May 11
May 11
یا شهید
در بغلش گرفته و رهایش نمیکرد.
نه #بشری رها میکرد مادر را، و نه مادر #بشری را.
#بشری برای آخرین بار، پشت مادر را نوازش کرد.
و بوسه آخرش را هم بر پیشانی مادر زد.
انگار فهمیده بود بار آخری است که مادر را در آغوش میگیرد.
و دوباره محکمتر مادر را در بغل فشرد.
و کسی چه میدانست که میرود و برگشتی در کار نیست....
و رفت...
خودش گفته بود:
"ما که رفتیم! اگر برنگشتیم، حلال کنید.
انصافه سنگ تموم بذارید، یاد و خاطرهی منو زنده نگه دارید."
و چطور باید باور کرد که #بشری رفت؟!
شاید حاضری در جمع شهدا را امسال مشایه زده بود و کسی خبر نداشت..
#بشری!
#جهان_بدون_اسرائیل را در آسمانها بهزودی جشن میگیری....
باور کن....
#شهیده_بشری_سادات_علوی
#خبرنگار
#بانوی_شهید_ایرانی_لبنانی
#طوفان_الاقصی
#جهان_بدون_اسرائیل_زیباست
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
تو خبرنگار جنگ بودی نه مرد جنگ که رفتی!
تو داشتی دکترای علوم سیاسیات را میگرفتی که قربانی سیاست کثیف شدی!
تو رفتهبودی به دنیا بگویی #فلسطین برای فلسطینیهاست، که رفتی!
تو جنگ را شوخی گرفتهبودی و اخبار جنگ را
"tea of moqawama"
میخواندی!
ولی خیلی دقیق درک کرده بودی زن بودنت را!
و جهادت را در جنگ، چه زیبا ترسیم کردی!
"با موبایلهامون در سوشیال مدیا جهاد کنیم"
اصلا تو #برای_زینب بودی....
#طوفان_الاقصی
#بانوی_شهید_ایرانی_لبنانی
#خبرنگار #جهان_بدون_اسرائیل_زیباست
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_جعلی
آخرهای ۲۰۰۸ بود. تقریبا شب سال نوی ۲۰۰۹ و همه دنیا آماده برگزاری جشنهای سال نوی میلادی.
مسلمان و غیر مسلمان مشغول خرید لباس نو و نصب درختهای کریسمس بودند و تزیین قرمز و سبز و سفید. توپهای رنگی و کادوهای رنگی و آقای #پاپانوئل که داشت شهر به شهر میچرخید و محله به محله میرفت و لنگهکفشهای بچههای سادهانگار را که پشت در خانه گذاشته بودند، پر میکرد از کادوهای عجیب و غریب و شکلاتهای عصایی قرمز و سبز و سفید..
دنیا خوش بود که یکباره نوار #غزه اش ناخوش شد. درست مثل همین روزهای #غزه. جنگی که ۲۲ روز طول کشید در فضایی که دنیا سرگرم گوزن و سورتمههای #پاپانوئل بود، آغاز شد و موشکهای #پاپانوئل های اسرائیلی بود که بر سر بچههای #غزه میریخت و البته #غزه مقاومت کرد و باز صدالبته با کودکان و زنان شهید و خانههای ویران و سربلندی و ذلتناپذیری و .....
و دست آخر هم #اسرائیل التماس کرد بیایید آتشبس کنیم.
رسیدن خبر درخواست آتشبس، آبی بود بر آتشِ دلهایی که در تمام آن ۲۲ روز تلاش میکرد، پژواک صدای مظلومیت و حماسه اهالی #غزه باشد.
آن روزها، کارمان بود بنشینیم پای خبر درست از روی سجاده و دست به دعا شویم.
ولی اهالی خبر، ننشسته بودند و تمام قد ایستادهبودند جای ظالم و مظلوم عوض نشود و متجاوز جای مردم بیپناه #غزه را نگیرد.
هرچه بود جنس یهود، تحریف کلمات است و بازی در زمین رسانه.
و قصه، قصه #گوساله_سامری است که با چشم برهمزدنی علم میشود و در آن میدمند.
این روزها بر سر اهالی #غزه موشک میبارد و بر سر ما تحریف و تزییف و دروغ.
نوار #غزه بستر جنگ #رژیم_صهیونیستی است و فضای رسانه نیز.
#بشری_سادات_علوی واقعی است یا نه، شهید شده یا نه، متولیان امر تایید کرده باشند و بعد متوجه خطا شده باشند یا نه، مراقب گوسالههای این روزهای سامریها باشیم.
