eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
686 دنبال‌کننده
24 عکس
3 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود @T_hosaynee نویسنده https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_یازدهم 🎬: عمران چیزی از حرفهای آن زن نمی فهمید و توان سخن گفتن هم
🎬: @ آن روز به شب رسید و انس با دستی پر به خانه آمد. زبیده که نگهداری از عمران بهانه ای شده بود تا در وراجی های زنانهٔ پیش از مجلس عروسی پسر ابو مروان شرکت نکند و این موضوع او را عصبانی کرده بود؛ با آمدن انس، شتابان از جا برخواست، خلخال نقره دستش که یادگار مجلس عقدش بود را تکانی داد و همانطور که به ظرف خرمای گوشهٔ اتاق اشاره می کرد گفت: چرا اینقدر دیر آمدی؟ انگار تقدیر زبیده شده که هر جا شادی و نشاطی برپاست او نباشد و گلیم بختم را با نداری و غم بافته اند؛ امروز هم که پرستار این طفل شده ام. انس نگاهش را از صورت زبیده و‌چشمهای وسمه کشیده اش گرفت و نگاهی مهربان به صورت عمران که بی صدا به آن دو خیره شده بود کرد و گفت: علیک سلام زن، به به میبینم که میهمانمان هم بیدار هست و همانطور که ریسمان روی شانه اش را به طرفی می انداخت ادامه داد: انگار وجود این طفل برای ما برکت شده؛ برو به مجلس شادی ات برس که امروز به اندازه یک ماه پول و سکه نصیبم شد. زبیده که از شنیدن واژه سکه نیشش تا بنا گوش باز شده بود؛ خنده ای از سرخوشی کرد و با غمزه چشم و ابرو اشاره ای به عمران کرد و گفت: میهمانت سیر سیر است و حالش هم عالی، منتها ما هر‌چه کردیم لام تا کام حرف نزد؛ انگار این پسرک کر و لال به دنیا آمده؛ حال خود دانی و این تحفه ای که از بیابان ربودی؛ من میرم که بسیار هم دیر شده و با زدن این حرف، از تنها اتاق زندگی اش با انس خارج شد. انس نگاهش را از رد رفتن همسر جوان و سر به هوایش گرفت و به عمران نزدیک شد؛ کنار بستر او‌‌ نشست و همانطور که با لبخندی مهربان به او نگاه می کرد؛ با دستان زبرش که در اثر برخورد با خار بیابان زمخت و شیار شیار شده بود؛ موهای پسرک را نوازش کرد و گفت: ببینم پسرم، حالت خوب است؟ می توانی سخن بگویی؟ یادت هست که هستی و از کجا آمدی ؟ پدر و مادر و کسانت کیستند و کجایند و تو را چرا تنها و با آن وضع در بیابان رها شده بودی؟ عمران نگاهی کم جان به انس کرد؛ پلک هایش را روی هم گذاشت و وانمود کرد که خواب است. انس که نمی دانست به چه دلیل این پسرک حاضر به سخن گفتن نیست؛ سرش را پایین آورد و نجوا گونه در گوش عمران گفت: من می دانم تو هر که هستی مسلمان نیستی؛ چون خودم ستاره داوود را از گردنت در آوردم و پنهان نمودم تا زبیده و خاله زنک های روستا متوجه نشوند و از طرفی میدانم نامت عمران بن سلیمان است چون زیر آن ستاره، این اسم کنده شده بود و میدانم که عمران بن سلیمان باید فرزند یکی از اعیان یهودی باشد؛ حال کافیست فقط تو با اشاره سر حرف مرا تأیید کنی. ادامه دارد... 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
اداستان.امروز ازیوتیوب نویسنده هرعزیزی میتونه عضو بشه https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab کانال یوتیوب
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #قسمت_دوازدهم 🎬: @ آن روز به شب رسید و انس با دستی پر به خانه آمد. زبیده که نگهداری از
🎬: عمران با شنیدن نام پدرش، یاد صحنهٔ کشتن او افتاد؛ پلک هایش لرزید و قطره اشکی از زیر آنها جاری شد. عمران برای اینکه انس متوجه حالش نشود؛ پشت خود را به او کرد و همانطور که اشک هایش جاری بود؛ قصهٔ غصه اش را مرور می کرد؛ درست است که او تازه قد کشیده بود اما هنوز هم کودک بود و با مرور خاطرات تلخش کاملاً متوجه بود راهزانانی که به کاروان حمله کرده بودند؛ آنها را می شناختند و مطمئنا به خاطر وجود سلیمان و خانواده اش آن کاروان مورد تعرض و کشتار قرار گرفته بود؛ حالا چرا و به دستور چه کسی؟! نمی دانست... عمران دندانی بهم سایید و با خود گفت : باید آن کسی را که پشت این حمله ناجوانمردانه بود پیدا کند . عمران دستش را مشت کرد و همانطور که به زانویش میزد؛ به یاد آن رؤیایش و چهرهٔ مادرش افتاد که او را به سمت «آن پهلوان» می خواند عمران آرام زیر لب زمزمه کرد: من باید خود را به مرحب برسانم. انس که از حرکات پسرک متوجه شده بود که گویا اتفاق ناگواری برای او و خانواده اش افتاده، آهسته دستش را روی مشت عمران که به زانو میزد گذاشت؛ با دودست مشت عمران را گرفت و نوازش کرد و گفت: عمران...گریه نکن و بیش از این خود را اذیت نکن، تو فقط بگو قبیله و کسانت کجایند؟ تا خودم، تو را به مقصد برسانم. عمران با شنیدن این سخن، از جا نیم خیز شد؛ خیره در چشمان میزبانش با صدای ضعیفی گفت: مرا به خیبر برسان انس خوشحال از به حرف آمدن میهمانش، دستی به سر او‌کشید و‌ گفت: پس تو از یهودیان خیبر هستی؟ نکند ...نکند سلیمان تاجر، پدر توست؟ یا اینکه فقط هم نام پدرت است؟! عمران خیره به رشته های بافته شدهٔ حصیر خرمای زیر پایش دوباره تکرار کرد: مرا به خیبر برسان...همین فردا انس آرام مشت عمران را رها کرد همانطور که دست به زانو میگذاشت از جا بلند شد و به سمت کاسهٔ سفالینی که خرماهای زرد رنگ در آن چپانده شده بود رفت. کاسه را به دست گرفت و دوباره به سر جایش برگشت. بر زمین نشست و عمران را کنار خود نشاند؛ هسته خرما را درآورد و آن را در دهان پسرک گذاشت وگفت: احساس می کنم اتفاق ناگواری برایت رخ داده؛ اما نمی دانم چرا لب فرو بستی و چیزی نمی گویی؟ اشکال ندارد؛ راستش را بخواهی من مدتهاست که قصد رفتن به مدینه را دارم؛ من رسول الله را ندیده، دوست دارم و گویی عشقش در تارو پود بدنم رخنه کرده؛ همیشه دنبال بهانه ای بودم که خودم را به محضر مقدس ایشان برسانم؛ اما هیچ وقت به خواسته ام نرسیدم؛ از وقتی هم که ازدواج کردم؛ دیگر وضعم بدتر شده و اگر بخواهم کوچکترین حرکتی کنم؛ باید جوابگوی زبیده باشم. اما اینک وضع فرق کرده؛ زبیده عاشق سکه و طلاست؛ من میتوانم او را به طمع بدست آوردن سکه رام کنم و به بهانه رساندن تو به خیبر به خواسته دلم برسم و بعد نگاه عمیقی به پسرک کرد و ادامه داد: البته اول تو را به کسانت میرسانم و توقع هیچ‌ انعام هم ندارم و آرام تر ادامه داد: چه انعامی بالاتر از دیدن روی یار... ادامه دارد... 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_سیزدهم 🎬: عمران با شنیدن نام پدرش، یاد صحنهٔ کشتن او افتاد؛ پلک های
