❣عشق رنگین❣
#قسمت_بیستم
چشام راباز کردم,درکی از اطرافم نداشتم,چادرم روصورتم افتاده بود وخبری ازکیفم هم نبود, از زیرچادر دوتامردراجلوی ماشین میدیدم,سرم را چرخاندم ,ساره راکنارم درخواب ناز دیدم,یکی ازمردها متوجه حرکت سرم شود وگفت:اشکان نکنه یه وقت بیدار شن؟؟یکیشون داره تکون میخوره هااا
اشکان:نه بابا خیالت راحت بااون داروی خواب اوری که بهشون تزریق کردیم ,قولت میدهم تاخود امارات خواب باشن
امارااااات!!!!
وای خدای من این چی داشت میگفت,امارات برای چی؟؟اخه باچه جراتی این کارمیکنن..
حالا چه جوری خودم رانجات بدهم,الان چه مدت میگذره,به نظرمیومد ظهرباشه ,اما ما الان کجاییم؟بقیه ی دخترا چی شدن؟؟اینا چه نقشه ای توسرشونه؟؟خدای من,بابا ومامانم....یعنی الان چه خبره خونمون؟؟
هزارتا فکر از ذهنم میگذشت ,اما سعی میکردم کوچکترین حرکتی نکنم ,تامتوجه هوشیاری من نشن.
درهمین حین موبایل اشکان زنگ زد...
اشکان:الوووو,شما کجایین؟چراازصبح جواب نمیدین؟؟
به بندر رسیدین؟
ما نزدیکیم,سعی کنید طوری رفتارکنید تا جنسا شک نکن...خیابان صیاد منتظرم باشین تاباهم بریم اسکله وسوار کشتی بشیم...
وای خدای من اینا چقددد پست هستند,حالا فهمیدم چه نقشه ای تو سرشون هست ,از دخترا به نام(جنس) اسم میبرند وقراره بافروششون به شیخای عربی خودشون به نوایی برسن,من بدبختتتت چکارکنم..
خدااااا حق من نیست اینجور تباه بشم...پیش خودم شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا تا یک راهی برام باز بشه ,من به معجزات خواندن زیارت عاشورا ایمان دارم...
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartareen
❣عشق رنگین❣
#قسمت_بیست_یکم
ماشین همچنان در حرکت بود,اشکان راننده ومرد کناریش هم هراز چندگاهی ,نگاهی به ما میانداخت,خیلی نامحسوس دستم راحرکت دادم تا دست ساره را بگیرم ,شاید میتونستم بیدارش کنم.
همینکه آروم دستم رااز رو زانوم پایین آوردم ,یک دفعه دستم خورد به یه چیز محکمی ,انگاری توجیب مانتوم بود..
اوه خدای من گوشیم بود,اره یادمه اخرین بار گوشی خراب مامان راگذاشتم توکیفم وگوشی خودم را که روی سایلنت بود ,توجیب مانتوم گذاشتم,این نامردا هم حتما وقت وارسی کیفم ,فکر کردند گوشی مامان مال منه وکیف وگوشی را سربه نیست کردند.
یک نور امیدی تودلم روشن شد واز ته قلب خدا راشکر کردم.
اهسته دست کردم تو جیبم,اووف اینم که نصفش زیر پام بود ,باید هرطوری شده گوشی را درش میاوردم.
باهرتکان تندی که ماشین میخورد یا از روی دست انداز رد میشد منم تکون میخوردم تا گوشی را آزاد کنم,فک کنم نیم ساعتی طول کشید تا بالاخره درش آوردم.آروم.گوشی را دادم دست راستم,اخه چون سمت شاگرد بودم اینجوری نه اشکان ونه مرد کناریش که مجید صداش میکرد,متوجه حرکات دستم نمیشدند چون تو زاویه ی دیدشون نبودند.
بالاخره صفحه ی گوشی راروشن کردم,اوه خدای من چقدتماس بی پاسخ,همش ازخونه وگوشی بابا بود.
چون گوشیم ازاین لمسیا بود آروم رفتم رواسم بابا وبراش,نوشتم
(مارا دزدیدن ,میبرن بندرتاببرنمون امارات)
وارسالش کردم.
دیدم حواسشون به من نیست ومشغول سیگارکشیدن وحرف زدن هستند دوباره نوشتم
(نمی تونم صحبت کنم,زنگ نزنین)
دوباره ارسال کردم
پیامها دریافت شد وبه ثانیه نکشید ,بابا برام پیام داد
من الان تواداره ی پلیسم ,نت گوشیت را روشن کن ومکان نمای گوشیت را هم روشن کن,ان شاالله نجاتتون میدیم,نترس دخترم...
کارهایی راکه بابا گفته بود انجام دادم که یکباره دیدم اشکان ومجید یه جورایی توخودشون افتادن .
مجیدرو به اشکان گفت:چندبارگفتم اینارا هم با اتوبوس دخترا ببرن تا کسی مشکوک نشه,الان اگر بهمون گیردادن چکارکنیم هااا؟؟
اشکان:بابا خفه,قرارنیست مشکوک شن ,ماخانوادگی باخانومامون اومدیم سیاحت فهمیدی؟!!
از زیر چادر ایست بازرسی پلیس کاملا دیده میشد.
یک فکری به نظرم رسید...
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartareen
❣عشق رنگین❣
#قسمت_بیست_دوم
جلوی ایست بازرسی رسیدیم,یک سرباز اشاره کردکه بایستیم,اشکان خیلی آرام وبدون اینکه شک کسی را برانگیزد ایستاد وشیشه راکشیدپایین,تا ایستاد به سرعت نور در رابازکردم,گوشی را پروندم زیرصندلی وخودم راانداختم بیرون وشروع کردم به داد زدن
آهای دزد دزد اینا دزدن اینا قاچاقچین و...
اشکان صبرنکردوسریع ماشین را روشن کرد,تا سربازه بخواد بخودش بیاد ,ماشین سرعت گرفت ودور شد..
آروم از روی زمین بلند شدم چادرم رادرست کردم وبا راهنمایی سربازه به سمت ساختمان پلیس حرکت کردم,یک ماشین پلیس هم اژیرکشان رد شد تا شاید به ماشین اشکان برسد.
من رابردند اتاق افسرنگهبان,خیلی خلاصه موضوع راگفتم وازشون خواستم یه تلفن دراختیارم قرار بدهند تا با پدرم تماس بگیرم.
زنگ زدم بابا, با اولین بوق گوشی رابرداشت
من:الو بابا .......باگریه ماجرا رابراش گفتم.
پدرم از پشت گوشی صدبار بوسیدم وخدارا شکر کردکه تونستم جان خودم رانجات بدهم ومن همه ی اینها رااز معجزه ی زیارت عاشورا میدانستم,برای دخترا خصوصا ساره خیلی نگران بودم,دعا میکردم بلایی سرشون نیاد.
یک ختم صلوات نذر کردم تا نجات پیداکنند.
#ادامه دارد...
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartareen
❣عشق رنگین❣
#قسمت_پایانی
الان تو اداره ی مرکزی پلیس بندرعباس هستم.
برای تحقیقات بیشتر من را به اینجا منتقل کردند,پدرم الان رسیده,من راتوآغوش گرفت واصلا نمیخواست جدابشه,صحنه ی عاطفی زیبایی بود که حتی سربازای اطراف به گریه افتادند.
وقتی خوب فکرمیکنم ,واقعا کارخدابود که من بیدارشدم,کارخدابود که نجات پیدا کردم وتجربه ی تلخی بود تا به هرکسی اعتمادنکنم وهرجایی نروم.
خودم دوست دارم تا پیداشدن ساره ودخترا همینجا بمونم,اما محدودیت پلیس وبی قراری های مادروداداش مهدی به من اجازه ی ماندن نمیده,پس بعداز استراحت کوتاهی که بابا میکنه راهی تهران میشیم.
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
الان سه ماه از اون ماجرای شوم میگذره,ماشین ساره که گوشیم را داخلش انداختم تویکی از خیابانهای فرعی بندر,توسط پلیس کشف شد اما اثری از سرنشینان اون نبود وکسی نمیدونه بر سر ساره وبیست نفر ,دختر بیگناه دیگه چی آمده,اما به طور یقین هرکدوم از آنها به یکی از شیخهای شکم گنده ی عرب فروخته شدند تا شیوخ ابلیس صفت, التهاب هوس شیطانیشان وامثال اشکان التهاب هوسهای مادیشان رابا سرنوشت این دخترکان نگون بخت,فرو نشانند.
با چیزهایی که شنیده بودم ,پلیس راسراغ بابای شکیلا که بی شک یکی ازعوامل این توطیه بود فرستادم,اما اقای دکتر انگاری از بالا حمایت میشد وکوچکترین مشکلی براش پیش نیامد وبه قول معروف ,دم به تله نداد.
سرنوشت امثال ساره ها درجریان است وکم نیستند دختران ساده ی آریایی که اینچنین فریب میخورند ویکی به امیدکارخوب ودیگری درآمد عالی وبعدی آینده ای زیبا وعشقی رنگین و...در اینچنین دامهایی میافتند وکسی,هم خم به ابرو نمیاورد,بی شک ریشه ی تمام این بلاها در فقراست حال این فقر یامادی ست ویا فرهنگی وریشه ی هرنوع فقری در انحراف وبی کفایتی دولتهاست,دولتهایی که تمام هوش وحواسشان معطوف بازیهای سیاسیی هست که ابرقدرتها راه انداخته اند,دولتهایی به اصطلاح روشنفکر اما غرب زده که اصالت ایرانی بودن رافراموش نمودند ومانند کلاغی که به دنبال کبک راه افتادند تا راه رفتن کبک بیاموزند وغافل ازاین هستندکه ملتی را فدای هوسرانیهای سیری ناپذیرشان میکنند.....
به امید جامعه ای آرمانی...همانا که این جامعه,همان جمع عشاق مهدیست....به امید ظهورش ....
(اللهم عجل لولیک الفرج)
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartareen
https://eitaa.com/bartareen/1781
قسمت اول
لیست داستان های جذاب نویسنده:ط.حسینی
#عشق_پایدار
https://eitaa.com/bartareen/4
#عشق_مجازی
https://eitaa.com/bartareen/84
#دام_شیطانی
https://eitaa.com/bartareen/104
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
https://eitaa.com/bartareen/156
#از_کرونا_تا_بهشت
https://eitaa.com/bartareen/325
#روایت_دلدادگی
https://eitaa.com/bartareen/475
#سقیفه
https://eitaa.com/bartareen/619
#شاهزاده ای در خدمت
https://eitaa.com/bartareen/667
#یوزارسیف
https://eitaa.com/bartareen/834
#لقمه حلال
https://eitaa.com/bartareen/942
#عشق سرخ
https://eitaa.com/bartareen/984
#راز پیراهن
https://eitaa.com/bartareen/1014
#زن ، زندگی ، آزادی
https://eitaa.com/bartareen/1100
#ماه_افتاب_سوخته
https://eitaa.com/bartareen/1200
#تجسم شیطان(1)
https://eitaa.com/bartareen/1305
#تجسم شیطان(2)
https://eitaa.com/bartareen/1425
#بانوان آسمانی
https://eitaa.com/bartareen/1457
#دست تقدیر
https://eitaa.com/bartareen/1492
#دست تقدیر(2)
https://eitaa.com/bartareen/1609
#سامری در فیسبوک
https://eitaa.com/bartareen/1662
#سامری در فیسبوک(2)
https://eitaa.com/bartareen/1713
#روز کوروش
https://eitaa.com/bartareen/1735
#داستان اربعین
https://eitaa.com/bartareen/1767
#عشق رنگین
https://eitaa.com/bartareen/1781
#صبر_تلخ
https://eitaa.com/bartareen/1805
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#صبر_تلخ
رمان واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_اول🎬:
هر چه به وحید چشم دوختم تا شاید سنگینی نگاهم او را به خود آورد و از عالم گوشی موبایل که معلوم نبود در کجا سیر می کرد، بیرون بیاید، نیامد.
پس گلویی صاف کردم، باز هم توجهی نکرد، انگار بهترین های دنیا را توی گوشی اش داشت که به من، منیره، زن جوانش، مادر دو دخترش بی توجه بود با عصبانیت سرفه پشت سرفه کردم، نازنین دختر بزرگم که هشت سال داشت و مشغول نوشتن تکالیف مدرسه اش بود، سرش را از روی دفتر بلند کرد و همانطور که ته مداد را می جویید گفت: مامان چی شده سرفه می کنی؟ می خوای برات آب بیارم؟! یاسمن که فرزتر و زرنگ تر از او بود از جا بلند شد با پاهای کوچکش بدو خودش را به آشپز خانه رساند و با صدای باز شدن در یخچال و پشت سرش صدای شترق شکستن چیزی به خود آمدم.
همانطور که با عصبانیت به وحید نگاه می کردم فریاد زدم، یاسممممن چکار کردی؟ مگه من به تو گفتم آب می خوام که پاچه ورمالیده خودت را چپوندی توی این دخمه؟!
صدای گریه یاسمن بلند شد و خودم را به آشپزخانه محقر خانه قدیمی مان رساندم و همانطور که به تکه های پارچ بلوری که روی زمین پخش شده بود نگاه می کردم، فریاد زدم: یاسمن بیا اینور...پات روی خرده شیشه ها نره و بعد با یک جست خودم را به یاسمن رساندم، زیر بغلش را گرفتم و همانطور که بلندش می کردم و تکان تکانش می دادم به طرف هال رفتم و گفتم: دسته گل به آب دادی هنوز گریه هم میکنی، نکنه مشتلق هم می خوای؟!
نازنین به طرف یاسمن آمد و او را بغل کرد و شروع به ناز کردن او کرد، دوباره نگاهم به وحید افتاد، نه سرفه های من، نه صدای شکستن پارچ و نه داد و فریاد من و نه گریه های یاسمن، هیچ کدام باعث نشده بود که وحید از عالم گوشی اش بیرون بیاید.
به سمت در رفتم و در را باز کردم و جارویی را که پشت آن تکیه داده بودم برداشتم و جلوی وحید ایستادم و همانطور که جارو را جلوی چشمانش تکان میدادم با صدای بلند گفتم: اگر دنیا را آب ببره، آقا را خواب می بره...
وحید که انگار تازه متوجه بلوای اطرافش شده بود، سرش را بالا آورد و با دهانی باز گفت: هااا؟! چی میگی؟!
دندان هایم را بهم فشار دادم و گوشی را بهش نشان دادم و گفتم: من نمی دونم توی این وامونده چی هست که شب تا صبح و صبح تا شب سرت را کردی توش، اصلا نمی فهمی دور و برت چی میگذره، اصلا برات مهم نیست زن و بچه ات بمیرن به فنا برن، ولی تو از گوشیت جدا نمیشی...
وحید اوفی کرد و گفت: برو دنبال کارت، به تو چه من چکار میکنم و خودش را بیشتر داخل متکای پشت سرش فرو کرد.
با این حرکت وحید بغضم ترکید و همانطور که قطرات اشک روی گونه ام می ریخت جلوی وحید زانو زدم و گفتم: وحید، تو را جان من، جان منیره بگو برای چی تمام زندگیت شده این لامصب؟! خبرات را دارم، داداشت می گفت سر کار هم یکسره سرت توی گوشی هست، تو رو خدا نکن...دست بردار یه کم به من و این دو تا طفل معصوم برس، ببین من بیچاره توی سن بیست و دو سالگی شدم مثل یک پیرزن شصت ساله، به خدا، خدا ازت نمیگذره وحید...
وحید با خشم از جا بلند شد و همانطور که با پنجه پا به جارو شوتی میزد و زیر لب بد و بیراه می گفت از در هال بیرون رفت.
خودم را کشیدم جای وحید که هنوز گرم بود، به متکا تکیه دادم و چشمم افتاد به نازنین و یاسمن که با ترس به من زل زده بودند.
دلم سوخت، این طفل معصوما چه گناهی داشتند؟! بارها و بارها به خودم قول داده بودم که نگذارم بلاهایی که بچگی سر خودم و خواهرام اومده بود سر این دخترا بیاد...با به یاد آوردن این عهد، زهر خندی زدم و زیر لب گفتم: بچگی؟! چه واژه غریبی ست، ما که اصلا بچگی نکردیم، اصلا بچگی چی چی هست و در همین حال ذهنم کشیده شد به سالها قبل، درست زمانی که کودکی شش ساله بودم...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
رمان واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_دوم🎬:
در خاطراتم کودکی شش ساله بودم، نه نه انگار زنی بیست ساله بودم، صبح زود می بایست از خواب بیدار شوم، دبه ای آب به دست می گرفتم و به سمت چشمه می رفتم تا آب بیاورم، از آب آوردن که فارغ میشدم، نوبت به غذا دادن به مرغ و خروس ها می رسید.
مارال و مرجان هم که دو قلو بودند و دو سالی از من بزرگتر بودند، عهده دار کارهای سنگین تر بودند و محبوبه هم که از همه بزرگتر بود بدتر، او صبح زود میبایست بساط پختن نان و کمک به مادر را فراهم کند، بغضم را فرو دادم و زیر لب گفتم: من بچگی نکردم و در این هنگام با صدای نازنین به خود آمدم: وای مامان! ببین یه تیکه شیشه...
رد اشاره نازنین را گرفتم و به پای یاسمن رسیدم که نازنین گفت: خدا را شکر جوراب پاش بود وگرنه الان شیشه پاش را بریده بود هااا
یاسمن را روی پایم نشاندم، پیراهن نارنجی رنگ بلندش را که تا روی پایش می رسید بالا زدم، اول شیشه را که به نخ های جوراب یاسمن گیر کرده بود بیرون کشیدم و روی جاروی جلویم گذاشتم و ناگهان با دیدن جوراب های یاسمن انگار دوباره خاطرات قدیمی در ذهنم، جان گرفته بود، همانطور که جوراب را در میاوردم گفتم: اصلا کدوم بی عقلی گفته که یه دختر بچه پنج شش ساله باید توی خونه جوراب بپوشه؟!
نازنین همانطور که با ترس به حرکات تند و تیز من نگاه می کرد با من و من گفت: مامان بزرگ گفته باید جوراب و لباس بلند بپوشیم چون دختریم، بعدم خودتون اینا را تنمون کردین...
با این حرف نازنین، انگار رگ عصابانیتم را قلقلک داده باشند به سمتش هجوم بردم و همانطور که مچ دستش را محکم گرفته بودم به سمت خودم کشیدم، انگار اختیار حرکاتم دست من نبود، جوراب هایش را به شدت از پایش بیرون کشیدم وگفتم: مامان بزرگ هر چی گفته، فراموش کنید این قانون ها مال زمان من بدبخت بود ،برای شما فرق میکنه، چون من مادرتونم و نمی خوام دخترام مثل من بزرگ بشن...
نازنین که گویا خیلی ترسیده بود هق هقش بلند شد، صدای گریه یاسمن کم بود حالا این یکی هم روی اعصابم ویراژ می رفت.
نگاهی به هر دوتاشون کردم و میخواستم داد بزنم که گریه نکنن، اما دلم به رحم اومد، آخه این دو تا دخترک بی پناه مثل دو تا گنجشکک ترسان اشک می ریختند.
نفس بلندی کشیدم و با یه دست موهای نازنین را که از زیر روسری اش بیرون زده بود نوازش کردم و با دست دیگه روی گونه یاسمن کشیدم و گفتم: گریه نکنید عزیزان من! می دونید شما دو تا تنها امید مامان هستید، می دونید ناراحت بشین انگار خونه رو سرم آوار شده و بعد گره روسری نازنین را باز کردم، روسری را به کناری انداختم وگفتم: اصلا بابات هر کار می خواد بکنه بکنه...درسته معلوم نیست پول ها را چکار می کنه اما این دلیل نمیشه ما از زندگی مون لذت نبریم، از امروز دیگه لازم نیست توی خونه جوراب و روسری و پیراهن بلند بپوشین، توی خونه غیر از خودمون کسی نیست که...ادم جلوی نامحرم خودش را می پوشونه نه توی خونه ای که نامحرمی نیست، اصلا...اصلا از فردا میرم براتون لباس های قشنگ قشنگ، بلوز و شلوارای عروسکی خوشگل می خرم که بچه هام بپوشن وکیف کنن...
یاسمن که انگار برقی توی چشماش دیده میشد بینی اش را بالا کشید و گفت: مامان راستی راستی خودت میری برامون میخری؟!
یه کم سکوت کردم و فکر می کردم حرفی زدم که شاید نشه عملیش کرد، اولا اینجا که اجازه نمی دن یه زن بره خرید بعدم بر فرض محال به تمام رسم و رسوم پشت پا بزنم و جلوی همه بایستم با کدوم پول برم خرید؟! که با صدای یاسمن از عالم افکارم اومدم بیرون: مامان...واقعا برامون می خری؟!
دلم نیومد ناامیدش کنم، سرم را به نشانه بله تکون دادم، یاسمن در حالیکه دست می زد و روسرش روی شانه هاش افتاده بود وسط هال رفت و گفت: آااخ جونی جون ...مامان از اون لباسا که عکس اون گربهه ماستی روشون هست برام بخر، من قرمزش را دوست دارم...
نگاهم به موهای صاف و بلند و درخشان یاسمن که با هر تکان خوردنی انگار می رقصیدند افتاد و از شادی کودکانه یاسمن که برای یه قول الکی که بهش دادم می خندید، منم به خنده افتادم.
لبخند روی لبای من که اومد، نازنین هم خندید و یک دفعه متوجه دستهای کوچکش شدم که دور من گره خورده بود، نازنین با خجالت بوسه ای از گونه ام گرفت و گفت: مامان خیلی دوست دارم...
از این بوسه ناگهانی سر ذوق آمده بودم، از جا بلند شدم و همانطور که خرده شیشه روی جارو را با احتیاط برمی داشتم، با جارو به طرف آشپزخانه رفتم ...
انگار این حرکت نازنین معجزه کرده بود به ناگاه احساس کردم من منیره یک زن بیست و دو ساله، نه مادر نازنین یاسمن بلکه خواهرشان هستم و خیلی دوست داشتم الان با هم یک دور بازی گرگن به هوا که توی بچگی هام ازش محروم بودم، انجام بدم.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
رمان واقعی #صبر_تلخ #قسمت_دوم🎬: در خاطراتم کودکی شش ساله بودم، نه نه انگار زنی بیست ساله بودم، صبح
#داستان«واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_سوم🎬:
تکه های بزرگ شیشه را داخل سطل آشغال قرمز رنگ انداختم و مشغول جارو کردن بودم که ذهنم هزار راه رفت. یعنی چه چیزی توی گوشی باعث شده بود که وحید اینقدر خودش را از زندگی و بچه ها بیاندازد.
الان چند ماهی بود که متوجه این وابستگی شدیدش به گوشی شده بودم، اما هر چه بیشتر تلاش می کردم تا بفهمم وحید سرش کجا گرم است؟ کمتر نتیجه می گرفتم.
وحید مرد کار بود و همیشه سخت تلاش می کرد تا رفاهیات من و بچه ها را فراهم کند، درست است که حقوق کارگری چندان زیاد نبود اما کفاف یک زندگی با قناعت را میداد، ولی چند ماهی بود که نمی دانستم پول های وحید کجا می رود، دیگه نه خرجی به من میداد و نه وسیله ای برای خانه می خرید و من بیچاره می بایست دست به دامان مادر شوهر و برادر شوهرم میشدم که آنها هم با هزار منت تکه ای نان و خوراکی ساده ای برایمان تهیه می کردند، افکارم به اینجا که رسید، خاکروبه پر از خرده شیشه را داخل سطل آشغال پرت کردم، همانطور که به سمت سینک ظرفشویی که همیشه خدا آب از زیرش روان بود می رفتم زیر لب گفتم: وحیددد تو حق من و بچه ها را کدوم جهنم دره ای خرج می کنی و ناگهان فکری خوره وار به جانم افتاد، نکنه شلوارش دوتا شده؟! نکنه یه زن دیگه زیر سر داره؟! و بعد مثل آدم های دیوانه سرم را به دو طرف تکان دادم و بلند گفتم: امکان ندارد...وحید اهل هر چی باشی، اهل این حرفا نیست، اصلا عرضه این کارا را نداره...
در همین حین صدای یاسمن از پشت سرم بلند شد: مامان! داری با خودت حرف میزنی؟!
به عقب برگشتم، با دیدن لبخند یاسمن، دلم نیامد ناراحتش کنم، خم شدم و با دستام دو طرف صورتش را قاب گرفتم و گفتم: مامان فدات بشه... حالم خوبه...
یاسمن لبخندش پر رنگ تر شد و گفت: مامان گشنه ام هست..
اخمهام را کشیدم توی هم و گفتم: یه ساعت پیش که شام خوردین، الان وقت خوابه دیگه...
یاسمن گفت: آخه لقمه نون و پنیر من کوچک بود سیر نشدم..
دنبال حرفی بودم که بحث خوردنی را از ذهن بچه بیرون ببرم، چون چیزی توی خونه نبود تا باهاش اونو سرگرم کنم که ناگهان یاد یه چیزی افتادم
با خوشحالی پیاله ای ملامین از روی ظرفشویی برداشتم و همانطور که به سمت کیفم میرفتم گفتم: دیروز که رفتم پیش بابا اسحاق، بابابزرگی براتون یه چیز خوشمزه داد، یادم رفته بود بهتون بدم...
یاسمن که ذوق زده شده بود دنبالم آمد و گفت: آااخ جون، بابا اسحاق چی داده؟!
با یاد آوری چهره زرد و بیمار پدرم که مدتی بود به سرطان معده دچار شده بود،بغض گلوم را فرو دادم و گفتم: بابا بزرگی براتون نخود و کشمش داده و با زدن این حرف زیپ کیف را باز کردم و پلاستیک کوچکی که مقداری نخودچی کشمش داخلش بود بیرون آوردم.
یه مشت ریختم داخل پیاله و دادم به دست یاسمن و گفتم: برو با نازنین شریکی بخورین و برای اینکه بابا بزرگی هم خوب بشه دعا کنید، دعا بچه کوچولوها را خدا زود قبول می کنه..
یاسمن پیاله را از دستم گرفت و همانطور که باشه ای می گفت به سمت هال رفت.
آشپزخانه ما کوچک بود و خانه مان قدیمی ساز بود و مثل خونه های جدید، آشپزخانه اش اوپن نبود و برای همین نمی تونستم حرکات بچه ها را ببینم اما می دانستم الان با یه مشت نخود کشمش چه ذوقی کردن.
با قدم های آهسته به سمت هال رفتم، هر دو تا دخترا جلو تلویزیون نشسته و مشغول خوردن بودن.
نفسم را محکم بیرون دادم و گفتم: نازنین تکلیفات را نوشتی؟! و نا خوداگاه به سمت دفتر و مداد نازنین که گوشه ای افتاده بود رفتم، خم شدم دفتر را برداشتم و به بینی ام نزدیک کردم و نفسم را با تمام قدرت به داخل کشیدم.
نازنین که خودش را کنارم رسانده بود با خنده گفت: مامان! مگه دفتر چه بویی میده که هر وقت کتاب و دفتر میبینی بو میکنی؟!
با بغض کودکانه ای به نازنین نگاه کردم و گفتم: خوش به حالت که می تونی درس بخونی...اگر جلوی تو هم مثل من می گرفتن که درس نخونی، تو هم از بوی دفتر و کتاب خوشت می امد.
در همین لحظه صدای پیامک گوشی ام بلند شد، به صفحه گوشی نگاهی انداختم و با دیدن اسم روی صفحه آهی کشیدم و گفت: وای قرار بود ویس خاطراتم را برای خانم نویسنده بفرستم...کلا فراموش کردم.
گوشی را به دستم گرفتم، انگار امشب همه چی دست به دست هم داده بود که من توی گذشته سرک بکشم، باید از نبود وحید استفاده می کردم و تمام خاطراتم را می گفتم ، آخه با وجود وحید نمی شد، میرفت به مادرش خبر میداد و یه دعوا رو سرم هوار می کرد، اما حالا که وحید مثلا قهر کرده بود و زده بود بیرون و احتمالا تا صبح هم نمییومد، بهترین فرصت بود تا خاطراتم را بگم، پس اینطور شروع کردم...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
رمان واقعی #صبر_تلخ #قسمت_دوم🎬: در خاطراتم کودکی شش ساله بودم، نه نه انگار زنی بیست ساله بودم، صبح
#داستان«واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_سوم🎬:
تکه های بزرگ شیشه را داخل سطل آشغال قرمز رنگ انداختم و مشغول جارو کردن بودم که ذهنم هزار راه رفت. یعنی چه چیزی توی گوشی باعث شده بود که وحید اینقدر خودش را از زندگی و بچه ها بیاندازد.
الان چند ماهی بود که متوجه این وابستگی شدیدش به گوشی شده بودم، اما هر چه بیشتر تلاش می کردم تا بفهمم وحید سرش کجا گرم است؟ کمتر نتیجه می گرفتم.
وحید مرد کار بود و همیشه سخت تلاش می کرد تا رفاهیات من و بچه ها را فراهم کند، درست است که حقوق کارگری چندان زیاد نبود اما کفاف یک زندگی با قناعت را میداد، ولی چند ماهی بود که نمی دانستم پول های وحید کجا می رود، دیگه نه خرجی به من میداد و نه وسیله ای برای خانه می خرید و من بیچاره می بایست دست به دامان مادر شوهر و برادر شوهرم میشدم که آنها هم با هزار منت تکه ای نان و خوراکی ساده ای برایمان تهیه می کردند، افکارم به اینجا که رسید، خاکروبه پر از خرده شیشه را داخل سطل آشغال پرت کردم، همانطور که به سمت سینک ظرفشویی که همیشه خدا آب از زیرش روان بود می رفتم زیر لب گفتم: وحیددد تو حق من و بچه ها را کدوم جهنم دره ای خرج می کنی و ناگهان فکری خوره وار به جانم افتاد، نکنه شلوارش دوتا شده؟! نکنه یه زن دیگه زیر سر داره؟! و بعد مثل آدم های دیوانه سرم را به دو طرف تکان دادم و بلند گفتم: امکان ندارد...وحید اهل هر چی باشی، اهل این حرفا نیست، اصلا عرضه این کارا را نداره...
در همین حین صدای یاسمن از پشت سرم بلند شد: مامان! داری با خودت حرف میزنی؟!
به عقب برگشتم، با دیدن لبخند یاسمن، دلم نیامد ناراحتش کنم، خم شدم و با دستام دو طرف صورتش را قاب گرفتم و گفتم: مامان فدات بشه... حالم خوبه...
یاسمن لبخندش پر رنگ تر شد و گفت: مامان گشنه ام هست..
اخمهام را کشیدم توی هم و گفتم: یه ساعت پیش که شام خوردین، الان وقت خوابه دیگه...
یاسمن گفت: آخه لقمه نون و پنیر من کوچک بود سیر نشدم..
دنبال حرفی بودم که بحث خوردنی را از ذهن بچه بیرون ببرم، چون چیزی توی خونه نبود تا باهاش اونو سرگرم کنم که ناگهان یاد یه چیزی افتادم
با خوشحالی پیاله ای ملامین از روی ظرفشویی برداشتم و همانطور که به سمت کیفم میرفتم گفتم: دیروز که رفتم پیش بابا اسحاق، بابابزرگی براتون یه چیز خوشمزه داد، یادم رفته بود بهتون بدم...
یاسمن که ذوق زده شده بود دنبالم آمد و گفت: آااخ جون، بابا اسحاق چی داده؟!
با یاد آوری چهره زرد و بیمار پدرم که مدتی بود به سرطان معده دچار شده بود،بغض گلوم را فرو دادم و گفتم: بابا بزرگی براتون نخود و کشمش داده و با زدن این حرف زیپ کیف را باز کردم و پلاستیک کوچکی که مقداری نخودچی کشمش داخلش بود بیرون آوردم.
یه مشت ریختم داخل پیاله و دادم به دست یاسمن و گفتم: برو با نازنین شریکی بخورین و برای اینکه بابا بزرگی هم خوب بشه دعا کنید، دعا بچه کوچولوها را خدا زود قبول می کنه..
یاسمن پیاله را از دستم گرفت و همانطور که باشه ای می گفت به سمت هال رفت.
آشپزخانه ما کوچک بود و خانه مان قدیمی ساز بود و مثل خونه های جدید، آشپزخانه اش اوپن نبود و برای همین نمی تونستم حرکات بچه ها را ببینم اما می دانستم الان با یه مشت نخود کشمش چه ذوقی کردن.
با قدم های آهسته به سمت هال رفتم، هر دو تا دخترا جلو تلویزیون نشسته و مشغول خوردن بودن.
نفسم را محکم بیرون دادم و گفتم: نازنین تکلیفات را نوشتی؟! و نا خوداگاه به سمت دفتر و مداد نازنین که گوشه ای افتاده بود رفتم، خم شدم دفتر را برداشتم و به بینی ام نزدیک کردم و نفسم را با تمام قدرت به داخل کشیدم.
نازنین که خودش را کنارم رسانده بود با خنده گفت: مامان! مگه دفتر چه بویی میده که هر وقت کتاب و دفتر میبینی بو میکنی؟!
با بغض کودکانه ای به نازنین نگاه کردم و گفتم: خوش به حالت که می تونی درس بخونی...اگر جلوی تو هم مثل من می گرفتن که درس نخونی، تو هم از بوی دفتر و کتاب خوشت می امد.
در همین لحظه صدای پیامک گوشی ام بلند شد، به صفحه گوشی نگاهی انداختم و با دیدن اسم روی صفحه آهی کشیدم و گفت: وای قرار بود ویس خاطراتم را برای خانم نویسنده بفرستم...کلا فراموش کردم.
گوشی را به دستم گرفتم، انگار امشب همه چی دست به دست هم داده بود که من توی گذشته سرک بکشم، باید از نبود وحید استفاده می کردم و تمام خاطراتم را می گفتم ، آخه با وجود وحید نمی شد، میرفت به مادرش خبر میداد و یه دعوا رو سرم هوار می کرد، اما حالا که وحید مثلا قهر کرده بود و زده بود بیرون و احتمالا تا صبح هم نمییومد، بهترین فرصت بود تا خاطراتم را بگم، پس اینطور شروع کردم...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان«واقعی #صبر_تلخ #قسمت_سوم🎬: تکه های بزرگ شیشه را داخل سطل آشغال قرمز رنگ انداختم و مشغول جا
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_چهارم🎬:
جای خواب را انداختم و بچه ها را خوابندم.
در هال را باز کردم و نگاهی روی حیاط سیمانی خانه که از همیشه ساکت تر بود کردم، خبری از وحید نبود، انگار واقعا اینقدر درگیر بود که اصلا فکر آمدن و خواب هم از سرش پریده بود.
در هال را بستم و خودم را روی تشک کنار نازنین و یاسمن جا کردم، پتو را روی پاهام کشیدم، متکا را به دیوار چسپاندم و خودم را کشیدم بالا و به متکا تکیه دادم، در اتاق نیمه تاریک نگاهی به ساعت دیواری روبه رو که تیک تاکش سکوت خانه را میشکست کردم و صفحه گوشی را روشن کردم.
روی اسم حمید برادر شوهرم کلیک کردم و مشغول نوشتن پیام شدم: سلام، ببخشید وحید اونجاست؟
خیلی زود جواب داد: بله همین جا تشریفشون را دارن و سرش هم مدام توی گوشی اش هست، اصلا نمی فهمه دور و برش چی میگذره...
نفسم را محکم بیرون دادم و نوشتم: چند سال پیش هم همینطور بود اما نمی دونم چی شد از سرش افتاد اما الان چند ماهی هست دوباره شروع کرده، من نمی دونم توی گوشیش چی هست، آقا حمید تورو خدا شما یه جوری سر در بیار که چکار میکنه..
حمید که خوب از وضع ما خبر داشت و میفهمید چندین ماه هست وحید خرجی نمیده و مایحتاج زندگی ما را یا مادر و پدر مریضم تامین میکردند یا اینکه می بایست دست به دامان مادر شوهره بشیم،پس پیامی آمد: باشه زن داداش! من سعی می کنم بفهمم داره چکار میکنه، شما آبروداری کن کمی صبر کن به کسی نگو تا بفهمیم چی به چیه...
سری تکان دادم و همانطور که زیر لب میگفتم: چقدر صبر؟! این زندگی همه اش شده صبر، اونم یه صبر تلخ...
از صفحه پیامک خارج شدم نت گوشی را که انگار یه آب گورای رو به پایان بود و می بایست قطره قطره ازش استفاده کنم را روشن کردم و وارد صفحه مجازی شدم.
اوه اوه...کلی پیام از خانم نویسنده اومده بود، انگار زندگی من و امثال من برای همه جالب بود به غیر از خودمون...
نت را قطع کردم، باید تصمیم می گرفتم که از کجای خاطراتم شروع کنم؟! از بچگی؟! من که بچگی نکردم، نه من...بلکه تمام دخترهای روستامون نمی فهمن بچگی چیه و از وقتی چشم باز می کنن گیر زندگی و کار و هزار تا مشکل هستن، ما هیچ درکی از گردش و تفریح نداریم، تا جایی به یادم می آمد، هیچ وقت یه مسافرت نرفتیم ما اصلا نمی دونستیم پارک و بوستان چی هست؟
برای ما همه چی در کار کردن بدبختی خلاصه میشد، وقتی صحبت از گردش میومد فکر می کردیم گردش همون جمع کردن هیزم برای پختن نان هست و پیک نیک همان رفتن به کوه برای چیدن سبزی های آشی هست، فکر می کردیم بازی، چیدن دبه های آب ردیف پشت سر هم هست تا نوبتمون بشه و از چشمه آب بیاریم...آه چقدر ما بیچاره بودیم، توی زمانی که همه جا از آب و برق و گاز و تلفن بهره می بردند ما می بایست با دبه آب از چشمه بیاریم.
برای حمام یک دیگ بزرگ سیاه پر آب کنیم بزاریم روی آتش و آب ها که نیمه گرم شد،در پناه چهار تا دیوار که سقفی نداشت خودمون را بشوریم...ما حتی امکانات اولیه زندگی هم نداشتیم، تازه من از همه دخترای روستا خوشبخت تر شدم، چرا که مثلا شوهرم شهری بود و منو از روستا بیرون کشید و اورد اینجا شهر نشین شدیم...
آهی کشیدم، باید افکارم را متمرکز می کردم و از یک جای خوب خاطراتم را شروع می کردم.
دستم را زدم زیر چانه ام و خیره به دیوار سفید لک شده روبه رویم که توی فضای نیمه تاریک اتاق انگار اون لکه یه آدم زشت بود و به من دهن کجی می کرد شدم و یک دفعه چیزی در ذهنم جرقه زد...درسته خودشه...
نت گوشی ای که بعد ازدواجم هدیه وحید بود بهم، را وصل کردم و دستم را روی آیکون صوت گذاشتم اینچنین شروع کردم: کلاس دوم دبستان بودم تازه از مدرسه برگشته بودم، هنوز لباسای مدرسه که معمولا لباس های کوتاه شده دخترعمه هام بود که به ما میرسید را در نیاورده بودم که متوجه صدای هق هق محبوبه از داخل اتاق کناری که انباری خانه محسوب میشد شدم.
مقنعه را روی دستم گرفتم و روسری بلند را روی موهام مرتب کردم و آهسته در آهنی قدیمی اتاق را هل دادم، در با صدای ناله قیژی باز شد، پرده آبی کدر جلوی در را کنار زدم و سرم را پشت پرده بردم.
برق اتاق خاموش بود، خیره به فضای تاریک روبه رو بودم و چند بار پلک زدم تا چشمام به تاریکی عادت کنه و بالاخره گوشه اتاق محبوبه را دیدم در حالیکه توی خودش فرو رفته بود و داشت گریه می کرد، می خواستم سوالی بپرسم که ناگهان متوجه تکه های کاغذ جلوی محبوبه شدم، نا خوداگاه خودم را داخل انباری کشیدم و همونطور که جلو میرفتم آااخی گفتم و بدو خودم به محبوبه رساندم و همانطور که کاغذ پاره های جلوی محبوبه را تند تند جمع می کردم گفت: وای آبجی! اینا کتابای درسیت هست مگه نه؟! چرا...چرا پاره شون کردی.
محبوبه که هق هقش کمتر شده بود با این سوال من انگار نمک به زخمش پاشیده باشن شروع کرد بلند بلند گریه کردن...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🍂🌼🍂🌼