هدایت شده از راویا
#روایت_من
"بهشت هایکو" ۱
ما گروهی از هنرمندان مستقل هستیم که در شاخههای مختلف ادبی و هنری فعالیت میکنیم.
روزی تصمیم گرفتیم چالشِ درونگروهی برگزارکنیم.
چالشِ هایکو، فعالیت جدید ما بود که جرقههایش در چهارشنبه ۲/ آبان زده شد و با شور و شوقی زیاد تا ساعت صفر فردایش ادامه داشت.
بنا این بود که با اسم سه کتاب، جملهای زیبا و مفهومی بسازیم.
هایکوهای جذابی را اعضای گروه حرفههنر خواندیم.
آن موقع هدف از این کار سه چیز بود:
تمرین خلاقیت،
رشد فعالیت گروهی
و سرگرمی
درطول یک روز و نیم طبق گفته اعضا، هرسه این هدف با چالش هایکو صورت گرفت و در پایان یک هدف عالی هم رقم خورد.
مبلغ جایزه باهمت اعضا جمع شد و ۲۴۰ هزارتومان تامین شد.
بین همه شرکتکنندگان چالش هایکو، قرعهکشی شد و یکنفر بهعنوان برنده اعلام شد.
دو نفر هم که بیشترین هایکوها را ارسال کرده بودند بهعنوان فعالین، برگزیده این چالش شدند.
به هرکدام مبلغ ۸۰ هزارتومان بهعنوان جایزه میرسید اما با عمل فداکارانه یکی از خانمها در انصراف از جایزه، به دو برگزیده هرکدام مبلغ ۱۲۰ هزارتومان میرسید.
یکی دیگر از خانمها با عملی پسندیده، جایزهاش را به مقاومت فلسطین و لبنان هدیه داد.
خانم دیگر هم با مهربانیاش ما را مخیّر به اهدا جایزه برای غزه کرد.
به این صورت همه متولیان مالی و مشارکتکنندگان در چالش گروه حرفهیهنر، در این اقدام زیبا شریک شدند و هدفِ چالش عالیتر شد.
یکی از هایکوهای زیبای این چالش را بخوانید:
کودک فلسطینی!
به وقت بهشت
آزادی را فریاد کن.
کانال حرفههنر در ایتا
https://eitaa.com/herfeyehonar
......................................................
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
هدایت شده از راویا
به نام خدا
دست بخشش
هوا گرفته و مه آلود بود که به دانشگاه رسیدم. اما این باعث نمیشد که خبری از شور و هیجان دانشجوها نباشد. نزدیک سلف مرکزی دانشگاه محقق چشم گرداندم و بنر بازارچه همدلی را دیدم. جلو رفتم. سه دانشجوی دختر پشت میزها ایستاده بودند و به سوال و جواب مشتریها پاسخ میدادند. از بین دانشجویانی که مشغول تماشا و خرید محصولات بودن خیره شدم به اجناس روی میز. از لیوان و زیر دستی و سرویس سرامیکی آشپزخانه تا فنجان قهوه خوری و پیراشکی و موکت و ساندویچ. فنجان هر کدام رنگ و لعابی داشتند. نوشته ی روی فنجانها و پیش دستیها مشتری را جذب خود میکرد. با دیدن فنجانی که روی دستههایش عکس سه پرنده کوچک بود با خودم گفتم: چقدر برای هدیه دادن خوبه.
همزمان با من دانشجویی قیمت فنجانی که به چشمم آمده بود را پرسید و فروشنده جواب داد : دونهای ۱۸۰ تومن.
دختر دانشجو کیفش را دست به دست کرد: چقدر نازه!
دختر پشت میز که ظاهرا سازنده کارهای سرامیکی بود آدرس کانالش
را نشانمان داد؛ از این صفحه میتونین شکل و رنگ مورد نظرتون رو درخواست بدین.
دخترک لیوان را گرفت و ذوق زده از انتخابی که کرده بود میخواست دور شود که با حرف فروشنده دیگر ایستاد: موکا نمیخوایین؟ ارزونهها.
دخترک با خنده دور شد. 😊
از آن طرف نگهبان دانشگاه که پیرمردی خوش رو و کلاه به سر بود از راه رسید. خریدارانه پرسید: موکا دیگه چیه؟
فروشنده با لبخند فنجان موکا را به سمتش گرفت: بفرمایین. چیزی تو مایه شیر قهوه است. اما نه تلخه و نه شیرین.
نگهبان سری تکان داد: به مزاجم سازگار نیست بابا. اما یه ساندویچ ازتون میخرم.
دختر فروشنده پلاستیک ساندویچ اولویهها را جلو آورد و ساندویچی به دست نگهبان داد: مهمان ما باشید اقای زارع.
مرد کارت را به سمتش گرفت: نه بابا. میخوام یه کوچولو ثواب ببرم.
یاد دخترم افتادم که چند ساعت دیگر از راه میرسید و هنوز برای ناهار چیزی نپخته بودم. پول چند ساندویچ را دادم و آنها را تحویل گرفتم. زل زدم به نوشتهای که با سلیقه روی ساندویچها چسبانده بودند. آن را خواندم: این یک خرید نیست. این یک پل است بین ما و قلبهایی که در فلسطین و لبنان برای آزادی میتپند. هر لقمه نشانهای از ایستادگی و امید برای کودکانی است که زیر بمباران خواب آزادی میبینند.🥺
چقدر خوب بود که ناهار امروزمان نشانهای کوچک و ناچیز از کمک ما به برادران و خواهران لبنانی بود. قطره قطره جمع میشد و تبدیل به دریا میگشت.
دانشجوها رفته رفته جلوی میز را گرفتند. جا برای ایستادن نبود. فروشندهها هم خجالت را کنار گذاشته و تبلیغاتشان را شروع کرده بودند: صدای فروشنده همه را دور میز جمع کرده بود؛ دیگه هیچ جا به این قیمت پیدا نمیکنین. بیایین که ارزون میدیم..
با قطرات باران که روی صورتم لغزید به خودم آمدم. انگار آسمان نیز داشت دست سخاوتش را به زمینیان نشان میداد. از دانشگاه بیرون رفتم و سوار تاکسی شدم.
آن طرف روی دریاچه شورابیل اردبیل، رنگین کمان در حال خودنمایی بود.
✍: فرانک انصاری
ششم آذر ماه ۱۴۰۳
#روایت_من
**************************
#ایران_همدل #روایت_مقاومت
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
هدایت شده از راویا
دل بزرگ میخواهد
برای یک زن تا
زیباترین زینت خودش را
ببخشد و آرام برود..
به یاد آن گردنبند
حضرت زهرا افتادم
چقدر کار شما شبیه هم بود
او بخشید. تا گرسنه ای را نجات دهد
و فقیری را سیر کند
تو بخشیدی تا بگویی من کنار توام
کنار کودک ات
کنار خانه ای که آوار شده است..
به گوش دشمنان برسانید
ما ملت شهادت یم
ما یادگار همان حضرت زهرایی هستیم
که بخشید و آرام گرفت..
دستان ت متبرک
بانو ی سرزمینم
✍؛ زائری
#روایت_من
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
#ایران_همدل #روایت_مقاومت
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
هدایت شده از راویا
بسمالله
مرتبتر از همیشه
مامان پشت خط بود و آمدنش تا یکربع دیگر را خبر میداد.
خانه را یک نگاه سرتاسری انداختم.
فاطمه را صدا کردم: "بدو متکا و پتوت رو از جلو تلویزیون بردار. مامان جون داره میاد"
موتور امیرحسین جلوی در آشپزخانه چپه شده
و توپهای بازی پذیرایی را پر کرده بود.
صاف کردن موتور را به پسرک سپردم و توپها را چندتایی با دو دست برداشتم و توی اتاق بچهها بردم.
دمکردن چای را به دختر بزرگترم سفارش دادم:"مامان جان، چند تا گل محمدی هم بنداز توش"
فاطمه گوشهی رومتکایی را توی دستش گرفته بود و پتو را روی زمین آرام آرام میکشاند: "مامان، مادرت داره میادا چقدر رودربایستی داری ازش."
باقی توپها را انداختم توی اتاق و در را بستم:"باشه مادرم باشه. آدم باید جلوی مادرش مرتبتر از بقیه باشه که مامانش کیف کنه بگه چه دختری دارم"
جملههایم را با خنده و به شوخی گفتم. شاید میخواستم بعدتر که به خانهشان رفتم صحنههای شورانگیز و بهم ریخته نبینم.
فاطمه پتو را سرجایش گذاشت و برگشت:"مگه فردا روضهی فاطمیه نداریم. خب همون موقع تمیز میکردیم دیگه."
چند ساعت بعد، تا سر توی کابینت فرو رفته بودم و انتهایش را دستمال میکشیدم. صدای خندهدار فاطمه را از نزدیک شنیدم و سرم را بیرون آوردم.
_مامان آخه کی ته کابینتو میبینه. خانما میان روضه و میرن دیگه. به خدا هیچکس نمیاد تو کابینتا رو ببینه
جملههایی که ظهر گفته بودم، دوباره توی ذهنم آمد و چشمهایم گرم اشک شد:
آدم باید برای روضهی مادرش مرتبتر از همیشه باشه.
✍مهدیه مقدم
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
#روایت_من #راویا #فاطمیه
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
هدایت شده از راویا
روایت دیدار
به لطف همراهی کودکانمان که فکر میکردم، اسباب زحمت باشند؛ خیلی راحت و بی معطلی خود را زیر سقف نور یافتیم...
نگاه اولم گره خورد به زیلوهای آبی رنگ...😭
شبیه قدم زدن در خانه ی بزرگِ بزرگتر ها بود،خیلی بزرگتر . آدم دلش میخواست دو زانو بنشیند تا عطر چایی که برایش می اورند مستش کند اما خجالت امان خوردن ندهد...
از در باز بزرگ که وارد شدیم چشمم به جایگاه افتاد نگاهم بار دوم خیره ماند یعنی با همین فاصله زیارتشان می کنیم؟❤️
از رفیقم که کنارم بود سوال کردم حضرت آقا همین جا تشریف می اورند؟ منِ پرتوقع ان لحظه راضی شده بود ؛ به همه چیز...
شبیه حضور در حرم بود که غصه ها یادت می رود...
هنوز نزدیک ده صف تا ته فاصله داشتیم که پر نشده بود ، می شد گفت آن وسط هاییم...
سر پا دورتا دور چشم گرداندم انگار که وارد مجلس جشن و شادی شده باشی از فضاسازی زیبای حسینیه قند در دل آدم اب می شد...🥰
پرده ی پشتِ جایگاه، سرخابی؛
ستون ها با پارچه هایی با طرح گل های اسلیمی با زمینه صورتی پوشیده شده؛
دیوار بین پنجره ها همه با پرچم های یک دست متبرک به نام حضرت فاطمه (س) پوشیده شده بود؛
دور تا دور پرچم ها با ریسه های مرجانی رنگ نورانی تر شده بود...😍🥺
حدیث منتخب نصب شده هم که بیشتر از همه لبخند بر لب می نشاند : جبرائیل علیه السلام پیوسته مرا در باره زنان سفارش می کرد...
سرود دختران را شنیدیم و اجرای تئاتر بانوان و نقش ام خلف همسر مسلم بن عوسجه را دیدیم اصلا یاد کربلا که نباشد حلقه ای مفقوده همه چیز را بهم می ریزد همان حلقه ی اشکی که سرازیر شد...
از قرائت ایات نور و سوره کوثرش حسابی نور علی نور شد که چشم هایمان روشن شود به دیدار حضرت آقا...
پدر که آمدند همه ایستاده بودند و چند قدم جلوتر پرت شده بودیم؛ خواستیم بنشینیم جایمان حسابی تنگ شده بود🍃
دخترم خوابیده بود نمیدانستم کجا جایش بدهم نیم ساعتی بغلم بود که کنار دستیم خانمی مهربان و بزرگوار؛ گفت بگذار جلویمان بخوابد و کمی بیشتر خود را جمع کرد تا جای تنگی برای خواب عمیق دخترکم باز شد...
هنوز نگاه بعدی گره نخورده بود در ردیف های جلو دوستانی سرپا بودند و امیدوار بودیم از صف خارج شوند.مهمانان که نظم گرفتند نگاهم نور میزبان را لمس کرد حس میکنی او هم نگاهت میکند و به تو توجه دارد...😭
همین کافی بود ...
دوزانو بودم، گوشم به صحبت مدعوین که بی تکلف و صمیمی گزارش و گله و درخواست هایی ارائه می دادند و چشمم به آقا جان بود باصلابت و آرام و با اطمینان نشسته بودند طوری که دلت قرص می شد و همه ی نگرانی ها و مشکلاتی که از آن حرف زده می شد را کنار می زد. ❣
از آن موقعیت هایی بود که خستگی و بی خوابی من را به هم نمی ریخت غرق خوشحالی بودم؛ که این حالِ مثل خواب خوش تمام شد .مثل حرم بود ، احساس میکردم مرا می بیند و صدایم را می شنود....💚
1403.9.27
#نهضت_مادری_اردبیل
#گروه_مردمی_مادر_فرزندی
https://eitaa.com/nehzatmadary
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
#روایت_مقاومت #روایت_من
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran