🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_پنجم🎬: ایلماه بار دیگر از جا برخاست، انگار اختیار پاهایش به دست خودش
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_ششم 🎬:
آن زمان اینقدر برای ایلماه سخت می گذشت که هر روزش برابر یک سال برای او بود، حالا خانواده سید باقر هم متوجه درد بی درمان دختر عزیز کرده و ته تغاریشان شده بودند، ایلماه چهار برادر بزرگتر داشت که یکی از بردارها چند سال پیش بر اثر بیماری میمیرد، سه برادر دیگر و همچنین پدرشان سید باقر، ایلماه را همچون پری زادی دوست داشتند، اصلا همه اهالی میدانستند که بند جان سید باقر و پسرانش به جان دختر خانواده، ایلماه بسته است و وقتی ایلماه بیمار و تب دار بود، خانه سید باقر هم مملو از سکوت و دلتنگی بود.
سید باقر و یکی از پسرانش، ایلماه را برای درمان به تبریز بردند، اما انگار مرض ایلماه ناشناخته بود ولی خانواده اش خوب می دانستند که او را چه می شود چون از شدت علاقه او به همبازی اش خبر داشتند.
شش ماه از رفتن ناصر میرزا می گذشت که قاصدی از طرف او به خانه سید باقر آمد، همراه او گردنبد و انگشتری طلا و زیبا بود که انگار برای دست کوچک و ظریف ایلماه ساخته شده بود و این هدایا از طرف ناصرمیرزا برای ایلماه بود و هیچ کس نفهمید که آن قاصد در خلوت چه به این کودک گفت که بعد از آن حال ایلماه روز به روز بهتر شد و درست پنج ماه بعد از آمدن آن قاصد، دوباره زندگی ایلماه سرشار از شور و شوق کودکی شد، چرا که ناصر میرزا به آنجا برگشته بود و اینبار نه در قالب پسر شاه، بلکه در قالب ولیعهد ایران بود.
گویا تلاش های ملک جهان خانم به ثمر نشسته بود و پسرش ناصر میرزا علی رغم مخالفان زیادی که در دربار داشت به جانشینی محمد شاه برگزیده شده بود.
حکم شاهانه بر این امر تعلق گرفته بود که ناصرالدین میرزا دوباره به تبریز برگردد و دور از پایتخت و حیله های درباریان، پرورش یابد تا برای پادشاهی ایران بعد از پدرش آماده شود.
و دوباره روزگار خوش ایلماه و ناصرالدین میرزا شروع شده بود.
حالا کلاس های آموزش علوم مختلف هم به ناصرالدین میرزا شروع شده بود و ایلماه هم بنا به خواسته ولیعهد در کنارش حضور داشت و این دختر زیرک تمام آموزش هایی که به ولیعهد میدادند به سرعت فرا می گرفت و گاهی اوقات در حل مسائل از ناصر میرزا هم جلو می افتاد.
روزها و ماه ها پشت سر هم می آمد و می گذشت و ایلماه و ناصر بزرگ و بزرگتر میشدند و ایلماه هر روز که میگذشت، زیباتر از قبل می شد.
چشمان درشت و کشیده و ابروهای سیاه و بهم پیوسته و صورت گرد و سفید و تپلش که همراه با لباس های زر دوزی و اعیونی بر تنش میشد او را به بزرگ زاده ها شبیه کرده بود و کم کم این مهر کودکی که بین ایلماه و ناصرالدین میرزا بود، رنگ و بویی دیگر گرفت.
ناصرالدین میرزا به دور از خانواده و دلخوش به ایلماه بود، حالا دیگر ملک جهان خانم هم در پایتخت به سر می برد، اما هیچ کس به وجود ایلماه در کنار ناصرمیرزا اعتراضی نمی کرد، انگار یک قانون نانوشته بود که این دو باید در کنار هم باشند و هیچ کس به این بودن اعتراضی نمی کرد تا اینکه هر دو به سن سیزده سالگی رسیدند و خبر آمد خبری در راه است، خبری که بار دیگر روح و روان ایلماه را بهم ریخت
ادامه دارد
✏️به قلم:طاهره_سادات حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_ششم 🎬: آن زمان اینقدر برای ایلماه سخت می گذشت که هر روزش برابر یک سال
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_هفتم🎬
ایلماه به خاطر می آورد که در یک روز ابری، ناصرالدین میرزای سیزده ساله به قصد شکارگاه به سمت جنگل حرکت کرد اما همه خوب می دانستند که شکار بهانه است و ناصر میرزا می خواهد ساعتی در کنار ایلماه باشد چرا که شکارگاه نزدیک روستای کهنمو بود.
ایلماه هم لباس شکار پوشیده بود چون طبق معمول همیشه، ناصرالدین میرزا را همراهی می کرد.
وقتی دو دلداده به شکارگاه رسیدند و در فرصتی کوتاه که اطرافشان خالی از اغیار بود، ناصرالدین میرزا با صدایی آهسته گفت: ایلماه! دیروز پیکی از تهران به تبریز آمده...
انگار بندی درون دل ایلماه پاره شد، او از آمدن این پیک ها خاطره خوشی نداشت اما با این حال، با لحنی شاد گفت: چه خبری برایتان آورده جناب ولیعهد؟!
ناصر میرزا از زیر چشم به اطراف نگاهی انداخت و گفت: مادرم،ملک جهان خانم دستور داده که فی الفور خود را به تهران برسانم، گویا امر مهمی رخ داده که حضور من در آنجا لازم است .
ایلماه که واقعا غمگین شده بود آه کوتاهی کشید و گفت: تجربه نشان داده که نباید به دستورات ملکه بی اعتنا بود، اما به نظرتان چه امری پیش آمده که حاضر شده شما را از مکان امن استقرارتان در اینجا بیرون بکشد و به سوی درباری پر از رقیب و خطر ببرد؟!
ناصر میرزا که خوب متوجه لحن غمناک ایلماه شده بود، لبخندی به روی او پاشید و گفت: نگران نباش دختر! مشکلی برای من پیش نمی آید، اما چند حدس میزنم، اول اینکه شاید پدرم ناخوش باشد و مادر خواسته که در این احوالات من آنجا باشم که اگر دور از جان، برای محمد شاه حادثه ای رخ داد، مرا به تخت سلطنت بنشاند که البته این حدسم ضعیف است چرا که خبری از بیماری پدرم جایی درز نکرده است و اما حدس دومم که محتمل تر است و گویا به واقعیت نزدیک تر است این است که هووی مادرم، خدیجه خانم نقشبندی در صدد آن است که مرا از ولیعهدی خلع و پسر خود را به جای من بنشاند و خبرهایی از دربار رسیده که گویا عموهای من با این کار موافقند، چرا که برادر ناتنی ام از من بزرگتر است و از نظر آنان یک پسر ۱۳ ساله سنش برای اداره مملکت پایین است و می خواهند ولایت عهدی بر عهده پسر جوان محمد شاه باشد و مادرم مرا خواسته که به پایتخت بروم و احتمالا با ترفندی زیرکانه، این وزوزها را خاموش کند.
ایلماه نفسش را محکم بیرون داد و با لحن آرام و صدای گیرای همیشگی اش گفت: برای من فقط و فقط جسم و جان تو مهم است، نمی خواهم کوچکترین گزندی به جان مبارکت برسد، کاش میشد مرا با خود ببرید تا در این زمانه خوف و خطر همراهتان باشم.
ناصرمیرزا که انتظار چنین خواسته ای از طرف ایلماه را نداشت، با تعجب به او خیره شد و گفت: چه می گویی؟! من تو را با خود ببرم؟! درست است که در اینجا به راحتی با هم ملاقات می کنیم، اما تو از حساسیت های مادر من خبر داری، یادت است دفعه قبل که برای سرکشی به تبریز آمد، حکم کرد که دیگر دیدارهای بین من و تو تمام شود؟!
ناصرالدین میرزا به اینجای حرفش که رسید سری تکان داد و گفت: من میدانم که مادرم تو را دوست دارد، اما واقعا دلیل این حکمی که درباره تو کرد را نمی دانم اما می توانم حدس بزنم....
ادامه دارد...
✏️به قلم:طاهره_سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_هفتم🎬 ایلماه به خاطر می آورد که در یک روز ابری، ناصرالدین میرزای سیزد
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_هشتم🎬:
در این هنگام ایلماه بغض گلویش را فرو خورد و همانطور که می خواست نشان دهد با صلابت است گفت: می دانم چرا ملک جهان خانم نمی خواهد ما با هم در ارتباط باشیم، او که خود شاهد این بوده از کودکی ما با هم بزرگ شدیم و مهر و الفتی به هم داشتیم الان ترسش این است که نکند من تمام توجه ولیعهد را به خودم جلب کنم و.... او برایش افت دارد که دختر عامی و رعیتی بخواهد...
ایلماه با اشاره دست ناصر میرزا ساکت شد و ناصر میرزا با حالتی برافروخته گفت: چند بار به تو بگویم که این حرف را تکرار نکن که تو رعیت هستی....و آرام تر ادامه داد: تو خوب میدانی که در میدان قلبها، من رعیت تو هستم.
ایلماه از این سخن ناصر میرزا انگار کله های قند در دلش آب می شد، سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:. مرا با خودت ببر، من طاقت دوری...
ناصرمیرزا لحنش را بسیار ملایم کرد و گفت: ای دختر زیبا و شجاع! من چگونه و با چه عنوانی تو را به همراه خود ببرم، خوب است که گفتم مادرم روی تو حساس است، نگران نباش من میروم و خیلی زود برمی گردم.
ایلماه که حالا تبدیل به دخترکی تخس و لجباز شده بود گفت: من را به عنوان نگهبان مخصوص خودت که همان محافظ شخصی ات است ببر...
ناصر میرزا خنده بلندی کرد و گفت: چه می گویی تو؟!
ایلماه با لحنی قاطع گفت: همین که شنیدی! راهی دارد بسیار سهل، من موهایم را از ته میزنم، لباس مردان را به تن می کنم و از شکل یک زن زیبا به هیبت یک نگهبان ماهر در می آیم و با نامی جدید مدام در کنار تو خواهم بود.
در این هنگام، دهان ناصر میرزا از اینهمه هوش و ذکاوت و البته دنیایی جسارت که ایلماه داشت، باز مانده بود و آرام گفت: تو یک شیر زن هستی، شیرزنی که در تاریخ تکرار نخواهد شد و من....و من آن زمان که تو را به عقد خویش درآورم، نذرها خواهم داد.
ایلماه که اینک لپ هایش گل انداخته بود سرش را پایین انداخت و با ریشه های چارقدش مشغول بازی شد و ناصر میرزا که عاشق این حالت های ایلماه بود، لبخندی زد و گفت: و اما ای دخترک سید! این تعاریف به آن معنا نیست که من پیشنهادت را پذیرفته ام...
ایلماه ابروهای مشکی کمانی اش را در هم کشید و می خواست حرفی بزند که ناصر میرزا در ادامه سخنش گفت: اما روی این پیشنهاد فکر می کنم....همین
ادامه دارد..
✏️به قلم:طاهره_سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_هشتم🎬: در این هنگام ایلماه بغض گلویش را فرو خورد و همانطور که می خواس
#داستان_واقعی
#ایلماه
#نهم🎬:
ایلماه به خاطر می آورد که آن روزها تا زمانیکه ناصر میرزا تصمیمش را گرفت هرشب گویی میمرد و زنده می شد و شور و شوق، همراه با دلهره ای عجیب به جانش افتاده بود، کاروان ولیعهد کارهای سفر را تند تند و فرز و چالاک انجام می داد تا اینکه یک روز قبل از اینکه ولیعهد به سفر برود، قاصدی همراه با وسایلی که بیشتر شبیه وسایل یک محافظ سلطنتی بود به خانه سید باقر آمد.
حالا در خانه سید باقر جز ایلماه و پدرش کسی نبود، مادرش حمیده خانم چند سالی بود که به رحمت خدا رفته بود و برادران ایلماه هر کدام برای خود همسری اختیار کرده بودند و خانه، زندگی راه انداخته بودند البته یکی از برادران ایلماه به خدمت فوج شاهانه در آمده بود.
قاصد در خلوت چیزی به سید باقر گفت، خلوتی که بیش از یک ساعت طول کشید و بعد از آن، همان برادر نظامی ایلماه که اسفندیار نام داشت از گرد راه رسید.
همراه اسفندیار بسته ای بود که می گفت هدیه ای از طرف ناصر میرزا برای اوست.
ایلماه با شتاب بسته را باز کرد و تا چشمش به محتویات بسته افتاد لبخندی روی لبش نشست و مانند دخترکی که بهترین خبر دنیا را به او داده باشند از جا بلند شد و همانطور که با پیراهن بلند و پر از چینش به دور خود می گشت، شروع به دست زدن کرد و فریاد زد: خدایا شکرت....من موفق شدم.
سید باقر بی صدا به حرکات ایلماه نگاه می کرد و آهی کشید و اسفندیار اوفی کرد و گفت: کجای این هدیه خوشحالی دارد؟! ایلماه! خواهرکم، نگاه کن تو در این لباس زیبا با این چارقد سفید و آن گردنبند و انگشتر طلا شبیه فرشته های آسمان هستی، همینجا بمان و زنانگی کن و در دنیای دخترکان باش و با اشاره به بسته پیش رویش ادامه داد: مجبور نیستی این لباس ها را که متعلق به سربازان قشون است بر تن کنی و از عالم دخترانه بیرون بیایی و به هیبت مردان جنگی درآیی....خواهرم خواهش می کنم....
ایلماه که همیشه میبایست حرف حرف خودش باشد، اصلا همه اهالی روستا می دانستند سید باقر روی حرف و تصمیم دختر یکی یکدانه اش حرف نمیزند با ابروهایی که به همگره کرده بود به برادرش چشم دوخت و گفت: اسفندیار....من از عالم دخترکان بیزارم، دخترها از باد و صدای درختان و مار و موش و حیوانات جنگل هراس دارند اما من دعا دعا می کنم که حیوانی روبه رویم ظاهر شود یا ماری قوی هیکل ببینم و با او زور آزمایی کنم، پس ببین من را با عالم دختران ناز نازی و ترسو کاری نیست، اصلا من می بایست از همان اول پسر به دنیا می آمدم، اگر فکر می کنی این لباس ها به درد من نمی خورد بیا با هم مبارزه کنیم، مسابقه سوار کاری راه بینداز تا ببینیم ، تو که یک سرباز قدر قدرت هستی مسابقه را می بری یا من که به قول تو دختری لطیف و ناز نازی هستم!!
اسفندیار که هیچ وقت حریف زبان این بچه نمی شد سری تکان داد و گفت: من نگفتم تو در جنگاوری و سوارکاری مهارت نداری چون خوب از نزدیک دیده ام چگونه بی پروا این کارها را انجام می دهی و اعتراف می کنم تو در این زمینه از من که هم مرد نظام هستم و هم دوبرابر سن تو را دارم مهارتت بیشتر است اما میگویم این سفری می خواهی بروی خطرناک است، تو وقتی این لباس را به تن کنی باید موهایت را بتراشی و کلاه بر سر بگذاری و کلا در هیبت یک مرد ظاهر شوی و گذشته از این، اگر باد به گوش ملک جهان خانم برساند که تو همراه ولیعهد شدی، مطمئن باش این زن متکبر و جاه طلب تو را با ترفندی می کشد.
ادامه دارد...
✏️به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #نهم🎬: ایلماه به خاطر می آورد که آن روزها تا زمانیکه ناصر میرزا تصمیمش را گ
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_دهم🎬:
اسفندیار لحنش را ملایم تر کرد و گفت: خواهرکم، نگاه نکن ملک جهان خانم یک زن است، ظاهرش اینگونه است او به مانند مردان جنگی قسی القلب است و بعضی ها می گویند این زن قلبی درون سینه ندارد، ایلماهم، عزیزکم، این زن متکبر اگر بفهمد که تو سرپیچی از فرمانش کردی و هنوز با ناصر میرزا هم صحبت هستی، هر بلایی ممکن است سرت بیاورد و اگر تو به تهران بروی ، آنجا دیار غریب است و غریب کش است و زبانم لال بلایی سرت بیاید، ما دستمان کوتاه است که یاری ات کنیم، اسفندیار با تمام حرکاتش می خواست ایلماه را از تصمیمی که داشت منصرف کند پا یا اضطراری در صدایش گفت: دختر خوب! فکر برادرانت را نمی کنی به فکر پدر پیرت باش او بعد از مادرمان، تمام امیدش به تو است.
ایلماه که دختری لجوج بود و تا به خواسته اش نمی رسید دست بردار نبود نگاه به پدرش که همچنان ساکت بود کرد و گفت: از زبان خودت حرف بزن، می بینی که پدر هیچ شکایتی ندارد و البته پدر تنها نیست و شما و خدا را دارد، من هم نمی روم که آنجا بمیرم، قرار است چند ماهی در تهران باشیم و دوباره برگردیم و بعد نگاه خیره اش را به چشمان اسفندیار دوخت و ادامه داد: از وجناتتان بر می آید که ولیعهد شما را در جریان همه چیز گذاشته باشد، حتما به شما خاطر نشان کرده که مرا همچون جان خویش عزیز می دارد و مراقب من هست و نه کسی می فهمد که من زن هستم و نه گزندی به من میرسد.
اسفندیار از جا بلند شد و گفت: خود ولیعهد از من خواسته که منصرفت کنم و در آخر امر کرد که اگر همچنان خواستار همراهی ایشان بودی تو را برای سفر آماده کنم.
ایلماه خنده بلندی کرد و گفت: خوب طبق دستور شاه مرا نتوانستی منصرف کنی پس مرحله دوم دستور را اجرایی کن.
اسفندیار که از خیره سری ایلماه خون خودش را می خورد از جا بلند شد و گفت: به پستوی اتاق بیا، باید موهایت را از ریشه بزنم و با زدن این حرف بسته لباس را برداشت و به طرف پستو رفت.
اسفندیار همانطور که جلو میرفت گفت: در ضمن، ولیعهد نام تو را بهروز گذاشته یا بهتر بگویم بهروز میرزا....
ایلماه لبخندی زد و گفت: حدس میزدم که چنین اسمی برایم انتخاب کند، زیرا او هر وقت مرا میبیند می گوید آن روزی که تو را میبینم ، بهترین روز من است پس این بهروز استعاره از همان است.
در این هنگام سید باقر که تا آن لحظه ساکت بود ، آه بلندی کشید و گفت: ایلماه...دخترم...مراقب خودت باش و فراموش نکن بند جان من به جان تو بسته و وابسته است، ان شاالله سفری بی خطر داشته باشی و به زودی به اینجا برگردی.
اسفندیار که صدای پدر را شنیده بود، فریاد زد: ایلماه، زودتر بیا دخترک لجوج و زیر لب گفت: چقدر پدرم در مقابل ایلماه کوتاه می آید، راز این کوتاه آمدن در چیست؟! و بعد نیشخندی زد و خودش جواب خودش را داد: هر کس با ایلماه نشست و برخاست کند، نا خواسته جذب او می شود و مهر او را به دل می گیرد.
ادامه دارد...
✏️به قلم طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_دهم🎬: اسفندیار لحنش را ملایم تر کرد و گفت: خواهرکم، نگاه نکن ملک جهان
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_یازدهم🎬:
ایلماه از خاطراتش بیرون آمد و ازجایش بلند شد، دور قلوه سنگ بزرگی که روی آن نشسته بود، گشتی زد و با قدم های آرام خود را به طرف درختانی کشید که از آنجا راه باریکی که به کلبه چوبی می خورد مشخص بود.
ایلماه پشت درختان ایستاد و از ورای درختان به کوره راه خاکی پایین چشم دوخت، هیچ خبری نبود، نه صدای سم اسبی می آمد و نه گرد و غباری که حکایت از حرکت سواری به این سمت کند.
دخترک که اینک هفده بهار از عمرش می گذشت، اوفی کرد و همانطور که به سمت کلبه چوبی می رفت زیر لب زمزمه کرد: پس چرا نمی آید؟! چرا خبری از قاصد شاه نیست؟! نکند نقشه لو رفته و قاصد هم به زندان افتاده؟!
او خوب می دانست که با رفتن به تهران و نزد ناصرالدین شاه، انگار حکم مرگ خود را امضا کرده است، زیرا اگر ملک جهان خانم متوجه حضور او در پایتخت می شد، او را نرسیده به قصر شاهی و دیدار یار، با حیله ای می کشد.
ایلماه داخل کلبه شد و گفت: آخر ای ملک جهان خانم یا مهدعلیا، ملکه ایران! ناصرالدین شاه چرا نباید مرا به عقد خود در اورد؟! چون دختر سید باقر هستم؟! چون یک رعیت بیشتر نیستم؟! اما...اما من رفیق دوران کودکی و هم بازی و هم درس شاه ایران بودم، من عاشقانه شاه را دوست میدارم و بند جانم به جان ناصرالدین شاه بسته است و خوب می دانم که ناصرالدین شاه هم بر خلاف حرکات ظاهرش که مجبور است در بین عوام الناس انجام دهد، عاشق و دلبسته من است و کاش. هیچ کس مانع این وصلت نشود و بگذارند اینبار لیلی به مجنونش برسد وگرنه ...
ایلماه نگاهی دور تا دور کلبه کرد، آرام به سمت بقچه ای که گوشه کلبه بود رفت.
روی زمین نشست و گره بقچه را باز کرد و لباس مردانه ای پدیدار شد.
ایلماه با دیدن لباس که قرار بود با آمدن قاصد شاه، آن را بپوشد به یاد چهار سال قبل افتاد، درست همان زمان که برادرش اسفندیار موهای ایلماه را تراشید و لباس قشون را به تن او پوشانید و ایلماه با نام بهروز، محافظ شخصی ولیعهد شد.
ادامه دارد
✏️به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_یازدهم🎬: ایلماه از خاطراتش بیرون آمد و ازجایش بلند شد، دور قلوه سنگ ب
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_دوازدهم🎬:
بهروز، محافظی غریبه بود که در ابتدا تمام سربازان با دید دیگری نگاهش می کردند اما در طول سفر و دیدن محبت بهروز به ولیعهد و همچنین چالاکی و جنگاوری این جوان بلند قد و لاغر اندام، به او ارادت پیدا کردند و هر کدام می خواستند به نحوی با بهروز رفیق شوند.
اما بهروز محافظ شخصی ولیعهد بود، او شبانه روز می بایست در کنار ناصر میرزا باشد، زمانی که اسب می راندند در کنارش بود و وقت استراحت هم جلوی خیمه او نگهبانی می داد، گویی به او تکلیف شده بود که با کسی جز ولیعهد هم کلام نشود و با هیچ کدام از سربازان ارتباط دوستانه برقرار نکند و اصلا بعضی از قشونی که همراه ناصرمیرزا شده بودند تا او را به سلامت به پایتخت برسانند، گمان می کردند بهروز در عین اینکه بسیار شجاع است و در سوار کاری و تیراندازی و شکار مهارتی ستودنی دارد اما سربازی لال است که توان سخن گفتن ندارد.
و عجیب اینکه این افکار کم کم تبدیل به پچ پچی شد که به گوش ناصر میرزا رسید و ناصر میراز در یک موقعیت کوتاه که کسی حضور نداشت این حرفهای خاله زنکی را به گوش ایلماه رساند و بعد از کلی خندیدن به این نتیجه رسیدند که در طول سفر همین رویه را ادامه دهند، بگذارند تا همه فکر کنند بهروز لال است.
از تبریز تا تهران، راهی طولانی بود، کاروان در هر منزلی که اتراق میکرد، بهروز ناگهان از چشم ها پنهان می شد و وقتی بر می گشت با شکار کبک و تیهو و خرگوش و آهو بر می گشت و خود این شکارها را بریان مینمود به خدمت شاه می برد.
او می خواست تا حد توان به ولیعهد خدمت کند و این حرکات هم ناصر میرزا و هم قشون را سر ذوق میاورد و عده ای هم متعجب از اینهمه مهارت که در هر زمینه ای بود، میشدند.
روزها مثل برق و باد می گذشت و کاروان ولیعهد به نزدیکی تهران رسیده بود و درست چند فرسخی تهران که سایه های شهر در دید بود، کاروان اتراق کرد و قاصدی به پایتخت روان شد تا همه را از رسیدن ولیعهد باخبر سازند و گروهی به رسم دربار برای استقبال ناصرالدین میرزا بیایند.
چادرها برپا شد، ناصرالدین میرزا که سرشار از شوق رسیدن بود سوار بر اسب به طرف تپه ای که مشرف به زمینی سرسبز بود و از بالای تپه تهران و زمین های زراعی اطرافش کاملا در دید بود رفت.
ایلماه هم چون همیشه سایه به سایه ناصرمیرزا حرکت کرد و وقتی به نزدیکی ناصر میرزا رسید، با ضربه ای که به کپل اسب زد از ولیعهد جلو افتاد و خود را به بالای تپه رساند، اطراف را نگاه کرد، کسی در نزدیکی آنها نبود پس با ذوقی دخترانه که از او بعید بود فریاد زد: دوباره من بردم، من زودتر از تو به تپه رسیدم.
ناصر میرزا که حالا نزدیک او رسیده بود گفت: تو همیشه بر من پیشی می گیری و من تو را به جرم اینکه همیشه مسابقه ها را می بری در بند خواهم کرد و بعد به قلبش اشاره کرد و گفت: زندانی مخوف در اینجا برایت آماده نمودم که به زودی تو را در آنجا می اندازم.
ادامه دارد...
✏️به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_دوازدهم🎬: بهروز، محافظی غریبه بود که در ابتدا تمام سربازان با دید دیگ
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_سیزدهم🎬:
ایلماه که عاشق این سخنان ناصر میرزا بود دستی بر چشم نهاد و گفت: اگر جریمه بردن از شما، اسارت در آن زندان است، من قول میدهم که همیشه تمام تلاشم را بکنم که شما بازنده باشید و با کمال میل و با پای خود، قدم به زندانی می گذارم که در جان شما پنهان شده است.
ناصرمیرزا اسبش را کنار اسب ایلماه متوقف کرد و گفت: یکی از هنرهای تو، همین شیرین زبانی های متکبرانه ات است و بعد اخم هایش را در هم کشید و گفت: تو باید قول بدهی که این شیرین زبانی ها مختص ناصر میرزا باشد و بس...
ایلماه که از این تعصب ناصر میرزا بوی عشق را به جان می کشید گفت: همه وجود ایلماه برای ناصر میرزاست.
ولیعهد به سواد تهران اشاره کرد و گفت: آنجا پایتخت ایران است، شهری بزرگ و زیبا و البته راز آلود و مرموز که ممکن است برای اهل فن، بهشت باشد و برای افراد ساده لوح جهنم شود و تو ای ایلماه، بدان تا وقتی که کسی به هویت واقعی ات پی نبرده در امان هستی ولی وای به حال روزی که یک نفر بفهمد که ایلماه در قالب بهروز است ، آن وقت ملک جهان خانم تو را خیلی بی صدا خواهد کشت، آخر مادرم زنی مرموز و زیرک است و در تمام شهر، سخن چینانی دارد که همه مسائل را چه ریز و چه درشت به گوشش می رسانند، جاسوسان ملک جهان خانم خیلی زرنگ و حرفه ای هستند و به همین دلیل، ملک جهان خانم با اینکه در قصر است اما کاملا بر احوال مردم و حکومتیان آگاه هست و حتی می داند که شام و نهار مردم شهر چیست و..
ناصر میرزا این سخنان را میزد و ایلماه با شنیدن هر سخن ترسی در وجودش می افتاد، او از ملک جهان خانم میترسید اما گویی درون خودش هم یک ملک جهان خانم وجود داشت که متکبرانه خواستار همه چیز برای خود بود، شاید اگر ایلماه هم در خانواده شاهانه به دنیا می آمد، یک ملک جهان خانم دیگر در ایران پا می گرفت.
سخنان ناصر میرزا تمام شد و رو به ایلماه گفت: به من قول بده که مراقب همه چیز،خصوصا لو نرفتن هویتت باشی!
ایلماه سری خم کرد و گفت: باشد قول میدهم در هیچ شرایطی اجازه ندهم کسی به هویت واقعی من پی ببرد،همین که من در کنار شما هستم و میتوانم مراقب وجودتان باشم برایم کفایت می کند، اما...اما کاش هدف از سفر را برایم می گفتید، قرار است چه اتفاق بیافتد؟!
ناصر میرزا شانه ای بالا انداخت و گفت:من هم مثل تو...واقعا نمی دانم هدف مادرم از اینکه من با سرعت خودم را به پایتخت برسانم چیست، اما روزها صبر کرده ایم و اینک به مقصد رسیده ایم، بالاخره در اولین دیدارم با ملک جهان خانم، هدف از این سفر را که احتمالا مسئله ای مهم است، خواهیم فهمید
ایلماه سری تکان داد و نمی دانست که هدف ملک جهان خانم، کاخ رویاهای او را بر باد می دهد
ادامه دارد..
✏️به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_سیزدهم🎬: ایلماه که عاشق این سخنان ناصر میرزا بود دستی بر چشم نهاد و
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_چهاردهم 🎬:
بالاخره گروه استقبال از ولیعهد ایران به خارج از شهر آمد و ناصرالدین میرزا با جلال و شکوهی بسیار وارد شهر شد
ایلماه با نگاهی سرشار از تعجب همه جا را زیر نظر داشت، وقتی جلوی دروازه بزرگ تهران رسیدند، زیر لب سوت ریزی کشید و غرق عظمتش شد، وارد شهر شدند، صدای برخورد سم اسب با سنگفرش زمین، آهنگی زیبا در گوش ایلماه بوجود می آورد.
او که تا به حال پایش را از کهنمو بیرون نگذاشته بود، اینک با دیدن تهران و مردمش، مردمی که از همه طیف در آن بود، غرق دید زدن اطراف شده بود.
ناصر میرزا که در کنار مهدی قلی بیگ و عباس میرزا اسب می راند، تمام حواسش در پی ایلماه بود و کاملا می دید که این دخترک جسور چگونه از دیدن این شهر غرق شگفتی شده است.
مردم کوچه و بازار با دیدن کاروان شاهی، راه را باز کرده بودند و به داخل حجره ها هجوم برده بودند و هر کدام از پشت شیشه، ولیعهد جوانشان را می دیدند و در گوش هم پچ پچ می کردند.
کاروان از شهر گذشت و به ورودی قصر رسید، دروازه قصر با پارچه های نواری شکل رنگ رنگی تزئین شده بود و با ورود ناصر میرزا شیپورهای دو طرف دروازه که داخل برجکهای ورودی قصر بودند به صدا در آمدند.
ایلماه هنوز عجایب شهر را هضم نکرده بود که با عظمت قصر روبه رو شد و احساس می کرد روح او هم چنین عظمتی می خواهد و آرزو می کرد کاش او در قصر می بود، او هنوز از خطرات این قصر مرموز چیزی ندیده بود و گمان می کرد که مردم قصر هم دلی زیبا و بزرگ به زیبایی قصر دارند.
جلوی ورودی قصر، کالسکه ای اعیانی که بر روی دیواره اش کنده کاری هایی از شیری شرزه شده بود، انتظار ولیعهد را می کشید.
ناصر میرزا از اسب به زیر آمد و با احترامی زیاد سوار کالسکه شد و همانطور که از پله های کالسکه بالا می رفت، نگاهی به ایلماه کرد و اشاره نمود که با اسب در کنار کالسکه حرکت کند، ایلماه که وظایفش را خوب می دانست با تکبری که مخصوص خودش بود، سری تکان داد .
کالسکه در جاده ای کم عرض و سنگ فرش که دو طرفش زمین های بزرگ چمن به چشم می خورد و ردیف درختان سر به فلک کشیده و سبز مانند دو خط موازی دو طرف جاده را پوشانده بودند، حرکت کرد و ایلماه هم به دنبالش و دیگر محافظان در پی ایلماه حرکت کردند، حالا همه محافظان فهمیده بودند که بهروز مورد اعتمادترین آدمی هست که ولیعهد به همراه دارد و نا خوداگاه بدون در نظر گرفتن سن کم این سرباز جوان، از او تبعیت می کردند.
بالاخره به عمارت شاهانه رسیدند، ناصر میرزا از کالسکه پیاده شد و به همراه مهدی قلی بیک داخل تالار عمارت شد تا به پدرش، محمد شاه عرض احترام کند و تمام محافظین و سربازان و در کنارشان بهروز، جلوی درب عمارت شاهانه که محل اقامت شاه قاجر بود منتظر دستور بعدی ایستادند.
جلوی عمارت حوض آبی بزرگ دایره مانند بود که با رنگ آبی رنگ گرفته بود و پر از آب بود و وسط حوض فواره ای به چشم می خورد که آب را به اطراف می پاشید و در اطراف این حوض گلدان هایی که هر کدام گلی زیبا از انواع رنگها داشتند جای گرفته بود.
ایلماه نفسش را محکم به داخل کشید تا عطر گلها را که هوش از سرش پرانده بود به جان کشد
ادامه دارد...
✏️به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_چهاردهم 🎬: بالاخره گروه استقبال از ولیعهد ایران به خارج از شهر آمد و
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_پانزدهم🎬:
دقایق به کندی سپری میشد و بالاخره بعد از گذشت ساعتی، ناصر میرزا از عمارت شاهانه بیرون آمد و دوباره سوار بر کالسکه به طرف اقامتگاه ولیعهد راه افتاد و ایلماه هم سوار بر اسب به دنبالش راهی شد.
ایلماه با دیدن شکوه و عظمت قصر با خود می گفت که این قصر اندازه شهری کوچک در دل تهران است و چندین برابر روستای کهنمو ست
بالاخره به اقامتگاه ناصر میرزا رسیدند، عمارتی بزرگ و بسیار زیبا با پنجره های مشبک و رنگ رنگی که گویی هر کدام به نحوی به او چشمک میزدند، این نمای بیرونی اقامتگاه بود و او هنوز پا به درون آن نگذاشته بود.
کالسکه ایستاد و ولیعهد پیاده شد، ناصر میرزا با اشاره به ایلماه به او فهماند تا او را همراهی کند.
ایلماه یک قدم عقب تر از ناصر میرزا قدم بر می داشت ناصر میرزا وارد عمارت ولیعهد شد، ایلماه می خواست به دنبالش وارد شود نگهبان جلوی در جلویش را گرفت و گفت: نه تو کجا؟! در اینجا فقط ولیعهد و میهمانان خاصش حق ورود دارند تو نگهبانی بیش نیستی.
ناصر میرزا به عقب برگشت و با تحکمی در صدایش گفت: راه را باز کن، ایشان بهروز، نگهبان و محافظ مخصوص من هستند هر جا که من بروم مثل سایه پشت سرم می آید نه الان و نه هیچ وقت دیگر حق نداری جلوی راه او را سد کنی این حرف را به همه ی نگهبانان برسان سرباز بیچاره چشمی گفت و عقب رفت ایلماه از سخنان ناصر میرزا لبخندی به چهره آورد و پشت سرش وارد اقامتگاه شد.
ورودی اقامتگاه تعدادی خواجه با سری پایین ایستاده بودند و به او ادای احترام کردند، گویا کارهای این اقامتگاه بر عهده این خواجه ها بود ناصر میرزا رو به بزرگ خواجه ها کرد و گفت: خوبی خواجه سلماس؟ سالهاست که ندیده ام تو را و فکر می کردم مرده باشی و با این حرف لبخند کمرنگی زد.
خواجه سلماس با حالت کمرویی و شرمساری سرش را پایین انداخت و گفت: من همیشه در خدمتم و دعاگوی شما هستم
ناصر میرزا نگاهی به سقف کنده کاری شده تالار عمارت که جای جای آن با آینه های کوچک و بزرگ تزیین شده زود، کرد و سپس از زیر چشم قالی های ایرانی و مبل های سلطنتی با حاشیه طلایی را نگاهی انداخت و گفت این عمارت ولیعهد گویا تازه تاسیس شده از شما می خواهم همه جای عمارت را به من نشان دهید
خواجه سلماس دست روی چشم گذاشت و گفت: بفرمایید!
ناصر میرزا به ایلماه اشاره کرد و گفت: آهای محافظ! شما هم همراه ما باش، ایلماه چشمی گفت و همراه ناصر میرزا شد و به دنبال خواجه سلماس حرکت کردند.
اقامتگاه در دو طبقه برپا شده بود طبقه پایین شامل تالار پذیرایی آشپزخانه شاهانه و چند اتاق که مخصوص درس و مطالعه و کار ولیعهد بود و از گوشه تالار پله های مرمرین که با قالی های نرم و ابریشمین پوشیده شده بود به طبقه بالا ختم میشد و در طبقه بالا هم چند ردیف اتاق بود که نقش خوابگاه و اتاق خصوصی را داشتند.
خواجه سلماس همه جا را به ناصر میرزا نشان داد ناصر میرزا همانطور که سرش را تکان می داد چشمکی به ایلماه زد و به او فهماند با دقت همه جا را نگاه کند.
ایلماه غرق زیبایی و شگفتی این عمارت که بی شباهت به بهشت نبود شده بود.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_پانزدهم🎬: دقایق به کندی سپری میشد و بالاخره بعد از گذشت ساعتی، ناصر
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_شانزدهم🎬:
روز اول به خاطر خستگی ولیعهد، اغلب اوقات آنها در حال استراحت بودند به ایلماه اتاقی در طبقه اول عمارت ولیعهد دادند.
اتاقی که درست زیر پله ها قرار داشت و برای آنان شاید حکم انبار کوچکی را داشت ولی همین اتاق که نقش انبار عمارت را داشت از اتاق ایلماه در روستای کهنمو بزرگتر و زیباتر بود که با وسایلی گران قیمت پوشیده شده بود، در این اتاق تختی یک نفره که روی آن تشکی نرم و بالشتی که بی شک از پر قو بود وجود داشت و کمدهای چوبی که در هر کدام چیزی به چشم می خورد، قرار داشت
ایلماه داخل اتاق برای اولین بار بعد از سفر، لباس مردانه را از تن بیرون آورد و در قالب دخترکی بازیگوش درآمد که به جایی اعجاب انگیز آمده و بعد از کنکاش در وسایل اتاق ، در را محکم بست و خود را به تختخواب گرم و نرم سپرد.
خورشید تازه از پشت کوه ها سر زده بود که ناصر میرزا به همراه بهروز از عمارت ولیعهد خارج شدند تا ولیعهد برای صرف صبحانه خود را به عمارت پدرش محمدشاه قاجار برساند و همراه پدر و مادرش ملک جهان خانم صبحانه را صرف کنند و ایلماه هم در آن زمان پایین عمارت منتظر برگشتن ناصر میرزا بود.
بعد از صرف صبحانه، ملک جهان خانم به ناصر میرزا دستور داد که به عمارت ملکه بیاید او می خواست به طور خصوصی با پسرش صحبت کند.
ایلماه جلوی عمارت مانند نگهبانی کارکشته نگهبانی می داد و مدام با قدم های بلندش از این طرف به آن طرف می رفت، در همین حین متوجه حضور ناصر میرزا شد که بالای پله ها ایستاده بود، ایلماه می خواست خودش را با شتاب به او برساند و از چهار پله جلو عمارت بالا برود که متوجه حضور ملک جهان خانم شد که داشت از عمارت شاهانه خارج میشد و درست پشت سر ناصر میرزا بود.
ایلماه ترسید که ملک جهان خانم او را ببیند، برای همین خودش را کنار کشید او تصمیم گرفته بود تا سر حد امکان از این زن مرموز که ناصر میرزا هم از او حذر می کرد، دوری کند.
ملک جهان خانم بیرون آمد بدون آنکه کوچکترین نگاهی به نگهبانان قصر و ایلماه کند، رو به ناصر میرزا گفت: به دنبال من بیا! ناصر میرزا که انگار می خواست کلامی به ایلماه بگوید کمی تعلل کرد که همین باعث عصبانیت ملک جهان خانم شد و ملک جهان خانم برای بار دوم گفت: مگر نشنیدی؟! گفتم همین الان به دنبال من بیا...
ناصر میرزا گفت: چشم به روی چشم حالا چه توفیری می کند، الان بیایم یا نیم ساعت دیگر؟! اجازه بدهید کاری واجب دارم و برمی گردم.
ملک جهان خانم با تغَیّر گفت: همین الان باید بیایی
ناصر میرزا چشمی گفت و به ناچار به دنبال ملک جهان خانم حرکت کرد بهروز هم به دنبال آنها روان شد
قلب ایلماه درون دلش به شدت می تپید، چرا که فاصله اش با بانوی اول ایران که برای او حکم عزرائیل را داشت کمتر از چند قدم بود و از طرفی انگار دلش گواهی خبرهای بدی به او میداد، احساسی گنگ و خیلی بد داشت.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