🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_یازدهم 🎬: عمران چیزی از حرفهای آن زن نمی فهمید و توان سخن گفتن هم
#آن_پهلوان
#قسمت_دوازدهم 🎬:
@
آن روز به شب رسید و انس با دستی پر به خانه آمد.
زبیده که نگهداری از عمران بهانه ای شده بود تا در وراجی های زنانهٔ پیش از مجلس عروسی پسر ابو مروان شرکت نکند و این موضوع او را عصبانی کرده بود؛ با آمدن انس، شتابان از جا برخواست، خلخال نقره دستش که یادگار مجلس عقدش بود را تکانی داد و همانطور که به ظرف خرمای گوشهٔ اتاق اشاره می کرد گفت: چرا اینقدر دیر آمدی؟ انگار تقدیر زبیده شده که هر جا شادی و نشاطی برپاست او نباشد و گلیم بختم را با نداری و غم بافته اند؛ امروز هم که پرستار این طفل شده ام.
انس نگاهش را از صورت زبیده وچشمهای وسمه کشیده اش گرفت و نگاهی مهربان به صورت عمران که بی صدا به آن دو خیره شده بود کرد و گفت: علیک سلام زن، به به میبینم که میهمانمان هم بیدار هست و همانطور که ریسمان روی شانه اش را به طرفی می انداخت ادامه داد: انگار وجود این طفل برای ما برکت شده؛ برو به مجلس شادی ات برس که امروز به اندازه یک ماه پول و سکه نصیبم شد.
زبیده که از شنیدن واژه سکه نیشش تا بنا گوش باز شده بود؛ خنده ای از سرخوشی کرد و با غمزه چشم و ابرو اشاره ای به عمران کرد و گفت: میهمانت سیر سیر است و حالش هم عالی، منتها ما هرچه کردیم لام تا کام حرف نزد؛ انگار این پسرک کر و لال به دنیا آمده؛ حال خود دانی و این تحفه ای که از بیابان ربودی؛ من میرم که بسیار هم دیر شده و با زدن این حرف، از تنها اتاق زندگی اش با انس خارج شد.
انس نگاهش را از رد رفتن همسر جوان و سر به هوایش گرفت و به عمران نزدیک شد؛ کنار بستر او نشست و همانطور که با لبخندی مهربان به او نگاه می کرد؛ با دستان زبرش که در اثر برخورد با خار بیابان زمخت و شیار شیار شده بود؛ موهای پسرک را نوازش کرد و گفت: ببینم پسرم، حالت خوب است؟ می توانی سخن بگویی؟ یادت هست که هستی و از کجا آمدی ؟ پدر و مادر و کسانت کیستند و کجایند و تو را چرا تنها و با آن وضع در بیابان رها شده بودی؟
عمران نگاهی کم جان به انس کرد؛ پلک هایش را روی هم گذاشت و وانمود کرد که خواب است.
انس که نمی دانست به چه دلیل این پسرک حاضر به سخن گفتن نیست؛ سرش را پایین آورد و نجوا گونه در گوش عمران گفت: من می دانم تو هر که هستی مسلمان نیستی؛ چون خودم ستاره داوود را از گردنت در آوردم و پنهان نمودم تا زبیده و خاله زنک های روستا متوجه نشوند و از طرفی میدانم نامت عمران بن سلیمان است چون زیر آن ستاره، این اسم کنده شده بود و میدانم که عمران بن سلیمان باید فرزند یکی از اعیان یهودی باشد؛ حال کافیست فقط تو با اشاره سر حرف مرا تأیید کنی.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
اداستان.امروز ازیوتیوب
نویسنده
هرعزیزی میتونه
عضو بشه
https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab
کانال یوتیوب
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #قسمت_دوازدهم 🎬: @ آن روز به شب رسید و انس با دستی پر به خانه آمد. زبیده که نگهداری از
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_سیزدهم 🎬:
عمران با شنیدن نام پدرش، یاد صحنهٔ کشتن او افتاد؛ پلک هایش لرزید و قطره اشکی از زیر آنها جاری شد.
عمران برای اینکه انس متوجه حالش نشود؛ پشت خود را به او کرد و همانطور که اشک هایش جاری بود؛ قصهٔ غصه اش را مرور می کرد؛ درست است که او تازه قد کشیده بود اما هنوز هم کودک بود و با مرور خاطرات تلخش کاملاً متوجه بود راهزانانی که به کاروان حمله کرده بودند؛ آنها را می شناختند و مطمئنا به خاطر وجود سلیمان و خانواده اش آن کاروان مورد تعرض و کشتار قرار گرفته بود؛ حالا چرا و به دستور چه کسی؟! نمی دانست...
عمران دندانی بهم سایید و با خود گفت : باید آن کسی را که پشت این حمله ناجوانمردانه بود پیدا کند .
عمران دستش را مشت کرد و همانطور که به زانویش میزد؛ به یاد آن رؤیایش و چهرهٔ مادرش افتاد که او را به سمت «آن پهلوان» می خواند
عمران آرام زیر لب زمزمه کرد: من باید خود را به مرحب برسانم.
انس که از حرکات پسرک متوجه شده بود که گویا اتفاق ناگواری برای او و خانواده اش افتاده، آهسته دستش را روی مشت عمران که به زانو میزد گذاشت؛ با دودست مشت عمران را گرفت و نوازش کرد و گفت: عمران...گریه نکن و بیش از این خود را اذیت نکن، تو فقط بگو قبیله و کسانت کجایند؟ تا خودم، تو را به مقصد برسانم.
عمران با شنیدن این سخن، از جا نیم خیز شد؛ خیره در چشمان میزبانش با صدای ضعیفی گفت: مرا به خیبر برسان
انس خوشحال از به حرف آمدن میهمانش، دستی به سر اوکشید و گفت: پس تو از یهودیان خیبر هستی؟ نکند ...نکند سلیمان تاجر، پدر توست؟ یا اینکه فقط هم نام پدرت است؟!
عمران خیره به رشته های بافته شدهٔ حصیر خرمای زیر پایش دوباره تکرار کرد: مرا به خیبر برسان...همین فردا
انس آرام مشت عمران را رها کرد همانطور که دست به زانو میگذاشت از جا بلند شد و به سمت کاسهٔ سفالینی که خرماهای زرد رنگ در آن چپانده شده بود رفت.
کاسه را به دست گرفت و دوباره به سر جایش برگشت.
بر زمین نشست و عمران را کنار خود نشاند؛ هسته خرما را درآورد و آن را در دهان پسرک گذاشت وگفت: احساس می کنم اتفاق ناگواری برایت رخ داده؛ اما نمی دانم چرا لب فرو بستی و چیزی نمی گویی؟ اشکال ندارد؛ راستش را بخواهی من مدتهاست که قصد رفتن به مدینه را دارم؛ من رسول الله را ندیده، دوست دارم و گویی عشقش در تارو پود بدنم رخنه کرده؛ همیشه دنبال بهانه ای بودم که خودم را به محضر مقدس ایشان برسانم؛ اما هیچ وقت به خواسته ام نرسیدم؛ از وقتی هم که ازدواج کردم؛ دیگر وضعم بدتر شده و اگر بخواهم کوچکترین حرکتی کنم؛ باید جوابگوی زبیده باشم.
اما اینک وضع فرق کرده؛ زبیده عاشق سکه و طلاست؛ من میتوانم او را به طمع بدست آوردن سکه رام کنم و به بهانه رساندن تو به خیبر به خواسته دلم برسم و بعد نگاه عمیقی به پسرک کرد و ادامه داد: البته اول تو را به کسانت میرسانم و توقع هیچ انعام هم ندارم و آرام تر ادامه داد: چه انعامی بالاتر از دیدن روی یار...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_سیزدهم 🎬: عمران با شنیدن نام پدرش، یاد صحنهٔ کشتن او افتاد؛ پلک های
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_چهاردهم🎬:
۵
وردان که شتر را نشاند؛ ابوجنید با اسبی تیزرو خود را به او رساند و همان طور که گوشهٔ دستار سفید سرش را از جلوی دهانش پایین می آورد گفت: چه شده وردان؟ چرا هنوز حرکت نکرده ایستادی؟!
