eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
465 دنبال‌کننده
553 عکس
152 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاره ساده ای که می شود امروز در حاشیه برنامه های ضد استکباری ۱۳ آبان انجام داد. اگر همراهی کردید فیلم خامش رو برامون بفرستین تا موزیک روش بذاریم و در کانال های پرمخاطب داخلی و غیر ایرانی بازنشر بدیم فیلم‌ها رو به شناسه @esrazanjani بفرستین
سلام و نور همراهان گرامی بنا داریم با ارائه برخی مستندات، از شما دعوت کنیم تا روایت متناسب را بازگو بفرمایید. اولین تصویر، رویای همه ماست که امیدواریم به زودی به تحقق برسد. با هم رویامان را روایت کنیم.... 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
نگاه میکنم بابای بچه ها نماز میخواند، زهرا و مهدی هردو قهقهه زنان خودشان را انداخته اند روی سجده ی پدرشان! دوره اش کرده اند. با خنده هایشان، با شیطنت هایشان... نمیتواند بلند شود. هزار بار دیگر هم سبحان الله بگوید بعید است بتواند بلند شود. حس پدری اش نمیگذارد. چشم هایم را میبندم پدری دختر شش هفت ساله اش را روی تخت بیمارستان خوابانده و بلند بلند گریه میکند و التماس میکند. بابا چشم هایت را باز کن. بابا رانگاه کن. دخترک خواب خواب است. یک خواب عمیق. یک خواب ناگهان. بین چشم هاش باز است. موهای فرفری اش غرق خاک است. سرش به راحتی این طرف و آن طرف می افتد. لبش در حالت خشکی و غم تثبیت شده و هرگز نمیخندد. هرگز جواب نمیدهد. بابا بلند شو. تورو خدا بلند شو نگاهم کن... .... دخترک از دست رفته مثل 4هزار کودک دیگر... بغض مرد از هزاران کیلومتر آن طرف تر، بین آوار و خون، ابر میشود، راه می افتد، تا اینجا، تا چشم من ، اشک میشود روی گونه ام... دوست دارم فریاد بزنم دوست دارم بمیرم دوست دارم بی جانِ فرزندش را در اغوش بگیرم و هق هق کنم دوست دارم غزه باشم دوست دارم موشک باشم تکه ای نان باشم قطره ای آب باشم کیسه ای خون باشم... هیچ نیستم یک آه م در زندان این طرف مرزهای زمینی. یک آه که هرروز صبح به آسمان میرود و به میلیون ها آه دیگر میپیوندد... 🖊ریحانه ترابی https://eitaa.com/otaghekonji 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
روزهای زیادی است که صدایش را می‌شنوم. می بینمش. رنگ و رویش پریده اما لبخند می‌زند و انگار مرا سالهاست می‌شناسد و منتظرم بوده. می‌شناسمش. مادرم است. صدای پدرم را هم می‌شناسم. انگار او هم سالها منتظرم بوده. از پشت هزاران روز و هزاران عمر. این چند روز آخر اما سخت گذشت. مادرم مدام آه می‌کشید و اشک می‌ریخت. گاهی صدای گریه کودکان را می‌شنیدم. صدای غمگینی که روحم را آزار می‌داد. قلبم فشرده می‌شد و دلم میخواست هم صدای کودکان، گریه کنم. انگشت بابا را گرفته‌ام. کاش صدای گریه غم آلود کودکان تمام شده باشد و اندوه مادرم. چه کسی دارد کودکان را آزار می‌دهد؟! انگار مادرم برای تنهایی آنهاست که گریان است. هر روز می‌دیدم که با چشمانش دنبال یک لبخند کودکانه می‌گشت. به امید این که شاید تمام شده باشد. گریه‌ها را می‌گویم. من اینجا هستم. به اطراف نگاه می‌کنم. دست پدرم را گرفته‌ام و در امتداد نگاه مادرم چشمانم دنبال آن صدا می‌گردد. صدای گریه کودکان. برایشان پیغامی آورده‌ام. از آخرین روزی که گویی در گوشم زمزمه کرد: «وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِرُسُلِهِمْ لَنُخْرِجَنَّکُمْ مِنْ أَرْضِنا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِی مِلَّتِنا فَأَوْحى‌ إِلَیْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِکَنَّ الظَّالِمِینَ: ولى کفرپیشگان به پیامبرانشان گفتند: مسلماً ما شما را از سرزمین خود بیرون خواهیم کرد، مگر اینکه هم‌کیش ما شوید. پس پروردگارشان به آنان وحى کرد: ما قطعاً ستمکاران را نابود مى‌کنیم.» 🖊مریم رامادان http://eitaa.com/dr_fgarivani https://ble.ir/dr_fgarivani 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