#بشری_سادات_علوی
#خبرنگار
#طوفان_الاقصی
#جهان_بدون_اسرائیل_زیباست
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۳
#گنجشک_بهشت
بخش اول
من هناء هستم. هناء یعنی خوشی. میگویند خوش قدمم. بلدم تا ۲ بشمارم ولی بیشتر از ۲تا از صداها میترسم و بغل مادرم میپرم. حتی خواهر برادرهام هم میترسند. بلدم با چرخ گرد و قشنگِ صورتی که مهرههای رنگارنگ و یک سگ و گربه و موش، که جلوی من مینشینند و برادرخواهراهایم گربه را مدام میفرستند دنبال موشها، راه بروم. گربهها وقتی میدوند میومیو میکنند و من میخندم.
گاهی روی چرخم، دنبال خواهر برادرهایم میدوم. آنها هم دنبال من.
شیشه که میخورم، پاهایم را تکان میدهم و چشمان قلمبهام دنبال خواهر برادرانم میکند، مبادا از بازی آنها عقب بیفتم.
آن روز که صداها خیلی بلندتر از همیشه بود، گرسنه بودم. گریه میکردم ولی مادرم سراغم نمیآمد. مطمئن بودم مادر یا با شیشه شیرم برمیگردد یا با ظرف پر از سرلاک خوشمزه و شیرین. ولی باید تند تند بخورم تا برادرم ناخنک نزند.
پشت پنجره از ظهر هم روشنتر شد. صدا خیلی بلندتر از همیشه بود. خیلی.. آنقدر بلند که از توی گوشم چیزی بیرون ریخت. تمام تنم درد گرفت. دلم میخواست پاهایم را تکان بدهم ولی نمیشد.
هرچه گریه کردم کسی سراغم نیامد حتی مادرم. خیلی ترسیدهبودم و با خودم میگفتم یعنی مادرم کجاست؟
دستم، سرم، و پاهایم درد میکرد. گمانم دستم خیس شده ولی نمیدانم چطوری. من کنار اسباببازیها نشسته بودم و بازی میکردم.
گشنه بودم و منتظر شیشه یا حتی سرلاک. الان که فکر میکنم دوست دارم مادر بیاید حتی اگر برادرم سیف به سرلاک من ناخنک بزند.
از صبح مادر به هیفاء گفت:"بعد از صبحانه برو حمام." و قول داد من با هیفاء بروم آببازی کنم. ولی نمیفهمم چه اتفاقی افتاد.
سیف و عبدالله را نمیبینم. و هیفاء را. حتی اسباببازیها را هم. فکر میکنم شب شده و مادر، من و خواهر برادرها را خوابانده. ولی صدای خودش و بابا هم نمیآید. درست که فکر میکنم از قبل از این صداهای بلند، بابا دیگر خانه نیامده. از همان شب که بابا به مادر گفت باید در آب و آرد صرفهجویی کند. فکر کنم مادر خواسته صرفه جویی کند که برایم غذا نیاورد.
بابا به مادر میگفت پیشبینی ما اینست که این بار محاصره جدیتر باشد و باید مراقب همه چیز بود. هیفاء از سیف پرسید: "پیش بینی یعنی چه؟" ولی سیف گفت: "این حرفها مال بزرگترهاست و تو لازم نیست بدانی."
بابا گفت: "ما تقریبا مطمئنیم که #غزه را محاصره صد در صدی میکنند و هیچ چیزی به #غزه وارد نخواهد شد. باز هم هیفاء به سیف نگاه کرد و گفت: " محاصره؟"
سیف گفت: "مثل معادله نوشته میشود." و دوباره گفت: "هر چند این بار معادله حتما تغییر خواهد کرد. این بار معادله را ما حل میکنیم تا دیگر نامعادلهای نباشد."
من دنبال موش و گربهی روی چرخم بودم و اصلا نمیفهمیدم چه دارند میگویند. سیف به هیفاء گفت: "این بار نقشه فرق میکند!"
نقشه را فهمیدم. گمانم عبدالله دارد نقشه میکشد سرلاکهای مرا بخورد ولی نقشهاش جدید است و احتمالا میخواهد همه را بخورد و به من هیچی نرسد.
گمانم سگ روی چرخم جای گاز گرفتن گربه پای مرا گاز گرفته که اصلا نمیتوانم تکانش دهم.
انگار صدای خواهر و برادرانم را هم میشنوم ولی نمیفهمم چه میگویند. فکر کنم به خاطر آبی است که از گوشم ریخت. نمیدانم چرا صدایشان هست ولی خودشان نیستند. مطمئنم مادرم دستش بند است که به گریههای من محل نمیگذارد ولی هیفاء کجاست یا حتی عبدالله ؟!
چه بویی میآید؟! نکند مادر و هیفاء دارند وسایل رفتن به مزرعه را آماده میکنند مثل آن روز که رفتیم و بابا گوشت خرید و کباب کردیم. خیلی بوی خوبی میداد. بابا یک تکه گوشت داد به من گاز بزنم. میگفت برای این که دندانم زود و بدون درد در بیاید خیلی خوب است.
نمیدانم چرا مدام درد پاهایم بیشتر میشود. الان میتوانم بفهمم تا مغز استخوانم می سوزد، یعنی چه؟! فکر میکنم همین حسی است که در پای من است.
چقدر چشمم میسوزد مثل وقتی که مادر صبحها اسفند و بخور دود میکرد و چشم من میسوخت و به سرفه میافتادم. الان هم دارم سرفه میکنم درست مثل بچگیهایم وقتی قلپ قلپ شیر میخوردم و میپرید توی گلویم. آن موقع مادر میزد پشتم و پیشانیام را ماساژ میداد و فوری خوب میشدم ولی الان چرا دست مادر زبر و سنگین شده و به پیشانیام خیلی سخت فشار میآورد.
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۳
#گنجشک_بهشت
بخش دوم
ازمیان صداها یکی آشنا بود. مزه خاک ریخت در دهانم. شاید مادر یا یکی از بچهها باشد. یا حتی بابا. چند روز است که بابا نیامده. دلم بهانهاش را میگیرد.
ولی صدای گنجشکهای بالای درخت انجیر توی حیاط خانه است که هر صبح تا خورشید طلوع میکند شروع به جیکجیک میکنند. انگار با من حرف میزنند، دوستشان دارم، مثل مادرم.
دلم میخواهد گریه کنم ولی دهانم را باز کنم پر از طعم بد میشود. مثل طعم آن شنهایی که رفته بودیم لب دریا و سیف من و عبد الله را در خاک لب دریا قایم کرد.
دلم میخواهد حالا که کسی نیست با این گنجشکها پرواز کنم و بروم از بالای آسمان و بقیه را پیدا کنم. انگار تمام رختخوابها رویم افتاده باشد و آن زیر مانده باشم حتما مادر دارد رختخوابها را از روی تنم بلند میکند.
درست است هنوز درد دارم ولی روی تنم سبک شده.
خدای من! مادرم، سیف و عبدالله و حتی هیفاء اینجا هستند. چرا مرا با خود نبرده بودند؟! کنار هم آرام خوابیده اند! کاش پدر هم بود.
بالاخره مادر مرا در آغوش گرفت. دردهایم آرام شد. سیف اینجا هم از همه ما بیشتر میداند: "اینجا #غزه است. #غزهی بهشت. #غزه بدون محاصره و درد و البته بدون پدر."
من پدر را از همین بالا دیدم. روی صورتش را پوشانده و فریاد می زند: "الله اکبر، فداء فلسطین، فداء الاقصی"
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
بسم الله الرحمن الرحیم
این عکس را دیده ای؟اول چیزی که درگیرش می شوی و نمی توانی راحت از کنارش بگذری (لبخند) است. لبخندی که نه تنها بر چهره ی معصوم این سه کودک نشسته که حتی عمق چشمان شان را هم پر کرده. اصلا تو گویی این بار قرار بوده چشم ها بخندند. انگار این بار چشم ها گفته اند: سیییییب.
صبر کن، بگذار توضیح دهم. عکاس، رفته گشته و گشته تا از لا به لای بساطش،یک پرچم کوچک و چفیه ی سفید پیدا کرده؛ پرچم را داده دست پسر بچه و چفیه را با وسواسی خاص بسته دور گردن کودک وسط تصویر. بعد هم با خودش گفته: پشت صحنه را خاکستری نشان می دهم و این سه کودک را رنگیه رنگی. آن قدر رنگی که هر دیده ای را میخکوب خود کنند.
خب بچه ها! حاضرید؟ یک....دو.... لبخند بزنید.... سه. چیلیک.
صبر کن، هنوز مانده. سه کودک، بعد شنیدن صدای مهیب بمباران،آژیر خطر،جیغ ،فریاد و بعد دیدن اشک و خون و جنازه ی بی سر و پیکر ،این طور با عکاس همکاری کرده اند! گرفتی چه گفتم؟! همکاری کرده اند تا لبخند سبز و آبی و قرمزشان را به جهان نشان دهند! اینها دیگر که هستند؟! کل قهرمان های پوشالی هالیوود را هم جمع کنی در این شرایط سخت محال بود چنین لبخندی تحویل دنیا بدهند.محال بود این طور راحت و بی چک و چانه به رنج لبخند بزنند و به سخره بگیرند همه معادلات رژیم غاصب کودک کش را. محال بود.
🖊م.رمضانی.
#طوفان_الاقصی
#غزه
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۴
یا منتقم
هر شب همین موقعها فیلترشکن را باز میکردم تا واتسآپ را با ترس و دلهره نگاه کنم و تا می دیدم مریم پیامی داده، نفس حبس شده در سینهام را رها میکردم.
بعد میرفتم سراغ بقیه. سائد، صالح، محمود، آمنه، یارا و ....
تا به آخرین نفر در فهرست شمارههایم برسم و ببینم زندهاند یا نه، برخط شدهاند یا نه، آنقدر بدنم منقبض میماند که درد تمام وجودم را میگرفت.
