوری خوب میشدم ولی الان چرا دست مادر زبر و سنگین شده و به پیشانیام خیلی سخت فشار میآورد.
✍: زینب شریعتمدار
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
قلم خون بالا آورده...
کلمات در خون دست و پا میزنند...
بوی خون مشامم را پر کرده ...
انگشتانم را جمع میکنم ،قلم را دست میگیرم ...
قلم روی صفحه کشیده میشود ...
رد خون غزه را ترسیم میکند ...
غ ....ز ....ه...
«غزه» اما آوار میشود روی سرم ...
گرد غم در فضا پاشیده میشود ...
بند بند تنم زجر میکشد ....
فضای سینه تنگ تر شده ،نفسم بالانمی آید ...
دستم را لا به لای اوار میگردانم ...
دست کوچکی داخل دستم جا خوش میکند...
شاید عروسک باشد...
خونی شده ...
نرم است...
سرد شده ...خیلی سرد...
کاش عروسک باشد....
✍: کوثر سادات
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #رژیم_صهیونیستی #روایت #غزه
#روایت_۱۴۳
#گنجشک_بهشت
بخش اول
من هناء هستم. هناء یعنی خوشی. میگویند خوش قدمم. بلدم تا ۲ بشمارم ولی بیشتر از ۲تا از صداها میترسم و بغل مادرم میپرم. حتی خواهر برادرهام هم میترسند. بلدم با چرخ گرد و قشنگ صورتی با مهرههای رنگارنگ و با یک سگ و گربه و موش که جلوی من مینشینند و برادرخواهراهایم گربه را مدام میفرستند دنبال موشها راه بروم. گربهها وقتی میدوند میومیو میکنند و من میخندم.
وقتی روی چرخم، دنبال خواهر برادرهایم میدوم. آنها هم دنبال من.
شیشه که میخورم، پاهایم را تکان میدهم و چشمان قلمبهام دنبال خواهر برادرانم میکند، مبادا از بازی آنها عقب بیفتم.
آن روز که صداها خیلی بلندتر از همیشه بود، گرسنه بودم. گریه میکردم ولی مادرم سراغم نمیآمد. مطمئن بودم مادر یا با شیشه شیرم برمیگردد یا با ظرف پر از سرلاک خوشمزه و شیرین. ولی باید تند تند بخورم تا برادرم ناخنک نزند.
پشت پنجره از ظهر هم روشنتر شد. صدا خیلی بلندتر از همیشه بود. خیلی.. آنقدر بلند که از توی گوشم چیزی بیرون ریخت. تمام تنم درد گرفت. دلم میخواست پاهایم را تکان بدهم ولی نمیشد.
هرچه گریه کردم کسی سراغم نیامد حتی مادرم. خیلی ترسیدهبودم و با خودم میگفتم یعنی مادرم کجاست؟
دستم، سرم، و پاهایم درد میکرد. گمانم دستم خیس شده ولی نمیدانم چطوری. من کنار اسباببازیها نشسته بودم و بازی میکردم.
گشنه بودم. منتظر شیشیه بودم یا حتی سرلاک. الان که فکر میکنم دوست دارم مادر بیاید حتی اگر برادرم سیف به سرلاک من ناخنک بزند.
از صبح مادر به هیفاء گفت:"بعد از صبحانه برو حمام." و قول داد من با هیفاء بروم آببازی کنم. ولی نمیفهمم چه اتفاقی افتاد.
سیف و عبدالله را نمیبینم. و هیفاء را. حتی اسباببازیها را هم. فکر میکنم شب شده و مادر، من و خواهر برادرها را خوابانده. ولی صدای خودش و بابا هم نمیآید. درست که فکر میکنم از قبل از این صداهای بلند، بابا دیگر خانه نیامده. از همان شب که بابا به مادر گفت باید در آب و آرد صرفهجویی کند. فکر کنم مادر خواسته صرفه جویی کند که برایم غذا نیاورد.
بابا به مادر میگفت پیشبینی ما اینست که این بار محاصره جدیتر باشد و باید مراقب همه چیز بود. هیفاء از سیف پرسید: "پیش بینی یعنی چه؟" ولی سیف گفت: "این حرفها مال بزرگترهاست و تو لازم نیست بدانی."
بابا گفت: "ما تقریبا مطمئنیم که #غزه را محاصره صد در صدی میکنند و هیچ چیزی به #غزه وارد نخواهد شد. باز هم هیفاء به سیف نگاه کرد و گفت: " محاصره؟"
سیف گفت: "مثل معادله نوشته میشود." و دوباره گفت: "هر چند این بار معادله حتما تغییر خواهد کرد. این بار معادله را ما حل میکنیم تا دیگر نامعادلهای نباشد."
من دنبال موش و گربهی روی چرخم بودم و اصلا نمیفهمیدم چه دارند میگویند. سیف به هیفاء گفت: "این بار نقشه فرق میکند!"
نقشه را فهمیدم. گمانم عبدالله دارد نقشه میکشد سرلاکهای مرا بخورد ولی نقشهاش جدید است و احتمالا میخواهد همه را بخورد و به من هیچی نرسد.
گمانم سگ روی چرخم جای گاز گرفتن گربه پای مرا گاز گرفته که اصلا نمیتوانم تکانش دهم.
انگار صدای خواهر و برادرانم را هم میشنوم ولی نمیفهمم چه میگویند. فکر کنم به خاطر آبی است که از گوشم ریخت. نمیدانم چرا صدایشان هست ولی خودشان نیستند. مطمئنم مادرم دستش بند است که به گریههای من محل نمیگذارد ولی هیفاء کجاست یا حتی عبدالله ؟!
چه بویی میآید؟! نکند مادر و هیفاء دارند وسایل رفتن به مزرعه را آماده میکنند مثل آن روز که رفتیم و بابا گوشت خرید و کباب کردیم. خیلی بوی خوبی میداد. بابا یک تکه گوشت داد به من گاز بزنم. میگفت برای این که دندانم زود و بدون درد در بیاید خیلی خوب است.
نمیدانم چرا مدام درد پاهایم بیشتر میشود. الان میتوانم بفهمم تا مغز استخوانم می سوزد، یعنی چه؟! فکر میکنم همین حسی است که در پای من است.
چقدر چشمم میسوزد مثل وقتی که مادر صبحها اسفند و بخور دود میکرد و چشم من میسوخت و به سرفه میافتادم. الان هم دارم سرفه میکنم درست مثل بچگیهایم وقتی قلپ قلپ شیر میخوردم و میپرید توی گلویم. آن موقع مادر میزد پشتم و پیشانیام را ماساژ میداد و فوری خوب میشدم ولی الان چرا دست مادر زبر و سنگین شده و به پیشانیام خیلی سخت فشار میآورد.
✍: زینب شریعتمدار
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
#روایت_۱۴۳
#گنجشک_بهشت
بخش دوم
ازمیان صداها یکی آشنا بود. مزه خاک ریخت در دهانم. شاید مادر یا یکی از بچهها باشد. یا حتی بابا. چند روز است که بابا نیامده. دلم بهانهاش را میگیرد.
ولی صدای گنجشکهای بالای درخت انجیر توی حیاط خانه است که هر صبح تا خورشید طلوع میکند شروع به جیکجیک میکنند. انگار با من حرف میزنند، دوستشان دارم، مثل مادرم.
دلم میخواهد گریه کنم ولی دهانم را باز کنم پر از طعم بد میشود. مثل طعم آن شنهایی که رفته بودیم لب دریا و سیف من و عبد الله را در خاک لب دریا قایم کرد.
دلم میخواهد حالا که کسی نیست با این گنجشکها پرواز کنم و بروم از بالای آسمان و بقیه را پیدا کنم. انگار تمام رختخوابها رویم افتاده باشد و آن زیر مانده باشم حتما مادر دارد رختخوابها را از روی تنم بلند میکند.
درست است هنوز درد دارم ولی روی تنم سبک شده.
خدای من! مادرم، سیف و عبدالله و حتی هیفاء اینجا هستند. چرا مرا با خود نبرده بودند؟! کنار هم آرام خوابیده اند! کاش پدر هم بود.
بالاخره مادر مرا در آغوش گرفت. دردهایم آرام شد. سیف اینجا هم از همه ما بیشتر میداند: اینجا #غزه است. #غزهی بهشت. #غزه بدون محاصره و درد و البته بدون پدر. او را از همین بالا دیدم. روی صورتش را پوشانده و فریاد می زند: "الله اکبر، فداء فلسطین، فداء الاقصی"
✍: زینب شریعتمدار
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
صداها رو میشنوی؟
(صدای آتش بازی ایرانی های فقیر و افسرده و غرق در فلاکت😏)
چشماتو ببند
فرض کن الان... غزه ای...
