eitaa logo
بارداری بهشتی
2.3هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
9.2هزار ویدیو
269 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
لیست هشتک ها برای دسترسی راحت تر شما عزيزان به درس ها و مباحث ما، براتون تمام دروس را هشتک گذاری کردیم روی هر کدام از هشتک های زیر بزنید، راحت ميتوانيد به مباحث ما دسترسی داشته باشید و همه را از اول دنبال کنید 😊 امیدوارم که براتون مفید باشه 🌷 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 @dokhtaranebeheshtiy گروه پرسش و پاسخ https://eitaa.com/joinchat/593100905C159ad2f0e9 مخصوص دختران عزیز.🧕 ورود آقایان ممنوع ⛔️
هدایت شده از کانال دختران بهشتی
🔻 همنشین حضرت داوود(علیه السلام) ✨روزی حضرت داود (علیه السلام) در مناجاتش از خداوند متعال خواست همنشین خودش را در بهشت ببیند. ✨خطاب رسید: «ای پیغمبر ما، فردا صبح از در دروازه بیرون برو، اولین کسی را که دیدی و به او برخورد کردی، او همنشین تو در بهشت است.» ✨روز بعد حضرت داود (علیه السلام) به اتّفاق پسرش حضرت سلیمان (علیه السلام) از شهر خارج شد. پیر مردی را دید که پشته هیزمی از کوه پائین آورده تا بفروشد. ✨پیر مرد که «متی» نام داشت، کنار دروازه ایستاده و فریاد زد: «کیست که هیزمهای مرا بخرد.» ✨یک نفر پیدا شد و هیزمها را خرید. ✨حضرت داود (علیه السلام) پیش او رفت و سلام کرد و فرمود: «آیا ممکن است، امروز ما را مهمان کنی؟!» ✨پیرمرد فرمود: «مهمان حبیب خداست، بفرمائید.» سپس پیر مرد، با پولی که از فروش هیزمها بدست آورده بود، مقداری گندم خرید. وقتی آنها به خانه رسیدند، پیر مرد گندم را آرد کرد و سه عدد نان پخت و نان ها را جلویِ مهمانش گذاشت. ✨وقتی شروع به خوردن کردند، پیرمرد، هر لقمه ای راکه به دهان می برد، ابتدا «بسم الله» و در انتها «الحمد للَّه» می فرمود. ✨وقتی که ناهار مختصر آنها به پایان رسید، دستش را به طرف آسمان بلند کرد و فرمود: «خداوندا، هیزمی را که فروختم، درختش را تو کاشتی. آن را تو خشک کردی، نیروی کندن هیزم را تو به من دادی.مشتری را تو فرستادی که هیزم ها را بخرد و گندمی را که خوردیم، بذرش را تو کاشتی. وسایل آرد کردن و نان پختن را نیز به من دادی، در برابر این همه نعمت من چه کرده ام؟! ✨پیر مرد این حرفها را می زد و گریه می کرد. حضرت داود ( علیه السلام) نگاه معنا داری به پسرش کرد. یعنی: همین است علت این که او با پیامبران محشور می شود. متی پدر حضرت یونس علیه السلام بود 📚داستان‏های شهید دستغیب ص ۳۰- ۳۱ https://eitaa.com/dokhtaranebeheshtiy
داستانی از امام جواد(علیه السلام) روزی یکی از گوسفند یکی ازکنیزان امام گم شد. بستگان او به چند نفر از همسایگان بدگمان شدند و آنها را کشان کشان به محضر امام آوردند و گفتند:اینها گوسفند را دزدیده اند.امام فرمودند :همسایه را رها کنید،اینها دزدی نکرده اند گوسفند در خانه فلانی است.آنها همسایگان را رها کردند و به خانه ای که امامفرموده بود رفتند و گوسفند را آنجا یافتند.صاحب آن خانه تا آمد حرفی بزند محکوم سد و کتک مفصلی خورد ولباسش پاره شد.امام وقتی این خبر را شنیدند آنها را خواستند و سرزنش کرده و فرمودند:((وای بر شما!گوسفند شما خودش به خانه این آقا رفته بود و او خبر نداشت.)) پس امام از آن مرد بینوا دلجویی فرمودند و مبلغی پول به او دادند تا لباس نو بخرد و غذا تهیه کند و او را راضی و خشنود نمودند. منبع : بحار ج50 ص47 https://eitaa.com/dokhtaranebeheshtiy
روزی مأمون خلیفه عباسی به همراه برخی از اطرافیان خود به قصد شکار عزیمت کرد. پیش از آن که آنان از شهر خارج شوند، در مسیر راه به چند کودک برخورد کردند که مشغول بازی بودند. همین که بچه‌ها چشمشان به خلیفه عباسی و همراهانش افتاد، همگی فرار کردند و کسی باقی نماند مگر یک نفر از آن ها که آرام در کناری ایستاد. چون مأمون چنین دید، بسیار تعجب کرد از این که تمامی بچه‌ها هراسان فرار کردند و فقط یک نفرشان آرام ایستاده است و هیچ ترس و وحشتی در او راه نیافت. پس با حالت تعجب نزدیک آن کودک ۹ ساله رفت و نگاهی به او کرد و گفت: ای پسر! چرا این جا ایستاده‌ای و چرا همانند دیگر بچه‌ها فرار نکردی؟ آن کودک با متانت و شهامت پاسخ داد: ای خلیفه! دوستان من چون ترسیدند، گریختند و کسی که خوش گمان باشد هرگز نمی‌هراسد. سپس در ادامه سخن افزود: اساساً کسی که مرتکب خلافی نشده باشد، چرا بترسد و فرار کند؟! و ضمناً از جهتی دیگر، راه وسیع است و خلیفه با همراهانش نیز می‌توانند از کنار جاده عبور می‌نمایند؛ و من هیچ گونه مزاحمتی برای آنها نخواهم داشت. خلیفه با شنیدن این سخنان با آن بیان شیرین و شیوا، از آن کودک خوش‌سیما در شگفت قرار گرفت؛ و چون نام او را پرسید؛ جواب داد: من محمّد جواد، فرزند علی بن موسی الرّضا علیه السلام هستم. https://eitaa.com/dokhtaranebeheshtiy