خیلی خصوصی با مریم حرف نمیزدم. رویش را نداشتم. چه بگویم که حرفهایم تکراری نباشد؟ از آرزوی آزادی و دیدار در قدس و زیارت نیابتی ام از امام رضا و....؟
گمان من بر این بود که او زیر بمب و موشک است و حرف من که فقط حرف است و دور از دنیای عملیِ آزادسازی پس او را رنج میدهد ولی مریم دلداریام میداد و میگفت ما هرچه داریم از ایران است. مدیون حاج قاسم هستیم. نگران نباش ما مقاومتمان را نخواهیم شکست.
این شبها مریم بود که مرا دلداری میداد.
از ۷ اکتوبر با هم خندیدیم با هم اشک ریختیم و با هم غصه خوردیم و حتی برای هم ولی امشب، شب سختی است. سخت و دردناک. سخت و پر دلهره. سخت و بیپایان.
مریم زیر سختترین آتش و موشکباران و من در بیخبری از او و بقیه دوستانم، حس میکنم سلولهای تنم دارد منفجر میشود.
نمیدانم مردم #غزه دیگر چیزی برای از دست دادن دارند یا نه ولی من عاجزانه از همه میخواهم امشب کمی دیرتر بخوابیم و برای مریمهای #غزه و خانوادههاشان دعای "اهل ثغور" بخوانیم. هرچه باشد اهالی #غزه یکه و تنها دارند از مرزهای غیرت وشرافت، از مرزهای انسانیت و آزادگی، و از مرزهای اقتدار و مقاومت دفاع میکنند.
برای اهالی #غزه دعای جوشن بخوانیم و بسپاریمشان به آن مقتدری که لایغلب است.
برای اهالی #غزه ختم "نادعلی" سر بگیریم.
برای اهالی #غزه امشب نخوابیم..
یک امشب را با اهالی #غزه بگذرانیم شاید صبح فرج همین صبح باشد.
یک امشب را بیدار باشیم شاید راه نفس کسی با دعای ما باز شود...
#طوفان_الاقصی
#غزه
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
Wael Al Dahdouh
@WaelDahdi@BDON_SANSOR
معارك ضاحية بين المجاهدين وقوات الاحتلال قرب حدود قطاع غزة، وأبناء أولية عن تدمير اكثر من 30 دبابة ومدرسة لقوات الاحتلال الصهيوني
#غزة_مقبرة_الغزاة
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقش_دل
امیدمهدی را که خواباندم،
طبق معمولِ این روزها،
نشستم بالای سرش و غرق فکر شدم...
فکر بچههایی که...😭🇵🇸
و یکهو نمیدانم چرا حالت دستش
من را یاد دستهای کوچک غرق خون «نبیله نوفل» انداخت💔
و اینجا بود که ایده یک نقاشی به ذهنم زد...
#زینب_مختارآبادی
#مادرانه_کرمان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۵
راهبرد "سطل آب"
مادربزرگ همسایهها را دعوت کرده برای نجات مردم غزه از دست شاید اغلب دولتهای دنیا ختم قرآن بگیرند.
همین سر ظهر بود که مادربزرگ به مادرم میگفت: من پیرزن دلم میخواهد دانشجوی اون دانشگاه آمریکایی باشم که اسمش شبیه پنی سیلینه!"
مادرم یک چشمک خیلی درشت به من زد و به مادر بزرگ گفت: "مادرجون پنسیلوانیا، پنی سیلین چیه قربونت برم؟ "
مادربزرگ زیر چشمی به من و البته غضبناک نگاه کرد و غرغر کنان گفت: "دنیا، قشنگ فهمیده کی به کیه. جانی کیه مظلوم کیه! هر کی از دستش هر چی درمیاد، برای دفاع از فلسطینیا داره میکنه. بچههای ما باید یاد بگیرن. همین شاخ شمشادت چیکار کرده؟! همش نشسته پای اون تبلهش و میگه کار دارم. خدا یه عرضهای و یه غیرتی به این بده"
برق از سه فاز کلهم پرید: "مادربزرگ مهربون من! اولا تبله نه، تبلت. ثانیا قربوتت برم منم یه کارایی دارم میکنم. نگران نباش. انقده سرکوفت نزن به شاخ شمشادت."
تبلت را برداشتم آمدم توی اتاقم.
در را که بستم با همان تبلت زدم توی سرم که: "خوب راست میگه دیگه پیرزن. خدایی هیچ غلطی نکردی."
خودم را انداختم روی تختم و خاطراتم را مرور کردم.
"چه حالی داشت اون روزها که اینقدر همه چیز رو ساده میدیدم و توی مدرسه با بچهها سطل آب پر میکردیم میریختیم روی پرچم زیر پایمان جلوی در ورودی مدرسه و خیال میکردیم چه کار مهمی داریم میکنیم."