هر کدوم از این صداها،
یه بمبه
که هر لحظه
هرکدومش
ممکنه بخوره به سقف آشیانهت
و همه زندگیت در یک لحظه
آوار بشه بر سرت....
بچهتو محکم بغل بگیر
و فک کن با صدای بعدی، با انفجار بعدی
ممکنه یهو دستات داغ بشه
و
لباست سرخ
و چشمای دردونهت برای همیشه بسته بشه
خیلیییی دوره از زندگی ما
مگه نه؟
تو خیالمون هم نیست چنین روزهایی بر ما وارد بشه
مگه نه؟
آره
ما در سایه یه امنیت بزرگ زندگی میکنیم
که براش جانها فدا شده
ولی
از بی غیرتی حکام عرب و جولان شیاطین جن و انس
این صحنه ای که تصور کردی
داره در نقطهای از جغرافیای زمین
روز و شب
برای مادرانی تکرار میشه....
مادرانی که گویا زن نیستند
که سازمانهای بینالمللی
و حقوق بشر
براشون اشک تمساح بریزه
و کمپین راه بندازه
صدای انفجار
- اینجا انفجارهایی از سر شادی و دلخوشی
آنجا انفجار جنگ و آوارگی -
قطع نمیشه
فرزندت رو محکم بغل کن
ببوسش
به جای همه مادران غزه
با آغوش های خالی...
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #رژیم_صهیونیستی #روایت #غزه #چهارشنبه_سوری #انفجار
سحر دوم ماه مبارک است
چند دقیقه ایست اذان زده
نشسته ام پای رسانه چند ده اینچی خانه مان، مراسم نوای قدسی جزء خوانیست در حرم چراغ هشتم و سخنران چهره آشنا تدبر میکند در یک آیه از جزء دوم، آیه ٢۴٩ سوره بقره، میگوید خیلی ها بودن مقاومتشان باعث نصرت شده از تاریخیان میگه و شماره هاش میرسه به شهید باقری سِرم به دست پای طراحی عملیات و حاج احمدی که بالشتی برای خواب نداشت و هرجا میشد اصلحه زیر سر میگذاشت... از نامه حاج قاسم به دخترش اینکه سی سال است نخوابیده و نمک به چشم ریخته...از آرمان و روح الله عزیز هم اسم در شمار نیکان میبرد چشم مادرشان روشن... از مرزها خارج میشود میرسد به حذب الله و جنگ بیست و دو روزه و مقاومتهایشان... یک راست میرود سراغ دخترک #غزه که او تبریک میگوید ورود ماه مبارک را و میگوید ما پنچ ماه است که روزه ایم... غذایی برای خوردن نداریم🥺
حاج آقای جوان عمامه سید میگوید این مقاومتها نصرت الهی را میرساند...
آری جای خیلی از ماها بار این مقاومت را به دوش میکشند...
خدایا تعجیل کن در نصرتت به حق مردم مظلوم و مقتدر غزه...
✍: الف.ز
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #رژیم_صهیونیستی #روایت #غزه #روایت_سحر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفره پهن شده...
همه چیز هست ...
زولبیا ،بامیه ،نان ،پنیر وسبزی...
وخرما
از همان خرماهایی که خیلی دوست دارم...
گلویم خشک شده ،منتظرم« الله اکبر »را که شنیدم پارچِ وسط سفره را که بد جور چشمک میزند، بردارم ...
خدا مامان را خیر دهد ...
چند ساعتی هست روی پا ایستاده و برایمان غذا میپزد ...
اگر بهشت زیر پای مادر ها نبود ،عجیب بود
وقت کند میگذرد..
گرسنگی بیداد کرده ،کم کم بی قرار میشوم ...
برای اینکه حواسم پرت شود،
کنترل را بر میدارم وکانال ها را بالا وپایین میکنم ...
دستم روی یکی شان قفل میشود
دیگر نمی توانم شبکه را جابه جا کنم ...
همه دورشان حلقه زده بودند ...
بعضی مبهوت ،تماشا میکردند
و بعضی فیلم برداری میکردند
مادر اما بی تفاوت به اطرافش بر سر کوبان فریاد میزد ...
دخترک لباس مادر را چسبیده بودو گریه میکرد ...
پدرم عرب زبان است اما من یک کلمه هم نمیفهمم ،مخصوصا این که کسی با لهجه صحبت کند
چشمم دنبال زیر نویس می گردد
پیدایش کردم ،اما کاش هیچوقت پیدا نمیشد...
کاش هیچ وقت نمیفهمیدم آن مادر چه میگوید ...
اذان میشود ...
موذن الله اکبر را میگوید ومن همچنان خیره به تلوزیون نشسته ام
اذان تمام میشود...
اما من دیگر تشنه نیستم...
دیگرخرمای سر سفره را دوست ندارم، طعم مرگ میدهد...
✍: کوثرسادات
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #رژیم_صهیونیستی #روایت #غزه #رمضان
🔻وقتی بچهها می خوابند، ساکت باشید. نه وقتی کشته میشوند
از سَرِ شب بیحال بود.
وقتی پدرش از سرکار آمد، سرش را از روی بالشت بلند نکرد.
نگاهِ بی رمَقی به پدر انداخت.
حتی جلوی پایش تاتی تاتی هم نرفت.
کمی که گذشت، ضعف در صورتِ گرد و مخملیِ کوچکش مشهودتر شد.
چندمین بار بود که شیر را بالا میآورد.
شب از نیمه گذشته بود که دخترکِ یکسالهام را با حال آشفتهای به بیمارستان رساندیم.
روسریم مثل همیشه صاف و بدون ایراد روی سرم نَشستهبود و چادری که معلوم نبود چرا هر چه صافش میکردم باز هم زیر پایم می رفت. شاید، کمرم از دیدن حالِ دخترم خَم شده بود.🥺
به مطب خوانده شدیم و شرح حالِ گوارشِ دخترک را دادیم.
شربت و دارو را در همان بیمارستان به خوردَش دادند. و ساعتی جِسمِ نحیفش آرام گرفت.
روبه رویِ تخت کوچکَش نشستهبودیم و رویِ ریزترین تکانهای بدنش دقیق.
چشمهایِ بیقرارَش، نفسی که از تهماندهی بُغضش، در گلو میلرزید و لبهایش که آغوش مادر را طلب میکرد.
مراقب او بودند و مواظبِ ما.
صحبتهای پرستار و دکترها را میشنیدیم.
دکتری که آخرین بیمارش را ویزیت کرده بود، باحالت تعجبِ توام با پوزخند به دکترِ شیفت جدید گفت: "آخرین مراجعم، به خاطر آفت دهان، این موقع شب بچشو آورده بود بیمارستان"
همسرم، از بَدوِ ورود، رفتار و حرکاتش فرق کرده بود . گویی جسمش همراهِ من و دخترکم بود. اما در اندیشهی طفلکهایِ مدفون زیرِ آورارها گیر کرده بود.
نمیتوانست خودش را از غرق شدن در آن زندانِ رو باز نجات دهد.
بعد از شنیدن صحبتهای دکتر، دستان خود را در موها فرو کرد و چشمهایش را بست.
با بیحواسی نفسش را محکم بیرون راند و گفت: "زهرا، دارم دیوونه میشم، یکی اینجا در امنیت کامل، ساعت سه صبح، بچشو برای آفتِ دهنش میاره بیمارستانِ مجهز. بعد اونطرفتر از ما تو غزه، مردم بچههاشونو نمیتونن از زیر آوار بیرون بکشن. حتی نمیدونن زندن یا مرده"
حالِ خرابِ مرا نمیدید و روضهخوان شده بود.
اینجا بیمارستان، محلِ اَمنِ حالِ خراب کودکاست.
آنجا بیمارستان،گورِ دسته جمعی.
لالاییِ مادرانهام، آتشِ غمَش را شعلهور تر میکرد.
گوشی را از جیبش در آورد و اِستوری گذاشت و رو به من گفت: "این کار که از دستم بر میاد".
✍#مهدیه_مقدم
شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
برگزیده نخستین جشنواره روایت ملی مقاومت
👏مهدیه مقدم نیکو
شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
بسمه تعالی
عروسی طفل
1⃣
سلما بستنی را از حلیمه گرفت و هم زمان با خوردن، شروع به حرف زدن کرد: نخیر، این بار فرق داره، مامان از اولای بهار که تو بیمارستان بود و نتونست برام تولد بگیره، مکثی کرد و گاز کوچکی به بستنی زد و ادامه داد: بهم گفت(( یه جشن عروسی طفل برات بگیرم تا روزی که خودت مامان بشی یادت نره)).
حليمه که بستنی اش را تمام کرده بود، انگشت سبابهاش را لیس زد و گفت: اون مال قبلا بود دختر، الان دیگه وضعیت؛ فرق کرده
سلما از روی بلوک سیمانی کنار پارک بلند شد، روسریاش را صاف کرد، با دست راست پشت شلوارش که خاکی شده بود را تکاند و گفت: یعنی چه فرقی؟
حلیمه همزمان با بلند شدن گفت: حالا بدو تا اون دو تا تاب خالیه بریم سوار بشیم، بهت میگم.
دو نفری دست هم را گرفتند و دویدند. داخل پارک شدند، از کنار سرسرههای رنگ و رو رفته رد شدند و به قسمت تابها رسیدند.
ابتدا حلیمه تاب را نگه داشت تا سلما سوار شد و او را عقب کشید و رها کرد. سپس به سرعت روی تاب کناری نشست و خودش را عقب کشید و شروع به تاب خوردن کرد:
اون موقع که مامانت گفته بود جنگ نبود، ولی از دیروز اوضاع فرق کرده، فکر کردی این که بابا عزیز گفت ((این بار جنگ به نفع ما شروع شده)) یعنی فقط خوشحالیم واین بستنیها که خانوم ناظم واسه شیرینی بهمون داد می خوریم؟ نخیر...اون روز که اومدم خونهتون مشق بنویسیم، حرفهای خاله احلام یادم هست، میگفت اون وقتها که من و تو به دنیا نیومده بودیم و داداش هانیات تو شکم مامانت بود، موقع جنگ کشتار غزه، مجبور بود با اون وضعش هر روز تو بیمارستان باشه و به زخمیها کمک کنه.
الان هم حتما همینطوری میشه دیگه.
سلما ناگهان ایستاد، مکثی کرد و از روی تاب پایین پرید و به سمت خیابان دوید.
حلیمه هم به دنبال او دوید و فریاد زد: کجا میری سلما؟ سلما جوابی نداد و به سرعت وارد تعمیرگاه کنار مسجد شد. حلیمه هم رسید و هنوز مشغول نفس نفس زدن بود که سلما داد زد: عمو هاشم...عمو هاشم...
در اتاقک کنار حیاط تعمیرگاه باز شد و مردی سی و سه،چهار ساله بیرون آمد. اول تابش شدید آفتاب چشمش را زد، چند ثانیه صبر کرد، سیگارش را کناری انداخت و با خنده گفت: سلما...سلما...بیا ببینم باز چی شده.
دو دختر به سمت او رفتند، هاشم در را باز کرد، هر سه داخل اتاقک شدند و در را بست.
دخترها روی مبل رنگ و رو رفتهای نشستند، هاشم روبروی آنها روی پیت حلبی کنار میز نشست و گفت: خوب بگو ببینم چی شده؟
سلما روسریاش را باز کرد و دور گردنش انداخت: عمو هاشم، لطفا یه زنگ بزن به بیمارستان، باهاش کار دارم
هاشم نگاهی به حلیمه انداخت: چی شده حلیمه، باز هانی اذیتش کرده میخواد به مامانش شکایت کنه؟
حلیمه گفت: نه عمو، راستش نمیدونم...
سلما وسط حرفش پرید: نه عمو، میخوام به دکتر حسام زنگ بزنم، مامانم قول داده بود پس فردا برام عروسی طفل بگیره، جای اون تولده که امسال برام نگرفت، حالا حلیمه میگه چون دیروز هواپیماهای اسرائیل اومدن و از آسمون کاغذ ریختن که ما از اینجا بریم، حتما مامان تا آخر جنگ تو بیمارستان میمونه و نمیاد برام تولد بگیره.
هاشم با تعجب به سلما نگاه کرد و گفت: نه سلما جان،مامانت حتما...
لب های سلما به لرزش افتاد، قطره کوچک اشکی گوشه چشم راستش نشست و با بغض گفت: عمو زنگ بزن!
هاشم بی هیچ حرفی تلفن سیاهرنگ روی میز را برداشت و شمارهای گرفت و بعد از چند لحظه مکث، شروع به صحبت کرد:
سلام دکتر حسام، حالت چطوره؟... من هم خوبم، دو دقیقه وقت داری سلما باهات کار داره؟...باشه
با سر به سلما اشاره کرد جلو بیاید. سلما جلو آمد. هاشم از روی پیت حلبی بلند شد، سلما به جای او نشست و گوشی را گرفت:
سلما آقای دکتر! خوبم...نه، گریه نکردم ولی خیلی ناراحتم، پس فردا روز جشن عبادتم هست، قرار بود مامانم واسم عروسی طفل بگیره، قرار بود همهی همکلاسیهام بیان خونهمون، ولی حالا که جنگ شده...
چند لحظه سکوت کرد،معلوم بود با دقت به حرفهای دکتر گوش میدهد. دوباره شروع به صحبت کرد: میدونم آقای دکتر، منم دوست دارم مامانم به بچهها و زخمیها کمک کنه ولی آخه مگه پارسال که بابام تو زندان اسرائیلی ها از اعتصاب غذا شهید شد، شما نگفتین هر کاری دارم به شما بگم، خوب الانم خواهش من اینه دیگه.
دوباره چند لحظه مکث کرد، آرام سری تکان داد و با خوشحالی گفت: ممنون شدم آقای دکتر! و گوشی را گذاشت.
هاشم در حالیکه با دستمال روغنی، آب بینیاش را پاک میکرد، پرسید: خوب...چی شد؟
سلما از روی پیت حلبی بلند شد، کیف مدرسه را پشتش انداخت و گفت: دکتر حسام گفت حتما سهشنبه رو به مامان مرخصی میده...(ادامه👇)
✍: مهدی نانکلی
شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
عروسی طفل
2⃣
...برگشت و رو به حلیمه کرد: گفت من فقط به فکر روز جشن و کارهام باشم، تو هم بلند شد زود بریم کلی کار داریم.
دخترها با خنده از اتاقک بیرون رفتند، هاشم اهرمی را تکان داد و کرکره بالا رفت. دخترها دستی برای هاشم تکان دادند و خارج شدند. هاشم نگاهی به اطراف اتاقک کرد، با پا برگهای روی زمین را جابجا کرد، سیگار نصفه اش را پیدا کرد، آن را فوت کرد، گوشهی لب گذاشت و روشن کرد و داخل اتاقک شد. صدای اذان به گوش میرسید. حلیمه در اتاق را باز کرد، از تاریکی شوکه شد، با دست کنار دیوار دنبال کلید برق گشت، سرانجام توانست لامپ را روشن کند. سلما را دید که کنار پنجره نشسته و پرده را دور خودش پیچیده است. کنار او رفت و با تعجب گفت: وا...سلما داری گریه میکنی؟ بچهها خسته شدن بس که کارتون دیدن، پاشو بیا اون اتاق، ناسلامتی بخاطر تو اومدنا سلما با آستین پیراهن گل گلیاش اشکش را پاک کرد و چیزی نگفت. حلیمه ادامه داد: تو بیا...دیگه الان خاله هم میرسه، تازه به زبیده گفتم به موبایلش یه زنگ بزنه، مطمئن باش دکتر حسام زود مامانت رو میفرسته بیاد، مگه نگفتی قول داده؟ سلما دیگر اشک نمیریخت ولی حرفی هم نزد. چهره اش هنوز در هم بود. دهان باز کرد که اعتراضی بکند که در اتاق باز شد و زبیده وارد شد: سلما...من هرچی زنگ میزنم به بیمارستان کسی جواب نمیده، تو بیا پیش ما دیگه. از کنار دست او دخترک تپل و خندانی داخل اتاق سرک کشید: سلما بیا دیگه...اینا میگن تا تو نیای نمیذارن این خوراکیها رو بخورم! سلما برای اولین بار لبخند زد. حلیمه گفت: از دست تو حنّه! چقدر شکمو هستی تو! همگی خندیدند. دختر جوانی در نیمهباز اتاق را تا انتها باز کرد و وارد شد، به سلما نگاهی کرد و گفت: سلما جان! تو بیا،من یه فکر خوبی کردم. سلما از جا بلند شد: چه فکری خاله ثریا؟ ثریا گفت: بچهها هم گرسنه هستن هم خسته، بیا یه کم خوراکیها رو بخوریم، بعد کیک رو برمیداریم میریم بیمارستان، مامانت رو غافلگیر میکنیم، اونجا جشن میگیریم. دخترها با چشم های گشاد شده و لبخندی محو به هم نگاه کردند. ثریا ادامه داد: معطل نکن دیگه، الان شب میشه باز هواپیماها میان. همه از اتاق بیرون رفتند. دخترها با خوشحالی دست میزدند و سرود میخواندند و خوراکیها را میخوردند. بعد ثریا کیک را داخل جعبه گذاشت و همگی از خانه بیرون رفتند. صدای پرواز هواپیماها در گوششان سوت میکشید ولی بیتوجه از کوچهها و خیابانها به سمت بیمارستان میرفتند. حنّه ناگهان ایستاد و گفت: بچهها من خسته شدم، چقدر تند میرین. روی لبهی سیمانی کوچه نشست. بچهها با نگاه پرسشگر به ثریا نگاه کردند. ثریا کنار حنّه نشست. گفت: باشه تنبل، فقط یه خیابون مونده ، ولی باشه، یه کوچولو صبر میکنیم بعد میریم. ناگهان صدای گوش خراشی آمد و بچه ها به هم نگاه کردند.ثریا به پاهایش نگاه کرد که لرزش خفیفی گرفته بودند. زمین زیر پایشان لرزید و هرکدام به گوشهای افتادند. جعبهی کیک مچاله شده، زیر ماشین کنار خیابان افتاد که تمام شیشههایش شکسته بود. عروسک خرسی که دست خواهر کوچک زبیده بود، داخل جوی آب افتاد. ثریا به زحمت از روی زمین بلند شد. دخترها را یکی یکی از روی زمین بلند کرد و خاک را از روی سر و صورتشان پاک کرد. پسر نوجوانی به سرعت با دوچرخه از چهارراه رد شد و فریاد زنان گفت: سلما...سلما...مامانت...بیمارستان ...مامانت...بیمارستان المعمدانی... ثریا و بچهها با وحشت به هم نگاه کردند و به سمت انتهای خیابان دویدند. عروسک خرسی داخل جوی آب، به پوتین پارهای گیر کرده بود و دیگر حرکت نمیکرد.
✍: مهدی نانکلی
شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت
👏مهدی نانکلی
شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
تعداد روزهای مصیبت را تا صد شمردیم، دیدیم تمام شدنی نیست انگار، دیگر نشمردیم! امروز چندمین روز است؟ کسی میداند تعداد شهدا به چند رسیده؟ حالا دیگر مصیبت تبدیل شده به عادت؛ و عادت آفت است!
در تاریخ اسلام هیچ کجا چنین جنایت هولناکی با این تعداد شهید و مجروح، آن هم در سکوت و خفقان مسلمین سابقه نداشته.
ابوعبیده روزهای اول مصیبت، از مسلمانها میخواست که متحد شوند و کاری کنند. حالا اما میدانید چه گفته؟ گفته آی مسلمانان روزهدارِ سر به مهرِ عابد، که در هنگامهی قتل ما، کنج محرابهایتان منتظر رمضانید و مساجدتان را زینت میکنید! دیگر توقع ورودتان به جنگ را نداریم، لااقل همان کنج محرابهای رمضانیتان، برای نجات ما دعا کنید. دعا میتواند سرنوشت یک قوم را تغییر دهد...
و این، حداقل کاری است که تکتک ما میتوانیم انجام دهیم و دیگران را هم به آن توصیه!
شنیدهاید که میگویند دعای روزهدار هنگام افطار مستجاب است؟ شما دعایتان را خرج چه میکنید؟
ما میخواهیم دعای مستجاب افطارمان را، نذر فرج و مقاومت کنیم!
ما میخواهیم چند دانه خرما و یک برگه کوچک که رویش نوشته دعای مستجاب افطارم نذر کودکان مظلوم فلسطین را برداریم و در خانهی همسایه و توی مسجد و حرم و کوچه و خیابان پخش کنیم. باشد موج دعای دسته جمعی ما هنگام افطار، ورق ظلم و جنایت را برگرداند و قدمی در مسیر ظهور باشد...
شما چه میکنید؟
#قدم_کوچک_من_برای_فلسطین
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #رژیم_صهیونیستی #روایت #غزه #رمضان
🔻 تا جهان برای غزه کاری کند....
به سرم ميزند بروم خیابان پاسداران پشت حسینیه ارشاد، روبهروی دفتر سازمان ملل بایستم و فریاد بزنم که "دارید چه کار میکنید؟ چرا کاری نمیکنید؟ اصلا کاری میتوانید بکنید؟ "
یا مثل روزهای جنگ ۲۲ روزه غزه که دانشجویان آمدند، شعار دادند و .... کتک بخورم و با سرو صورت خونین برگردم. یا نه، در بلوار وسط خیابان روبهروی در ورودی بنشینم و اعتصاب غذا کنم و سرمای شب را بچشم تا کسی یادش نرود بیشتر از پنج ماه است که مردم غزه با دست خالی مقاومت میکنند. اما نه، تو سازمان ملل نیستی. تو آمدهای که ملتها را مال خودت کنی نه اینکه برای ملتها کاری کنی!
دنیا در جنگ است ولی زندگی مردم مثل بوم غلطون میچرخد. بچهها به مدرسه میروند؛ مردها به سرکار. زنها خرید میکنند، غذا میپزند؛ کتاب میخوانند و موسیقی گوش میکنند. میخواهم درد خواهر و برادر مسلمانم را به دوش بکشم و با او یکی شوم اما دنیا عوض شده است. نمیگذارد آنطور که میخواهم باشم. چرخ روزگار میگردد اما باید آن را نگه داشت تا جهان برای غزه کاری کند!
نمیدانم شاید هم بروم روبهروی سفارت ترکیه منافق بایستم. پلاکاردی در دستم بگیرم و شعار دهم تا همه بدانند ۳۱ هزار انسان مسلمان جان دادهاند اما اردوغان بازهم دم از اسلام میزند ولی صادرات خود به اسرائیل را متوقف نمیکند.
کاش بوشنل خودش را جلوی سفارت اسرائیل نسوزانده بود. کاش هواپیمای جنگیش را میبرد وسط تلآویو، درست همانجا که جلسات نتانیاهو با وزرایش برگزار میشود، آن را فرود میآورد و معادلات جنگ را به هم میزد. او فقط کمی نظم ذهنش بهم خورد و این کار را کرد. این "نظم" حتی اجازهٔ فکرکردن هم نمیدهد. درون آن زندگی میکنی بدون اینکه بدانی چطور وارد آن شدی و با آن سَر میکنی. باید معادلات ذهنی هزاران نفر مثل او تغییر شود تا دنیا عوض شود. باید این نظم را به هم بزنیم تا جهان برای غزه کاری کند.
کاش آن زن سیاهپوست آفریقاییتبار بداند و دستش را که به نشانهی وتو در شورای امنیت بالا برده، پایین بیاورد. کاش ریشههای این همه ظلم را بفهمد. بفهمد که روزی با اجداد او نیز همان کاری را کردند که امروز با مردم غزه میکنند. آنها را هم حیوانهایی انساننما خواندند؛ آن را در دانشگاه و به نام داروینیسم تدریس کردند. کار خودشان را علمی نامیدند و نسلکشی کردند.
کاش آن زن بداند همنژادهای او سرنوشتی مثل جورج فلوید دارند. کدخدای دنیا آن بالا نشسته تا همه منظم باشند. اما باید این نظم را بهم بزنیم تا جهان برای غزه کاری کند!
رمضان است. یاد جملهی مرد بزرگی میافتم که انقلاب کرد و نظم جهان را به هم زد. مردی که با نامگذاری "روز قدس " فلسطین را به مردم جهان معرفی کرد. مردی که میگفت: "اگر مسلمین مجتمع بودند هرکدام یک سطل آب به اسرائیل میریختند او را سیل میبرد."
باید این نظم را بهم بزنیم و مثل "هنادی حلوانی" که ته چین عربی مقلوبه را در مسجدالاقصی به نشانه واژگونی زودهنگام جلوی چشم سربازان اسرائیلی، برگرداند برای غزه کاری بکنیم.
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃
✍: مریم نامی
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #رژیم_صهیونیستی #روایت #غزه #رمضان