هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
6_144240534655153178.mp3
46.36M
🎙 #سخنرانی استاد #رائفی_پور
📑 «فتنههای یهود»
📆 ۲۶مهر۱۴۰۳ - اصفهان
🎧 کیفیت 64kbps
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نود🎬: همه چشم به دهان آرسن داشتند و صدایی از کسی در نمی آمد،
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_نود_یکم🎬:
مردم شهر سدوم غرق در فساد و فحشایی عجیب شده بودند و این شد که تعداد اندک مؤمنین به همراه لوط نبی به میدان شهر آمدند، شهری که بوی تعفن و گناه و ابلیس در جای جای آن پیچیده بود.
حضرت لوط باز مردم را نصیحت نمود و برای آنها از عاقبت کاری که می کردند گفت، او به آنان فرمود: ای مردم! ای قوم من! شما گناه را از حد گذارندید، آنچنان عمل کردید که قبح گناهی بزرگ را شکستید و علنا در پیش چشم یکدیگر و با افتخار مشغول به انجام هر عمل قبیحی شدید و حالا به این هم قناعت نکردید و روی به عمل بسیار زشتی آوردید که تا به حال این عمل در روی زمین توسط هیچ بنی بشری انجام نشده است و پایه گذار این گناه شما هستید و من می دانم که این کار حیله و نیرنگی از جانب ابلیس بوده است اما شما چشمان حقیقت بینتان کور شده زیرا سر بر آستان ابلیس نهاده اید و از خداوند یکتا غافل شدید، هان ای مردم! بدانید و آگاه باشید تا وقتی که زمان دارید، به خود آیید و از اعمال منافی عفتتان توبه کنید و به سوی خداوند برگردید که خداوند بر بندگانش بسیار بخشنده و مهربان است و اگر همچنان در غفلت خود بمانید و نخواهید از این خواب کثیف بیدار شوید، سرانجامتان هلاکت است.
در این هنگام مردمی که در میدان جمع شده بودند، به صورت خود جوش به سمت حضرت لوط و مریدانش حمله ور شدند و فریاد میزدند: یا خاموش شوید یا شما را از شهر بیرون می کنیم، چون دنیای ما، با دنیای شما متفاوت است، همانطور که علایق و خواسته های ما با شما در تضاد است.
و بار دیگر حضرت لوط و مومنین به انزوا رفتند، اما لوط می بایست بماند و تمام تلاشش را بکند تا مردم قومش از راه خطا برگردند، این وظیفه سختی بود که خداوند بر عهده او گذاشته بود.
مردم شهر حالا که علنا جلوی پیامبر خدا ایستاده بودند و او را تهدید به اخراج از شهر کردند، با خیالی راحت به کارهای ابلیسی خود، ادامه دادند.
آنها گویا از همنشینی با همشهریان خود خسته شده بودند و خواستار تنوع در این ارتباطات گناه آلود بودند.
پس با پیشنهاد یکی از آنها، دیگر به کاروانیان زیادی که به قصد عیش و نوش به شهر سدوم وارد میشدند، خدمات قبل را ارائه نمی دادند و تغییری در کارشان ایجاد کردند.
آوازه شهر سدوم و خوشگذرانی با زنان و دختران این شهر به همه جا رسیده بود و اغلب کاروان هایی که در این مکان اتراق می کردند، هدفشان از ماندن در آنجا، همین بود.
حالا که مردم شهر سدوم گستاخانه در میدان گناه می تاختند، دیگر زنان و دختران خود را به کاروانیان خسته و طالب خوشگذرانی، عرضه نمی داشتند، بلکه مسافران را با ترفندی به منزلشان می کشاندند و همان عمل ابلیسی را با آنها انجام می دادند.
یک کاروان...دو کاروان...سه کاروان و تمام کاروان ها مورد تعرض قرار گرفت و کاروان هایی که از دست این مردم بدکار به نحوی خلاص می شدند و فرار را بر قرار ترجیح می دادند، به همه مردم دور و نزدیک پیام می دادند که به شهر سدوم نزدیک نشوید که مردمی خطرناک دارد و این خبر خیلی زود در همه جا پیچید.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
📚 #رمان : شلوار سه خطی❤️
🙏سپاسگزار خداییم که توفیق داد در این نبرد مقدس، گامی هرچند کوچک در حمایت از جبهه مقاومت اسلامی برداریم
هدیهای اندک به دستان مبارزان شجاعی تقدیم میکنیم که در برابر ستمگری و جنایات رژیم صهیونیستی، همچون کوهی استوار ایستادهاند. آنان که در برابر کودککشی و نسلکشی، پرچم حقطلبی را برافراشتهاند.
👌انتشارات کتابنما با افتخار اعلام میدارد که ۴۰ درصد از فروش کتاب شلوار سه خطی را به جبهه مقاومت اسلامی اختصاص داده است
این حرکت، قطرهای است از دریای حمایت از قهرمانانی که در برابر ارتش ظلم و تباهی صهیونیسم جهانی، با خون خود مسیر آزادی را هموار میسازند.
🎁 با خرید این کتاب یک تیر با دونشان 🎯 : خرید یک رمان خوب و یک هدیه به جبهه مقاومت اسلامی 🎁
مشاوره فروش: @Adm_ketab
#️⃣#هرکتاب_یک_فشنگ
#️⃣#خشاب_اول
❇️ برای خرید کتاب شلوارسه خطی روی لینک زیر کلیک کنید👇🏻👇🏻
https://mosbateketab.ir/product/%d8%b4%d9%84%d9%88%d8%a7%d8%b1-3-%d8%ae%d8%b7%db%8c/
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نود_یکم🎬: مردم شهر سدوم غرق در فساد و فحشایی عجیب شده بودند و
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_نود_دوم🎬:
کاروان ها دیگر رغبتی به گذشتن از شهر سدوم و اقامت در آنجا نداشتند و به نوعی متنفر و گریزان از این شهر شده بودند، از طرفی شهر سدوم در جایی واقع شده بود که محوری حیاتی برای چندین منطقه بود و اگر کاروانی می خواست به شمال یا جنوب و شرق و غرب برود باید از این مکان، می گذشت و اصلا جاده ای که از شهر سدوم رد می شد، حکم یک جاده بین المللی در آن زمان را داشت.
کاروانیان میبایست از این نقطه بگذرند اما علی رغم اینکه مجبور بودند از اینجا بگذرند، به علت فساد عظیم این شهر و بلایی که بر سر مسافران بینوا می آوردند، تصمیم گرفتند از آن شهر نگذرند، آنها حاضر بودند که راهشان را دورتر کنند و از بغل شهر ،از ناهمواری ها و کوه های و سواحل رودها بگذرند اما با مردم شهر سدوم رودر رو نشوند.
و اینچنین شد که بعد از گذشت مدتی، هیچ کاروانی گذارش به این شهر نمی افتاد و راه صاف و مستقیم کاروانیان پیچ در پیچ شد، اما در این بین تک و توک کاروان ها و مسافرینی بودند که نادانسته به این سمت می آمدند.
مردم شهر سدوم که در گناه همجنس بازی گستاخ و البته طماع شده بودند، نگهبانانی از بین خود انتخاب کردند تا در اطراف شهر پرسه بزنند و به محض اینکه مسافران و افراد غریبه در دیدشان قرار می گرفت، با حمله ای غافلگیرانه آنها را در دام خود گرفتار می کردند و چندین روز مسافرین بیچاره در بین مردم دست به دست می شدند و هر شب قرعه کسی برای میزبانی وگناه می افتاد
در این شرایط حضرت لوط و تعداد اندک مومنین دوباره اعتراض کردند و اینبار مردم شهر به مومنین حمله نمودند و آنها را از شهر بیرون کردند، مومنین و حضرت لوط خانه هایشان را در کنار شهر سدوم و درست ورودی شهر بنا کردند و از این کار چند منظور داشتند اول اینکه در بین مردمی که غرق در گناه شده بودند، نبودند و باچشم خود گناهان روزانه انها را نمی دیدند، دوم اینکه حضرت لوط تا آخرین لحظه ای که امید به هدایت مردم بود می بایست در کنار قومش باشد و سوم اینکه حضرت لوط و مریدانش، روزانه و به نوبت نگهبانی می دادند تا مسافرانی که از وضعیت مردم این شهر خبر نداشتند و گذارشان به آنجا می افتاد را آگاه کنند و نگذارند در دام مردم خوشگذران و شیطانی شهر سدوم بیافتند تا مسافران غریب، راهشان را کج کنند و دچار تعرض از جانب سدومیان نشوند.
اوضاع بر همین منوال بود، هر چه حضرت لوط، مردم را موعظه می نمود انگار آب در هاون کوفتن بود، تبشیر و انذار لوط برای آنان هیچ اهمیتی نداشت، تا اینکه حضرت لوط شکایت این قوم را به درگاه خداوند نمود و خداوند به حضرت لوط فرمود که به سمت قومت برو و تلاش کن که از راه ابلیس برگردند و اگر همچنان در گناه لجاجت نمودند، آنها را به عذابی سخت و دردناک وعده بده..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
هدایت شده از نایت کویین
4_986311270699368623.mp3
9.08M
#سمینارکلید های موفقیت 👌
#دکتر شاهین فرهنگ
#جلسه چهارم
💫💫💫💫💫
https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نود_دوم🎬: کاروان ها دیگر رغبتی به گذشتن از شهر سدوم و اقامت
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_نود_سوم🎬:
حضرت لوط بار دیگر داخل شهر شد و به میدان اصلی شهر رفت، هر کس او را میدید، در گوش کناری اش چیزی نجوا می کرد و به دنبالش راه می افتادند، زیرا حضرت لوط بعد از اینکه بیرون شهر با مومنین سدوم خانه و زندگی و زمین کشاورزی برپا کرده بود، از مردم هم دلخور بود، کمتر به آنها سر میزد، حال که آمده بود حکمن کاری مهم داشت.
ایشان وسط میدان بر فراز دیوار سنگی کوتاهی که آنجا بنا کرده بودند، ایستاد و صدایش را بلند کرد تا به گوش همگان و حتی رهگذران برسد و فرمود: ای مردم! شما بندگان خدای یکتا هستید، خداوند بر هر بنده ای مهربان است و او را دوست می دارد، چرا که خالق شماست و شما را آفریده تا در روی زمین خلیفه اللهی کنید نه اینکه در فساد زندگی به سر کنید و گوشتان به دهان ابلیس باشد.
ای مردم! من فرستاده خداوند به سوی شما هستم و من هم به مانند خداوند شما را دوست دارم چرا که قوم من هستید و نمی خواهم گزندی به شما برسد، اما می بینم شما خود، دشمن خود شده اید و...
در این هنگام یکی از میان جمعیت صدایش را بلند کرد و گفت: ای لوط! براستی که شما ما را دوست داری؟! اگر شما مردم سدوم را دوست داشتید، چرا وقتی چند تن از بزرگان ما به خواستگاری دخترانت آمدند و خواستند با خاندان پیامبرشان وصلت کنند، شما آنها را از خود راندید و به خواستگاری آنان جواب رد دادید و دخترانتان را از چشم ما پنهان کردید و دختران شما اینک همچنان تنها و مجردند، پس سخن درستی نمی گویید چرا که اگر مِهری در وسط بود تو با این پیوند خودت را به مردم نزدیک می کردی نه اینکه...
مردم همگی با گفتن: آری آری راست می گوید، حرف آن مرد را تایید کردند.
حضرت لوط آهی کشید و فرمود: من فساد و فحشایی که در بین شما موج میزد را میدیدم، آخر چگونه می توانستم به شما اعتماد کنم و دختران مومنه و پاکم را به عقد شما در آورم؟! از کجا معلوم که همان کار زشتی که با دختران و همسران خود می کردید، با دختران من نمی کردید؟؟ من نمی توانستم اجازه دهم با این پیوند دامن دخترانم آلوده شود و انها به راه ناشایست کشیده شوند.
در این هنگام یکی دیگر فریاد زد: ای لوط! بهانه نیاور، اگر دختران تو واقعا مومنه باشند، هرگز از راه پدرشان و تربیت او خارج نمی شدند، راست بگو و آشکار کن که تو ما را دوست نمی داشتی ...
حضرت لوط نگاهی عمیق به مردم کرد و فرمود: در پاکی و ایمان دخترانم شک و شبهه ای ندارم اما ترسم از این بود که همنشینی با شمایان و مال حرامی که در خانه هایتان است باعث انحراف دخترانم شود، همانطور که همنشینی با شما اثری سوء در رفتار همسر من گذاشته و اخیرا متوجه شدم در داستان های نو و گناه های جدید و ابلیسی شما، با شما همداستان شده..
آرسن هم که در آنجا حضور داشت فریاد زد: ای لوط! آسمان ریسمان بهم نباف و کمتر وقت ما را بگیر و بگو هدفت از آمدن به شهر چیست؟!
حضرت لوط آهی بلند کشید و فرمود: ای مردم! هوش و گوش کنید که این آخرین انذار است، شما خود می دانید که غرق در گناهان بزرگی شدید، گناهانی را پایه ریزی کردید که بنیان خانواده را از هم گسسته است و تا به حال به جز شما کسی وارد عرصه این گناهان نوظهور نشده است، تا وقت است از راه خطایی که می روید برگردید و به درگاه خدا روی آورید و از کارهای گذشته تان توبه نمایید و من هم قول می دهم شفاعت شما را نزد پروردگار کنم و همانا پروردگار توبه پذیر و بسیار مهربان است بر بندگان توبه کار و بدانید که من هیچ اجر و مزدی از شما نمی خواهم اما اگر بر گناه خویش لجاجت ورزید عذابی عظیم بر سرتان نازل می شود، عذابی بدتر از عذاب قوم ثمود و زمانی می رسد که اثری از شما برجا نماند همانطور که خطاکاران گذشته محو شدند، شما هم محو و نابود خواهید شد.
در این هنگام آرسن قدمی جلو گذاشت و همانطور که با خنده به لوط نگاه می کرد با لحنی تمسخر آمیز گفت: ای لوط! همین زندگی برای ما بسیار خوش است، اگر می گویی ما به راه ابلیس می رویم ، بگو عیبی ندارد، زیرا این راه بر جان اهالی سدوم شیرین نشسته و تو و خدایت برای ما اهمیتی ندارید، برو به خدایت بگو که آن عذابی می گفتی نازل کن و با زدن این حرف قهقه ای سر داد
مردم شهر سدوم هم شروع به تمسخر حضرت لوط کردند و یک صدا می گفتند: بگو خدایت عذاب را بفرستد.
حضرت لوط از این سخنان غمگین شد.
در این هنگام ابلیس که این صحنه را نظاره می کرد، خنده بلندی کرد و گفت: این قوم را تا هلاکت راهی نمانده و رو به آسمان گفت: خداوندا، دیدی انسان هایی را که بر من برتری دادی چگونه دسته دسته راهی جهنم می کنم؟! آنها مرا بیشتر از تو دوست دارند هر چند که من علاقه ای به آنان ندارم و اما تو عاشق بندگانت هستی....
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره_سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نود_سوم🎬: حضرت لوط بار دیگر داخل شهر شد و به میدان اصلی شهر ر
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_نود_چهارم🎬:
حضرت لوط با قلبی مملو از غم به خانه اش بازگشت و باز به درگاه خدا روی کرد و با چشمی گریان از خداوند خواست تا رحمی به حال قوم عصیان گرش نماید، اما وعده خدا حق است، خداوند بزرگ تا جایی راه داشت و امید به هدایت بود؛ به این مردم هم فرصت داد و اینک امیدی به هدایت قوم لوط نبود و هر چه که بیشتر در روی زمین می ماندند و زندگی می کردند فساد و فحشای بیشتری رواج می دادند، پس چنین نسلی باید منقرض شود.
بنابر این خداوند چند تن از ملائکه را به صورت جوانانی زیبا که لباس های سفید بر تن داشتند و چهره شان همچون خورشید درخشان بود به سوی خانه حضرت ابراهیم فرستاد تا برای ایشان دو خبر از سوی پروردگار بیاورند.
در این زمان عمر حضرت ابراهیم بین صد تا صد و بیست سال ذکر شده است؛ یعنی در حقیقت حضرت ابراهیم و حضرت ساره در سنین پیری قرار دارند و عادتا کسی در این سن بچه دار نمی شود.
در این هنگام حضرت ابراهیم در منطقه حبرون قرار داشت که محل رفت و آمد کاروان های تجاری است.
از طرفی شهر های بزرگ، حضور ابراهیم را تحمل نمی کردند چرا که می ترسیدند همان بلایی که بر سر شهر بابل آمد بر سر آن ها هم بیاید.
به همین دلیل ابراهیم نبی در این منطقه مضیف ها و میهمان سراهایی زده است تا از کاروانیان پذیرایی کند و اینگونه و با این طریق امر هدایتی خود را پیش می برد و حضرت ابراهیم مدام در پی میهمان بود، ایشان میهمان داری را بسیار دوست می داشت و به همه توصیه می کرد چنین کنند چرا که میهمان موجب برکت صاحب خانه می شد.
اما در همین احوالاتی که قوم لوط به انتهای فحشا رسیده بودند، در شهر حبرون ،مدتی بود که برای حضرت ابراهیم هیچ میهمانی نیامده بود.
حضرت ابراهیم از این مساله ناراحت بسیار ناراحت بود و با خود می اندیشید چه خطایی نموده که مدتهاست قدم میهمانی به خانه اش نرسیده و این سعادت مدتی ست نصیبش نشده است.
پس در همین زمان بود که خداوند چند تن از فرشتگانش را در قامت جوانانی به سوی ابراهیم فرو فرستاد اما
ابراهیم آن ها را نمی شناخت و اراده خداوند بود که در ابتدا ابراهیم فرشتگان را نشناسد
ابراهیم که مدتی بود میهمانی به خانه اش نیامده بود وقتی فرشتگان به عنوان میهمان به منزل او آمدند از شدت خوشحالی گوساله ای را بریان کرد.
بوی کباب همه جا پیچیده بود و مردم شهر حبرون و حضرت ساره خوشحالی زاید الوصف ابراهیم را میدیدند اما هنگامی که ابراهیم گوساله ی بریان شده را به محضر فرشتگان آورد، ملائکه توجهی به غذای لذیذی که پیش رویشان بود نکردند و پیامبر خدا، متوجه شد که آنان از آن غذا نمی خورند و اصلا به آن التفاتی هم نمی کنند و این نشانه خوبی در میان اعراب آن زمان نبود.
حضرت ابراهیم از این پیش آمد نگران شد و ترسید، چرا که مردم آن منطقه اگر با کسی خصومتی داشتند از غذای او نمی خوردند تا مبادا نمک گیر او شوند و بتوانند با او درگیر شوند و به روی هم شمشیر بکشند
ادامه دارد..
📝به قلم:طاهره_سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نود_چهارم🎬: حضرت لوط با قلبی مملو از غم به خانه اش بازگشت و ب
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_نود_پنجم🎬:
ابراهیم به شدت بهم ریخته بود چرا که تا این سن با کسی عناد و دشمنی نورزیده بود، پس با لحنی آرام که هیچ بی احترامی به میهمانانش نشود رو به ملائکه فرمود: از اینکه به خانه من رونق بخشیدید و میهمان سرای ساده ابراهیم شده اید، متشکرم و مرا مدیون خود نموده اید اما چرا از طعام خود نمی خورید، آیا این غذا را دوست ندارید یا اینکه من نادانسته کاری کردم که خصومت شما را برانگیخته است؟!
یکی از ملائکه لبخندی زد و فرمود: یا نبی خدا! هیچ ترسی به خود راه ندهید، شما عزیز دل تمام فرشتگان آسمان هستید و ما هم چند تن از همان فرشتگانیم و برای شما از آسمان و نزد پروردگار دو خبر آورده ایم، یکی خبر بشارتی به خانواده ابراهیم و دیگری هم خبر یک عذاب است و چون اراده خداست که ابتدا بشارت را باید گفت، خبر مسرت بخشی به شما میدهیم.
همانا ما حامل بشارتی برای خانواده حضرت ابراهیم هستیم و خداوند اساس مقدس روی زمین را که به نام خانواده است مورد خطاب قرار داده است و بشارت باد بر شما به فرزندی پاک و مومن...
حضرت ابراهیم لبخندی زد و فرمود و آن عذاب چیست؟
فرشتگان ادامه دادند: همانا قوم لوط غرق در گناه شدند گناهانی بزرگ که اساس خانواده را باطل نموده و امر خداوند است که عذاب شوند، زیرا کسی که بخواهد به صورت فردی یا جمعی با این اساس الهی مقابله کند گنهکار است و از خط قرمز خداوند تجاوزکرده است.
میهمانان حضرت ابراهیم پس از زدن این حرف رو به ساره که با چهره ای سرشار از تعجب به آنها چشم دوخته بود کردند و فرمودند: ای ساره! ما تو را به آمدن فرزندی به نام اسحاق و پس از آن به یعقوب بشارت می دهیم و خداوند به تو مژده داده که صاحب بقاء خواهید شد و از وجود تو و ابراهیم سلسله ای به وجود خواهد آمد
جناب ساره که در سنین یائسگی قرار داشت و خوب می دانست توانایی آوردن فرزندی را ندارد، متعجب شد
اما اراده خداوند بود چرا که چون ساره می خواست ابراهیم نبی صاحب فرزند شود، هاجر را به عقد او در آورده بود، خداوند دعای ساره را مستجاب کرد و او را صاحب بقاء نمود و این نتیجه کار نیک ساره بود.
حضرت ساره از این خبر بسیار تعجب کرد و گفت: آیا من که در سنین پیری هستم از مردی که سنین پیری قرار
دارد بچه دار می شوم؟
این امر برای ساره تعجب آور بود اما برای ابراهیم که در مراتب بالایی از توحید قرار داشت باعث شگفتی اش نشد
در این هنگام ملائکه به ساره گفتند: آیا از امر خدا و قدرت او تعجب می کنی؟ رحمت خدا برکات خداوند بر شما خانواده ی ابراهیم باد.
ای ساره! شما نتیجه سال ها تلاش و مجاهدت های خود در راه ابراهیم را در همین دنیا دریافت می کنید
ساره از شنیدن این خبر مسرت بخش غرق خوشحالی شده بود اما حضرت ابراهیم غمگین بود چرا که ملائکه خبر عذاب قوم لوط را برای او آوردند و ابراهیم در خواست عفو قوم لوط را از درگاه خداوند نمود و تقاضا کرد تا خداوند مهلت بیشتری به مردم سدوم بدهد
و این نشانگر روح بلند و مهربان حضرت ابراهیم است که خداوند به او عطا کرده است.
خداوند که عالم بر خفیات است، درخواست حضرت ابراهیم را نپذیرفت چرا که میدانست این قوم پیروی از ابلیس را پذیرفته اند و هر چه که زمان بیشتر بگذرد در ضلالت بیشتری فرو می روند.
فرشتگان خداوند دو خبر را به ابراهیم دادند و روانه شهر سدوم شدند تا به لوط هم خبر عذاب را برسانند و شهر سدوم را از روی کره زمین محو نمایند
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره_سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نود_پنجم🎬: ابراهیم به شدت بهم ریخته بود چرا که تا این سن با ک
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_نود_ششم🎬
دم دم های عصر بود، حضرت لوط به اتفاق دو تن از دخترانش، روی زمین زراعی مشغول کار کردن بودند و لازم به ذکر است دختران لوط بر خلاف مادرشان مومنه و پاکدامن بودند.
دو دختر به حالت نشسته علف های هرز را از زمین در می آوردند و حضرت لوط هم مابین محصول می گشت و جوهای آب کوچکی که ایجاد شده بود را تمیز می کرد تا وقت آبیاری آب به همه زمین برسد، در همین حین حضرت لوط که احساس خستگی می کرد کمرش را کمی راست نمود و همانطور که زیر لب می گفت: خدایا شکرت، نگاهش به کمی دورتر افتاد.
با دیدن صحنه روبه رو نا خوداگاه ترسی برجانش افتاد، ایشان چهار فرشته خداوند را که در قالب چهار جوان بسیار زیبا با لباس های سفید و نظیف از راه دور مشاهده کرد، از آنجایی که اراده خداوند بود تا لوط فرشتگان را نشناسد، ایشان با دیدن آن چهار فرشته، به گمان اینکه آنها مسافرینی هستند که راه را گم کرده اند، یکّه ای خورد و بیل را به گوشه ای افکند و رو به دخترانش گفت: عزیزان من! به کارتان مشغول باشید که امری مهم پیش آمد کرده و با اشاره به دور دست ادامه داد: باید به سرعت خود را به این بندگان خدا برسانم و آنها را آگاه کنم که به سمت چه جهنمی می آیند، تا آنها تغییر مسیر دهند و به شهر پر از گناه سدوم وارد نشوند و مورد تعرض مردمش قرار نگیرند.
دختران لوط که خوب می دانستند در شهر چه خبر است و هر روز شاهد بودند که پدرشان به بهانه سر زدن به زمین زراعی بیرون شهر به انتظار می نشیند و مراقب است که افراد در راه مانده و ناآگاه به شهر وارد نشوند، پس سری تکان دادند و گفتند: پدرجان! سریع خود را به این جوانان نگون بخت برسان و آنان را از راهی که می روند باز دار وگرنه ممکن است مردم متوجه حضورشان شوند و به این سمت لشکر کشی کنند و دختر کوچک تر ادامه داد: من باید به خانه نزد مادر بروم و سر او را گرم کنم تا مبادا مادر به اینجا بیاید و این جوانان را ببیند و مردم شهر را خبر کند.
حضرت لوط و دخترانش خوب می دانستند که همسر لوط با مردم شهر هم دست است و کارهای رمز آلودی بین او و مردم شهر برقرار است و آنها با چشم خود دیده بودند روزهایی را که پدرشان لوط، خود را به مسافران غریبه می رساند تا از رفتن به شهر برحذرشان دارد ، مادرشان که متوجه این موضوع میشد با انجام اعمالی مثل سوت زدن و یا برپایی دود به مردم خبر میداد که مردانی غریبه در اینجا حضور دارند، پس دختران می بایست به نحوی کار کنند که مادرشان هم از وجود مسافران در راه مانده خبر دار نشود.
حضرت لوط نظر دخترش را پذیرفت و فرمود: آفرین دخترم، تو به خانه برو و به هر نحو ممکن اجازه نده مادرت به اینجا بیاید و میهمانان را ببیند و خودش هم با شتاب به سفر آن چهار جوان رعنا که اگر به شهر میرسیدند طعمه لذیذی برای مردمی فاسد بودند، حرکت نمود.
حضرت لوط با شتاب و به حالت دویدن، خود را به آنان رساند و همانطور که نفس نفس میزد دستش را به علامت ایست جلوی روی آنها نگه داشت.
یکی از فرشتگان جلو آمد، بازوی حضرت لوط را که الان خم شده بود تا نفسی تازه کند گرفت، بویی خوش از سمت فرشته به مشام لوط رسید، آن فرشته گفت: سلام ای مرد! چه شده که اینچنین هراسان به سمت ما آمدی؟! آیا خطری جان تو را تهدید می کند و تو به ما پناه آوردی و از ما کمک می خواهی؟! اگر خطری در کمینت است بگو که ما چهار جوان نیرومند هستیم که در شمشیر زنی چنان مهارت داریم که کسی یارای مقابله با ما را نیست.
حضرت لوط سرش را بالا آورد و همانطور که جواب سلام آن فرشته انسان نما را میداد، چشمش به صورت درخشان او و بقیه همسفرانش افتاد و آه از نهادش بلند شد، چرا که اگر این جوانان رعنا با این بوی خوش و این صورتهای زیبا به دام مردم سدوم می افتادند، احتمالا ماه ها در شهر اسیر بودند و اینقدر دست به دست می شدند که جانی برایشان باقی نمی ماند
پس حضرت لوط با اضطرابی در حرکاتش سرش را به دو طرف تکان داد و فرمود: نه...نه....خطری مرا تهدید نمی کند و بدانید که خطر هست منتها برای جان شما بیم دارم و میترسم به شما گزندی برسد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
با عرض سلام خدمت مخاطبین گرامی،
بزرگوارانی که امکانش را دارند نماز لیلة الدفن برای سید محمد ابن سید عباس بخوانند ما را مدیون خود نموده اند.
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نود_ششم🎬 دم دم های عصر بود، حضرت لوط به اتفاق دو تن از دخترا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_نود_هفتم🎬:
یکی دیگر از فرشته ها قدمی پیش نهاد و گفت: منظورت چیست ای مرد؟! ما که با کسی جنگ و دعوا نداریم، پس چه کسی خواهان آسیب رساندن به ما است؟!
حضرت لوط با اشاره به سیاهی شهر فرمود: این شهر سرسبز و زیبا که می بینید،جهنمی بیش نیست،جهنمی مملو از آتش که دامان رهگذران غریبه را میگیرد، خصوصا اگر مسافرین شهر جمال زیبایی چون شما داشته باشند و بعد صدایش را پایین آورد و ادامه داد: آیا نام شهر سدوم را تا به حال شنیده اید؟!
فرشته ای دیگر گفت: چرا می گویی اینجا جهنمی برای ماست، مطلب را باز کن و بگو از چه جهت ممکن است ما به آتش سدومیان بسوزیم؟!
حضرت لوط آهی کشید و هر آنچه از اعمال منافی عفت و ظلم وگناه مردم شهر سدوم می دانست گفت او انچنان سخن می گفت تا مسافران را از رفتن به سدوم بترساند.
حالا که ملائکه، قصه مردم شهر سدوم را شنیدند، به دنبال مأموریتی که داشتند رو به لوط گفتند: ای مرد مهربان که به فکر جان مایی،می بینی که ما اینک در راه مانده هستیم و تا غروب آفتاب راهی نمانده، از طرفی نه مرکبی برای مسافرت داریم و نه توانی در پاهایمان برای پیاده روی و حرکت موجود می باشد.
باید امشب را جایی استراحت کنیم و غذا و قوتی بخوریم و سپیده دم که هنوز ستاره های آسمان پیدا هستند، از اینجا می رویم.
حضرت لوط سخت در فکر فرو رفت، چرا که سخن این مردان معقول بود، او باید کاری می کرد که هم مسافران از گزند سدومیان در امان باشند و هم رسم میهمان نوازی را به جا آورد.
پس ناگاه فکری به خاطرش رسید و اتاقکی که با شاخ و برگ درختان در وسط زمین درست کرده بود تا روزها از گزند آفتاب به دور باشد را نشان داد و فرمود: ای میهمانان عزیز، همانطور که می بینید هوا خوب است و شما می توانید به جای اینکه به شهر سدوم بروید در همین اتاقک اندکی رفع خستگی کنید و من هم به نحوی خوراک و آذوقه برایتان فراهم می کنم.
فرشتگان با لبخندی شیرین، نظر لوط را پذیرفتند و هر پنج نفر به سمت اتاقک یا همان آلاچیق وسط زمین رفتند.
حضرت لوط حصیری که گوشه اتاقک بود را بر زمین گستراند و کوزه آب را به طرف آنها داد و فرمود: تا شما اندکی خستگی راه در می کنید و گلویی تازه می نمایید، من ترتیب غذایی ساده را می دهم و با زدن این حرف از آلاچیق خارج شد و دخترش را صدا زد.
دختر حضرت لوط جلو آمد و از او دلیل فراخواندنش را پرسید و حضرت لوط به او فرمود: به خانه برو و بدون اینکه مادرت متوجه شود، چند قرص نان و مقداری غذا و خوراکی برای میهمانانمان بیاور.
دخترک دستی به روی چشم نهاد و فی الفور حرکت کرد و حضرت لوط صدایش را بلند کرد و فرمود: فقط به یاد داشته باش، مادرت به هیچ عنوان نباید متوجه شود و از وجود این میهمانان با خبر گردد.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
هدایت شده از نایت کویین
17.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حس_خوب 🌱🚗🎼
به محض آنکه آدمی بتواند بی هیچ دلهره ای آرزو کند...
هر آرزویی برآورده خواهد شد.... 🌿
🔥https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نود_هفتم🎬: یکی دیگر از فرشته ها قدمی پیش نهاد و گفت: منظورت چ
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_نود_هشتم🎬:
ملائکه داخل آلاچیق نشسته بودند که دختر کوچک لوط در حالیکه کوزه شیر و بقچه ای از نان و خوراکی در دست داشت به طرف مزرعه آمد.
حضرت لوط که بیرون آلاچیق ایستاده بود به محض اینکه دخترش را مشاهده کرد با سرعت خود را به او رساند و فرمود: خدا خیرت دهد دخترم، مادرت که چیزی متوجه نشد؟!
دخترک سری تکان داد و گفت: سوالات زیادی از من پرسید اما از وجود میهمانان با خبر نشد و من این شیر و خوراکی ها را به دور از چشم او آوردم.
حضرت لوط لبخندی زد و گفت: تو به خانه برگرد و اگر مادرت از من سوال کرد بگو که امشب به خانه نمی آیم، البته برای مادرت چیز عجیبی نیست که من شبی بیرون از خانه و بر سر مزرعه باشم.
دخترک چشمی گفت و به سمت شهر حرکت کرد و حضرت لوط داخل آلاچیق شد و سفره را گستراند.
ملائکه به امر خداوند از غذای حضرت لوط تناول کردند، آفتاب غروب کرده بود که آماده خواب شدند،اما از آنجاییکه خداوند اراده کرده بود حضرت لوط و قومش را بار دیگر امتحان کند، می بایست پای این ملائکه زیبا به شهر سدوم باز شود.
در این هنگام طوفانی شدید وزیدن گرفت به طوریکه کل شاخ و برگی که سقف و دیواره های آلاچیق را پوشانده بود به اطراف پراکنده شدند و پشت سرش رعد و برقی در آسمان پدیدار شد و بارانی شدید باریدن گرفت.
دیگر زمین زراعی جای امنی برای میهمانان حضرت لوط نبود.
حالا لوط در مخمصه ای عجیب قرار گرفته بود، اگر میهمانان را در همین جا نگه می داشت به آنها آسیب می رسید و البته بی احترامی به مقام میهمانان میشد و اگر به خانه اش می برد، ترس از آن داشت که همسرش، مردم شهر سدوم را خبر کند و آنان که در گناه افسار گسیخته شده بودند، به هر کاری دست زنند تا به میهمانان زیبای لوط دست پیدا کنند.
حضرت لوط سخت در فکر بود که یکی از ملائکه فرمود: ای مرد سخاوتمند، ما را به خانه ات ببر، در این باران شدید و تاریکی شب، مردم شهر سدوم اصلا از خانه هایشان بیرون نمی آیند که از وجود ما با خبر شوند تا بتوانند تعرضی به ما کنند.
حضرت لوط که نمی خواست دست رد به سینه میهمانانش بزند، از جا بلند شد و فرمود: باشد، پس سریعتر حرکت کنید تا این باران شدید به وجودتان گزندی نرساند و با گفتن این حرف با حالت دویدن به راه افتادند و بعد از دقایقی به خانه حضرت لوط که در جوار خانه چند تن از مومنین درست ورودی شهر و کمی دورتر از خانه سدومیان بنا شده بود رسیدند.
لوط درب خانه را باز کرد و به ملائکه تعارف کرد که داخل شوند و سپس در یکی از اتاق ها را که مخصوص میهمانان بود باز نمود و ملائکه می خواستند داخل شوند که همسر لوط با فانوسی در دست از اتاق بغلی سرک کشید و تا چشمش به مردان سفید پوش افتاد، انگار برق شیطنتی در چشمانش درخشیدن گرفت.
لوط با عجله ملایک را داخل اتاق نمود و خودش به سمت همسرش برگشت و اتفاقا در همین لحظه باران اسمان همانطور که ناگهانی باریدن گرفته بود، به یکباره هم بند آمد و آسمان صاف صاف شد.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نود_هشتم🎬: ملائکه داخل آلاچیق نشسته بودند که دختر کوچک لوط در
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_نود_نهم🎬:
حضرت لوط هراسان به سمت همسرش آمد و او را داخل اتاق برد و بالحنی متضرعانه فرمود: ای زن! مدتهاست که متوجه شده ام هم دست همجنس بازان سدومی شده ای، من این امر را می دانستم و از تو جدا نشدم و صبر کردم و امید داشتم که روزی هدایت شوی و از راه خطایی که رفته ای باز گردی و توبه نمایی که خداوند بسیار توبه پذیر است و شاید امروز همان روزی باشد که من نتیجه صبرم را باید بگیرم، تو خود خوب می دانی که راهی رفته ای راه ابلیس است درست است که گناه همجنس بازی را انجام نداده ای اما با همدستی با سدومیان گناهانی مرتکب شده ای، درست است؟!
همسر لوط ابروهایش را بالا داد و گفت: برفرض که درست باشد و من خودم به راه اشتباهی که رفته ام وگناه همدستی با مردم سدوم را که انجام داده ام اعتراف کنم، اینک حرف تو چیست؟!
حضرت لوط سری تکان داد و فرمود: همین که می فهمی راه شیطان را رفته ای،جای شکرش باقی ست و من الان از تو استدعا دارم، به هیچ وجه مردم شهر سدوم را از وجود این میهمانان باخبر نکنی، که خودت خوب می دانی اگر مردم خبر شوند، چه بلای عظیمی بر سر این جوانان نگون بخت می آورند، ای زن! اینها میهمان ما هستند، حرمت میهمان واجب است و از طرفی به من پناه آورده اند، مپسند که من بابت تعرض به میهمان در پیشگاه خدا باز خواست شوم، خواهش می کنم خبر این میهمانان را به کسی نده و من در عوض قول می دهم که از درگاه خداوند برای تمام گناهان گذشته تو طلب بخشش کنم و بی شک خداوند دعای نبی اش را اجابت می کند و تمام گناهان تو را می بخشد و تو مانند کودکی پاک و معصوم، پرونده ات سفید سفید خواهد بود.
همسر لوط اندکی در فکر فرو رفت و سپس گفت: باشد اگر بخشش گناهان من در گرو نگهداری این راز است، من قول میدهم به کسی چیزی نگویم.
حضرت لوط با خوشحالی زیادی فرمود: خدا خیرت دهد، خدا تو را در دنیا و آخرت ببخشاید و از بهشتیان قرار دهد و با زدن این حرف خواست از اتاق خارج شود و به نزد میهمانان برود تا وسایل خواب و استراحت را برایشان فراهم کند.
همسر لوط که عمری خدمت ابلیس کرده بود و روحش تاریک و کبود شده بود در ظاهر به لوط قول داد و در حقیقت پی فرصتی بود تا ورود جوانانی خوش سیما و نظیف را به اطلاع دیگر سدومیان گنهکار برساند پس جلوی در اتاق ایستاد و وقتی مطمئن شد که حضرت لوط وارد اتاق میهمان شده است، پاره ای هیزم در دامن ریخت و خود را بر فراز پشت بام رساند و آتشی به پا کرد.
شعله های آتش بر هوا بلند شد و این یک نوع علامت هشدار در شب، به سدومیان بود که آگاه باشید که در خانه ما مسافر و رهگذر است.
همسر لوط بعد از اینکه مطمئن شد شعله های آتش را مردم دیده اند از پشت بام پایین آمد و به سرعت از خانه خارج شد تا خود را به مکانی نزدیکی خانه برساند و تمام اطلاعات را به مردم بدهد.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره_سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نود_نهم🎬: حضرت لوط هراسان به سمت همسرش آمد و او را داخل اتاق
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست🎬:
همسر لوط، این زن بدکاره، خود را به تعدادی از مردم که به سمت خانه آنها در حرکت بودند رساند و با ذوقی در کلامش، گفت: وای که لوط عجب باهوش است، دم عصر متوجه آمدن دخترم شدم و احساس کردم که چیزی را از من پنهان می کند، اما دخترم چیزی بروز نداد تا اینکه همزمان با بارش باران متوجه لوط شدم که در حیاط خانه را باز کرد و همراهش چهار جوان بسیار زیبا بود، همسر لوط به اینجای حرفش که رسید با آب و تابی بیشتر تعریف کرد: عجب جوانان خوش سیما و رشیدی، به واقع من در عمرم چنین مردان زیبایی ندیده ام، مردانی با صورتی درخشان که لباس سفید و تمیزی بر تن داشتند که بر زیباییشان می افزود، آنها اینک در خانه ما هستند، البته من به لوط قول دادم این خبر را به شما نرسانم اما مگر میشد چنین طعمه لذیذی را از شما پنهان دارم!
پس سریعتر حرکت کنید و خود را به خانه ما برسانید چون امکان دارد لوط از غیبت من باخبر شود و بفهمد چه در سرم می گذشته و میهمانان را به نحوی فراری دهد.
در این هنگام آرسن که جلوتر از همه بود خنده بلندی کرد و گفت: آنقدر از زیبایی میهمانانت تعریف کردی که آب از لب و لوچه تمام سدومیان به راه افتاده و بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: نکند سیمای زیبای میهمانان باعث شده لوط هم بخواهد چون ما تمتعی از این میهمانان ببرد و با زدن این حرف قهقه اش بلند شد و سپس رو به پشت سرش کرد فریاد زد: یکی برود و به تمام مردان شهر بگوید به سمت خانه لوط بیایند که لقمه چربی در آنجا پنهان است و بعد اشاره به جلو کرد که حرکت کنند.
جمعیت کم کم اضافه شدند و در گروهی انبوه و متراکم به سمت خانه لوط حرکت کردند و از آن طرف، یکی از دختران لوط به پدرش خبر داد که مادرشان غیب شده و لوط دانست آنچه را که می باید بداند و اندوهی عمیق بر قلبش نشست، او باید فکری می کرد تا میهمانانش را نجات دهد، پس هراسان خود را به اتاق میهمان رساند و فرمود: بر خیزید، برخیزید که وقت تنگ است، گویا مردم شهر سدوم از وجود شما با خبر شدند و عنقریب است که خود را به اینجا برسانند و شما را در بند کنند.
چهار فرشته که یکی از آنها حضرت جبرئیل بود از جا بلند شدند و گفتند: باشد برویم، هرکجا که شما امر کنید ما میرویم.
میهمانان به اتفاق لوط نبی روی حیاط آمدند و لوط به سمت در رفت تا آن را باز کند و اوضاع را بررسی نماید تا اگر کسی در دید نبود میهمانانش را فراری دهد، اما هنوز به در حیاط نرسیده بود که صدای مردی که بی شباهت به صدای آرسن نبود از پشت در بلند شد: ای لوط! ما خوب میدانیم که تو در خانه چهار میهمان خوش سیما داری، پس بدون مقاومت آنها را به ما تحویل بده و بدان که از کمند ما نمی توانند بگریزند،چرا که اگر خوب بنگری، می بینی که دور تا دور خانه ات را دو هزار مرد سدومی محاصره کرده اند پس فکر فرار به مخیله ات خطور نکند، در را باز کن و مسافران را به ما تحویل بده.
حضرت لوط از پشت در فریاد زد: به خدایی قسم که جانم در ید قدرت اوست، من هرگز این جوانان را به شما نخواهم داد، آنها میهمان من هستند و من با جانم از انها محافظت می کنم.
در این هنگام آرسن فریاد زد: ای لوط! شنیده ام میهمانانت انچنان زیبا هستند که در عالم نمونه اش را ندیده ایم و شاید این زیبایی حس تو را نیز قلقلک داده و می خواهی انها را برای خود و خوشگذرانی خود نگهداری، پس پیشنهاد می کنم، به زبان خوش یکی از میهمانان را که بیشتر به دلت نشسته برای خود بردار و ان سه میهمان دیگر سهم ماست و به دست ما بسپار...
حضرت لوط با بغضی در گلو فرمود: خدا از شما نگذرد که چنین به من اهانت می کنید و مرا هم داستان خود می خوانید، حرف همان است که گفتم، من با جان خود از میهمانانم محافظت می کنم.
در این هنگام آرسن با لحنی خشن گفت:پس خودت خواستی، و رو به پشت سرش کرد وگفت: ای مردم تنه درختی قطور بیاورید تا درب خانه لوط را بشکنیم و کار خود به سرانجام رسانیم.
حضرت لوط با شنیدن این حرف بغضی شدید بر جانش نشست، او مستاصل شده بود پس فریاد بر اورد: ای کاش در مقابل شما مردم بی حیا قوت و نیرویی داشتم و فریادش بلند شد: این بقیه الله.... و گویی برای لوط پرده ها کنار رفته بود و خانه ای را میدید که نامردمانی ان را محاصره کرده بودند و پشت در باری از هیزم جمع بود تا آتش گیرد و بانویی داغدیده، پشت در از سر اضطرار فرزندش مهدی را به کمک میطلبید.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
6_144247131740959616.mp3
13.14M
🎙 صحبتهای جدید استاد #رائفی_پور درباره تجاوز رژیم صهیونیستی به خاک ایران
🗓 ۵ آبان ۱۴۰۳
🎧 کیفیت 64kbps
#وعده_صادق
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست🎬: همسر لوط، این زن بدکاره، خود را به تعدادی از مردم که به
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_یکم🎬:
ضربه های تنه درخت به در خانه می خورد و هر لحظه امکان داشت تا در بشکند و میهمانان به اسارت مردم بی حیای سدوم در آیند در این هنگام که حضرت لوط در اوج استیصال بود فریاد برآورد: صبرکنید! دست نگهدارید...
بزرگ سدومیان تا این سخن را شنید دستش را به علامت توقف بالا آورد و گفت: انگار لوط می خواهد با ما معامله کند، بگو چه می خواهی و با چه شرطی آن میهمانان زیبا را به ما می دهی؟!
در این هنگام لوط فریادش بلند شد و فرمود: ای مردم گنهکار! یادتان است چندی پیش چند نفر از بزرگانتان به خواستگاری دختران من آمدید و از من درخواست نمودید که با ازدواج دخترانم موافقت کنم تا به وسیله این ازدواج شما به خاندان وحی و پیامبر خدا وصل شوید، حالا اگر شما دست از سر میهمانان من بردارید و هم اینک اینجا را ترک نمایید من با این امر موافقت می کنم به شرطی که به راه خداوند باز گردید و دست از کارهای گناه آلود خود بردارید و زندگی شرافتمندانه ای در پیش گیرید.
و این نمونه ای از مظلومیت حضرت لوط بود که در راه حفظ حرمت میهمانان و حرمت خانه و خانواده اش چنین فداکاری عظیمی نمود.
اما مردم سدوم که تا خرخره غرق گناه و عصیان شده بودند و دیگر کارهای نیک به چشمشان نمی آمد، لوط را به سخره گرفتند و گفتند: ما نمی خواهیم با دختران تو ازدواج کنیم، ما اینک فقط و فقط چشم به میهمانان تو داریم، میهمانانت را بدون درگیری به ما بده تا از خرابی خانه ات و جنگی بیهوده جلوگیری کنی چرا که تو هیچ لشکر و نیرویی برای مقابله با ما در اختیار نداری و با زدن این حرف دوباره ضربه های محکم تنه درخت به درب خانه از سر گرفته شد.
حضرت لوط به پشت در خانه رفت و همانطور که روی خود را به آسمان نموده بود فرمود: ای کاش در مقابل شما مردم بی حیا قوت و نیرویی
برای مقابله داشتم یا می توانستم به یک تکیه گاه محکم تکیه کنم.(کجاست آن ذخیره انبیا که وعده داده شده است)
گویا در اینجا حضرت لوط، مهدی زهرا را به یاری میطلبد و این صحنه یاد آور رنج و ظلمی ست که به مادرمان زهرای مرضیه روا داشتند و در روایات است که ایشان هم پشت آن درب نیم سوخته بقیه الله را به امداد طلبیدند.
مردم شهر سدوم آنقدر ضربه به در زدند که در بر روی حضرت لوط شکست و دسته جمعی به سوی میهمانان لوط حمله کردند.
حضرت لوط با دیدن این صحنه هراسان خود را از زیر در شکسته بیرون کشید و به میهمانانش رساند جلوی ملائکه ایستاد، دو دستش را دو طرفش باز کرد و فریاد زد: اگر بخواهید به میهمانان من دست یابید باید از روی جسد من رد شوید.
در این هنگام مردم قهقه ای بلند سر دادند و یکی از ملائکه که جناب جبرئیل بود سرش را نزدیک گوش حضرت لوط آورد و فرمود: برای ما نگران نباش، اینان نمی توانند گزندی به ما برسانند چرا که من جبرئیل فرشته وحی هستم و همراهانم نیز از فرشتگان درگاه خداوند هستند.
در این هنگام جبرئیل خم شد و مشتی از خاک زمین برداشت، ذکری به آن خاک خواند و خاک را به طرف مردمی که به آنها حمله ور شده بودند فوت کرد، دانه های خاک به صورت هر کس که می رسید، آنها را کور می کرد.
همسر لوط که این صحنه را دید و متوجه شد عذابی که لوط وعده داده نزدیک است، پس از جمع گنهکاران جدا شد و کنار لوط و میهمانان ایستاد، اما دیگر سدومیان که دور تا دور خانه را گرفته بودند، همچنان در فکر حمله بودند، انگار هوی و هوس دنیا چشمان حقیقت بین آنها را کور کرده بود.
آنها با فریاد «حمله کنید» به سمت خانه هجوم آوردند در این هنگام جبرئیل به حضرت لوط فرمود...
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_یکم🎬: ضربه های تنه درخت به در خانه می خورد و هر لحظه امکا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_دوم🎬:
جبرئیل رو به حضرت لوط فرمود: باید از میان این قوم بیرون رویم که اینک وقت محقق شدن وعده الهی ست و عذاب بر ایشان نازل می شود.
حضرت لوط نگاهی به جمعیت اطرافش نمود که هر لحظه متراکم تر می شدند و فرمود: با این وجود چگونه خارج شویم؟!
جبرئیل امین با دستش دالانی از نور در مقابلشان ترسیم کرد و فرمود: وارد دالان شوید و مستقیم حرکت کنید، آگاه باشید که مبادا روی برگردانید و پشت سرتان را نگاه کنید که اگر چنین نمایید از گنهکارانید و به عذاب خدا دچار می شوید.
حضرت لوط و دخترانش و مومنین اندکی که مرید لوط بودند به همراه ملائکه وارد دالان نور شدند و حرکت کردند و در این لحظه صداهای وحشتناکی، که شنیدن هر کدامش باعث قبض روح یک انسان می شد از آسمان بلند شد.
همسر لوط که شاهد این گفتگو بود و نمی خواست جز عذاب شدگان باشد، خود را هراسان به دالان نور رساند و چند قدمی جلو رفت، او با اینکه به گوش خود شنیده بود نباید به رویش را عقب برگرداند، یک لحظه به وسوسه شیطان که در جانش افتاده بود،توجه کرد و سرش را به عقب برگردانید تا ببیند چه اتفاقی در حال وقوع است و همین بی اعتنایی کوچک به هشدار فرشته خداوند، باعث خسران او شد و سنگی از آسمان بر سرش فرود آمد و در دم جان، این زن را گرفت.
لوط و همراهانش از دالان نور گذشتند و خود را بر فراز تپه ای مشرف به شهر سدوم یافتند.
آنها عذاب الهی را که بر سر سدومیان فرود می آمد دیدند، عذابی بسیار بزرگ و عجیب، انگار مجموع تمام عذاب هایی که بر سر اقوام متمرد پیشین چون ثمود و عاد و.. آمده بود یک جا بر سر آنان می آمد.
زمین در حال زیرو رو شدن بود گویی زلزله ای سهمگین به پا شده بود و از آسمان باران سنگ های بزرگ که گویی گِل پخته شده بودند بر سر سدومیان می بارید و صیحه های وحشتناک آسمانی هم هراس شدیدی در دلها می انداخت.
بعد از دقایقی نفس گیر، عذاب الهی پایان یافت و از شهر سدوم و مردم و باغ های زیبا و درختان سرسبزش هیچ و هیچ بر جا نماند، جلوی رویشان زمینی ویران بود که آثاری از زندگی در آن نبود، گویی هیچ وقت در آنجا آدمیزادی نبوده است و تنها نشانی آن شهر پر از گناه، جاده ای بین المللی بود که اینک کمی پیچ و تاب خورده بود و از کمی آن طرف تر از شهر سدوم می گذشت.
و چون مردم سدوم گناه را به حد اکثر خود رسانده بودند و در گناهان بزرگ، بسیار گستاخ و بی پروا شده بودند، خداوند هم مجموع تمام عذاب ها را بر سرشان آورد، تا این عذاب درس عبرتی باشد برای آیندگان تا به دنبال چنین گناهانی نروند که عقوبتی سخت خواهند داشت.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_دوم🎬: جبرئیل رو به حضرت لوط فرمود: باید از میان این قوم بی
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سوم🎬
حضرت ابراهیم پیامبری اولوالعزم بوده و ماموریتی جهانی داشته است؛ پس ایشان باید نسبت به مناطقی که تجمع های انسانی جدی در آن ها وجود داشته، بسته های هدایتی متناسب با آن ها را عرضه کرده باشد؛ چرا که در غیر این صورت اتمام حجت با انسان ها صورت نخواهد گرفت.
قرآن کریم می فرماید هیچ امتی نبوده مگر آن که در میان آن ها فرستاده و رسولی حضور داشته است.
از آن جا که اولین تجمع های انسانی در غرب به وجود آمده بنابراین می توان گفت که سیر مهاجرت ها از سمت غرب به شرق آغاز شده و در زمان حضرت ابراهیم تجمع های انسانی به سرزمین های شرقی یعنی هندوستان رسیده باشد.
در قسمت های پیشین اشاره کردیم که داستان چهار پرنده صورت باطنش اشاره به چهار نماینده حضرت ابراهیم دارد که به مناطق مختلف جهان و جاهایی که تجمع انسانی وجود داشته، رفته اند.
نماینده اول حضرت ابراهیم که همان لوط نبی بود که به او پرداختیم، نماینده دیگر حضرت ابراهیم که در تاریخ و کتب قدیمی اثر کمی از ایشان دیده میشود«برهما» می باشد که ایشان به نمایندگی از ابراهیم به سمت هندوستان می رود تا چراغ هدایت را در آنجا روشن کند و مردم را به راه خداوند بخواند.
با کنکاش تاریخ هند، آثاری از وجود برهما در آنجا می بینیم.
شباهت هایی که میان دین هندو و دین حنیف ابراهیمی برقرار هستند ما را بیش از پیش به ریشه ی واحد آن ها که به حضرت ابراهیم باز می گردد نزدیک می کند.
شواهدی که میتواند از آن نام برد، عبارتند از: برخی از رؤسای معابد هندو معتقدند که ریشه ی دین هندو به ابراهیم و کعبه باز می گردد.
همچنین تا به امروز هندوها و رؤسای بزرگ شان برای کعبه تقدس خاصی قائلند و حتی برخی از آنان به سفر حج مشرف می شوند.
و از این گذشته در متون مقدس و کهن هندو از ادبیاتی استفاده شده که کاملا ریشه در ادبیات حنفی ابراهیمی دارد. به عنوان مثال در «رساله ایلیا»
از سفری که یکی از خدایان سه گانه ی هندو با همسرش به کعبه داشته نام برده شده است.
همچنین در یکی از مناجات هایی که در همین رساله برای یکی از پیامبران هندو به نام «شری کشنجی» ذکر شده است، ایشان خدا را به حق حبیبش و به حق اهالی که در کنار سنگ سیاه در بزرگترین پرستش گاه های روی زمین متولد می شود قسم داده است.
مشابه همین مناجات، مکاشفه ای است که برای یکی دیگر از انبیاء آن ها به نام «ماهاتما بوده» ذکر شده است که ایشان با روح
بزرگی به نام آلیا ملاقات می کند که به او وعده می دهد در کنار دیوار شکافته شده در مکانی بسیار پاک و مقدس متولد خواهد شد.
گذشته از آن که این مکاشفات و اینگونه گزارش ها چقدر به واقعیت نزدیک هستند، وجود چنین ادبیاتی درباره کعبه، ابراهیم، پیامبر آخرالزمان و فرزندان ابراهیم و توسل به آن ها در دین هندو برای ما کافی است که بین این دین و دین حنیف ابراهیمی
قرابت ها و شباهت های مهمی را ببینیم و اطمینان حاصل کنیم که ریشه ی دین هندو به ابراهیم و حنفیت باز می گردد.
هرچند امروزه این دین نیز مانند باقی ادیان دستخوش انحراف و تحریف قرار گرفته و قابل استناد و تمسک نمی باشد.
بحث برهما را در همین جا خاتمه می دهیم و می خواهیم به سمت سرزمینی برویم در کنار رود ارس که بی شک از اجداد ما هستند و ایرانیان قدیم می باشند، ایرانی های اصیلی که قبل از آمدن آریایی ها به ایران، در کنار رود ارس زندگی می کردند و اجتماعی متراکم داشتند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
📣 رمان: شلوار سه خطی
🔸سپاسگزار خداییم که توفیق داد در این نبرد مقدس، گامی هرچند کوچک در حمایت از جبهه مقاومت اسلامی برداریم
هدیهای اندک به دستان مبارزان شجاعی تقدیم میکنیم که در برابر ستمگری و جنایات رژیم صهیونیستی، همچون کوهی استوار ایستادهاند. آنان که در برابر کودککشی و نسلکشی، پرچم حقطلبی را برافراشتهاند.
👌انتشارات کتابنما با افتخار اعلام میدارد که ۴۰ درصد از فروش کتاب شلوار سه خطی را به جبهه مقاومت اسلامی اختصاص داده است
این حرکت، قطرهای است از دریای حمایت از قهرمانانی که در برابر ارتش ظلم و تباهی صهیونیسم جهانی، با خون خود مسیر آزادی را هموار میسازند.
🎁 با خرید این کتاب یک تیر با دونشان 🎯 : خرید یک رمان خوب و یک هدیه به جبهه مقاومت اسلامی 🎁
مشاوره فروش: @Adm_ketab
#هرکتاب_یک_فشنگ
#خشاب_اول
❇️ برای خرید کتاب شلوارسه خطی روی لینک زیر کلیک کنید👇🏻👇🏻
https://mosbateketab.ir/product/%d8%b4%d9%84%d9%88%d8%a7%d8%b1-3-%d8%ae%d8%b7%db%8c/
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سوم🎬 حضرت ابراهیم پیامبری اولوالعزم بوده و ماموریتی جهانی
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_چهارم🎬:
حالا قوم سدوم یا همان لوط به عذاب خداوند دچار شده بود، ابلیس از اینکه اجتماعی از بنی بشر را به عمق جهنم فرستاده بود در پوست خود نمی گنجید، او همزمان با سردارانش به بقیه نقاط زمین که جمعیتی در آنجا بود آمد و شد داشتند تا کم کم و به نوبت مردم روی زمین را گمراه و اهل عذاب گردانند.
حالا ابلیس متوجه شده بود که خداوند اراده کرده و به ابراهیم امر نموده تا نماینده ای به سمت ایران بفرستد، پس او هم سردارانش را جمع کرد تا دست به کار شوند و مردم آن دیار را فریب دهند.
در زمان حضرت ابراهیم، هنوز خبری از آریایی ها نبود و این قوم سالیان بعد به ایران مهاجرت کردند و اینک مردم ایران که اقوام مختلفی بودند و مهم ترین آنها کادوسیان بودند، در حاشیه رود ارس و دریای کاسپین(خزر) ساکن بودند.
در حدیثی از مولا علی ست که ایران آن زمان را چنین توصیف نموده است:
همانا گواراترین آب ها، پر آب ترین
رودها و آبادترین شهرها در این منطقه قرار داشته است.
خداوند به ابراهیم وحی نمود که گویا گناه و بت پرستی در این ناحیه اوج گرفته و به ایشان مأموریت داد تا نماینده ای از جانب خود به سمت کادوسیان بفرستد تا آنها را از راه خطایی که می روند باز دارد.
در این هنگام حضرت ابراهیم یکی از یارانش را که مدتها زیر نظر او تعلیم دیده و تربیت شده بود و پیغمبری از پیامبران الهی بود، به نام «جاماسب» را به سمت ایران فرستاد.
قبل از اینکه جاماسب به سمت ایران حرکت کند، شخصی به نام جمیل بار سفر بست تا اوضاع آنجا را بررسی کند پس از اورشلیم به سمت ایران و قومی که به «اصحاب الراس» مشهور بودند، حرکت نمود.
جمیل مدتها در راه رسیدن به سمت ایران بود و بالاخره در روزی از روزهای بهار و ماه اردیبهشت به شهری از شهرهای اطراف رود ارس رسید.
وارد شهر شد، به هر کجا که چشم می انداخت اثری از آثار و نعمتی از نعمات خدا را می دید، درختان سر سبز و گلهای رنگارنگ، چشمه های زلال و جوشان و گله های پروار و مردمی که در جوش و خروش بودند.
جمیل که خسته از سفری طولانی بود و تشنگی در جانش افتاده بود، صدای شر شر آب را شنید و به سمت صدا حرکت کرد تا خود را به نزدیک ترین چشمه و آبی گوارا برساند و گلویی تازه کند و با آبی خنک به سرو صورتش صفا دهد.
بعد از کمی پیاده روی بالاخره چشمه ای را که در کنار درخت بلند صنوبر بود دید و بر سرعت قدم هایش افزود و خیلی زود خود را به چشمه رساند.
قبل از اینکه دست به آب چشمه ببرد، کنار درخت صنوبر ایستاد و نگاهی به قد برافراشته و شاخسار سرسبزش کرد و سری تکان داد و همانطور که لبخند میزد فرمود: خدایا شکرت به خاطر تمام نعمت هایی که به ما ارزانی داشته ای در این دنیا بهشتی زیبا خلق کرده ای اما ما بندگان غفلت زده ایم و سپس نگاهی به اطراف کرد، برایش خیلی جالب بود، انگار این درخت صنوبر مرکز شهر بود زیرا خانه های مردم با فاصله ای معین و دایره وار دور تا دور این درخت برپا شده بودند و اگر کسی از بالا نگاه می کرد کاملا متوجه نظم عجیب این شهر پیرامون آن درخت و چشمه زیرش میشد.
جمیل کوله بارش را کنار درخت گذاشت و روی زانو نشست دستانش را کنار هم آورد و درون چشمه برد، آبی گوارا داخل دستانش جای گرفت و آن را بالا آورد و می خواست از آب بنوشد که ناگاه با صدای مردی که انگار به طرف او می دوید بر جای خود خشکش زد، آن مرد فریاد می زد: چه میکنی غریبه؟! چرا به حریم خداوند تعرض می کنی؟! چرا چشمه مقدس را با دستانت آلوده کردی، همانا تو مستحق بدترین مجازات ها هستی.
جمیل با تعجب از جا برخواست و رو به آن مرد که حالا مردمی دیگر دورش را گرفته بودند و به سمت درخت و جمیل حرکت می کردند گفت: مسافرم، تازه از راه رسیدم، لبانم خشکیده بود و توانم از دست رفته بود، گفتم جرعه ای آب...
ناگاه مردم بدون آنکه بگذراند او حرفش را بزند برسرش ریختند و در چشم بهم زدنی او را در بند کردند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_چهارم🎬: حالا قوم سدوم یا همان لوط به عذاب خداوند دچار شده
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_پنجم🎬:
جمیل دربند مردم بود بی آنکه بداند چه گناهی مرتکب شده است و هر کسی با هر چه در اختیار داشت بر او می تازاند یکی با دست بر سرش میزد، یکی لگد حواله اش می کرد و آن دیگری با چوب به جان او افتاده بود.
جمیل همانطور که دستانش را سپر سرش کرده بود فریاد زد: شما را به خدایی که می پرستید مرا رها کنید، من خطایی نکردم حتما شما مرا با خطاکاری دیگر اشتباه گرفته اید.
همان مرد که اولین بار او را دیده بود گفت: رهایت کنیم؟! حاشا که چنین کنیم، تو را باید به دربار حاکم شهر فروردینار ببریم تا خودش عقوبت تو را مشخص کند، کسی که حرمت آستان خدایان را بشکند، مستحق مرگ است
جمیل هراسان گفت: کدام حرمت شکنی؟! من در این شهر غریب هستم و از راهی دور آمده ام به من بگویید چه خطایی از من سر زده که خود نمی دانم.
مردم بدون آنکه به او پاسخی دهند، او را کشان کشان به سمت عمارت حاکم که در نزدیکی همان درخت صنوبر بود بردند، ساختمانی زیبا و باشکوه که جمیل تا به حال به چشم خویش ندیده بود.
نگهبان عمارت با دیدن جمعیت جلو آمد و گفت: چه شده؟! این فلک زده چه کرده که چنین او را در بند نمودید و تازیانه می زنید؟!
همان مرد اول جلو آمد و گفت: او به ساحت خدایمان توهین نموده و دست در چشمه مقدس برده بود که ما دیدیمش و مجال فرار به او ندادیم و اینک برای تعیین مجازاتش به نزد حاکم آوردیمش.
نگهبان سری تکان داد و گفت: دیر آمدید! مگر نمی دانید فردا موسم جشن است و حاکم این شهر به دعوت حاکم اردیبهشتار عزم سفر کرده و به شهر اردیبهشتار رفته تا در جشن حضور یابد، باید صبر کنید تا حاکم بیاید.
آن مرد گفت: پس این مجرم را بگیر و در جایی زندانی کن...
نگهبان نگاهی به چهره جمیل کرد و شانه ای بالا انداخت و گفت: صبر کنید سر دسته نگهبانان که برای بدرقه حاکم رفته است برگردد، این مرد را به او تحویل دهید.
در این هنگام سر و صدای مردم به عنوان اعتراض بلند شد و نگهبان به ناچار قبول کرد و اتاقکی را که کمی دورتر بود نشان داد و گفت: فعلا در آنجا جایش دهید تا فرمانده از راه برسد.
جمیل را داخل اتاقک انداختند و مردم متفرق شدند و نگهبان مشغول قفل کردن در بود که جمیل با حالتی که دل هر شنونده ای را به رحم می آورد گفت: ای مرد! جوانمردی به خرج بده و جرعه ای آب به من برسان، من نمی دانستم آن چشمه برای شما مقدس است از زور تشنگی به آن سمت رفتم و...
نگهبان بی آنکه حرفی بزند به سمت در بزرگ عمارت رفت از روی سکوی کوچک سنگی کنار در، کوزه ای آب برداشت و به سمت اتاقک آمد
در را باز کرد، کوزه را به دست جمیل داد و همانطور که جمیل کوزه آب را می گرفت به درخت صنوبر نگاهی انداخت، رو به روی درخت ایستاد و به درخت تعظیمی کرد و گفت: کسی که به خدایگان صنوبر بی احترامی کند مجازاتی سخت دارد و جمیل تازه متوجه شده بود که منظور از خدا در این سرزمین همین درخت صنوبر است، پس جرعه ای آب نوشید و گفت: اما من نمی دانستم آن درخت برای شما مقدس است در ضمن من دست درون آب چشمه بردم با صنوبر کاری نداشتم.
نگهبان با عصبانیت به طرف جمیل برگشت و گفت: ای مردک نام خدای ما را با احترام بیاور، تو می خواستی از چشمه مقدس که مختص خدایگان صنوبر است آب بخوری، همانا سر چشمه این آب از چشمه دوشاب«روشن آب» در شهر اسفندار است و فقط و فقط خدایان باید از آب این چشمه استفاده کنند و بعد چشمانش را ریز کرد وگفت: چگونه باور کنم نفهمیدی که این درخت قد کشیده که اطرافش را خیمه ای محکم دایره وار در برگرفته، جایگاه خداست؟!
جمیل با شنیدن این حرف به سمت صنوبر نگاهی کرد، آه خدای من! این نگهبان راست میگفت و خیمه ای دایره وار با شعاع قریب به پنجاه متر دور این درخت را گرفته بود و فقط ورودی چشمه، دیواره خیمه نبود و اینک جمیل می دید که اصلا به این موضوع دقت نکرده است.
جمیل جرعه ای دیگر از آب کوزه نوشید و می خواست چیزی بگوید که جلوی در عمارت حاکم جمعیتی مشاهده کرد گویی اینها هم تقاضایی داشتند.
ادامه دارد.
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_پنجم🎬: جمیل دربند مردم بود بی آنکه بداند چه گناهی مرتکب شد
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_ششم🎬:
نگهبان به سمت مردم رفت و مردم دورش را گرفتند، جمیل نگاهی به طرف مردم کرد، نگهبان فراموش کرده بود قفل در را بزند و حالا که هیچ کس حواسش به او نبود، بقچه اش را که کنار پایش افتاده بود برداشت و آهسته از اتاقک خارج شد، در را پشت سرش بست و در یک چشم بهم زدن خود را به پشت اتاقک رساند.
دستار سرش را پایین کشید و با قدم های تند راه خروج از شهری که نامش فروردینار بود را در پیش گرفت.
جمیل هراسان و دوان دوان از شهر خارج شد و هراز گاهی به عقب برمی گشت و پشت سرش را نگاه می کرد، انگار کسی در تعقیب او نبود.
او بیرون شهر رودخانه ای پر آب را مشاهده کرد که در اطرافش درختان و باغ های فراوانی بود، اصلا بیرون این شهر شباهتی به خارج شهرهای دیگری که تا به حال دیده بود نداشت و سرسبزی و آبادی اش بهم پیوسته بود.
کمی که از شهر فاصله گرفت، صدای سم اسب هایی در گوشش پیچید و گرد و غباری از کمی دورتر در پیش رویش نمایان شد.
جمیل خودش را به پشت درختی تنومند رساند و در ورای تنه قطورش پنهان شد، او قصد داشت در این شهر اسبی راهور تهیه کند چرا که اسب خودش نرسیده به رود ارس، از بین رفته بود، اما اتفاقات چنان پیش رفت که جمیل نتوانست به آنچه می خواست برسد.
او پشت درخت پناه گرفته بود و چشم به جاده داشت که دسته ای سوار کار به آنجا نزدیک شد.
اسب ها شیهه کشان جلو می آمدند و درست زمانی که نزدیک پناهگاه جمیل رسیدند، سردسته شان افسار اسبش را کشید و دستور ایست داد و گفت: راهی تا شهر نمانده، اما باید این اسب ها سیراب شوند، کمی جلوتر داخل این جنگل چشمه ای جوشان هست، ابتدا به آنجا برویم تا اسبها آبی بنوشند و بعد به سمت شهر راهمان را ادامه میدهیم، چون حاکم حضور ندارد کمی با فراغ بال کارهایمان را به سرانجام می رسانیم اندکی تفرج هم می کنیم.
جمیل که رودی خروشان جلوی چشمش بود با تعجب سواران را نگاه می کرد که چرا از این آب نمی نوشند که در این هنگام صدای سربازی بلند شد که به کنار دستی اش میگفت: سرباز! حواست کجاست، اسبت را کنترل کن تا حرمت آب مقدس را با پوزه اش نشکند و جمیل تازه متوجه شد که آب این رود ادامه آب همان چشمه ایست که می خواست قاتل او شود.
او خود را بیشتر در دل درخت فرو میکرد ومیترسید که سوران به سمت او بیایند اما وقتی دید که آنها دقیقا به نقطه ای آن طرف راه که درست مقابل او قرار داشت به عمق درخت ها رفتند، خدا را شکر کرد.
جمیل از اعتقادات عجیب و کفر آمیز این ولایت شرمسار بود، براستی که آنها خالق یکتا را کنار گذاشته بودند و درختی بی مقدار که آفریده خداوند است را پرستش می کردند.
دیگر خبری از سواران نبود، جمیل از مخفیگاهش بیرون آمد و راهش را در امتداد رودی که حالا می دانست برای مردم این سرزمین مقدس است و حکم آبشخور خدایشان را دارد ادامه داد.
کمی جلوتر، خستگی به او چیره شد، لب رود نشست و با دست مشتی آب برداشت و بر صورتش زد و سپس سرش را به کناره رود گذاشت و خود را سیراب نمود و بعد سرش را به آسمان بلند کرد و در حالیکه آب از موهای صورتش می چکید گفت: خدایا به خاطر تمام نعماتت شکر...و چه سیه روز است امتی که آفریدگارشان را فراموش کردند و درختی را به عنوان خدا می پرستند.
جمیل از جا بلند شد او تازه اول راه بود و می بایست تمام اعتقادات این قوم را کشف کند چرا که این جزئی از ماموریتش بود.
ادامه دارد...
📝به قلم طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