با خودم میگویم: "چرا اینقدر بیبخار شدهام؟"
و میروم توی نخ همان استراتژی "سطل آب" و زیر لب میگویم: "امروز هم کار بزرگی است. فقط باید باز طراحیاش کنیم."
تبلت را روشن کردم ببینم کدام از بچهها برخط هستند.
حمید برخط بود. سلام و علیکی کردم و برایش تعریف کردم که مادر بزرگم مرا شست و رُفت وخلاصه به غیرتم برخورد.
او هم ناراحت بود و دنبال یک ایده بود. یک کاری که بتواند برای اهالی غزه بکند.
قصه "سطل آب" را که گفتم، زد: "وای چه عالی همین الان اگر هر کدام ما یک پیام به رفقامون تو هر کجای دنیا بدیم و یه اقدام همزمان کنیم کلی کاره. اصلا خیلیا تو اروپا طرف اسرائیلند. هر کدام یک پست تو فیس و اینستا بذاریم یا یه توییت بزنیم همون سطل آبه که ریختیم رو سر این عنکبوت و نابودش کردیم.... پسر دنیا دنیای رسانهس و جنگ جنگ رسانه.
پاشو فیلترشکن رو روشن کن بگم چه کنیم."
گمانم دعای مادربزرگم در حق من هم اجابت شد.
🖋زهرا مرادیان
#طوفان_الاقصی
#غزه
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۶
ته کوچه بود خونهمون. درست کنار خونه مِتی اینا.
ما بچه حاجی بودیم و اجازه نداشتیم تو کوچه بازی کنیم اونم قاتی بچههای احترام خانوم که همیشه از خونشون بوی عدس سوخته میومد.
بهانه مادرمون این بود که احترام خانوم به مسخره میگه مخسره و شمام یاد میگیرین اشتباه حرف بزنین ولی بعدها فهمیدیم که به خاطر بوی عدس سوختهس که همیشه از خونهشون میاد و به خاطر داد و بیدادِ گاه و بیگاه شوهر احترام خانم وقتی باخت میداد!
مِتی که بعدها فهمیدیم همون مَهدی خودمونه همیشه ی چوب داشت که یه چرخ کوچیک رو هل میداد و ما فکر میکردیم چه خسارتیه که مادر مِتی به مسخره میگه مخسره و ما نمیتونیم با این چوب و چرخ مِتی بازی کنیم.
حتی یکی دوبار با داداشم بستیم بریم به احترام خانم یاد بدیم مسخره گفتن رو ولی راستش جرات نکردیم.
خلاصه تا بزرگ شدیم در حسرت همین قِسم چوب و چرخ بودیم.
امروز که این عکس رو دیدم با خودم گفتم یحتمل اینم مثل ما تو حسرته.
حسرت دمپایی داشتن...
حسرت چرخ داشتن...
حسرت یه زمین صاف که چرخش ی دفه کله نشه...
حسرت شاید یه مادر که حتی به مسخره بگه مخسره....
حسرت یه پدر حتی از اونا که بوی عدس سوخته میده یا اهل باخت دادنه.
عکس رو بزرگ کردم که روایتش رو مینویسم ببینم حسرت چی داره و نداره یا حسرت چیا رو می تونه داشته باشه.
تا رسیدم به اون دوتا تیله که خدا وسط صورتش کاشته بود.
هرچی نگاه کردم حسرت ندیدم.
نگاش بهم میگفت: "ببین داداش! هیچ وخ یادت نره. ما شهید میدیم ولی باخت نمیدیم. "
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
✳️ پژوهشکده تاریخ معاصر با همکاری موسسه فرهنگی منتظران منجی علیهالسلام و مجموعه فرهنگی شهدای انقلاب اسلامی برگزار میکند؛
✅ همایش ملی نفوذ و سلطه؛ مروری بر روابط بدفرجام ایران و آمریکا از آغاز تا پیروزی انقلاب اسلامی
✅ دبیر علمی همایش : دکتر #موسی_حقانی
✅ زمان : چهارشنبه ۱۰ آبان ماه ۱۴۰۲ ساعت ۹ تا ۱۸
✅ مکان: تهران، میدان بهارستان، نرسیده به چهارراه سرچشمه، انتهای کوچه شهید صیرفی پور، مجموعه فرهنگی شهدای انقلاب اسلامی
✅ آخرین مهلت ارسال چکیده مقالات :
۶ آبان ماه ۱۴۰۲ info@iichs.ir
❎ برای اطلاع از محورهای همایش به تصویر پیوست مراجعه کنید!
✅ دبیرخانه همایش: الهيه، خيابان شهيد فياضی (فرشته)، نبش خيابان چناران، شماره ۱۵ شماره تماس دبیرخانه ۲۲۶۰۲۰۹۶ ـ
هو المقتدر
آماده کن هر شب سپاهی از شیاطین را
در هم بکوبان قبله پاک نخستین را
انگورها را خوشه خوشه لِه کن و بشکن
آن جامهای مستی افزای بلورین را
از شاخههای سبز زیتون پُشتهای هیزم
آماده کن آتش بزن باغات وَ التین را
هر شب بکِش روی سلیمان و شعیب و نوح
شمشیر تیز مانده در زهرابه کین را
تو تشنگیهای کبوتر را نمیفهمی
گِل کن تمام چشمههای آب شیرین را
در چشمهای غنچهها با توپ و خمپاره
بر هم بزن آرامش یک خواب رنگین را
با اسبهای نعل کرده زیر پا لِه کن
جسم سوار زخمی افتاده از زین را
اما بدان در بامدادانی که در راه است
میگیرم از آن چشمهایت خواب نوشین را
یوسف میان چاه مکر تو نخواهد ماند
عالم شنیده وصف آن نیرنگ خونین را
آغوش من گهواره سربازهایی که
یک روز بر فرق تو میکوبند پوتین را
پس میدهی با ذلت و با عشق میسازیم
آجر به آجر کشور پاک #فلسطین را
مرضیه براتی
خراسان شمالی
۴۰۲/ ۸/ ۸
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
29.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت_۱۴۷
صدای کِل کشیدن آن عزیز خواهر فلسطینی در گوشم مثل یک موزیک روی دور تکرار، میپیچد.
نمیدانم میخندید یا گریه میکرد، زمانی که نگاهش به همسرش افتاد که بر دست جوانان مقاومت تشییع میشد.
چفیهای به سر کرده بود،
گویا میخواست پیامی را برساند،
اینکه درست است عزیز دلم را فدای مقاومت کردهام، داغدارم، اما اینجا با وجودِ تقدیم کردن این شهید، باز هم پای مقاومت و پسگرفتن کشورم میمانم...
کِل میکشید و همسرش به استقبالش میآمد دست بر روی گونههایش میکشید وداع میکرد...
به خودم که آمدم متوجه شدم گونههایم غرق اشک است از این تصاویر پر از درد و مقاومت ...
پر از غم و ایستادگی ....
پر از اشک و لبخند ....
تیر خلاص برای من، آنجایی بود که کودکی چهار یا پنج ماهه را آورند برای وداع با پدر همان چفیهی معروف را به دور کودک هم انداخته بودند.
این پارچهی چهارخانه سیاه و سفید با صدای بلند به دنیا میگوید همسرانمان و پدرانمان و فرزندانمان فدای مقاومت..
آنها دنیا داشتند زن بودن را یاد گرفته بودند.
نمیدانم چرا اما با دیدن این صحنهها یاد این شعار و معنای واقعیاش افتادم ...
زن، زندگی، آزادگی
🖋ندا واحدپناه _ سیستان و بلوچستان
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
امن یجیب... ظلم به اوجش رسیده است
امن یجیب... رنگ زمانه پریده ست
امن یجیب.. گرگ به انسانیت زده
امن یجیب... حنجر طفلان دریده است...
مضطر شدیم و صبر به فریاد آمده
شاید که دست غیب به امداد آمده
این غزه است شعله به شعله درون خون
این غزه است عشق کنان در تب جنون
این غزه است، سینه سپر، غرق در غرور
کوه است گرچه دامنش اینگونه لاله گون...
صبح تو خصم را به سیاهی کشانده است
عالم به ایستادگی ات خیره مانده است
ای سرزمین غیرت و ای خاک قهرمان
برخیز و در میانه ی میدان رجز بخوان
زن های تو فداشده ی مام میهنند
اطفال تو چگونه رجزخوان شدند؟ هان!
هرقدر زیر و رو بشوی قهرمان تری
با صبر از دشمن خود زهره میبری...
صهیون اگرچه خون شما را حلال کرد
خود را به دست پست خودش در زوال کرد
اما کجاست غیرت اسلام و مسلمین
باید ازین یزید زمانه سوال کرد...
با مشرکان نشسته و لیوان به هم زدید
سفیانیان چگونه به دین محمدید؟...
آزادگان عالم امکان بایستید
آری. به احترام شهیدان بایستید
ای سرو های تازه نفس قد علم کنید
ای بیدها به حال پریشان بایستید
چیزی دگر نمانده فقط مانده چند آه
دارد سوار منتقمی میرسد ز راه
ر. ابوترابی
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت، متن و سروده های شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاره ساده ای که می شود امروز در حاشیه برنامه های ضد استکباری ۱۳ آبان انجام داد.
اگر همراهی کردید فیلم خامش رو برامون بفرستین تا موزیک روش بذاریم و در کانال های پرمخاطب داخلی و غیر ایرانی بازنشر بدیم
فیلمها رو به شناسه
@esrazanjani
بفرستین
سلام و نور
همراهان گرامی
بنا داریم با ارائه برخی مستندات، از شما دعوت کنیم تا روایت متناسب را بازگو بفرمایید.
اولین تصویر، رویای همه ماست که امیدواریم به زودی به تحقق برسد.
با هم رویامان را روایت کنیم....
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۸
نگاه میکنم
بابای بچه ها نماز میخواند، زهرا و مهدی هردو قهقهه زنان خودشان را انداخته اند روی سجده ی پدرشان!
دوره اش کرده اند. با خنده هایشان، با شیطنت هایشان... نمیتواند بلند شود.
هزار بار دیگر هم سبحان الله بگوید بعید است بتواند بلند شود.
حس پدری اش نمیگذارد.
چشم هایم را میبندم
پدری دختر شش هفت ساله اش را روی تخت بیمارستان خوابانده و بلند بلند گریه میکند و التماس میکند. بابا چشم هایت را باز کن. بابا رانگاه کن.
دخترک خواب خواب است. یک خواب عمیق. یک خواب ناگهان. بین چشم هاش باز است. موهای فرفری اش غرق خاک است. سرش به راحتی این طرف و آن طرف می افتد. لبش در حالت خشکی و غم تثبیت شده و هرگز نمیخندد. هرگز جواب نمیدهد.
بابا بلند شو. تورو خدا بلند شو نگاهم کن...
....
دخترک از دست رفته
مثل 4هزار کودک دیگر...
بغض مرد از هزاران کیلومتر آن طرف تر، بین آوار و خون، ابر میشود، راه می افتد، تا اینجا، تا چشم من ، اشک میشود روی گونه ام...
دوست دارم فریاد بزنم
دوست دارم بمیرم
دوست دارم بی جانِ فرزندش را در اغوش بگیرم و هق هق کنم
دوست دارم غزه باشم
دوست دارم موشک باشم
تکه ای نان باشم
قطره ای آب باشم
کیسه ای خون باشم...
هیچ نیستم
یک آه م در زندان این طرف مرزهای زمینی.
یک آه که هرروز صبح به آسمان میرود و به میلیون ها آه دیگر میپیوندد...
🖊ریحانه ترابی
https://eitaa.com/otaghekonji
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۹
روزهای زیادی است که صدایش را میشنوم.
می بینمش. رنگ و رویش پریده اما لبخند میزند و انگار مرا سالهاست میشناسد و منتظرم بوده. میشناسمش. مادرم است.
صدای پدرم را هم میشناسم. انگار او هم سالها منتظرم بوده. از پشت هزاران روز و هزاران عمر.
این چند روز آخر اما سخت گذشت. مادرم مدام آه میکشید و اشک میریخت.
گاهی صدای گریه کودکان را میشنیدم. صدای غمگینی که روحم را آزار میداد. قلبم فشرده میشد و دلم میخواست هم صدای کودکان، گریه کنم. انگشت بابا را گرفتهام. کاش صدای گریه غم آلود کودکان تمام شده باشد و اندوه مادرم. چه کسی دارد کودکان را آزار میدهد؟! انگار مادرم برای تنهایی آنهاست که گریان است. هر روز میدیدم که با چشمانش دنبال یک لبخند کودکانه میگشت. به امید این که شاید تمام شده باشد. گریهها را میگویم.
من اینجا هستم. به اطراف نگاه میکنم. دست پدرم را گرفتهام و در امتداد نگاه مادرم چشمانم دنبال آن صدا میگردد. صدای گریه کودکان. برایشان پیغامی آوردهام. از آخرین روزی که گویی در گوشم زمزمه کرد:
«وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِرُسُلِهِمْ لَنُخْرِجَنَّکُمْ مِنْ أَرْضِنا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِی مِلَّتِنا فَأَوْحى إِلَیْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِکَنَّ الظَّالِمِینَ: ولى کفرپیشگان به پیامبرانشان گفتند: مسلماً ما شما را از سرزمین خود بیرون خواهیم کرد، مگر اینکه همکیش ما شوید. پس پروردگارشان به آنان وحى کرد: ما قطعاً ستمکاران را نابود مىکنیم.»
#قرآن
#سوره_ابراهیم_۱۳
#فلسطین
#کودکان
🖊مریم رامادان
http://eitaa.com/dr_fgarivani
https://ble.ir/dr_fgarivani
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۵۰
اول شب یکی دو ساعت بعد از نماز مغرب و عشا خوابم گرفت.
تا این که ساعت ده و نیم از خواب پریدم.
طبق عادت این روزها سریع خبرها رو چک کردم.
تا چشم به آخرین خبرهای #غزه خورد قلبم ریخت.
روز اول حمله حماس یک فرح و سرور از شجاعت رزمندگان فلسطینی داشتم ولی وقتی خبرها و نقدهای مختلف را خواندم از این که قرار است خبر کشته شدن هزاران مسلمان و ویرانی مناطق مسکونی #_غزه
را بشنوم و بشنویم، مدام اشک میریختم.
دخترم میگفت مامان یاد کن خانوادههای واقعهی کربلا را و قلبت رو مطمئن کن؛ پیروزی با حق است. ندای یا حسین نجات دهندهی همهی ماست؛ حقیقتش به باورش غبطه خوردم و یاد حرف حضرت آقا در مورد دهه هشتادیها و نودیها افتادم.
روزهای بعدش با دیدن صحنهی دلخراش قتل عام کودکان و زنان بیگناه دچار بیحسی شدم.
ولی امان از آن شب بیمارستان... دیدن خبرها انگار سینه ام را شکافت سریع دو رکعت نماز استغاثه به آقا صاحب الزمان خواندم .
خدا به مسلمانان #غزه یاری برساند.
استادی امروز میگفت برای پیروزی جبههی حق به توان نظامی نگاه نکنید به توان ایمانی نگاه کنید که الحمدالله در مردم فلسطین از زن و بچه و پیر و جوان به قوت وجود دارد.
#پیروزی_با_حق
#طوفان_الاقصی
#برای_زینب
🖊مریم حلفی
🏷شما هم روایت کنید.اینجا، سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
تقویم را نگاه میکنم:
دیروز، روز میلاد تو بود...
و امروز؛ تربیع اول ماه...یعنی نیمی از ماه روشن است... و به ماه یاد داده اند که ماه را که دیدی سلام بده بر قمر بنی هاشم...
میشود این روزها، رخی از قمر بنی هاشم بر زمینِ پر خاک و خون فلسطین، بر مناره های تا کمر خمر شده اما هنوز ایستاده ی غزه طلوع کند؟
و ما،
چونان تو،
راویان صلابت و طلوع باشیم؟
#پیروزی_با_حق
#_طوفان_الاقصی
🏷شما هم روایت کنید.اینجا، سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
*گزینههای پوچ دنیای من *
امشب نوبت این است که غذا طبق سلیقه پسر وسطی درست شود. قطعا ماهی! اما خستهتر از آنی هستم که بتوانم اشک و زاری پسر ارشد را تحمل کنم. بیصدا از گزینه ماهی میگذرم و حد وسط را میگیرم.
ماکارونی!
خودم را راضی میکنم برای جنگی در ابعاد کوچکتر که در پیش دارم.
جنگ ماکارونی صاف و شکلی!
برای اینکه عدالت رعایت شود و الکی اسمش شام مورد علاقه پسر وسطی نباشد یک دسته ماکارونی صاف را که او دوست دارد بر میدارم و با تمام زوری که در آخر روز برایم مانده آن را نصف میکنم و داخل آبی که در حال قل قل است میریزم.
ماهی یا مرغ! ماکارونی شکلی یا صاف! بستنی پرتقالی یا لواشکی! پفیلا نمکی یا پنیری!
هیچ طرف هم از موضعش سر سوزنی عقبنشینی نمیکند و درصورت شکست هر جبهه، اشکها جاری میشود.
در ذهنم تفاوت ذائقه پسرها را مرور میکنم. هربار که قرار هست چیزی بخرم یا درست کنم این تفاوت چقدر از من انرژی میبرد.
تعادل برقرار کردن و راضی کردن همه سخت است. تازه پسر ته تغاری هنوز وارد گود نشده و زبان باز نکرده است.
دائم از خودم میپرسم پس سلیقه خودم چه میشود؟ در عالم بچگی فکر میکردم مادر که بشوم هرچه دلم بخواهد میپزم، چه خیال خامی! در بهترین حالت اگر مریض نباشند و مجبور نباشم غذای آبکی و مقوی بپزم وارد جنگ سلیقه بچهها میشوم!
تا کمی قبل چقدر وسط این جنگ بودن توان من را میگرفت.
الان دیگر چه فرقی میکند؟!
گزینههای پیش روی من مرغ یا ماهی است اما کمی آن طرفتر زیر بمباران گزینههای پیش روی مادری جسم زخمی یا جسم بیجان فرزندانش است!
مادری که برای شهید شدن فرزندانش ضجه میزند دیگر برایش چه فرقی میکند شام چه باشد!
کودکی که در گوش برادر نیمهجانش در حال گفتن شهادتین است شیری یا یخی بودن بستنی دیگر برایش چه اهمیتی دارد!
اینکه شب بمباران میشوند یا روز، با بمب فسفری یا مدل جدید، کجا برای پناه گرفتن امنتر است در بیمارستان یا منزلشان، اینها گزینههای پیش روی آن مادران و کودکان بیپناهشان است!
و من همچنان درگیر شکلی یا صاف بودن ماکارونیهای پسرهایم هستم!
به خودم میآیم؛ ماکارونی دارد شفته میشود مثل روحم در این ۴۰روز!
🖊#مریم_سادات_هدایت
#پیروزی_با_حق
#_طوفان_الاقصی
🏷شما هم روایت کنید.اینجا، سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab