🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_بیست_چهارم🎬: وارد انباری شدم، اتاقی کاه گلی و سیاه و دود زده با طاقچ
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_بیست_پنجم🎬:
مادرم نگاهی به چشم های به اشک نشسته من کرد و ادامه داد: خوب اینم خاطره اولین روز عروسی من، برخورد زن عمو و اسحاق و خانواده در روز اول و اتفاقاتی که افتاد، برای من مثل یک تجربه و هم یک هشدار بود، انگار برنامه زندگی من باید اینجوری چیده میشد.
دیگه از روز دوم، من شدم مثل یک آدم کوکی، از خواب که بیدار میشدم، همون کارای تکراری را می کردم، گاهی با گوش خودم میشنیدم که سمیه به مادرش میگفت چقدر خوبه اسحاق زن گرفت، دیگه کارای ما خیلی کم شده...
زن عمو چشم دیدن اینکه من یک لحظه بیکار باشم را نداشت، از هر کاری فارغ میشدم، یه کار دیگه جلوم میذاشت، اصلا کار برام میتراشید، اماده کردن نهار و شام و صبحانه بر عهده من بود، البته چیز آنچنان رنگ و لعاب داری نبود، یا می بایست شیر و ماشت و کشک بخوریم یا به قول خودشون آبگوشت درست می کردم البته اسمش آبگوشت بود و درستی آب و رب گوجه بود، اینجوری که یه پیاز خورد می کردیم و توی روغن تفت میدادیم بعدم رب گوجه میریختیم توش و بعدم یه پارچ آب خالی می کردیم داخلش و میذاشتیم بجوشه، دوتا جوش که میزد برش میداشتیم و داخل کاسه میکشیدیم و می خوردیم، بعضی وقتا که می خواستیم اعیونی تر بشه آخر جوشش یه تخم مرغ هم اضافه می کردیم بهش، به این میگفتن آبگوشت، دیگه نه خبری از پلو و چلو بود نه گوشت و مرغ و ...
تازه خیلی وقتا همین آبگرمو هم نصیب من نمیشد و مجبور بودم نان خشک بخورم.
مادرم آهی کشید و ادامه داد: یک سال از ازدواجم می گذشت که میثم به دنیا امد، آنهم با چه درد و زحمتی، بچه رو به راه نبود و همه میگفتن باید بریم شهر، اما زن عمو اجازه نداد و گفت: ما همه بچه هامون را توی همین روستا و توی خونه خودمون به دنیا آوردیم، حلیمه هم باید همینجا زایمان کنه و با سختی زیاد میثم توی همون اتاق به دنیا آمد.
ما همچنان توی همون اتاق مشترک با خانواده عموم بودیم، جامون تنگ بود و میثم هم بچه ای بود که مدام گریه می کرد، فکر می کنم یا نفخ داشت و یا هوای دمدار اتاق بهش نمی ساخت.
میثم چند روزه بود، زن عمو که به خاطر گریه های مداوم میثم خوابش مختل شده بود، پاش را کرد توی یه کفش و گفت، اسحاق و حلیمه اتاقشون را جدا کنن، این خبر برای من خیلی خوب بود، حداقلش این بود که شب به دور از هیاهوی بقیه می خوابیدم، هر چند که با وجود میثم خوابی نداشتم.
پیشنهادش خوب بود اما خونه عمو اتاق اضافی نداشت که به ما بدن، صبح زود که زن عمو داد و قال کرد، اسحاق گفت: ما کجا بریم؟!
زن عمو هم با کمال پررویی اتاق نیمه مخروبه ای را که کنار آغل گوسفندا بود و داخلش کاه و علف خشک انبار می کردن نشان داد و گفت این اتاق را خالی کنین و کفش را جارو کنین و برین داخلش...
تنم از این پیشنهادش به لرزه افتاد، آخه من که زن تازه زا بودم به درک، میثم که طفلی چند روزه بود چه گناهی کرده بود که می بایست به این فلاکت بیافته و توی اتاقی که پر از سوراخ و سنبه و حشره و موجودات ریز و درشت موذی بود باید میرفتیم.
جلوی زن عمو جرات نکردم چیزی بگم، توی یه فرصت مناسب اسحاق را کشیدم گوشه و گفتم: ببین اسحاق من نمی تونم بچه ام را ببرم توی اون خرابه، اگر ما جاتون را تنگ کردیم اشکال نداره، میرم خونه بابام، یه چند وقت اونجا می مونیم تا تو بتوتی یه اتاق خوب کنار خونه بابات برامون بسازی.
تا این حرف از زبون من بیرون آمد، انگار بدترین فحش را به اسحاق داده باشن، چنان محکم زد زیر گوشم که برق از سرم پرید و همانطور که با غرولند بیرون میرفت گفت: دیگه بار آخرت باشه بگی میرم خونه بابام....تو زن من....عروس این خانواده ای و باید همینجا بمونی...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
با سلام
ان شاالله که همه عزیزان و مخاطبین کانال در انتخابات شرکت کنند
به اطلاعتون میرسونم اگر آقای جلیلی رأی بیاره، هم پارت اضافه و هم یه رمان جدید داخل کانال بارگزاری میشه.
اما اگر آقای پزشکیان رای بیاره، تا چند هفته خبری از رمان نیست
حالا خود دانید☺️☺️
یه ذره تلاش...
یه کوچولو همت کنید
جای دوری نمیره
ان شاالله برکاتش نصیب خودتون خواهد شد
@bartaren
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_بیست_پنجم🎬: مادرم نگاهی به چشم های به اشک نشسته من کرد و ادامه داد:
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_بیست_ششم🎬:
مادرم آهی کشید و ادامه داد: درسته که دست پدرت سنگین بود و دردی از گوشم تا توی سرم پیچید اما درد روحی این کار بیشتر بود.
بغض سنگینی گلوم را گرفته بود اما به چشمام اجازه ندادم که دوباره اشکشون جاری بشه تصمیم گرفته بودم جلوی کسی ضعف نشون ندم، حالا که اسحاق هم نمی خواست کاری کنه باید خودم دست به کار میشدم، برای همین خودم را به عمو که پشت خانه مشغول خرد کردن هیزم بود رساندم و با لحنی ملایم و سیاستی زنانه بهش گفتم: عمو، زن عمو میگه اتاق ما باید جدا بشه و میخواد اتاق پر از سوراخ سنبه بغل...
عمو قدش را راست گرفت و گفت: میدونم، من گفتم که اون اتاق خوبی نیست، اما میثم خیلی گریه میکنه، خواب را از همه ما گرفته، باید شما یه اتاق برا خودتون بسازین و بعد انگار چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت: چطوره اتاق بغل آغل را خالی کنید هر چی وسیله تو انباری هست بریزین اونجا و شما تا ساخته شدن اتاقتون میتونین اونجا باشین...
خیلی ذوق زده شدم، اتاق انباری که بغل نشیمن بود خیلی بهتر از اون اتاق کنار اغل بود برای همین ناخوداگاه خم شدم دست عمو را بوسیدم و گفتم: خیلی ممنون عمو، اینطوری بهتره و می خواستم بیام سمت خانه و این حرف را به بقیه بگم که عمو صدام زد و گفت: فعلا هیچی نگو، بزار خودم بیام بگم، میترسم تو بگی، زن عموت لج کنه و....
خنده ریزی کردم و چشمی گفتم و خودم را داخل اتاق رساندم و میثم را که تازه از خواب بیدار شده بود در آغوش گرفتم.
بالاخره منم مستقل شدم و اتاق انباری عمو شد خانه ما،اما قرار شد پدرت. توی فرصت مناسب چند اتاق جدید توی زمینی که پشت خانه عمو بود بسازه تا ما هم مستقل باشیم و هم در عین حال کنار خانواده عموت باشم و طبق روال این یک سال ریز و درشت کارهای خانه بر عهده من بود.
اما همینکه ما جابه جا شدیم انگار پدرت یادش رفت که چه قولی داده و باید خونه بسازه، میثم شش هفت ماهی بیشتر نداشت که پدرت به بهانه کار به شهر رفت و من تنهاتر از قبل در خانه عمو ماندم.
بارفتن اسحاق تازه فهمیدم چه نعمتی را از دست دادم چون زن عمو از نبود اسحاق که انگار پشت سر، طرف منو داشت استفاده کرد و علاوه بر کارهای خانه، جمع کردن هیزم، چیدن سبزی های کوهی و شستن لباس های تمام اعضای خانواده و خیلی از کارهایی که الان یادم رفته را به عهده من گذاشت.
صبح ها قبل از خروسخوان بیدار میشدم مثل یک ادم آهنی شروع به کار می کردم، خمیر می کردم، تنور را آتش می کردم نان می پختم و چای درست می کردم، جاخواب ها را جمع می کردم و سفره پهن می کردم و... وقتی هم فارغ از این کارا میشدم، میثم را میبستم به پشتم و میرفتم کوه و سبزی کوهی جمع می کردم.
از رفتن پدرت دو ماهی می گذشت و خبری ازش نبود و من تازه فهمیده بودم که باز حامله ام اونم با وجود بچه کوچکی مثل میثم، نه روم میشد به کسی بگم و نه کسی را داشتم که بهش بگم، میثم مدام اسهال بود و ناآرامی می کرد و من نمی دونستم این حالت به خاطر شیری هست که میخوره و علتش بارداری منه....
مادرم آهی بلند کشید و ادامه داد...
ادامه دارد....
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_بیست_ششم🎬: مادرم آهی کشید و ادامه داد: درسته که دست پدرت سنگین بود و
#صبر_تلخ
#داستان_واقعی
#قسمت_بیست_هفتم🎬:
حالم خیلی بد بود، دلم از همه چیز بهم می خورد اشتهای هیچی نداشتم، گاهی اوقات دلم می خواست یه چیز ترش مزه مثل به تیکه پنیر یا یه ذره قره قروت بخورم تا جگرم حال بیاد، اما زن عمو همیشه کشک و پنیر و قره قروت ها را یه جا دور از چشم من پنهان می کرد یا خودشون می خوردن یا وقتی زیاد میشد میرفت به غلامعباس پیله ور روستا می فروخت و پولش هم برای خودش ذخیره می کرد.
یه روز صبح زود از خواب بیدار شدم، میثم بی قراری می کرد، دست گذاشتم روی پیشانیش داغ بود، مثل همیشه کمی شیر بهش دادم و یه تیکه نان خشک هم توی مشتش فرو کردم تا بمکه و آروم بگیره و بعد بستمش به کمرم، زن عمو و بچه هاش هوس آش کرده بودند و به منم امر کردن تا برم از کوه سبزی آشی بچینم، حالم بد بود، دنیا دور سرم می چرخید و از همه بدتر حالت تهوعی بود که انگار صبح زود فوران می کرد، باید یه چیز ترش می خوردم، دلم یه چیز ترش می خواست.
چند روزی زن عمو را زیر نظر گرفته بودم و متوجه شدم که قره قروت و کشک ها را داخل پارچه میپیچه و توی ظرفی پشت تنور پنهان می کنه.
به بهانه اینکه ببینم دبه کنار تنور آب داره یا نه وارد اتاقکی که با چوب و برگ درختها روی تنور ساخته بودند و یه در چوبی هم داشت، شدم، نگاهی بیرون کردم، کسی نبود، همانطور که نگاهم به در اتاق چوبی بود دستم را بردم محفظه ای که پشت تنور بود و مستقیم رفت توی مفروشو(یک نوع بقچه) و بدون اینکه کنکاش کنم اولین تیکه قره قروتی را به دستم اومد برداشتم.
قره قروت را که اندازه یه نارنگی بود توی مشتم فشردم، از بوی ترشی که در مشامم پیچید دهنم پر از آب شد.
سریع سبدی که کنارم گذاشته بودم برداشتم و مثل یک دزد که میترسه در حین دزدی گیر بیافته از در اتاق زدم بیرون...
بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم با سرعت به سمت کوه حرکت کردم، میثم طفلکی که عادت داشت پشت من می خوابید، گردنش شل شده بود و خوابیده بود.
یه ذره از خونه که فاصله گرفتم مشتی که قره قروت داخلش بود را آوردم بالا و اول با تمام قوا بوش کردم و بعد مثل یک گرسنه قحطی زده شروع به خوردن کردم، قره قروت خوردن مزه اش به این بود که لیس بزنی، اما من اینقدر عطش خوردن داشتم که با دندان هایم تکه تکه قره قروت می کندم و تند تند فرو میدادم، اما نمی دانستم صبح زود با این وضع و شکم خالی، خوردن قره قروت کار دستم میده.
پای تپه شنی رسیدم، چند تا بوته سبزی آشی به چشمم خورد که همه شون زرد کرده بودند، باید سبزی هایی که رنگ و روشون تازه بود می چیدم، یک هو دردی شدید توی شکمم پیچید، حالم دست خودم نبود، می خواستم برگردم خونه اما دست خالی نمیشد
نفهمیدم چی چیدم، هر چی جلو چشمم می آمد از شدت بدحالی از ریشه می کندم و با خاک و خولش میریختم داخل سبد، یه تیکه از قره قروت مونده بود، دیگه میلی بهش نداشتم، گذاشتمش ته سبد زیر سبزی ها، می خواستم برم از تپه بالا تا سبزی بهتری بچینم که یک هو موجی به شکمم فشار آورد و در اثر این فشار هرچی که خورده بودم بالا آوردم.
نشستم زمین و شروع کردم به عق زدن، از بس که عق زدم میثم هم بیدار شد، حالا صدای گریه میثم که تا انتهای گوشم می پیچید هم شده بود قوز بالا قوز...
با کمری خو خودم را به تکه چوب رسوندم و از چوب به عنوان عصا استفاده کردم، تکیه دادم به چوب و کمرم را راست کردم که متوجه شدم پشت روسری و لباسم خیس شده، دست کشیدم ....اوه خدای من، میثم هم بدجور بالا آورده بود...
دیگه توان سبزی چیدن نداشتم، سبد را به دست گرفتم و با حالی نزار درحالیکه میثم از شدت گریه غش رفته بود به سمت خانه امدم.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#صبر_تلخ #داستان_واقعی #قسمت_بیست_هفتم🎬: حالم خیلی بد بود، دلم از همه چیز بهم می خورد اشتهای هیچ
#صبر_تلخ
#داستان_واقعی
#قسمت_بیست_هشتم🎬:
نفس زنان خودم را به خانه رساندم و هنوز از سکوی سیمانی بالا نرفته بودم که دوباره هجوم آبی تلخ و بدمزه به دهانم باعث شد همانجا پایین سکو بنشینم و شروع کنم به عق زدن و صدای فریاد میثم هم بلند شد.
در همین هنگام زن عمو و سمیه و اسماعیل از اتاق بیرون آمدند، زن عمو به طرفم امد و همانطور که میثم را از پشتم باز می کرد و به دست سمیه میداد گفت: اوه اوه اوه، چه خبره اینجا، شما مادر و پسر چی خوردین که هر دوتاتون اینجور بالا میارین.
نمی توانستم جوابش را بدم و فقط با دست اشاره کردم که میثم را ساکت کنند.
زن عمو و سمیه مشغول میثم شدند و من هم خودم به طرف سکو کشاندم و بی حال سرم را به آن تکیه دادم، خیلی بی حال تر از آن بودم که توان باز نگه داشتن چشمانم را داشته باشم، چشمانم روی هم آمد، درست است چیزی نمیدیدم اما صداهای اطرافم را می شنیدم.
نمی دانم چه به میثم دادند که میثم ساکت شد و شنیدم که زن عمو به سمیه گفت: بچه را ببر داخل اتاق، بزار ببینم این دختره چی چیده؟! شاید یه سبزی سمی چیده و خودش خورده و به بچه هم داده که این حال شدند و صدای قدم هایش را میشنیدم که به من نزدیک میشد.
از زیر چشم اطرافم را نگاه کردم، زن عمو داشت سبزی های داخل سبد را وارسی می کرد و با برداشتن هر سبزی فحشی نثارم میکرد و می گفت: دختره فلان فلان شده، این آشغالا چی هستن چیدی؟! ناگهان در حین اینکه بلند بلند حرف میزد، ساکت شد و بعد از آهی کشدار گفت:هعی....این چیه؟!
چشمام را کاملا باز کردم و تا نصف قره قروت را در دست زن عمو دیدم پشتم لرزید...
زن عمو که انگار رکبی سخت خورده باشد با قره قروتی که در مشتش میفشرد نزدیکم شد و همانطور که لگدش را حواله ام می کرد گفت: ای مورماز دزددد، پس این قره قروت و کشک ها را تو میدزدی و بعد قهقه ای عصبی سرداد وگفت: خدایا شکرررت، چه خوب دزد را رسوا می کنی، پس مال دزدی خوردین که اینجور خودت و پسرت از گلوتون....
و دوباره لگدی دیگر حواله کرد و گفت: راستش را بگو تا حالا چقدر از اینا دزدیدی؟!
بدنم از استرس به لرزه افتاده بود، همانطور که دستم را سپر سرم می کردم که مشت گره کرده زن عمو به سرم نخورد بریده بریده گفتم: ب...ب..بخدا من هیچوقت از وسایل شما برنداشتم، امروز اولین بارم بود، به خدا تهوع داشتم ، دلم یه چیز ترش می خواست...
زن عمو بار دیگه فحشی نثارم کرد و گفت: واخ واخ واخ تهوع داشتی؟! هوست کرده بود؟! یکدفعه بگو ویار داشتم و ویارانه می خواستم...
سرم را از شرم پایین انداختم و گفتم: را...راستش ویار دارم...
در این هنگام زن عمو با دو دست بر سرش کوبید وگفت: خاک بر سرم!!! ویار!!! اونم زنی که چند ماه هست شوهر به خود ندیده.....
این حرف زن عمو مانند پتکی بود که بر سرم فرود امد و بار دیگر باران اشک چشمانم باریدن گرفت
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#صبر_تلخ #داستان_واقعی #قسمت_بیست_هشتم🎬: نفس زنان خودم را به خانه رساندم و هنوز از سکوی سیمانی با
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_بیست_نهم🎬:
حالم بد بود، حرفهای نیشدار زن عمو حالم را بدتر می کرد، دیگه طاقتم طاق شده بود، از جا بلند شدم، بی آنکه نگاهی به زن عمو کنم و یا چیزی بهش بگم، با دو و به سرعت به سمت راهی رفتم که به خانه پدرم می رسید.
از چشمها و دماغ و دهانم آب بیرون می زد، اصلا توجه به مردم فضولی که با تعجب من را بهم نشان می دادند و دم گوش هم پچ پچ می کردند، نمی کردم.
نمی دانم فاصله خانه عمو تا خانه خودمان که همیشه یک ربع بود را چه جور با این سرعت طی کردم.
نزدیک خانه خودمان بودم که مادرم را دیدم با دیدن من همانطور که به صورتش میزد جلو آمد.
نزدیک خانه شدم، مادرم دستهایش را از هم باز کرد و گفت: چی شده حلیمه؟! کو بچه ات؟! چرا با این حال روز آمدی؟!
آنقدر حالم بود که نمی توانستم به سوالاتش جواب بدم، خودم را در آغوش مادر انداختم و همانطور که هق هق می کردم از حال رفتم.
مادرم حلیمه به اینجای حرفش که رسید، با سر انگشتان دستش اشک های گونه ام را پاک کرد و گفت: دیدی منیره؟! دیدی زندگی من سخت تر از زندگی محبوبه هست.
دماغم را بالا کشیدم و گفتم: مامان سخت تر نیست، مثل هم هست، محبوبه هم مثل تو نمیاد بگه چه بر سرش میارن، شاید اونا هم بدتر از مامان بزرگ باشن و بعد با حالت سوالی گفتم: اصلا چرا باید وضع دخترا اینجور باشه؟! اون از زمان قدیم شما، اینم از زمان حالای ما...
مامان لبخند تلخی زد و گفت: منیره، تو مثل یک زن پخته حرف میزنی، خیلی فهمیده ای، جلوی پدرت و بقیه اقوام اینجور حرف نزنی که میگن وقت شوهر دادنش هست و بعد نفسش را محکم بیرون داد وگفت: من بهت قول میدم که نذارم دخترام مثل خودم سیاه بخت بشن، تا جایی بتونم کمک می کنم که حیف نشین...
خنده ای روی لبم نشاندم و گفتم: حالا بقیه داستان را بگو، قهر کردی اومدی چی شد؟!
مادر دوباره خیره به نقطه ای نامعلوم روی دیوار شد و گفت: این فرار من، مثل توپ توی روستا صدا کرد و مردم یک کلاغ چل کلاغ کردند، هرکسی طبق اون ذهنیت خودش یه دروغ میساخت و شاخ و برگش می داد و پخش می کرد.
همون روز دم غروب، عمو و زن عمو به بهانه آوردن میثم اومدن خونه ما، از طرفی من برای مادرم گفتم که زن عمو چه تهمتی به من زده و الحق که مادرم تمام قد برای دفاع از من به پاخاست و با کلام تند و اتشینش ،زن عمو را از این حرفی که زده بود پشیمان کرد و آخرش دیگه عمو و بابا با هم صحبت کردن و نتیجه اش برگشت من به خانه عمو شد، با این تفاوت که حالا همه میدانستند من باردارم...
زن عمو دیگه اون حرف زشت را روی زبانش نگذاشت اما انگار هنوز به پاک بودن من ایمان نداشت و گاهی طعنه و متلک هایی میزد که قلبم را به درد می آورد.
بعد از اون موضوع، کلی پیغام و پسغام به شهر دادن تا پدرت به روستا بیاد و یه سرکشی از ما کنه، حتی عموت هم رفت دنبال بابات و اون هم توی شهر ماندگار شد و پیغام داده بود که اسحاق سخت سرگرم کار هست و توی شهر خوب میشه پول درآورد پس منم موندم.
خلاصه بابات همون شهر موند و نشون به این نشون که ماه نه بارداری ام بودم، سنگین شده بودم، پا به ماه بودم و دیگه مثل سابق نمی تونستم کارهای خانه را بکنم اما اگر شده خودم را میبایست به خاک بکشم و نان را بپزم و غذا هم آماده کنم، توی همین روزا بود که پدرت بالاخره پیداش شد و من فکر می کردم با دست پر آمده و حالا پول و پله ای بهم زده....
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_بیست_نهم🎬: حالم بد بود، حرفهای نیشدار زن عمو حالم را بدتر می کرد، دی
#صبر_تلخ
#داستان_واقعی
#قسمت_سی🎬:
اسحاق آمد، اما دست خالی، با اینکه می دانست بچه ای به راه دارم حتی تکه ای لباس کوچک هم برای توراهی اش نیاورد و وقتی ازش پرسیدم که اینهمه مدت توی شهر کار کردی کو پولی که آوردی گفت: خوب کار کردم، خرج شهرنشینی زیاد است، هر چه کار کردم بیش از خورد و خوراک و جای خوابم نشد، من ساده هم باور کردم، اما بعدها دسته های پول را داخل جیبش دیدم ولی به روی خودم نیاوردم.
میثم طفلی ، زمانی که پدرش را دید در نگاه اول او را نشناخت و با او غریبگی می کرد و چند ساعت گذشت تا با بابات اخت شد.
دو سه روز از آمدن پدرت می گذشت که حالم دگرگون شد و علائم زایمان آشکار شد.
از اول صبح که تشت خمیر ور آمد و می خواستم نان را به تنور بچسپانم، دردی شدید در جانم پیچید و هر چه می گذشت درد شدید تر میشد.
سمیه به خانه پدرم رفت و مادرم هراسان خودش را به من رساند و دم دم های ظهر به دنبال ماما رخساره رفتند و ماما با کلی ناز و نوز به خانه ما آمد و تا چشمش به حال و روز من افتاد رو به پدرت گفت: آقا اسحاق، زن تو خوش زا نیست، تازه خیلی شانس آورد که سر بچه اولش از دنیا نرفت، از من میشنوی همین الان ماشین بگیر و زنت را برسان به شهر تا خودش و بچه اش تلف نشوند.
اسحاق نگاهی به چهره رنگ پریده من کرد و می خواست حرفی بزند که زن عمو به میان حرفش دوید و گفت: واه واه مگه ما زمان قدیم چه جور بچه به دنیا می آوردیم این ناز و ادها چی هست؟!
ماما رخساره چشمانش را ریز کرد وگفت: چی می گی تو؟! منو که می بینی سر زائیدن تمام زنهای روستا رفتم، تجربه ام زیاده، میگم بچه این زن سر به راه نیست، عروس میرزا ممد را یادتون رفته چی شد؟!
در این هنگام اسحاق از جا بلند شد و گفت: اگر بخوام ببرمش شهر کلی باید پول خرجش کنم، ارزش پول بیشتر از جون هست چون من جون کندم تا یه چیزی دستم را بگیره...
ماما رخساره از شنیدین این حرف بی منطق سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: از ما گفتن، دیگه بعدش نگین چکار کرد و....
خلاصه، من یک شبانه روز به درد بودم و غروب روز بعد یک پسر تپل و خوشگل به دنیا آوردم، منتها بچه زمانی به دنیا آمد نیمه نفس بود، بند ناف دور گردنش گیر کرده بود و...
مادرم به اینجای حرفش که رسید اشک گوشه چشمانش را پاک کرد و گفت: اون پسر که سفید مثل قرص ماه بود، اولین و آخرین نفس هایش را توی بغل مامارخساره کشید و نیامده رفت... او رفت و انگار دل منم با خودش برد، هنوز که هنوز است بعد از گذشت اینهمه سال، دلم می خواد یک لحظه بغلش می کردم و می بوسیدمش.
زن عمو که گویی از مردن بچه ای که فکر می کرد از رگ و ریشه او نیست، خوشحال بود و من هم تا چندین ماه تب و لرز داشتم که حتما به خاطر محیط کثیفی بود که در آن زایمان کرده بودم.
پدرت چند ماهی توی روستا موند، اما بود و نبودش به حال من تاثیری نداشت و اینقدر اصرار کردم و تمام زورم را زدم تا خانه ای برای خودمان بسازیم البته نه خانهٔ خانه، بلکه دو تا اتاق به اسم خانه، دلم می خواست از خونه عمو دور بشم، دیگه تحمل حرفهای خاله زنکی زن عمو را نداشتم، دیگه طاقت ظلمشون را نداشتم، خوب یادمه غذا درست می کردم، ته سفره هر چی باقی می ماند بیشتر از شکم میثم نمیشد، به اون که غذا می دادم چیزی برای خودم نمی ماند و من میبایست به نان خشکی قناعت کنم و گاهی هم سر گرسنه به روی بالشت بگذارم.
بالاخره اصرار من نتیجه داد و پدرت شروع به ساخت دو اتاق کرد، پایین تر از خانه عمو و بعد نگاهی به دیوار اتاق ها کرد و گفت: همین خانه....
مادرم آهی کشید و ادامه داد: کاش همین اتاق ها را هم سر وقت تمام میکرد.
چندین ماه بند شد و دیوارها به نصفه نرسیده بود که گفت دیگه پول ندارم، از طرفی منم دوباره باردار شدم و اینم شد قوز بالاقوز و بهانه ای دست و پا شد که دوباره پدرت بار سفر ببند و برای کار کردن به شهر برود.
ادامه دارد
📝به قلم: ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#صبر_تلخ #داستان_واقعی #قسمت_سی🎬: اسحاق آمد، اما دست خالی، با اینکه می دانست بچه ای به راه دارم ح
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_سی_یکم🎬:
روزها و هفته ها و ماه ها مثل برق و باد گذشت و تا چشم باز کردم محبوبه هم درست با همان سختی زمان زایمان میثم، در خانه به دنیا آمد، با اینکه مرکز بهداشت راه افتاده بود و ماما و بهیار هم داشت اما امر امر زن عمو بود که باید بچه در همان اتاق کاه گلی و پر از میکروب به دنیا می آمد.
محبوبه که به دنیا آمد انگار خیر و برکت هم به زندگی ما سرازیر شد.
مادرم نگاهی با محبت به من کرد و گفت: اصلا با وجود شما دخترها زندگی ام رنگی دیگر گرفت، به نظر من به جای اسم دختر می بایست نام «برکت» را بر دختر بگذارن، از قدم محبوبه بالاخره خانه ما هم تکمیل شد و محبوبه چند ماهه بود که ما به دو تا اتاق خودمون یا همین خانه فعلی اسباب کشی کردیم.
روز اول بعد از اسباب کشی با وجود خانه ای به هم ریخته و نامرتب و دو بچه کوچک، اما شیرین ترین روز زندگی ام بود، درسته که هنوز نزدیک خانه عمو بودم اما از شر مزاحمت های دم به دقیقه ای زن عمو و بچه هاش خلاص شده بودم.
دیگه اگر صبح زود بلند میشدم می دونستم که توی خانه خودمم دیگه لازم نیست برای یک گله آدم سفره بندازم و خودم هم آخر سر آیا غذا گیرم میامد آیا نمی آمد، دیگه لازم نبود جاخواب ها را بندازم و جمع کنم، اگر به کوه دنبال هیزم و سبزی آشی میرفتم، میدانستم که توی خانه خودم هستن نه اینکه زحمت از من و استفاده از آنها، خلاصه خدا را شکر می کردم که مستقل شدیم.
پدرت هم با پولی که جمع کرده بود چند رأس گوسفند خرید و گذاشت ور دست من و خودش دوباره رفت به شهر، درسته که دوباره دیر به دیر می آمد، اما باز هم خدا را شکر می کردم که بدون منت در خانه خودم هستم.
زمان به سرعت و البته با زحمت می گذشت،بچه ها بزرگ شدند و تو هم به دنیا آمدی، اما تو رو دیگه توی خونه به دنیا نیاوردم، تو رو توی درمانگاه مرکز بهداشت به دنیا آوردم و دست ماما رخساره هم بهت نرسید و تو رو بهیاری که توی درمانگاه بود به دنیا اورد که امیدوارم عاقبت به خیر شود.
تمام دلخوشی من شما سه تا بچه بودین و سعی می کردم اگر شده خودم گرسنه بخوابم اما شما شکم سیر روی بالشت بزارین و بارها و بارها شد که آب گوشت یا همان آبگرمو درست می کردم و به شما میدادم میخوردین و سهم من هم تکه نانی میشد که دیواره های قابلمه را پاک می کردم. پدرت هم که همیشه خدا توی شهر مشغول کار بود و هر وقت هم میامد بیشتر از قبل دم از نداری و بی پولی میزد، البته هر وقت میامد دست خالی نمی آمد و خورد و خوراک برامون میگرفت.
من به خاطر زایمان های سختی که داشتم، دیگه نمی خواستم بچه دار بشم و بهیار بهم هر ماه یک قرص هایی میداد و ادعا می کرد اگر این قرص ها را بخورم دیگه باردار نمیشم.
چندسال پشت سر هم از این قرص ها خوردم، اما نمی دونم چی شد که یه شب فراموشم شد و همین باعث شد که ناخواسته دوباره حامله بشم....
بارداریی که می توانست به قیمت جانم تمام شود.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bsrtareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_سی_یکم🎬: روزها و هفته ها و ماه ها مثل برق و باد گذشت و تا چشم باز کر
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_سی_دوم🎬:
حالا سه تا بچه داشتم البته محبوبه و میثم از آب و گل در اومده بودن و تو هم تازه شش سالت بود و داشتیم یادت می دادیم که چطوری بری چشمه آب بیاری و گاهی اوقات سبزی بچینی و هیزم جمع کنی، اما بارداریم شده بود یه عامل برای اینکه تمام زحمت خانه بیافته رو دوش محبوبه، آخه به نظرم این دفعه با بقیه دفعات فرق می کرد، حال هیچ کاری نداشتم و از طرفی ویارم چند برابر شده و بود و هیچی که نبود بخورم اما همونی که هم که بود هنوز از گلوم پایین نرفته بالا می آوردمشون، پدرت هم که مثل همیشه به بهانه کارکردن به شهر رفته بود و اصلا نمی دانست من بیچاره با چه مصیبتی دست به گریبانم، هر چه حامله ام بزرگتر میشد حسم به اینکه انگار این بارداری یه تفاوت اساسی با بقیه داره تقویت می شد، تا اینکه توی ماه هشتم بارداری، بهیاری که توی مرکز بهداشت بود، متوجه شد که صدای دو قلب را میشنوه و مژده داد که دوقلو باردارم.
تا این حرف را مادرم زد، سرم را به عقب برگرداندم تا مرجان و مارال را ببینم که مادرم لبخندی زد و گفت: بچه ها حوصله شنیدن قصه غصه مادرشون را نداشتند خیلی وقته رفتن بیرون...
با لبخند کمرنگی که روی لبام نشسته بود به چهره شکسته مادرم که ده سال پیرتر از سن واقعیش نشان میداد نگاه کردم وگفتم: خوب مرجان و مارال چه جوری به دنیا آمدن؟!
مادرم آهی کشید و گفت: چه جوری؟! به بدبختی... با کلی پیغام و پسغام برای بابات، از شهر کشوندمش توی روستا تا شاید روزهای آخر بارداری کمک حالم شود، وقتی هم درد زایمان اومد سراغم، دوباره طبق نظر زن عموم که هنوزم دخالتهاش توی زندگیم ادامه داشت، توی خونه دردهام را کشیدم، هرچی میگفتم بابا مسلمونا من دوقلو باردارم، باید بریم مرکز بهداشت، زن عموم خنده میزد و میگفت: خوب دو قلو هم مثل یه قل، فقط فرقش اینه درد را که میکشی همون درده منتها به جا یه بچه، دوتا به دنیا می آد.
اول شب درد زایمان اومد سراغم و دم دمهای صبح دیگه واقعا داشتم میمردم، مادرم و خاله ام زیر بازوهام را گرفتن و کشان کشان منو به مرکز بهداشت رسوندن.
بهیار که تازه از خواب بیدار شده بود با دیدن من با اون وضعیت، فریادی کشید و بعد که معاینه ام کرد آب پاکی را ریخت روی دستمون و گفت: این زن لگنش تنگه، بچه ها روبه راه نیستن، از طرفی هر لحظه هم ممکنه به دنیا بیان، اگر اینجا باشن یا مادر میمیره یا بچه ها طوریشون میشه و گفت من مسولیت قبول نمی کنم و باید فوری ببرینش شهر....
بابات می خواست از زیر بار شهر رفتن در بره چون اعتقادش این بود ارزش پول بیشتر از جون آدم هست، اما با داد و هواری که بهیار به پا کرد مجبور شد بره دنبال مش قاسم که ماشین داشت و یه گلیم پهن کردن بالای مزدای مش قاسم و من را خوابوندن پشت ماشین و مادرم و خاله ام هم کنارم بودن و بابات هم جلو نشست و بعد از چند ساعت رسیدیم شهر...
اولین باری بود که شهر را از نزدیک میدیدم اما اینقدر درد داشتم که اصلا علاقه ای به کنکاش پیرامونم نداشتم.
رسیدیم بیمارستان و یک راست منو بردن اتاق عمل و بیهوشم کردن، نمی دونم چقدر طول کشید اما با درد و سوزشی که زیر شکمم پیچید چشمام را باز کرد و مرجان و مارال را دو طرفم دیدم...
بعد از به دنیا آمدن دوقلوها، دردها و مرض منم شروع شد و این مریضی که میبینی الان گریبانم را گرفته یادگار تولد دوقلوهاست، دکترا می گفتن چون دیر منو به شهر رسوندن، رحمم پاره شده و پایین افتاده، از نظر اونا بعد از شش ماه که از زایمانم میگذشت می بایست برم و سه تا عمل روی رحمم انجام بدن تا حال و روزم بهتر بشه، اما پدرت که دلش برای پولش بیشتر از زن و بچه اش میلرزید، هیچ وقت حاضر نشد که منو ببره و اون سه تا عملی را که دکترا میگفتن انجام بدم و اینم شده حال و روزم....
با شنیدن این حرف، بغض گلوم را فرو دادم و گفتم: مامان! بزار من برم مدرسه، قول میدم درس بخونم، معلما میگن میشه دکتر هم شد، خودم دکتر میشم و میام عملت می کنم تا خوب بشی....
مادرم که انگار از رؤیاهای ناممکن من خنده اش گرفته بود گفت: دکتر بشی؟! نه مادر دکتر شدن مال شهری هاست نه مال ما بدبخت بیچاره ها، تو همینقدر که بتونی روی کاغذ را بخونی و اسم خودت را بنویسی کافیه...
اخمهام را تو هم کشیدم و همونطور که بغض کرده بودم گفتم: مامان! تو رو خدا بزار من برم مدرسه، قول میدم از مدرسه اومدم مثل فرفره دورت بگردم و کارهات را بکنم
مادرم با دو دست صورت منو قاب گرفت و گفت: من سعی می کنم که بتونم بابات را راضی کنم که برگردی مدرسه، اما بابات لج کرده و وقتی هم لج می کنه فیل جلو دارش نیست...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_سی_دوم🎬: حالا سه تا بچه داشتم البته محبوبه و میثم از آب و گل در اوم
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_سی_سوم🎬:
گرم حرف زدن با مادرم بودم، مادرم از خاطراتش می گفت، درست است که زن عموش یا همون مامان بزرگم باهاش بد تا می کرد اما پدربزرگم که عموی مادرم میشده خیلی مهربون و مردم دار بوده و مادرم میگفت همیشه هر کس میهمان روستا میشد به خانه بابا بزرگم میامد و بابا بزرگم به افتخار مهمانش گوسفند قربانی می کرده ، یعنی کدخدای ده نبوده اما نقش کدخدا را داشته و به جای کدخدا خرج می کرده، الانم همینطوره، با اینکه پدر بزرگم پیرتر شده اما دست از این دست و دلبازی هاش بر نداشته و هنوزم که هنوزه نه کدخدا و نه دهیار بلکه بابا بزرگم مهمان نواز روستا هست.
مادرم از خاطرات خوب و مهمان های مختلفی که خونه بابا بزرگ می آمدن و هر بار که مهمان می آمد انگار مجلس عروسی به پا بوده، تعریف می کرد که ناگهان با صدای بابا اسحاق به خود آمدیم که رو به من گفت: ای دخترهٔ ورپریده! تو که طوریت نیست، این کولی بازی ها چی بود درآوردی؟! فکر کردی با این اداها و اینهمه داد و فریاد من راضی میشم تو بری مدرسه؟!
آب دهنم را قورت دادم و با نگاهی سرشار از التماس به مادرم چشم دوختم.
مادرم همانطور که از جا بلند میشد گفت: آقا اسحاق حالا تو هم سخت گیری نکن، یه غلطی منیره کرده، الانم پشیمونه، قول داده تکرار نشه و بعد رو به من کرد و همانطور که چشمکی بهم میزد گفت: پاشو منیره، پاشو دست بابات را ببوس...
مثل فنر از جا بلند شدم و به طرف بابا رفتم، دستش را توی دستم گرفتم و همانطور که به دستهای زبر پر از ترکش بوسه میزدم گفتم: منو ببخش بابا، معذرت می خوام...
بابام که انگار مرغش یک پا داشت، دستش را از دستم بیرون کشید و گفت: از امروز نباید بزاری مادرت دست به سیاه و سفید بزنه، باید یاد بگیری که یه زن چه کارهایی باید بکنه، دیگه بزرگ شدی، به قدر کافی هم سواد دار شدی، مثل بچه آدم میشینی خونه و کمک حال مادرت هستی فهمیدی؟!
با این حرف بابا عرق سردی بر پشتم نشست و همانطور که بغض گلوم را فرو میدادم بدو از اتاق بیرون آمدم.
صبح زود، زودتر از همیشه
قبل از اینکه آفتاب سر بزند، از خواب بیدار شدم، همه خواب بودند،دبه آب را برداشتم و به طرف چشمه حرکت کردم، می خواستم تا قبل از شروع مدرسه تمام کارها را بکنم که مجوزی باشد برای رفتن به مدرسه.....
ادامه دارد
📝به قلم: ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_سی_سوم🎬: گرم حرف زدن با مادرم بودم، مادرم از خاطراتش می گفت، درست اس
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_سی_چهارم🎬:
داخل مطبخ شدم و سر جانانی را برداشتم و نگاهی به داخل جانانی بزرگ و قرمز رنگ کردم، خدا را شکر نان داشتیم و لازم نبود که من بساط خمیر کردن و نان پختن را علم کنم نفس راحتی کشیدم و از مطبخ بیرون آمدم و داخل اتاق شدم.
کتری را که روی چراغ نفتی گوشه اتاق بود برداشتم و می خواستم چای درست کنم که مادرم پهلو به پهلو شد و از خواب بیدار شد، پدرم هم سرش را بالا گرفت و دستش را بالا آورد و در نور سپیده دم ساعت سیکو عقربه ای که عقربه هایش همیشه در تاریکی می درخشید نگاهی کرد و بعد از جا بلند شد.
به پدر و مادرم سلام کردم، مادرم همانطور که جواب سلامم را میداد از در بیرون رفت و پدرم همانطور که به حرکاتم چشم دوخته بود گفت: منیره چای زیاد نزن که تلخ بشن و رنگشون سیاه بشه...
چشمی گفتم و مشغول کارم شدم، مارال و مرجان خواب بودند.
سفره صبحانه را انداختم و چای و نان و پنیر را سر سفره آوردم، چند لقمه صبحانه خوردم که پدرم به مادر گفت: حلیمه، لباس برام توی کیف سبز گذاشتی؟!
مادرم سرش را تکان داد و گفت: آره همون لباسا پلوخوریت را گذاشتم، برای چی میپرسی؟!
بابا لقمه داخل دهنش را قورت داد و گفت: می خوام امروز برم شهر، باید چند وقتی کار کنم، هر چی داشتیم و نداشتیم شد جهیزیه محبوبه، دستم خالی شد، تو هم اینجا حواست به گوسفندا باشه...
از این حرف بابا خنده ام گرفت اولا که بابا میرفت و منم مدتی که او نبود بی دغدغه می رفتم مدرسه و وقتی هم برمیگشت دیگه یادش میرفت که من نباید برم مدرسه و از طرفی خنده ام گرفته بود چرا که بابا، سفارش گوسفندا را به مامان میکرد و از بچه هاش هیچی نمی گفت.
صبحانه را خورده نخورده بلند شدم و رفتم سمت لباس های مدرسه که به جالباسی که با میخ به دیوار وصل کرده بودیم و روش هم یه پرده سفید رنگ که دسته گلی سرخ روی آن گلدوزی شده بود، قرار داشت، رفتم و داشتم روپوش مدرسه ام را می پوشیدم که ناگهان سایه پدر را روی پرده دیدم و بعد هم سوزش پیشکولی که از گوشم گرفت در جانم پیچید و پشت سرش صدای فریاد بابا از کنار گوشم بلند شد: ببینم چه غلطی داری می کنی؟! مگه نگفتم مدرسه بی مدرسه؟!
مامان از جا بلند شد و همانطور که سعی می کرد خودش را بین من و بابا بیاندازد گفت: چکارش داری مرد؟! همه کارها را کرده، بزار بره مدرسه، بعدم که اومد باز کمک حال من هست، سختگیری نکن...
اما انگار مرغ بابا یک پا داشت، همانطور که غرو لند می کرد خودش را به در اتاق رساند و جلوی در چهارزانو نشست و گفت: من امروز جایی نمیرم، می خوام به این دختره بفهمونم که باید حرف گوش کنه، دیگه نباید پاش به مدرسه برسه وگرنه قلم پاش را خرد می کنم و اون مدرسه را به آتش می کشم...
ناخوداگاه اشک چشمانم سرازیر شد و با حالتی مستأصل به مادرم نگاه کردم و گفتم: مادررررر
بابا داد زد: مادر و زهر مار، برو گوسفندا را بدوش...
مامان اوفی کرد و گفت: اینهمه گوسفند مگه میتونه یک تنه بدوشه...
خودم میرم...
بابا به میان حرف مادر دوید و گفت: منیره گمشو برو تو آغل...نشنیدی چی گفتم؟!
همانطور که دماغم را بالا می کشیدم سطل نیکلی را از گوشه اتاق برداشتم و می خواستم از در بیرون برم که مادرم چشمکی زد و گفت: برو عزیزم، منم میام شیر را که دوشیدی کمکت میارم
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