🎬: ۵ وردان که شتر را نشاند؛ ابوجنید با اسبی تیزرو خود را به او رساند و همان طور که گوشهٔ دستار سفید سرش را از جلوی دهانش پایین می آورد گفت: چه شده وردان؟ چرا هنوز حرکت نکرده ایستادی؟! وردان که غافلگیر شده بود؛ افسار شتر را رهاکرد و شتابان از جا بلند و گفت: ب..ب..ببخشید ارباب، گویا مسافرمان حالش رو به راه نیست؛ ناله می کرد؛ مجبور شدم شتر را بنشانم تا ببینم اوضاع چگونه است؟ در این هنگام گوشهٔ پردهٔ محمل کنار رفت و سر کنیزکی سیاه از بین پرده بیرون آمد؛ کنیزک با صدایی هراسان رو به ابو جنید کرد و گفت: قربان! حال بانو اصلا خوب نیست؛ تبش، دم به دم بیشتر می شود و از زخم سرش خون تازه بیرون می زند. ابو جنید با شنیدن این حرف، خشمگین شد و فریاد زد: چرا الان می گویی؟ مگر نگفتم حال ایشان کوچکترین تغییری کرد مرا باخبر کنید و سپس نگاهی به پشت سرش انداخت؛ همانجا که هنوز سایه های آبادی پدیدار بود و گفت: وردان! به همهٔ همراهان بگو؛ شترها و بارهای ابو جنید از کاروان جدا می شود و به همان آبادی که اینک از آنجا گذشتیم؛ برمی گردیم و در آنجا اتراق خواهیم کرد و تا حال بانو خوب نشده، از آنجا حرکت نخواهیم کرد. وردان که با دهانی باز، اربابش را می نگریست گفت: ا...اما ارباب... ابو جنید بلندتر فریاد زد، چرا و اما و اگر ندارد، امر همان است که گفتم و با زدن این حرف، اسب را هی کرد و از آنها دور شد. وردان که از این تصمیم ابوجنید که به خاطر یک زن، کار و سفرشان را طولانی تر کرده بود؛ عصبانی شد و دندانی بهم سایید و رو به ابو زهیر که شاهد تمام قضایا بود؛ کرد و گفت : نگفتم این زن از آشناهای ارباب است وگرنه کدام تاجر راضی می شود که کل کاروان تجاریش را برای درمان ضعیفه ای ناشناس بخواباند؟! ابو زهیر که مردی سرد و گرم چشیده بود؛ سری تکان داد و گفت: درست است، یا آن زن آشناست و یا ابو جنید دل در گرو او داده است. کاروان دو قسمت شد؛ قسمتی به سمت روستایی که انس در آنجا زندگی می کرد؛ راهی شد و قسمتی هم شتابان به سمت مدینه در حرکت بود. ساعتی بعد کاروان ابو جنید به آبادی رسید و او شخصی را فرستاد که دنبال مکان مناسبی برای تیمار، آن زن در نظر بگیرند. ابو جنید به قاصد تأکید کرد که خانه ای را بیابد که در آنجا مردی نباشد و ساکنان خانه زن باشند تا هم بیمار زیبایش راحت باشد و هم از گزند نگاه مردان دیگر در امان باشد و بالاخره بعد از ساعتی جستجو‌، قاصد در حالیکه زبیده همسر انس، پشت سرش می آمد به خدمت ابو جنید رسید. قاصد رو به ابوجنید گفت: قربان! این زن جوان در خانه اش تنهاست و گویا همسرش تازگی، به سفر رفته و ادعا دارد از طبابت چیزهایی می داند؛ او آماده است تا از بیمارمان پرستاری کند. ابوجنید رو به زبیده که خود را سخت در عبا پیچانده بود؛ کرد و همان طور که کیسه ای سکه به سمتش میداد؛ گفت: ای زن! این سکه های طلا از آن تو، بیمار ما را تیمار کن و برایش دارو و هر چه لازم است فراهم نما؛ اگر کارت خوب باشد؛ انعامی در خور نزد ما داری. زبیده که از شنیدن نام سکه طلا در پوست خود نمی گنجید؛ کیسه زر را گرفت و با هیجانی وصف ناشدنی گفت: چشم! به زودی حال بانویتان خوب خواهد شد و من از هیچ رسیدگی به او کوتاهی نمی کنم و البته تجربه اش هم دارم و با زدن این حرف آنجا را ترک کرد و همان طور که کیسهٔ سکه ها را لمس می کرد؛ با خود گفت: بی شک این برکتی که به من رو کرده به خاطر آن مهربانی هست که در حق آن پسرک در راه مانده روا داشتم. ابو جنید خیره به رد رفتن زبیده، شیرینی از شنیدن سخن این زن روستایی در جانش پیچیده بود؛ آنجا که گفت: به زودی حال بانویتان... ابو جنید زیر لب تکرار کرد: بانویتان و لبخندی کمرنگ روی لبانش نشست. ادامه دارد... 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
داستان.امروز ازیوتیوب هرعزیزی میتونه عضو بشه https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab کانال یوتیوب. طاهره سادات حسینی
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_چهاردهم🎬: ۵ وردان که شتر را نشاند؛ ابوجنید با اسبی تیزرو خود را ب
انس! عمران را بر شتر عاریتی که از یکی از آشناها قرض گرفته بود؛ نشاند و همراه کاروانی که از روستا می گذشت و رهسپار مدینه بود؛ شد. زبیده! خوشحال از اینکه بعد از بازگشت همسرش، سکه های ناب طلا را لمس می کند و زندگی اش زیرو رو خواهد شد؛ به بدرقه همسر و میهمان نورسیده اش آمده بود و همسرش نیز به امید دیدن روی رسول خدا صلی الله علیه وآله که انتهای آرزویش بود؛ لبخند به لب آورده بود و برای زبیده دست تکان میداد. عمران سوار بر شتر، یاد چند روز پیش افتاد و صحنهٔ کشته شدن پدرش و فرار مادرش در ذهنش جان می گرفت. کاروان آرام آرام حرکت کرد و از روستا بیرون رفت . پیش رو، بیابانی سوزان با شن های داغ و روان و آینده ای نامعلوم بود. برای عمران همه چیز سکوت محض بود؛ او غرق افکار و غصه هایش بود و نه صدای زنگوله های چهارپایان و نه حرف ها و سخنان اطرافیان، هیچ کدام از آنها او را از عالم خود بیرون نمی آورد. عمران غرق افکار خود بود و شتری که افسارش را انس به دنبال خود می کشید؛ نزدیک شتری دیگر که محملی زیبا بر آن نهاده بودند شد. مردی که افسار شتر را به دست داشت؛ مشغول صحبت با پیرمردی بود که عصا زنان او را همراهی می کرد. انس سرشار از هیجان بود و برای آرام کردن افکارش به سخنان آن مرد گوش می کرد. مرد جوان صدایش را آرام تر کرد و رو به پیرمرد گفت: ابوزهیر! درست است که ارباب من، ثروتی بسیار زیاد و افسانه ای دارد؛ اما اربابی دست و دلباز است و از زمانی که به خدمت او درآمده ام با چشم خود دیده ام که همیشه به فقرا و در راه ماندگان کمک می کند؛ مردی بسیار مؤمن که ایمان او به رسول خدا، ایمانی قلبی و عمیق است؛ نه ظاهری و زبانی و... گمانم این مسافری هم که بر شتر نهاده ایم، مورد توجه ایشان قرار گرفته است. در این هنگام مرد جوان صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: من فکر می کنم این زن زیبا از آشناهای ارباب است؛ چرا که نه تنها دستور داد تا او را تیمار کنیم؛ بلکه می خواهد او را به مدینه برساند و گمانم در سرای خود جای دهد. انس با شنیدن سخنان آن مرد جوان، دانست که آنها هم مثل او گمشده ای در بیابان یافته اند اما اصلا به ذهنش خطور نکرد که شاید بین آن گمشده و این گمشده، رابطه ای وجود داشته باشد. مرد جوان سخن می گفت که ناگاه صدای نالهٔ ظریفی از داخل محمل بلند شد؛ صدا به گوش عمران رسید و او را از عالم غصه هایش بیرون کشید. عمران با شنیدن آن ناله، احساساتی عجیب به او دست داد؛ چشم به پارچه های مخملین محمل دوخته بود که ابو زهیر به آن مرد جوان گفت: وردان! این زن را چه می شود؟ وردان شانه ای بالا انداخت و شتر را از حرکت بازداشت و سعی در نشاندن شتر داشت تا بفهمد مسافر غریبه اش چرا این چنین ناله می کند. و انس بی توجه به حال دگرگون عمران که همچنان خیره به آن شتر بود؛ پیش میرفت و از آنها فاصله می گرفت. @bartareen 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #داستان_واقعی #قسمت_پانزدهم انس! عمران را بر شتر عاریتی که از یکی از آشناها قرض گرفته
زبیده گوشهٔ اتاق خشت و گلی اش نشسته بود و همان طور که علفهای تازه را با هاون سنگی بهم میکوفت تا ضمادی برای سر زخمی بیمارش درست کند؛ از زیر چشم نگاهش به زن زیبای پیش رویش بود که گویا در عالم بیهوشی و بی خبری به سر میبرد و گهگاهی ناله ای میزد؛ زنی زیبا که در رختخوابی ابریشمین خواب بود؛ او با خود فکر می کرد؛ براستی ترکیب این اتاق و زندگی فقیرانه با آن رختخواب زیبا و نرم و ابریشمی با هم جور در نمی آمد. زبیده دعا می کرد؛ کاش وقت رفتن این رختخواب زیبا را به جا گذارند. او علفهای له شده را بیرون آورد و با داروهایی که برای زخم معمولا استفاده می کردند؛ مخلوط کرد و همان طور که پارچهٔ سفید و تمیزی را که در دستان کنیزک بود میگرفت؛ کنار بستر آن زن نشست و مشغول ضماد گذاشتن شد و در حین کار، زیر چشمی به کنیزک که مشخص بود سن و سال زیادی ندارد نگاهی انداخت؛ حس کنجکاویش تحریک شده بود و می خواست بداند که این زن کیست و چرا به این روز افتاده؟! پس گلویی صاف کرد؛ پارچه دستش را روی مرهم سر زن گذاشت و گفت: شکر خدا که تبش پایین آمده؛ اما هنوز بدنش داغ است. کنیزک بدون اینکه حرفی بزند؛ سری تکان داد و زبیده ادامه داد: ببینم این زن کیست؟ آیا همسر اربابتان است؟ و چون جوابی نشنید ادامه داد؛ چرا و چگونه این بلا به سرش آمده؟ کنیزک که نگاه خیره زبیده را دید؛ شانه ای بالا انداخت و گفت: او همسر ابو جنید نیست؛ من نمی دانم او‌کیست، اصلا هیچ کس نمی داند او کیست، فقط ارباب میداند چه کسی هست؛ آخر ما او را در بیابان یافتیم و در حالیکه بر زمین افتاده بود و بیهوش بود . در آن کاروان، ابو جنید تا چشمش به این زن افتاد دستور داد در محملی آرام او را تیمار کنیم و پس از بهوش آمدن بر بالینش حاضر شد و هیچ کس متوجه نشد آن زن به ارباب چه گفت؛ فقط می دانیم که هر چه هست گویا از بزرگان هست و ارباب هم بسیار احترامش را دارد و این زن برای ابو جنید آنقدر مهم بود که کاروان تجاری را برای خاطر او به این کوره ده کشاند. زبیده که از شنیدن حرفهای کنیز به مقصودش نرسیده بود؛ کاسه ای را که خونابه در آن بود به دست او سپرد و گفت: بگیر! بگیر این کاسه را و کمتر حرف بزن؛ برو پشت خانه داخل صحرا ، خالی اش کن و بیا. @bartareen 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🖤 https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1 کانال داستان یوتیوب طاهره سادات حسینی
https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1 کانال داستان یوتیوب روایت توهم عشق برگرفته از زندگی مخاطب عزیز کانال که از یوتیوب منتشر میشود علاقه مندان به شنیدن این داستان عضو یوتیوب شوند فوق العاده جذاب و شنیدنی و. عبرت اموز
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #داستان_واقعی #قسمت_شانزدهم زبیده گوشهٔ اتاق خشت و گلی اش نشسته بود و همان طور که علفه
نیمه شب بود؛ برخلاف همیشه که خانهٔ انس و زبیده در تاریکی فرو میرفت؛ اینبار به خاطر زنی بیمار، مشعل های فروزان دو طرف اتاق روشن بود؛ کنیزک در خوابی خوش فرو رفته بود و زبیده بر بالین زن نشسته بود. زبیده خیره به چهره زیبای زن بود و با خود فکر می کرد؛ گویی این چهره را جایی دیده؛ اما کجا؟! او که در عمرش از این روستا بیرون نرفته بود؛ پس چگونه می توانست این زن را بشناسد؟! هر چه که بیشتر و بیشتر به او نگاه می کرد؛ این حس آشنایی قوی تر می شد. اما کجا؟! زبیده آخرین نگاه را به صورت بیمار انداخت؛ رنگ چهره اش برگشته بود؛ دست روی پیشانی او نهاد و متوجه شد؛ تبش هم پایین افتاده پس لبخندی زد و آرام از جا برخواست. زبیده قصد داشت به بسترش که آن طرف اتاق بر روی حصیر خرما گسترده بود؛ برود و اندکی بخوابد که احساس کرد صدای ناله ضعیف زن بلند شد. به طرفش برگشت؛ آری درست میدید؛ آن زن گویا کمی هوشیار شده بود. زبیده به سرعت خود را به او رساند؛ با یکی از دستانش سر زن را بالا گرفت و با دست دیگرش کاسهٔ سفالین را که مخلوط شیر و عسل داخل آن بود به لبهای زن نزدیک کرد. زن که انگار سخت تشنه و گرسنه بود؛ بدون اینکه چشمانش را باز نماید؛ شیر و عسل را جرعه جرعه نوشید و سپس آرام پلک هایش را از هم گشود. زبیده متوجه نگاه کم جان زن شد؛ هیجانی سراسر وجودش را گرفت و مانند دخترکی نوجوان، لبخندی دلنشین زد و همان طور که سرش را تکان می داد گفت :س...س...سلام...خدا را شکر بهوش آمدید. زن نگاهی غریب به او انداخت و سپس در روشنایی نور مشعل ها، اطراف را جستجو‌کرد. نگاه زبیده به چشمان زن بود و باز هم با دیدن چشمان گشودهٔ او، حس قبلی اش زنده شد و با خود زمزمه کرد؛ براستی من تو را کجا دیده ام؟! زن! پس از اینکه اطراف را با نگاهش وارسی کرد؛ با لحنی بسیار آرام گفت : من کجا هستم؟! شما کیستید؟ زبیده لبخندش پررنگ تر شد و گفت: خدا را شکر دارو و درمان هایم اثر کرد؛ شما در منزل زبیده و انس در کوره دهی نزدیک مدینه هستید؛ از اینجا تا مدینه سه شبانه روز راه است. حالا بگو تو کیستی؟! رابطه ات با ابو‌جنید که مردی سخاوتمند است و مثل ریگ بیابان سکه های طلا برایت خرج می کند چیست؟ باورت میشود؛ چندین نفر را بسیج کرد تا مقداری عسل بیابند؛ آخر تشخیص من این بود که باید با عسل مداوا شوی. راستی چهره تو برایم بسیار آشنا هست؛ راز این آشنایی در چیست؟ آیا چهره من هم برای تو آشناست؟! زن که از پرحرفی و سخنان بی ربط زبیده خسته شده بود؛ بدون اینکه جوابی به سؤالات او دهد؛ سرش را به طرف مقابل برگرداند و چشمانش را روی هم نهاد و وانمود کرد به خواب رفته. زبیده که از سکوت زن کمی ناراحت شده بود؛ از جای برخواست و همان طور که به طرف بسترش می رفت گفت: بخواب! راحت بخواب! خدا را شکر توانستم حالت را رو به راه کنم؛ امیدوارم فردا مهر سکوت از لب بگشایی و مرا لایق دوستی خود بدانی؛ خیلی دلم می خواهد بدانم که چرا چنین برایم آشنا هستی! ادامه دارد... @bartareen 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #داستان_واقعی #قسمت_هفدهم نیمه شب بود؛ برخلاف همیشه که خانهٔ انس و زبیده در تاریکی فر
سه روز از سفر انس می گذشت؛ سه روزی که انس با احساسات تازه ای دست به گریبان بود؛ شوقی پنهانی درون سینه اش، قلب او را بی تابانه به قفس تن می کوبید؛ گویی پرنده ای بود که بوی آزادی به مشامش رسیده باشد؛ هر چه که فاصله تا مدینه النبی کمتر می شد؛ این هیجان و شعف درونی بیشتر و بیشتر می شد و اینک که سایه ای از شهر مدینه در جلوی چشمشان به تصویر کشیده شده بود؛ انس بی تابانه، افسار شتر را در دست فشار می داد و گام هایش را بلندتر از همیشه برمی داشت؛ گویی اینجا مسابقه ای بزرگ بود و انس می خواست پیروز مسابقه باشد و اولین کس در کاروان باشد که پای درون شهر پیامبر می گذارد. عمران که از فراز شتر، همه جا را زیر نظر داشت؛ حرکات هیجان زدهٔ همسفر این روزهایش را حس می کرد؛ اما این هیجانات توجه او را به خود جلب نمی کرد؛ بلکه برای او خاطرات چندین روز پیش جان می گرفت و صحنهٔ خروج از مدینه به ذهنش می آمد؛ آنزمان هم پدر داشت و هم مادر ولی الان جز امید به یافتن «آن پهلوان» که کسی جز مرحب بن حارث، پهلوان یهودی قلعهْ خبیر نمی توانست باشد؛ نوری در دلش نبود. با ورود به شهر مدینه، گویی عطر دل انگیز محمدی در مشام کاروانیان پیچید. اهل کاروان که اینجا آخر مسیرشان بود هر کدام به سمتی راه افتادند و انس پرسان پرسان، راه رسیدن به خانهٔ پیامبر را طی می کرد. عمران که متوجه نیت انس شده بود با صدایی که گویی از ته چاه می آمد؛ گفت: آهای مرد عرب! مرا به خیبر برسان، سپس به دنبال کار خویش برو ادامه دارد.. @bartareen 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #داستان_واقعی #قسمت_هجدهم سه روز از سفر انس می گذشت؛ سه روزی که انس با احساسات تازه ای
🎬: انس نگاهی از سر مهر به عمران انداخت و‌گفت: پسرم! برای رساندن تو به ایل و طایفه ات راهی سفر شدم؛ من مسلمانم و رسم ادب حکم می کند که خود را به محضر رسول الله برسانم و عرض ادبی نمایم. به تو اطمینان می دهم که زیاد طول نکشد؛ دیدار اصلی را میگذارم برای وقت برگشتن از خیبر، اما ولوله ای درون جانم افتاده و تا لحظه ای روی ماه پیامبر را نبینم؛ آرام نخواهم گرفت. عمران آه کوتاهی کشید و آرام تر از قبل گفت: باشد...حالا منزل رسولتان کجاست؟! انس که میدید پسرک بعد از چندین روز همسفری تازه زبان باز کرده و با او سخن می گوید؛ لبخندی زد و گفت: می گویند درب خانهٔ پیامبر از داخل مسجد باز میشود و با اشاره به کمی جلوتر ادامه داد: آنجا را میبینی؟ دو نخل که دو طرف آن درب قرار دارد و دیوارهای گلی بلند اطرافشان را گرفته! به گمانم آنجا مسجد است. عمران برای گریز از افکار و خاطرات تلخ، هم صحبت ناجی اش شده بود؛ او که شوق و ذوق انس را برای دیدار رسول خدا دیده بود؛ دوست داشت همراه او شود تا او هم بداند و ببیند که محمد بن عبدالله کیست که انسان هایی ندیده رویش، عاشقانه او را دوست می دارند. به درب مسجد رسیدند؛ انس شتر را خوابانید و عمران با یک پرش از بالای شتر خود را پایین افکند. انس همانطور که افسار شتر را به چوبی که داخل دیوار تعبیه شده بود می بست رو به عمران گفت: پسرم تا من داخل مسجد می شوم و به خدمت رسول خدا میرسم؛ تو همین جا بمان و با چیزی خود را سرگرم کن و مطمئن باش؛ من زود بر می گردم. عمران همانطور که خیره به زمین بود و با انگشتان دستش بازی می کرد؛ مِن و مِن کنان گفت: اگر اشکال ندارد؛ من هم با شما داخل مسجد می شوم. انس لبخندی بر لبانش نقش بست و مانند کودکی ذوق زده؛ دست عمران را در دست گرفت و به سمت مسجد کشانید و گفت: چرا که نه؟! دیدار با پیامبر خدا لیاقت می خواهد و گوییا خدا به تو آن لیاقت را داده و چه بسا این سعادت دیدار من هم با رسول الله به خاطر وجود تو باشد. عمران همانطور که حرفهای انس را گوش میکرد و با چشمان جستجوگرش داخل مسجد را از نظر می گذراند وارد آنجا شد. با ورود به مسجد، احساسات مبهمی درون جان عمران می پیچید؛ احساساتی که تا به حال به او دست نداده بود. انس اندکی تعلل کرد و در جای خود ایستاد؛ روبه روی او چندین درب وجود داشت و انس نمی دانست که کدامین درب، متعلق به منزل رسول الله است ؛ به ناچار اطرافش را نگاه کرد. مرد سیه چرده ای در سایهٔ دیوار او را نگاه می کرد. انس در حالیکه دست عمران را در دست داشت به سمت او رفت و با چهره ای بشاش و لبخندی کمرنگ که صورتش را پوشانیده بود رو به مرد کرد و گفت: سلام علیکم برادر! در پی دیدار یاریم و به بوی محمد بن عبدالله به اینجا کشیده شده ایم؛ حال نمی دانیم کدامین خانه متعلق به رسول خداست. آن مرد دستش را به سوی انس دراز کرد و همانطور که به او دست میداد گفت: وعلیکم السلام برادر و با اشاره به درب های پیش رویش گفت: تمام این درب ها متعلق به خانهٔ پیامبر است که در هر کدام یکی از همسران او ساکن است، به جز آن دربی که باز است، آنجا منزل ابوتراب است. انس نگاهی به درب مورد نظر کرد و گفت: یعنی منزل اصحاب پیامبر دربی به مسجد ندارد؟! آن مرد لبخندی بر لب نشاند و گفت:‌ چرا تمام اصحاب پیامبر خانه شان را به گونه ای بنا کرده بودند که دربی به مسجد داشته باشند؛ تا اینکه فرشتهٔ وحی به رسول الله (ص) نازل شد و امر خداوند بر آن تعلق گرفت که تمام درب ها به جز درب خانه پیامبر و علی، مسدود شود. انس که انگار چیز عجیبی می شنید کمی جلوتر رفت و آرام تر پرسید: براستی درب خانهٔ تمام اصحاب پیامبر رو به مسجد بسته شد؟ و این ابوتراب کیست که چنین منزلتی دارد و چرا خداوند چنین حکمی نموده؟ مرد عرب خودش را جلوتر کشید و گفت: آری! حکم خدا باید اجرا می شد؛ تمام درب ها بسته شد و حتی بعضی از اصحاب خاضعانه طلب کردند که از منزلشان روزنه ای کوچک رو به مسجد باز باشد؛ اما رسول الله نپذیرفت؛ زیرا ارادهٔ خدا چیز دیگری بود و ابوتراب، علی بن ابی طالب، داماد پیامبر و پدر نوه های اوست؛ حیدر کرار است و پهلوانی ست که عرب نظیرش را ندیده است؛ ارادهٔ خدا بر آن تعلق گرفته که جز پیامبر و فرزندانش، کسی ساکن خانه اش نباشد و اینک پیامبر در مسجد است، درب هیچ کدام از این غرفه ها را نزنید و برای دیدار رسول الله، یک راست به سمت مسجد بروید. ادامه دارد @bartareen 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