اول شب یکی دو ساعت بعد از نماز مغرب و عشا خوابم گرفت. تا این که ساعت ده و نیم از خواب پریدم. طبق عادت این روزها سریع خبرها رو چک کردم. تا چشم به آخرین خبرهای خورد قلبم ریخت. روز اول حمله حماس یک فرح و سرور از شجاعت رزمندگان فلسطینی داشتم ولی وقتی خبرها و نقدهای مختلف را خواندم از این که قرار است خبر کشته شدن هزاران مسلمان و ویرانی مناطق مسکونی را بشنوم و بشنویم، مدام اشک می‌ریختم. دخترم می‌گفت مامان یاد کن خانواده‌های واقعه‌ی کربلا را و قلبت رو مطمئن کن؛ پیروزی با حق است. ندای یا حسین نجات دهنده‌ی همه‌ی ماست؛ حقیقتش به باورش غبطه خوردم و یاد حرف حضرت آقا در مورد دهه هشتادی‌ها و نودی‌ها افتادم. روزهای بعدش با دیدن صحنه‌ی دلخراش قتل عام کودکان و زنان بی‌گناه دچار بی‌حسی شدم. ولی امان از آن شب بیمارستان... دیدن خبرها انگار سینه ام را شکافت سریع دو رکعت نماز استغاثه به آقا صاحب الزمان خواندم . خدا به مسلمانان یاری برساند. استادی امروز می‌گفت برای پیروزی جبهه‌ی حق به توان نظامی نگاه نکنید به توان ایمانی نگاه کنید که الحمدالله در مردم فلسطین از زن و بچه و پیر و جوان به قوت وجود دارد. 🖊مریم حلفی 🏷شما هم روایت کنید.اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
تقویم را نگاه میکنم: دیروز، روز میلاد تو بود... و امروز؛ تربیع اول ماه...یعنی نیمی از ماه روشن است... و به ماه یاد داده اند که ماه را که دیدی سلام بده بر قمر بنی هاشم... میشود این روزها، رخی از قمر بنی هاشم بر زمینِ پر خاک و خون فلسطین، بر مناره های تا کمر خمر شده اما هنوز ایستاده ی غزه طلوع کند؟ و ما، چونان تو، راویان صلابت و طلوع باشیم؟ 🏷شما هم روایت کنید.اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
*گزینه‌های پوچ دنیای من * امشب نوبت این است که غذا طبق سلیقه پسر وسطی درست شود. قطعا ماهی!‌ اما خسته‌تر از آنی هستم که بتوانم اشک و زاری پسر ارشد را تحمل کنم. بی‌صدا از گزینه ماهی می‌گذرم و حد وسط را می‌گیرم. ماکارونی! خودم را راضی می‌کنم برای جنگی در ابعاد کوچک‌تر که در پیش دارم. جنگ ماکارونی صاف و شکلی! برای این‌که عدالت رعایت شود و الکی اسمش شام مورد علاقه پسر وسطی نباشد یک دسته ماکارونی صاف را که او دوست دارد بر می‌دارم و با تمام زوری که در آخر روز برایم مانده آن را نصف می‌کنم و داخل آبی که در حال قل قل است می‌ریزم. ماهی یا مرغ! ماکارونی شکلی یا صاف! بستنی پرتقالی یا لواشکی! پفیلا نمکی یا پنیری! هیچ طرف هم از موضعش سر سوزنی عقب‌نشینی نمی‌کند و درصورت شکست هر جبهه، اشک‌ها جاری می‌شود. در ذهنم تفاوت ذائقه پسرها را مرور می‌کنم. هربار که قرار هست چیزی بخرم یا درست کنم این تفاوت چقدر از من انرژی می‌برد. تعادل برقرار کردن و راضی کردن همه سخت است. تازه پسر ته تغاری هنوز وارد گود نشده و زبان باز نکرده است. دائم از خودم می‌پرسم پس سلیقه خودم چه می‌شود؟ در عالم بچگی فکر می‌کردم مادر که بشوم هرچه دلم بخواهد می‌پزم، چه خیال خامی! در بهترین حالت اگر مریض نباشند و مجبور نباشم غذای آبکی و مقوی بپزم وارد جنگ سلیقه بچه‌ها می‌شوم! تا کمی قبل چقدر وسط این جنگ بودن توان من را می‌گرفت. الان دیگر چه فرقی می‌کند؟! گزینه‌های پیش روی من مرغ یا ماهی است اما کمی آن طرف‌تر زیر بمباران گزینه‌های پیش روی مادری جسم زخمی یا جسم بی‌جان فرزندانش است! مادری که برای شهید شدن فرزندانش ضجه می‌زند دیگر برایش چه فرقی می‌کند شام چه باشد! کودکی که در گوش برادر نیمه‌جانش در حال گفتن شهادتین است شیری یا یخی بودن بستنی دیگر برایش چه اهمیتی دارد! این‌که شب بمباران می‌شوند یا روز، با بمب فسفری یا مدل جدید، کجا برای پناه گرفتن امن‌تر است در بیمارستان یا منزلشان، این‌ها گزینه‌های پیش روی آن مادران و کودکان بی‌پناهشان است! و من همچنان درگیر شکلی یا صاف بودن ماکارونی‌های پسرهایم هستم! به خودم می‌آیم؛ ماکارونی دارد شفته می‌شود مثل روحم در این ۴۰روز! 🖊 🏷شما هم روایت کنید.اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
سلام بنا داریم ان شاالله از این به بعد یک روز در هفته محتوای آموزشی مختصر داشته باشیم در حوزه روایت. با چهارشنبه ها موافقید؟ 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت، به وقت ۱۸: سلام دوستان عزیز. از شما قلم به دستِ خوش ذوقِ اهل هنر دعوت می شود تا بنویسید... موضوع؟ سرْخط؟ ایده؟ خدمت شما: راستی! 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.بسم الله... 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
سه سال قبل : 🥺بچه ام جیغ می زد و مقاومت می کرد. نمی گذاشت پرستار رگش را بگیرد. قلبم داشت از جا در می آمد. اما پسرم را نوازش می کردم و باهاش حرف می زدم. او هیچ نمی شنید، یعنی نمی خواست که بشنود. فقط فریاد می زد و من دیگر خودم را از آرام کردنش عاجز می دیدم. پرستار بچه را رها کرد و پرسید: باباش کجاست؟ نمی فهمیدم منظورش چیست. گفتم : برای چی؟ همین جا. توی سالن. سرش را از اتاق بیرون کشید و فریاد زد: آقا بیا کمک. ❤️ از فرصت استفاده کردم و پسرم را محکم توی آغوشم گرفتم. پرستار برگشت سمت من و ادامه داد: مامانا دلشون نازک تره، خوب دست بچه رو نمی تونن بگیرن. به من نگاه و به تخت اشاره کرد . یعنی که بچه را دوباره روی آن بخوابانم. یک تکه پنبه جدا کرد و بدون اینکه در چشم هایم نگاه کند گفت : شما بیرون باشی بهتره. نمی خواستم به حرفش گوش بدهم. سرم را پایین انداختم و شروع کردم به نوازش پسرم. پرستار هم به روی خودش نیاورد. همین که دید بابای بچه دستش را خوب گرفته و می شود رگ پیدا کرد کارش را پیش برد. صدای جیغ ها هم هیچ اثری بر اراده اش نداشت. 😴 یک ساعت بعد بالاخره پسرم آرام شد و چشم های خسته و قرمزش را بست. مثل همیشه، آن نفس عمیق اول خوابش را از درون سینه رها کرد. همان طور که توی خواب بود هر چند دقیقه صدای هِک هِکش را می شنیدم. اتاق تاریک بود و بقیه بچه ها و مادرهای خسته شان هم خواب بودند. 🥺نفسم تنگی می کرد، از یک ساعت قبل. انگار یک سنگ بزرگ در مسیر گلویم ایستاده باشد. بی اختیار داغی اشک را بر صورتم حس کردم. و آرام آرام سینه ام سبک شد. آن شب تا صبح نشسته خوابیدم تا اگر درد ذره ای پسرم را بی تاب کرد فوری آرامش کنم. 🌀آن شب گذشت و آرام آرام پشت بازی ها و خنده های پسرکم قایمش کردم تا فراموش شود. این روزها اما آن خاطره را لازم دارم.تا فکر کنم شبها....بچه ها.... در بیمارستان های غزه ....، چقدر جیغ می کشند.... آیا باباهای همه آن کودکان هستند تا دستشان را محکم نگه دارند؟ پرستارها وقت دارند حال مادرها را بفهمند؟ اصلا آنجا در غزه بیمارستان ها آرام و تاریک می شوند که مادرها فرصتی برای باز کردن راه نفسشان پیدا کنند. آنجا مگر می شود خوابید؟ 🖊فهیمه فرشتیان https://eitaa.com/jaryaniha 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
دخترم از من می‌پرسد: «مامان صدای موشک چه طوری است؟» متوجهم چرا این سوال را می‌پرسد. فکر می‌کنم در جوابش چه بگویم. ما مادرها با هر سوالی مجسم می‌کنیم قبل و بعدش را... . ما مادرها می‌دانیم باید طوری جواب بدهیم که هم قانع‌کننده باشد هم آرام‌کننده. بعضی از جواب‌ها برای کودک سنگینند. ما مادرها جواب ها را ریز و نرم می‌کنیم تا او اذیت نشود و کم‌کم بپذیرد. حالا تصور کن سوال‌های این روزهای خانه‌های فلسطینی را... ! دل های آماده فهمیدند چه می‌گویم... بچه های فلسطینی هر روز می‌پرسند: «مادر جان؛ موشک به خانهٔ ما نمی‌خورد؟ مادرجان؛ اگر موشک به خانهٔ ما بخورد عروسک هایم می‌سوزند؟ اگر بسوزند دیگر درست نمی‌شوند؟ آخر من این یکی را خیلی دوست دارم. نمی‌خواهم بسوزد. مادرجان؛ اگر ما خواب باشیم و موشک بیاید چه می‌شود؟ من خوابم نمی‌برد مادر جان. می‌ترسم. اگر بخوابیم اسرائیلی ها از پنجره نمی‌آیند؟ مادرجان؛ اگر تو شهید بشوی ما چه کار کنیم؟ مادرجان؛ قطع شدن دست و پا چقدر درد دارد؟ مادرجان؛ دوستم که دیروز شهید شد دیگر بر نمی‌گردد؟ مادرجان؛ آدم وقتی شهید بشود کجا می‌رود؟ مادرجان؛ من اگر شهید بشوم و شما نباشید تنهایی در بهشت چه کار کنم؟ مادرجان؛ ما در بهشت همدیگر را دوباره می‌بینیم؟ مادرجان؛..... مادر جان؛... مادرجان؛.... » 😭 @jaryaniha 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از عصر جهاد
🔰بازار محتوای"جبهه مارکت" 🗃جامع ترین بانک محتوایی کنشگری فرهنگی و اجتماعی 🇵🇸آخرین تولیدات رسانه ای، هنری، گرافیکی و ... در بسته ویژه«طوفان‌الاقصی»✊ ✅ با بیش از +250 محتوای کاربردی در حوزه فلسطین و عملیات طوفان‌الاقصی 🌐 همین الان کلیک کنید👇 B2n.ir/toofan_al_aghsa 📦 در قالب های: پوستر، اینفوگرافیک، موشن، فیلم و مستند، کاریکاتور، نماهنگ، طرح های تبلیغاتی و دیوارنگاره و ... 🆔 @Jebhemarket_ir 📍📍📍📍 کانال عملیاتی "عصر جهاد" اشتراک تولیدات هنری و محتوای کاربردی 🔸️در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/joinchat/2902196675C3eb098aa8e
برشی از یک داستان (توضیحی کوتاه از روایتِ نقاشی) یک مبارزِ به‌تمام‌عیار بود. کودکی‌اش را زیر پا گذاشته بود تا کودکانی که در آینده می‌زیستند مبتلا به این خاموشی و خفقانِ دنیایِ پاک کودکی نشوند. اما بی‌امان اشک می‌ریخت. گفتم:«همه‌یِ آدم‌ها با جنگیدن زنده‌اند؛ با مبارزه کردن.» نگاهش را به چشمانم دوخت. چشمانش درد داشت؛ دردی که بدون اغراق وجودم را درهم شکست. انگار خستگی و نرسیدن عضوی جداناپذیر از زندگی‌شان شده بود. گفت:«درست است. همه‌ی حرف‌هایت درست است. اما تا کِی؟» ناخودآگاه و بی‌اختیار گفتم:«تا همیشه.» سرم را بالا گرفتم؛ اشک در چشمانم به جوشش در‌آمد. دستانم را بر دستانش حائل کردم و بی‌درنگ ‌آنها را فشردم، و در ادامه بر زبان قفل نهادم و حرف‌هایِ قلب را بر زبان روانه ساختم:«هیمایِ من! تا زنده‌ایم باید بجنگیم؛ برایِ تحقق آرزوها و آرمان‌هایمان، برایِ آزادی. و یقین داشته باش بعد از این پیروزی زندگی هنوز هم جریان دارد؛ پس باید جنگید. نباید راکد بود؛ عمیقا باور داشته باش که آدم خلق شد برای سائر بودن، برای مبارزه.» امید را از میانِ انگشتانش و گر گرفتن آنها دریافتم. گفت:«پیروز می‌شویم؟» گفتم:«تو قطعا از من بهتر می‌دانی پایانِ شب‌های سیاه، روشنایی است و بالعکس. رژیم صهیونیستی جانش و توانش همه از آنِ آمریکاست. این دو به‌هم پیوسته‌اند. باید آنها را از هم گسست؛ باید شکستشان.» ایستاد؛ مشت‌هایش را گره کرد و گفت:«ما آنها را از هم می‌شکنیم:)))» ✍🏻 مطهره ناطق @jaryaniha 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده روایت نویسی: او پدر است... او که اینگونه رژه ی احترام می رود...و اویی که می آید، پسر است... همو که اینگونه آرام، خوابیده ی بیدار است... حال، شما روایت کنید... 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
قاشق چای خوری انگار که همه چیز سر جایش باشد جز تو . یعنی هیچ چیز سر جایش نبود. من تصمیم گرفته بودم تو باشی و با تو زندگی کنم. و این با تو زندگی کنم چقدر معنا داشت... تو بخندی . بخندم. تو اخم کنی. گریه کنم. تو قهر کنی. بمیرم.گرسنه باشی . گرسنه شوم. سیر باشی . سفره را جمع کنم. خواب الود باشی. بیدار بمانم...بیدار بمانی...بیدار بمانم. راه بروی ..بدوم. بنشینی . چای بیاورم..تشویق کنی . شوق پیدا کنم. دلسرد باشی. دلزده شوم. بی حوصله باشی .برای دنیا اضافه باشم. بگویی..بشنوم. سکوت کنی .بخوانم... میبینی ؟ تو عمل بودی و من عکس العمل. اگر نبودی نبودم. و همین شد که این همه سال نبودم... این همه سال نبودی...پدرم دلتنگ شد...مادرم اشک ریخت. برادرم داشت فراموشم میکرد.خواهر کوچکم بزرگ شد و مرا ندید. من تنها را ... من بی تو را . منی که نبودم را ... دلت آمد این همه نباشی و نباشم ؟ دلت آمد اینقدر عدم را تاب بیاورم در حالیکه روحم صبح به صبح با موی شانه نزده دور شهر راه می افتاد و به هر گنجشک و تیر برق و درخت و عابر پیاده ای میرسید میگفت سلامش را به تو برسانند... به تویی که لابد صبح به صبح دور شهر راه می افتادی و... ✍ریحانه ابوترابی https://eitaa.com/otaghekonji دروغ چرا. منِ ادمین، نمیدانم وقتی ریحانه خانوم ابوترابی داشت این را می نوشت، برای که می نوشت، اما دروغ چرا... من، این روایت را که تمام کردم، یک بار دیگر خواندمش... این بار از زبان دخترک کوچک دو ساله ام که نیست...دوست داشت باشد در خانه ام اما خب نیست... و حالا، خواهر چهار و نیم ساله اش مدام در خانه می چرخد، صدایش می کند و فاطمه فاطمه می کند، آبجی صدایش می کند و هی برایش خواهر بزرگه بازی در می آورد... 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
"عمق قلب" 📜 روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت اول برای من که آن روز از صبح تا شبش این ور و آن ور بودم، استقبال از مهمان ها آن هم ساعت ۱۲ شب کار سختی بود. برای همین این پا و آن پا می کردم همسرم را راضی کنم بی خیال من بشود. اما آخرش حرف همسرم به کرسی نشست و راهی شدم. " ام غَسّان " ما را نمیشناخت. کل آشنایی ما در همین ایتا بود. پیام دادیم و به مشهد دعوتشان کردیم. قبول کرد و آمد. - آخه خانوم، تو خودت اگه تو مملکت غریب یه نفر بهت پیام بده بگه‌ بیا شهر ما، تک و تنها، نصفه شب برسی ببینی یه مرد اومده دنبالت، باهاش میری هتل؟ والا که نمیری... حرف حساب جواب ندارد. این شد که راضی شدم بروم راه آهن. فاطمه دخترم را هم بردیم. بعد از یک ساعت منتظر ماندن، مهمانها از گیت بیرون آمدند. "ام غسان" و پسرش "غسان". ام غسان شبیه چیزی بود که فکرش را می کردم. همان قیافه ای که با خواندن زندگی اش تصور کرده بودم. اما رفتارش برایم غافل گیر کننده بود. من تا به حال دوست های خارجی زیادی داشته ام. از عراق و بحرین و لبنان و سوریه بگیر تا افغانستان و ژاپن و هند. بعضی ها گرمند اما خجالتی، بعضی ها سرد و ساکتند. بعضی ها نمی دانند از کجا شروع کنند اما ام غسان هیچ کدام از این ها نبود. همان اول کار با جسارت و اعتماد به نفس با من شوخی کرد. در چشمهایم زل زد و خندید. شبیه کسانی که خیلی وقت است با هم دوستیم. شبیه خنده خواهرانم صمیمی. از نمکش خوشم آمد. یخ بین ما چه زود آب شد. در پیاده رو بیرون راه آهن کنار درخت ها و گل ها به سمت ماشین می رفتیم. بوی آب پاشی چمن ها در خنکی دوست داشتنی نیمه شب تابستان آن هم کنار زنی که حس می کردم قرار است دوست های خوبی برای هم باشیم به من انرژی می داد. خبر نداشتم قرار است دلم برای این مادر و پسر خون شود. قرار است فشارم را از یازده به چهارده برساند. ادامه دارد... ✍ نفیسه یلپور 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
ایده روایت نویسی: مثلا از زبان بچه های مسجدی بنویسید که در حین بازی اذیت می‌شوند یا مثلاً روایتگر امام. جماعتی باشید که میخواهد فضا را برای لذت بردن بچه ها در مسجد تلاش کند. یا مثلا؟ 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. بنویسید... 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
ادامه «عمق قلب» روایتی واقعی از دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت دوم غسان با مادرش عربی صحبت می کرد و با ما فارسی. او جدا باهوش و بی نهایت خواستنی بود. دوست داشتم به حرفش بگیرم چون حرف هایش قند در دلم آب می کرد. -هی غسان. می دونستی منم عربی بلدم؟ اسمی نفیسه. لی بنت اسمها فاطمه. أنا احب غسان حیدر. می خوای تا ده بشمرم؟ واحد ثانی ثالث رابع خامس سادس سابع ثامن... نه را یادم رفته بود. مِن مِن کردم. -تو یادم بده. -تسع -آفرین غسان تو هم فارسی خوب بلدی هم عربی. -انجلیزی هم بلدم. یه کم هم اسپانیایی. چشمانم گرد شد. به ام غسان نگاه کردم. بچه کلاس اول و چهار تا زبان دنیا را یاد داشتن؟ مادرش توضیح داد: فارسی رو بلده چون ایران به دنیا اومده. عربی رو از من و مدرسه ش یاد گرفته. باباش زنده بود من اسپانیایی یاد نداشتم اون عربی. باهم انگلیسی حرف می زدیم انگلیسی رو اونجا یاد گرفته. از بابا و عموش هم کمی اسپانیایی یاد گرفته. با خودم فکر می کردم آدمیزاد چقدر با استعداد است. اتمسفر خاص خانه غسان ، یعنی ازدواج یک زن فلسطینی با مردی اهل شیلی آن هم در ایران باعث شده این پسر مثل بلبل چهار زبان را بلد شود. البته غسان در این سفر چیزهای منحصر به فردی رو کرد که هر لحظه غافلگیرم می کرد... ادامه دارد.... ✍ نفیسه یلپور @jaryaniha شما هم روایت کنید... 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
صبح روز پنج شنبه دوم آذرماه سال ۱۴۰۲،به نیت برگزاری جشن تولد حضرت زینب سلام الله علیها ( البته با چهار روز تاخیر) راهی پارک جمشیدیه و‌کوه توچال شدیم. بعد از کمی کوه نوردی، در کنار چشمه، تخته سنگی را مناسب پهن کردن بساط جشنمان دیدیم و همان جا شروع کردیم به تزیین و‌ چیدمان دکور. در حال بادکردن بادکنکها بودیم که سگهای کوه نزدیک ما شدند، با وجود اینکه ترس خیلی زیادی از سگ داشتم ولی بهشان گفتم تولد حضرت زینب است. بروید و بگذارید من کارم را بکنم و آنها انگار نه انگار همینطور ایستاده بودند و ما را نگاه میکردند که دکور میزدیم و ما هم چاره ای نداشتیم که بر ترسمان به خاطر عشق به حضرت زینب غلبه کنیم. تخته سنگ با کتاب شهدا مزین شد و با پخش مولودی زینب زینب جشن ما شروع شد. لذت خاصی داشت شنیدن نام عمه جانمان در سکوت کوه، آدم را به وجد می آورد.❤️ در حین توزیع بسته های فرهنگی ، آقای جوانی در حالیکه هدیه اش رو دریافت کرد، سمت عکس حاج قاسم که به تخته سنگ نصب شده بود رفت، و بوسه ای بر عکس حاجی زد. به ایشان گفتم اگر دوست داشته باشید میتونید عکس را بردارید، گفت خانه ام پر است از عکس سردار. من ارتشی هستم و عاشق حاج قاسم😍 به خاطر پیش بینی وضعیت ابری، کوه تقریبا خلوت بود و گهگاه کوهنوردی رد میشد و با گرفتن هدیه ها و تبریک تولد ، برق شادی بر لبانش مینشست. در حال توزیع بسته ها و پخش شیرینی، کوهنورد عزیزی حین اینکه پذیرایی ما را قبول نکرد، خطاب به دوستانم گفت بنده حرام نمیخورم😳. و اما تعریف حرام چیست؟!!! عزیز دیگری همراه همسرش هنگام رد شدن از کنار تخته سنگ، در حالیکه نوع پوشش شهید مدافع حرم بابک نوری در قاب عکس شهید، توجهش را جلب کرده بود ، بعد از پرس و جو راجع به شهید خطاب به همسرش گفت یاد بگیر ....