وردان که غافلگیر شده بود؛ افسار شتر را رهاکرد و شتابان از جا بلند و گفت: ب..ب..ببخشید ارباب، گویا مسافرمان حالش رو به راه نیست؛ ناله می کرد؛ مجبور شدم شتر را بنشانم تا ببینم اوضاع چگونه است؟
در این هنگام گوشهٔ پردهٔ محمل کنار رفت و سر کنیزکی سیاه از بین پرده بیرون آمد؛ کنیزک با صدایی هراسان رو به ابو جنید کرد و گفت: قربان! حال بانو اصلا خوب نیست؛ تبش، دم به دم بیشتر می شود و از زخم سرش خون تازه بیرون می زند.
ابو جنید با شنیدن این حرف، خشمگین شد و فریاد زد: چرا الان می گویی؟ مگر نگفتم حال ایشان کوچکترین تغییری کرد مرا باخبر کنید و سپس نگاهی به پشت سرش انداخت؛ همانجا که هنوز سایه های آبادی پدیدار بود و گفت: وردان! به همهٔ همراهان بگو؛ شترها و بارهای ابو جنید از کاروان جدا می شود و به همان آبادی که اینک از آنجا گذشتیم؛ برمی گردیم و در آنجا اتراق خواهیم کرد و تا حال بانو خوب نشده، از آنجا حرکت نخواهیم کرد.
وردان که با دهانی باز، اربابش را می نگریست گفت: ا...اما ارباب...
ابو جنید بلندتر فریاد زد، چرا و اما و اگر ندارد، امر همان است که گفتم و با زدن این حرف، اسب را هی کرد و از آنها دور شد.
وردان که از این تصمیم ابوجنید که به خاطر یک زن، کار و سفرشان را طولانی تر کرده بود؛ عصبانی شد و دندانی بهم سایید و رو به ابو زهیر که شاهد تمام قضایا بود؛ کرد و گفت : نگفتم این زن از آشناهای ارباب است وگرنه کدام تاجر راضی می شود که کل کاروان تجاریش را برای درمان ضعیفه ای ناشناس بخواباند؟!
ابو زهیر که مردی سرد و گرم چشیده بود؛ سری تکان داد و گفت: درست است، یا آن زن آشناست و یا ابو جنید دل در گرو او داده است.
کاروان دو قسمت شد؛ قسمتی به سمت روستایی که انس در آنجا زندگی می کرد؛ راهی شد و قسمتی هم شتابان به سمت مدینه در حرکت بود.
ساعتی بعد کاروان ابو جنید به آبادی رسید و او شخصی را فرستاد که دنبال مکان مناسبی برای تیمار، آن زن در نظر بگیرند.
ابو جنید به قاصد تأکید کرد که خانه ای را بیابد که در آنجا مردی نباشد و ساکنان خانه زن باشند تا هم بیمار زیبایش راحت باشد و هم از گزند نگاه مردان دیگر در امان باشد و بالاخره بعد از ساعتی جستجو، قاصد در حالیکه زبیده همسر انس، پشت سرش می آمد به خدمت ابو جنید رسید.
قاصد رو به ابوجنید گفت: قربان! این زن جوان در خانه اش تنهاست و گویا همسرش تازگی، به سفر رفته و ادعا دارد از طبابت چیزهایی می داند؛ او آماده است تا از بیمارمان پرستاری کند.
ابوجنید رو به زبیده که خود را سخت در عبا پیچانده بود؛ کرد و همان طور که کیسه ای سکه به سمتش میداد؛ گفت: ای زن! این سکه های طلا از آن تو، بیمار ما را تیمار کن و برایش دارو و هر چه لازم است فراهم نما؛ اگر کارت خوب باشد؛ انعامی در خور نزد ما داری.
زبیده که از شنیدن نام سکه طلا در پوست خود نمی گنجید؛ کیسه زر را گرفت و با هیجانی وصف ناشدنی گفت: چشم! به زودی حال بانویتان خوب خواهد شد و من از هیچ رسیدگی به او کوتاهی نمی کنم و البته تجربه اش هم دارم و با زدن این حرف آنجا را ترک کرد و همان طور که کیسهٔ سکه ها را لمس می کرد؛ با خود گفت: بی شک این برکتی که به من رو کرده به خاطر آن مهربانی هست که در حق آن پسرک در راه مانده روا داشتم.
ابو جنید خیره به رد رفتن زبیده، شیرینی از شنیدن سخن این زن روستایی در جانش پیچیده بود؛ آنجا که گفت: به زودی حال بانویتان...
ابو جنید زیر لب تکرار کرد: بانویتان و لبخندی کمرنگ روی لبانش نشست.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
داستان.امروز ازیوتیوب
هرعزیزی میتونه
عضو بشه
https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab
کانال یوتیوب. طاهره سادات حسینی
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_چهاردهم🎬: ۵ وردان که شتر را نشاند؛ ابوجنید با اسبی تیزرو خود را ب
#آن_پهلوان
#داستان_واقعی
#قسمت_پانزدهم
انس! عمران را بر شتر عاریتی که از یکی از آشناها قرض گرفته بود؛ نشاند و همراه کاروانی که از روستا می گذشت و رهسپار مدینه بود؛ شد.
زبیده! خوشحال از اینکه بعد از بازگشت همسرش، سکه های ناب طلا را لمس می کند و زندگی اش زیرو رو خواهد شد؛ به بدرقه همسر و میهمان نورسیده اش آمده بود و همسرش نیز به امید دیدن روی رسول خدا صلی الله علیه وآله که انتهای آرزویش بود؛ لبخند به لب آورده بود و برای زبیده دست تکان میداد.
عمران سوار بر شتر، یاد چند روز پیش افتاد و صحنهٔ کشته شدن پدرش و فرار مادرش در ذهنش جان می گرفت.
کاروان آرام آرام حرکت کرد و از روستا بیرون رفت .
پیش رو، بیابانی سوزان با شن های داغ و روان و آینده ای نامعلوم بود.
برای عمران همه چیز سکوت محض بود؛ او غرق افکار و غصه هایش بود و نه صدای زنگوله های چهارپایان و نه حرف ها و سخنان اطرافیان، هیچ کدام از آنها او را از عالم خود بیرون نمی آورد.
عمران غرق افکار خود بود و شتری که افسارش را انس به دنبال خود می کشید؛ نزدیک شتری دیگر که محملی زیبا بر آن نهاده بودند شد.
مردی که افسار شتر را به دست داشت؛ مشغول صحبت با پیرمردی بود که عصا زنان او را همراهی می کرد.
انس سرشار از هیجان بود و برای آرام کردن افکارش به سخنان آن مرد گوش می کرد.
مرد جوان صدایش را آرام تر کرد و رو به پیرمرد گفت: ابوزهیر! درست است که ارباب من، ثروتی بسیار زیاد و افسانه ای دارد؛ اما اربابی دست و دلباز است و از زمانی که به خدمت او درآمده ام با چشم خود دیده ام که همیشه به فقرا و در راه ماندگان کمک می کند؛ مردی بسیار مؤمن که ایمان او به رسول خدا، ایمانی قلبی و عمیق است؛ نه ظاهری و زبانی و... گمانم این مسافری هم که بر شتر نهاده ایم، مورد توجه ایشان قرار گرفته است. در این هنگام مرد جوان صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: من فکر می کنم این زن زیبا از آشناهای ارباب است؛ چرا که نه تنها دستور داد تا او را تیمار کنیم؛ بلکه می خواهد او را به مدینه برساند و گمانم در سرای خود جای دهد.
انس با شنیدن سخنان آن مرد جوان، دانست که آنها هم مثل او گمشده ای در بیابان یافته اند اما اصلا به ذهنش خطور نکرد که شاید بین آن گمشده و این گمشده، رابطه ای وجود داشته باشد.
مرد جوان سخن می گفت که ناگاه صدای نالهٔ ظریفی از داخل محمل بلند شد؛ صدا به گوش عمران رسید و او را از عالم غصه هایش بیرون کشید.
عمران با شنیدن آن ناله، احساساتی عجیب به او دست داد؛ چشم به پارچه های مخملین محمل دوخته بود که ابو زهیر به آن مرد جوان گفت: وردان! این زن را چه می شود؟
وردان شانه ای بالا انداخت و شتر را از حرکت بازداشت و سعی در نشاندن شتر داشت تا بفهمد مسافر غریبه اش چرا این چنین ناله می کند.
و انس بی توجه به حال دگرگون عمران که همچنان خیره به آن شتر بود؛ پیش میرفت و از آنها فاصله می گرفت.
#طاهره_سادات_حسینی
@bartareen
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