😊 توزیع شیرینی، برگه های فرهنگی و هدیه ها با لبخندها و تشکرهای کوهنوردان و همچنین قبول نکردن هدیه ها از طرف بعضی کوهنوردان همچنان ادامه داشت. در این حین کوهنوردی که از کنار ما رد میشد، خطاب به ما گفت شما نمیخواهید بزرگ شوید.😳 بزرگ شدن؟ و چقدر تعبیر بزرگ شدن از دید ما و او متفاوت بود. وقتی ما بزرگی را در رسیدن به سیره حضرت زینب سلام الله علیها، یافتیم. جشن ما رو به پایان بود و ما خوشحال بودیم از شنیدن طنین صدای زینب زینب در کوه و در میان جمعی که شاید نیاز به تلنگری برای بیدار شدن و بزرگ شدن داشتند، بزرگ شدنی به بزرگی حضرت زینب سلام الله علیهاحضرت زینب سلام الله علیها. ✍سمیه نکونام شما هم روایت کنید... 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
ایده روایت نویسی: برایش، به جایش، از زبانش، بنویسید... شما هم روایت کنید... 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
*در آغوشِ مادر...* ابدا کار خاصی نکردیم. فقط لبه سمت راست تخت را چسباندیم به دیوار. همان‌ور تخت‌خواب که من همیشه می‌خوابم. پسر کوچک‌ترم بیست روز مانده به دوسالگی‌اش اولین شکست عشقی‌اش را تجربه کرد و با عنوان شیرخوارگی خداحافظی که نه، یک سوگواری پر سروصدا بپا کرد. فارغ از غم نگاهش و گریه‌های اعتراض‌آمیزش در وقت طلب انسی که دیگر نداشت، حالا دیگر وقت خواب کنارم نبود. و من می‌توانستم بدون فعال نگه‌داشتن هشداری درونی برای محافظت از فرزند، توی خواب غلت بزنم. باید مسرورانه اضافه کنم دیوار که جای تخت بچه، حاشیه سمت راستم را پر می‌کرد، اجازه می‌داد بی‌ترس از سقوط غلت بزنم.‌ اضطرابی از من برداشته شده بود که از فرط کوچکی، شاید مسخره به نظر می‌آمد که توانسته این‌قدر به من حس امنیت و آرامش بدهد. *من یک کنج داشتم، یک حریم، یک آسایش نسبی* یک فاصله چند متری از صدای گریه‌های شبانه بچه، که قبل از پریدن از خواب به من فرصت تحلیل موقعیت می‌داد. اتاق تاریک بود و صدای تیک تاک ساعت هم خواب‌آلود به نظر می‌آمد. زیر نور کم عمق چراغ خواب، برگه سیتالوپرام ۱۰ را که روی تاج تخت در هم‌جواری لیوان آب بود، نگاه کردم. توی موارد مصرفش نوشته بود برای درمان اضطراب فراگیر. در عوارضش هم نوشته... کسی که عوارض قرص‌های ضدافسردگی‌ را بخواند از افسردگی‌اش پشیمان و از ادعای پیشرفت علم ناامید می‌شود! در دستم نگهش می‌دارم و خطاب به قرص‌هایی که اندازه‌ی روپوش پزشک‌‌ها زیادی سفیدند، می‌گویم: بخاطر شماها مجبور شدم قبل از تولد دو سالگی از شیر بگیرمش! اگر وقت دیگری بود به حرف خودم و عذاب وجدان این بیست روز ناقابل پوزخند می‌زدم. اما وقت دیگری نبود و تسلیم و مجبور به گریه افتادم. من نه از روانپزشکی که وقت تجویز این حَب‌ها حتی نگاهم نمی‌کرد، نه از عوارض و منع مصرف سیتالوپرام در بارداری و شیردهی، و نه حتی از این چند روز کذایی ناراحت نبودم. از اتیسم برادرش ناراحت بودم. بیماری‌ای که با علت نامشخصش، ناکامی دنیا در درمانش، طیف هزار تعریفش و رفتارهای غیرقابل پیش‌بینی کودکان مبتلایش تمام حاشیه امن زندگی مرا دزدیده بود. *دنیا برای کودکی که درکی از خطر ندارد، میلیون‌ها بار خطرناک‌تر است* این مراقبت بی‌وقفه و هربار آسیب دیدنش با چیزهایی که اساسا ماهیت آسیب‌زایی ندارند، روان منِ مادر را فرسوده می‌کرد. یادم می‌آید پارسال، آن‌شب که پسر دوساله‌ام خوابید کاملا مطمئن بودیم که زورش به چرخاندن کلید نمی‌‌رسد؛ اما صبح فردایش که قبل از همه از خواب بیدار شد، آن را به کمک مدادی چرخاند و در بی‌خبری ما و گرگ و میش هوای اول صبح، از کوچه گذشت و زد به دل خیابان. بی‌تکلم، بی‌هدف، بی‌نگاه به آدم‌ها و ماشین‌ها. یک ساعت بعد، من صدای مغازه‌دار محلْ که تا خانه آورده بودش را نمی‌شنیدم؛ چون داشتم هیستیریک و غیرارادی مدام بین گریه‌هایم فریاد می‌زدم: «به‌خدا در قفل بود... به‌خدا در قفل بود.‌‌..» بعد از آن و تمام بعدترهای مشابه‌اش، من هرشب بدون تخت، بی‌دیوار، بی‌همراه، بی‌هیچ کنجی که بتواند اندکی خیال راحت را برایم محافظت کند، توی اقیانوس تمام احتمالات، ترسان بخواب می‌روم. روی تخته پاره‌ای شناورْ در هراسی مزمن از یک سقوط دائم. به گونه‌ی پسرم در خواب دست می‌کشم که ناگهان دلم یک مادر می‌خواهد. یک حامی که من در آغوشش به کوچکیِ طفلی وابسته و محتاج باشم. دلم تلاشی می‌خواهد که تنها غایتش جلب محبت مادر و چسبیدن به سینه‌اش باشد و نه هیچ چیز دیگری. چه چیز در دنیا می‌تواند از اتصال مادر و فرزند قوی‌تر باشد؟ دلم آن قوت را آرزو می‌کند. کسی که تمام آلام و غم‌هایم را با لبخندی از من بگیرد و تسکین دست‌هایش را به من بدهد. آن‌قدر که همان‌جا بین بازوانش بخوابم. *عشقی چنان بزرگ و قدرتمند و الهی، که مثل اژدهای موسی، هرآنچه دنیا از مارهای تقلبی خوف و اندوه رو می‌کند را ببلعد و باطل کند.* غسل زیارت کردم. وضو گرفتم. نیت کردم:✨ دو رکعت نماز هدیه به حضرت زهرا ✨ قامت را که بستم، حسش کردم. چیزی توی رگ‌هایم می‌دوید. یک‌جور شعف بی‌عارضه. آرام‌بخشی با دزاژ بالا، که زیر فویل آلومینیومی هیچ برگه‌ی قرصی پیدا نمی‌شود. انگار از تمام سلول‌هایم اکسی‌توسین می‌جوشید. من مطمئنم در آن لحظاتْ کسی مرا مادرانه بغل کرده بود. ✨ *اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و السّر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک* ✨ ✍ شما هم روایت کنید... 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
ادامه "عمق قلب" 📜روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت سوم گرم صحبت با ام غسان بودم که دیدم به غسان اشاره میکند. غسان چند متر جلوتر کنار همسرم رفته بود. دستش را گرفته و با شور قدم بر میداشت و حرف میزد. - چون بابا نداره با مردها خیلی خوبه. زود دوست میشه. آهی کشیدم. اگر‌ آدم، آسمان باشد یتیمی، سیاهچاله است. اگر آدم دشت صاف سر سبز باشد یتیمی چاه عمیق این دشت است. یتیمی حفره بزرگی‌در قلب است. پر نمی‌شود. یتیم ها می‌ترسند. از آن چاه. از آن سیاهچاله. حس مي کنند ممکن است دهان باز کند و همه چیز را ببلعد. غم یتیمیِ غسان خنده را روی لبم خشکاند. نزدیک ماشین، غسان دوید تا جلو بنشیند. من عقب نشستم و فرصت شد با مهمانم بیشتر گرم بگیرم. - چطور عربی بلدی؟ عربی شکسته بسته ام اگر چه توجه نابغه کوچک را جلب نکرد اما برای مادرش خوشایند بود. این تجربه را همیشه داشته ام. به همه دوست های عربم همان اول می گویم عربی می فهمم.انگار با این حرف فاصله ها کمتر می شود. -تو مدرسه. از کلاس اول راهنمایی کتاب عربی داشتیم. در دانشگاه هم بعضی رشته ها تخصصی تر عربی می خونن. عجیب بود که بعداز ده سال زندگی در ایران این را نمی دانست. - شما چی؟ فارسی رو زود یاد گرفتی؟ - اُه. نه اصلا. تا زمانی که شوهرم زنده بود سمتش نرفتم. اما بعدش مجبور شدم و واقعا سخت گذشت. تا به هتل برسیم از مشهد گفتم. از خودمان. از این در و آن در. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. برگشتنی دیگر خستگی یادم رفته بود. نیمه های شب بود. ادامه دارد... ✍ نفیسه یلپور @jaryaniha شما هم روایت کنید... 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab