7.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 موشنگرافیک ، رضاشاه و واقعیت پنهان معیشت مردم!
❕در سالهای اخیر، برخی جریانهای سلطنتطلب تلاش میکنند دوران سیاه رضاشاه را به عنوان عصر طلایی رفاه و پیشرفت نشان دهند. اما نگاهی به روایتهای مورخان و حتی سیاستمداران غربی نشان میدهد که پشت این تصویر سازیِ پرزرقوبرق، مردم عادی با فقر، تورم و فشارهای اقتصادی دستوپنجه نرم میکردند.
👌کلیپ فوق مروری کوتاه بر بخشی از این واقعیتهای تاریخی دارد؛ واقعیتهایی که کمتر گفته شده و خیلی با روایتهای تبلیغاتی امروز متفاوت است.
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_چهل_دو🎬: لشکر اجنه به صورت دسته جمعی به ملک سلیمان حمله کر
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_چهل_سه🎬:
حضرت سلیمان همچون دیگر پیامبران،پیامبر بر انسان ها و اجنه بود اما تفاوتی که داشت این بود، خدا مقدر نمود تا اجنه کافر هم تحت حکمرانی ایشان در آیند، البته خیلی از این اجنه ی کافر،سرکش بودند و می خواستند تمرد کنند ولی سلیمان نبی با قدرتی که خداوند به واسطه ی پنج کلمه ی مقدس به او عطا نموده بود این اجنه را در بند نموده بود.
زمانی که دعاهای سلیمان مستجاب شد، نوری از آسمان به زمین فرود آمد و به سمت بابل و شهرهایی که اجنه حمله کرده بودند و آنجا را آلوده نموده بودند حرکت کرد.
این نور با سرعت مناطق را در بر می گرفت و تمام اجنه و سرداران شیاطین را که در طرح حمله به ملک سلیمان دست داشتند به یک باره دستگیر نمود و آنها را در غل و زنجیر به خدمت سلیمان نبی آورد.
حضرت سلیمان تمام الواح سحرهایی را که ابلیسک ها داشتند از آنها گرفت و جادوی سیاهی را که همان مهندسی معکوس باطل السحری که هاروت و ماروت آورده بودند را نیز از آنها گرفت، حالا دست اجنه از هر سحری خالی بود و این یک شکست بسیار بزرگ برای ابلیس بود، چرا که وقتی تمام سحرها توسط سلیمان نبی جمع آوری و بر باد رفت، نتیجه ی کل سالهای سال تلاش ابلیس بر باد رفت و برای شیطان روز از نو و روزی از نو شده بود و می بایست دوباره سالهای سال تلاش کند تا بتواند الواحی از سحر و صحیفه هایی از ساحری گرد آورد.
یکی از دلایل دشمنی یهود صهیون که همان حزب ابلیس هستند با پیامبرانی چون داوود و سلیمان همین است، زیرا ماهیت یهود صهیون با سحر و ساحری عجین شده و دشمنی عمیقی با سلیمان که جادوی سیاه را از دست سرورشان ابلیس در آورد، دارند .
حضرت سلیمان، اجنه کافری را که در بند کرده بود به دو گروه تقسیم کرد،یک گروه آنها را به قعر دریا فرستاد تا گنجینه های دریا را برای او بیاورند و گروه دیگر را مجبور کرد که برج و بارو برایش بسازند، برج و باروها و قلعه هایی که نقش یک حصار امن را در برابر حمله ی شیاطین داشتند و به نوعی سلاح محاربه و دفاع از خود محسوب میشدند.
این قلعه ها همه با فلز مس ساخته شدند و خداوند اراده نموده بود که مس همانند آب روان، قل قل بجوشد و از زمین بیرون بزند، یعنی مانند این زمان نبود که مجبور باشند از دل کوه فلز مس را استخراج نمایند، بلکه چشمه هایی از مس مذاب و جوشان در جای جای ملک سلیمان بیرون آمده بود و اجنه با این مس قلعه های مستحکم می ساختند و بادی که مسخر حضرت سلیمان بود در همه جا پرسه می زد و اگر ابلیسکی سرپیچی می کرد و می خواست بر علیه سلیمان اقدامی کند،سریع به گوش سلیمان این تمرد را می رساند و سپس سلیمان نبی را در طرفه العینی به آن مکان می رساند و حضرت سلیمان با اجنه کافر شوخی نداشت و به بدترین شکل ممکن با آنها برخورد می کرد تا درس عبرتی شود برای سایر اجنه و دیگران فکر شورش به مخیله شان خطور نکند...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_چهل_سه🎬: حضرت سلیمان همچون دیگر پیامبران،پیامبر بر انسان ه
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_چهل_چهار🎬:
حالا سلیمان نبی اجنه را بکار گرفته بود و به آنها دستور داد اول اینکه برج و بارویی محکم از مس بسازند، محراب هایی محکم یعنی جایی که در آن محاربه و جنگ انجام می شود، دوم اینکه دیگ های مسی بسیار بزرگ می ساختند و سوم هم تماثیلی از درخت می ساختند که یادآور شجره ی طیبه ی بنی اسماعیل بود، حضرت سلیمان درختانی از مس می ساخت تا به قومش یادآوری کند که بنی اسرائیل برگزیده شده اند تا شرایط ظهور و بروز کلمات مقدس که همان بنی اسماعیل را فراهم نمایند.
اجنه ی گرفتار شده در بند به سرعت کار می کردند و درست است در دل به سلیمان و خدایش ایمان نداشتند اما جرأت مخالفت با سلیمان نبی و از زیر کار در رفتن را نداشتند چرا که به بدترین شکل ممکن تنبیه می شدند.
کم کم حکومت سلیمان جای پای خود را محکم کرد و حالا سلیمان می خواست شورش های داخلی را که توسط انسان های منافق و بعضا کافر شکل می گرفت، سرجای خود بنشاند، پس اراده کرد تا به کل ملک سلیمان سرکشی نماید او می خواست از شام تا عربستان را در نوردد، پس لشکری بسیار عظیم فراهم آورد، لشکری که سه قسمت متفاوت داشت.
یک گروه آن تعداد زیادی از انسان های مومن بودند و گروه دیگر تعداد زیادی اجنه و گروه سوم هم لشکری از پرندگان او را همراهی می کردند و تمام کسانی که در این لشکر حضور داشتند هر کدام شغل معیینی داشتند و حق نداشتند که پست خود را رها کنند و لشکر را بی اذن سلیمان ترک کنند.
سلیمان بر تخت خود می نشست و لشکر بی شمارش اطراف او را می گرفتند و سلیمان به باد دستور می داد تا آنها را حمل کند و به مناطق مختلف زمین ببرد.
سلیمان و لشکرش، به راحتی و در کمترین زمان ممکن به هر کجا که اراده می کردند، میرفتند و به مقصد می رسیدند.
اینک سلیمان عزمش را جزم کرده بود که مسیری طولانی را منطقه به منطقه بازدید کند.
لشکر سلیمان یک جا جمع شدند و باد آنها را به پرواز درآورد و در آسمان به سمت عربستان می رفتند.
آنها به جایی رسیدند که نامش«وادی نمل» بود، وادی نمل بیابانی در نزدیکی یمن بود که پر از گنجینه های طلا و نقره بود، یعنی به جای خار و خاشاک از زمین طلا بیرون می آمد، اما هیچ بنی بشری پایش به این وادی نرسیده بود، چون به امر خداوند محافظانی برای این گنجینه ها گذارده شده بود و این سرزمین تحت سیطره ی مورچه ها بود، مورچه هایی ریز که نیشی تیز و زهرآلود و کشنده داشتند و خداوند می خواست با نمایاندن این مورچه های ریز که انسان های قوی هیکل را از پا می انداختند، گوشه ای از قدرت خود را به همه نشان دهد.
لشکریان سلیمان در آسمان بر فراز این سرزمین بودند که ناگهان باد در گوش سلیمان چیزی گفت و او را از سخن یکی از مورچه ها که انگار مهتر و بزرگتر همه ی مورچه ها بود آگاه کرد.
باد به گوش سلیمان رساند که فلان مورچه به زیر دستانش گفته خود را به لانه هایتان برسانید که بیم آن را دارم اگر سلیمان و لشکریانش در این وادی فرود بیایند شما را له کنند، چون ما مأموریت داریم از ورود انسان های کافر و متمرد به این وادی جلوگیری کنیم و نمی توانیم جلوی نبی خدا قد علم نماییم و اگر پیامبر اراده کند در این وادی فرود آید ما هم باید سر تعظیم فرود آوریم پس به لانه هایتان بروید تا مبادا زندگیتان را از دست بدهید.
سلیمان نبی تا این سخن را شنید ناراحت شد، چرا که همه میدانستند سلیمان پیغمبر خداست و یک پیامبر به مردم و خلایق خدا ظلم نمی کند و حالا که شنید این مورچه چنین گفته، دستور فرود را صادر کرد و دستور داد تا آن مورچه به حضور او آورند.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_چهل_چهار🎬: حالا سلیمان نبی اجنه را بکار گرفته بود و به آنه
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_چهل_پنج🎬:
سپاه عظیم سلیمان نبی با تدابیری خاص و کبکبه و دبدبه در وادی نمل فرود آمدند و مأموران حضرت سلیمان به سرعت در پی مهتر مورچه ها رفتند و خیلی زود مورچه را حاضر کردند و به محضر سلیمان نبی آوردند.
مورچه خاضعانه سر فرود آورد و گفت: سلام یا نبی خدا! چه شده که مرا احضار نمودید؟! ایا این کمترین جرمی مرتکب شدم؟!
سلیمان نگاهش را به مورچه دوخت و فرمود: علیک سلام، باد به گوش ما رسانده که به افرادت امر کردی تا به لانه هایشان پناه ببرند که مبادا سپاهیان سلیمان نبی آنها را از بین ببرند! تو خوب می دانی که من نبی خدا هستم و هیچ پیامبری ظلم در ذات و وجودش جایی ندارد، چگونه با اینکه این موضوع را می دانستی اینچنین مرا ظالم خواندی؟! حال می خواهم توبیخت کنم و از تو دلیل این حرفت را بپرسم!
مورچه که بسیار زیرک بود، با کمی دستپاچگی گفت: من منظور نظرم چیز دیگری بود و اینک برای شما توضیح می دهم.
همانطور که آگاهید من و افرادم در این وادی مأموریت داریم تا از آن محافظت کنیم و هر روز تمام مورچه ها شکر خداوند بزرگ را می کنند و او را تقدیس می نمایند، من ترسیدم که مورچه ها با دیدن جلال و جبروت سپاه شما، محو آن شوند و زر و زیور سپاه شما انچنان در نظرشان عظیم بیاید که از یاد خدا غافل شوند و به خدای یکتا کافر شوند پس برای اینکه از چنین واقعه ای جلوگیری کنم، مجبور شدم که اینچنین سخنی بگویم.
سلیمان از شنیدن چنین استدلالی از یک موجود ریز و شکننده، سر ذوق آمد و لبخندی زد و متوجه عظمت نعمت هایی که خداوند به او عطا کرده بود و دید بیننده های دیگر شد و خدا را شکر نمود و دستانش را به آسمان بلند کرد و از خدا خواست تا توفیق شکر اینهمه نعمت را به او عطا نماید و با رحمت و مهربانی مورچه ی آینده نگر را از حضور خود مرخص نمود.
در این هنگام وقت صلات ظهر بود و می بایست وضو بگیرند و به نماز بایستند، پس سلیمان در لشکر پرندگان نظری افکند و به دنبال هدهد گشت، زیرا هد هد مسول پیدا کردن آب بود، زیرا چیزی در وجود هد هد بود که نه تنها آبهای سطحی زمین را به سرعت پیدا می کرد بلکه ابهای زیر زمینی هم سریعا کشف می کرد و خیلی زود چاه حفر می شد و آب جوشان از زمین بیرون میزد.
سلیمان نبی هر چه چشم گردانید، هدهد را در جمع پرندگان ندید، پس رو به عقاب که مهتر پرندگان بود نمود و فرمود: هدهد کجاست؟ چرا غیبت کرده؟! سریعا او را بیابید و بدینجا بیاورید، همانا او بی اجازه غیبت نموده و باعث شد تا صلات ما به وقت ادا نشود، پس او را سخت تنبیه می کنم و به خاطر اینکه وظیفه اش را انجام نداده او را ذبح خواهیم کرد مگر اینکه دلیل موجهی برای غیبتش داشته باشد.
در این هنگام...
ادامه دارد..
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_چهل_پنج🎬: سپاه عظیم سلیمان نبی با تدابیری خاص و کبکبه و دب
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_چهل_شش🎬:
عقاب به سمت لشکر پرندگان رفت و رو به آنها گفت آیا یعفور را کسی دیده است؟!
حضرت سلیمان از غیبتش آگاه شده و بسیار ناراحت است و دستور داده اگر هدهد را یافتید به او بگویید چنانکه دلیل محکمی برای غیبتش نداشته باشد،سر او را جدا خواهیم نمود و ذبح خواهد شد.
یکی از پرندگان گفت: چه زود حضرت سلیمان از غیبت یعفور هدهد آگاه شد.
پرنده ای دیگر گفت: خوب زمانی که ما بال هایمان را بهم می دهیم و چتری از بال برای محافظت از تابش نور در برابر حضرت سلیمان ایجاد می شود و وقتی هدهد نباشد، آن قسمتی که جای خای اوست نور می تابد و نبی خدا می فهمد که پرنده ای غایب است.
عقاب گفت: این حرفها را وانهید، بگویید چه کسی از یعفور خبر دارد؟!
یکی از پرندگان گفت: زمانی که نبی خدا مشغول صحبت با مهتر مورچه ها بود، یعفور به دنبال آب به طرف زمین رفت.
عقاب گفت: هدهد که همیشه در کمترین زمان به آب می رسید، حتما اتفاقی افتاده که او غیبتش اینچنین طول کشیده است، باید او را بیابم و آگاهش کنم که عنقریب جانش را از دست خواهد داد و با زدن این حرف در آسمان اوج گرفت.
عقاب با چشمان تیزش از آن بالا دو نقطه ی سیاه رنگ در زمین دید و شک نداشت که یکی از آنها یعفور است و با سرعت به همان سمت شتافت.
عقاب درست دیده بود، یعفور در کنار هدهدی دیگر که او را عنقیر می نامید گرم گفتگو بود که عقاب رسید و با عصبانیت هدهد را توبیخ کرد و پیغام سلیمان نبی را به او رساند و او را از مرگی که پیش رو داشت ترساند.
هدهد با عقاب همراه شد و دو پرنده خود را به جایی رساندند که تخت سلیمان نبی مستقر شده بود و سلیمان بی صبرانه منتظر آمدن هدهد بود.
هدهد شتابان خود را به محضر نبی خدا رساند و گفت: سلام بر پیامبر خدا، مرا ببخشا که بی خبر غیبت نمودم.
سلیمان نبی نگاهی به یعفور کرد و فرمود: پیغام من به تو رسیده، اگر دلیل محکمی برای غیبتت نداشته باشی، تو را ذبح خواهم کرد.
هدهد با حالتی سرشار از هیجان گفت: دلیل محکمی دارم یا رسول الله! همانا من به دنبال آب روان شدم و در بین درختان هدهدی دیگر به نام عنقیر دیدم، این هدهد متعلق به ملکه ی سبأ بود و از این ملکه چنان تعریف می کرد که وظیفه ی خود دانستم تا به عنوان یک نیروی اطلاعاتی وارد عمل شوم و خبرهایی مهم را بیابم و برای شما بیاورم، هدهد گلویی صاف کرد و ادامه داد: خبرهایی که حتی باد هم نتوانسته برای شما بازگو کند، زیرا برج و باروی این ملکه آنچنان محکم است و سازه اش چنان مهندسی شده که حتی باد هم نمی تواند در آن نفوذ کند.
سلیمان نبی فرمود: بگو هر آنچه را که دیدی و شنیدی تا بدانیم حرفت تا چه حد درست است
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_چهل_شش🎬: عقاب به سمت لشکر پرندگان رفت و رو به آنها گفت آیا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_چهل_هفت🎬
یعفور با آب و تاب شروع به گفتن نمود: آری یا نبی خدا، من در جستجوی آب بودم که هدهدی دیگر به نام عنقیر را دیدم، این هدهد متعلق به ملکه ی این سرزمین بود، چون می دانستم وقت نماز است و باید به حضورتان بشتابم، خواستم بیایم که عنقیر گفت: بیا و فرمانروایی ملکه ی ما را ببین و برای سلیمان نبی خبر ببر که این اطلاعاتی ذیقیمت است که مورد توجه پیامبر خدا قرار می گیرد، پس به عنوان نیروی از لشکر سلیمان نبی بر خود واجب دیدم تا اطلاعات کاملی را پیدا کنم
به همراه عنقیر پرواز کنان جلو رفتیم، من مُلکی را به چشم خود دیدم که چیزی کمتر از ملک سلیمان نبی نداشت
زنی به نام بلقیس بر این ملک حکومت می کند که دوازده هزار سردار جنگی دارد و هر سردار صدهزار سرباز زیر دستش دارد.
من در آن جا ملک های را دیدم که همه چیز دارد و واقعا دست کمی از ملک نبی خدا ندارد آنجا دارای عرش عظیمی است، برج و بارویی که چنان محکم ساخته و پرداخته شده که هیچ عامل نفوذی نمی تواند به آنجا درآید.
و اما این ملک وسیع و پر از نعمت بویی از خدای یکتا و اطاعت او نبرده است، مردم آن جا به جای پرستش خداوند، خورشید را می پرستند و
بر خورشید که خود آفریده ی خداست سجده می کنند ، ابلیس خیلی زیرکانه در این وادی نفوذ کرده و با مهارت تمام اعمالشان را برای آنها زینت داده و راه هدایت را بسته است و در این سرزمین مؤمنی وجود ندارد و همه بر اعتقادی هستند که ملکه شان حکم نموده است و آنچنان محافظه کار هستند و موارد اطلاعاتی و امنیتی را رعایت کرده اند که حتی باد هم گزارش این منطقه را به سلیمان نبی نداده است.
در اینجا تمدنی ویژه به وجود آمده است که هیچ خبری از آن به کسی نرسیده است و من چون دیدم مردم چنین بی پروا خدای یکتا را نادیده میگیرند و به آن کفر می ورزند برخود واجب دانستم که کنکاش کنم و خبر این منطقه را به شما برسانم
در این هنگام سلیمان نگاهی به هدهد کرد و فرمود : سخنانت تازه و نو بود و گمان نمی کردیم اینجا چنین وضعیتی باشد، فعلا شما به خاطر غیبتی که کردید در جایی تحت نظر خواهی بود تا ما تعدادی نفوذی به این سرزمین بفرستیم تا تحقیقات کاملی به عمل آورند و با برگشت آنها به زودی صحت گفته های تو آشکار خواهد شد.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_چهل_هفت🎬 یعفور با آب و تاب شروع به گفتن نمود: آری یا نبی خ
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_چهل_هشت🎬:
گروهی متشکل از جن و پرنده و انسان با همراهی باد به صورت پنهانی به سرزمین سبأ نفوذ کردند و خیلی زود برگشتند و همه گفته های هدهد را تصدیق کردند و از عظمت عرشی سخن می گفتند که بلقیس برای خود ساخته و همچنین تایید کردند که این ملکه به خدای یکتا کافر است و مؤمنی در سرزمینش نیست.
سلیمان نبی با شنیدن اظهارات نفوذی ها،دستور آزادی هدهد را از حصری که در آن بود داد و هدهد به حضور حضرت سلیمان رسید.
حضرت سلیمان رو به هدهد فرمود: ای یعفور! تو هر چه را به سمع ما رساندی،راست گفتی و من می خواهم نامه ای برای ملکه ی سبأ بفرستم تا او را به سمت پرستش خداوند یکتا دعوت کنم، اگر پذیرفت که هدایت می شود و اگر نپذیرفت ناچاریم با او وارد جنگ شویم تا بساط ابلیس را از این سرزمین جمع نماییم و راه هدایت مردم سرزمین سبأ را به سوی خداوند هموار نماییم و اراده کرده ام که این نامه را تو به دست ملکه ی سبأ برسانی!
هدهد سری خم کرد و گفت: هر امری که رسول خدا بفرمایند بر چشم می نهم اما همانطور که من با چشم خود دیدم و نفوذی ها خبر آوردند، ملکه سبا داخل عرشی ست که هیچ کس به او دسترسی ندارد، حال چگونه من می توانم نامه را به دست او برسانم.
سلیمان فرمود: از این بابت نگرانی نداشته باش، باد برای ما خبر آورده که بر روی عرش ملکه گنبدی محکم است که تخت ملکه سبا زیر این گنبد است و در وسط این گنبد،سوراخی در آورده اند تا هوا تعبیه شود، تو برو و از راه همین سوراخ نامه را به داخل بیانداز و اینچنین نامه بدون واسطه به دست خود ملکه می رسد.
هدهد از محضر سلیمان نبی مرخص شد تا ایشان نامه را بنویسند.
سلیمان قلم به دست گرفت، او می خواست ابتدای نامه عبارتی را بنویسد که خداوند به عنوان یک فضیلت به او اعطا کرده بود، عبارتی که آنچنان عظیم بود که مطمئنا در ملکه ی سبأ ایجاد رعب و وحشت می کرد،زیرا این عبارت باعث ترس تمام اجنه و شیاطین می شد و جایی که این عبارت گفته میشد، اجنه کافر فراری می شدند، سلیمان بارها و بارها به خدا عرضه داشته بود که اگر کل نعمت هایی که خداوند به او داده از پادشاهی و تسلط کامل بر جن و انسان و باد و پرندگان .... را در یک کفه ی ترازو قرار دهند و فضیلت این عبارت هم در کفه ی دیگر قرار دهند باز هم کفه ی فضیلت این عبارت سنگین تر است زیرا این سخن خود باریتعالی بود که به سلیمان فرمود: یا سلیمان! هرکس این عبارت را بر زبان جاری سازد من به او ثوابی عطا می کنم که هزار برابر بیشتر از ثواب کسی ست که به تمام خلایق مملکت تو صدقه دهد و این گوشه ای کوچک از ثواب تلاوت این عبارت است.
سلیمان شروع به نوشتن نمود...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_چهل_هشت🎬: گروهی متشکل از جن و پرنده و انسان با همراهی باد
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_چهل_نه🎬:
سلیمان نوشت «بسم الله الرحمن الرحیم» عبارتی را نوشت که هیبت و عظمتش رعب و وحشت در جان ملکه سبا بیاندازد.
سلیمان به خاطر می آورد زمانی که خداوند نعمت این عبارت را به ایشان عنایت نمود فرمود: ای سلیمان! امروز می خواهم یکی از فضیلت هایی را که به محمد صلی الله عنایت نمودم و به کس دیگه ای ندادم به تو عطا کنم، همانا این فضیلت نعمتی بود که به واسطه ی دادن سوره ی حمد و نزول آن بر پیامبر آخرالزمان بود و تا به حال هیچ پیامبری را مفتخر به دادن سوره ی حمد نکرده ام و نمی کنم جز تو ای سلیمان، آنهم به این صورت که فقط یک آیه از این سوره را، یعنی یک هفتم سوره ی حمد را که « بسم الله الرحمن الرحیم» هست را به تو عطا کردم.
سلیمان که خود نیز متوجه عظمت این نعمت شده بود و بارها و بارها می گفت این نعمت یک طرف و تمام نعمت های دیگری که خداوند به من عطا نموده در طرف دیگر و باز هم این نعمت افزون تر به چشمم می آید.
خداوند نیز برای تایید حرف سلیمان گوشه ای کوچک از فضیلت های بی شمار این عبارت را بر ملا نمود و در این هنگام سلیمان رو به درگاه خداوند نمود و فرمود: بار پروردگارا! آیا به من اجازه می دهی تا از تو بخواهم چیزی را که قرار است به محمد عنایت نمایی،به من نیز عطا فرمایی؟!
در این هنگام خداوند به ایشان وحی فرمود: ای سلیمان! به چیزی که به تو عطا کرده ام قانع باش! همانا تو خود می دانی که نمی توانی به نعمتی برسی که به قرار است به محمد عطا نمایم زیرا ظرفیت و توان تو در این حد نیست پس از من درخواست رسیدن به مقام محمد و آل محمد را ننما که اگر چنین درخواستی بکنی تو را از مُلک خودت اخراج می کنم همانگونه که حضرت آدم و همسرش حوا را از بهشت اخراج نمودم.
بدان و آگاه باش که شجره ی محمد صلی الله علیه واله، اصلش محمد است و بزرگترین شاخه اش علی بن ابیطالب و دیگر شاخه هایش آل محمد است و شاخکهای کوچک و برگ های این شجره هم شیعیان محمد و علی هستند و فضیلتی را که به تو عنایت می کنم این است که تو مقدمه سازی برای این شجره نمایی و باید تمدنی پایه ریزی کنی و بسازی که در آن تمدن ولایت محمد و آل محمد را با دل و جان بپذیرند و زمینه ی بروز و حضور کلمات مقدس را فراهم آوری.
در این هنگام سلیمان در مقابل کلمات مقدس تعظیم نمود و خاضعانه به آنها سلام و درود فرستاد و آرزو کرد که جزئی از یاران محمد و آل محمد باشد و به واسطه ی این خضوع و خشوعی که در مقابل کلمات مقدس از خود بروز داد خداوند هم عظمت« بسم الله الرحمن الرحیم» را به او عطا کرد
و سلیمان عبارت مقدس و معجزه گر«بسم الله الرحمن الرحیم» را ابتدای نامه نوشت و...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕🌤
سفارش یک شهید
یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس میگوید:
یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفت؛ بهطوریکه از بیمارستانهای صحرایی هم مجروحان بسیاری را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحان بهشدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکی از مجروحان خیلی بدتر از بقیه بود. رگهایش پارهپاره شده بود و با اینکه سعی کرده بودند زخمهایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحان را یکییکی به اتاق عمل میبردیم و منتظر میماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم.
وقتی که دکترِ اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت: «او را به اتاق عمل ببرید و برای جراحی آمادهاش کنید.» من آن زمان، چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحتتر بتوانم مجروح را جابهجا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد میشدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروحی که چند دقیقهای بود به هوش آمده بود، بهسختی گوشه چادرم را گرفت و بریدهبریده و سخت گفت: «من دارم میروم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم میرویم.» این را گفت و درحالیکه چادرم در مشتش بود، شهید شد. از آن به بعد، در بدترین و سختترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.
#حجاب
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_چهل_نه🎬: سلیمان نوشت «بسم الله الرحمن الرحیم» عبارتی را نو
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_پنجاه🎬:
سلیمان بعد از آوردن نام خدا، به بلقیس هشدار داد و به او نوشت در مقابل من گستاخی نکن و تسلیم شو...
هدهد نامه را از پیامبر خدا گرفت و خود را به سوراخ گنبد همان که سلیمان نبی نشانی اش را داده بود رساند و نامه را از سوراخ بالای گنبد به زیر افکند.
اتفاقا در آن لحظه ملکه ی سبا روی تخت زرینش بود و داشت خود را در آینه ای که اطرافش با طلا کنده کاری و تزیین شده بود نگاه می کرد که ناگهان نامه در دامانش افتاد.
بلقیس آینه را به کناری انداخت و نامه را در دست گرفت، بویی خوش از نامه به مشامش رسید و با کنجکاوی زیاد نامه را از هم باز کرد و تا چشمش به عبارت« بسم الله الرحمن الرحیم» افتاد، ترسی عجیب در جانش نشست و از اثر آن ترس لرزشی آشکارا در اندامش افتاد و بلقیس همانطور که نامه را می خواند بر رعب و وحشتش افزوده میشد.
بلقیس نامه را بهم آورد و در دست گرفت و همانطور که صدایش می لرزید گفت: ملاء....ملاء و بزرگان سبأ را به اینجا فرا خوانید که امری مهم پیش آمده.
غلامی که مشغول باد زدن او بود با تعجب به ملکه چشم دوخت و ملکه با عصبانیت گفت: یک حرف را چند بار باید تکرار کنم، هم اکنون تمام ملاء مملکت را به حضور من بخوانید، تعلل نکنید امری فوری پیش آمده که هر گونه تعلل شاید به قیمت جان مردم سبأ تمام شود.
خیلی زود قاصدانی از دربار به سمت بزرگان سبا روان شدند.
ملکه داخل سالن اجتماعات قصرش، بی صبرانه قدم می زد، او طول و عرض سالن را بی هدف می پیمود و ذهنش فقط به یک چیز می اندیشید، نجات مردم سرزمین سبا، زیرا او از لشکر هزاران نفری سلیمان نبی چیزهای زیادی شنیده بود، البته لشکر خودش هم دست کمی از لشکر سلیمان نداشت، اما این ملکه بسیار محافظه کار و دور اندیش بود و نمی خواست درگیر جنگی شود که عاقبتش ویرانی و خرابی ست، اما همچون همیشه که با ملا مشورت می کرد اینک هم می بایست از آنان نظر خواهی کند و با شور و مشورت به تصمیمی درست برسند .
ناقوس آمدن مهمان ها در سالن پیچید، بلقیس خودش رابه تختش رسانید و به آن تکیه زد و همانطور که به موهایش دست می کشید تا مرتب باشند طوری وانمود میکرد که آرام است در صورتیکه غوغایی شدید که اثر همان رعب و ترس خواندن نامه بود در تمام وجودش پیچیده بود.
بزرگان سبا یکی یکی وارد شدند و به ملکه ادای احترام کردند و هر کدام در جایگاه مخصوص خود قرار گرفتند، آنها متعحب از این بودند که ملکه بلقیس در سالن به انتظار آنان بوده در صورتیکه همیشه آنان به انتظار ملکه می نشستند پس حدس زدند حتما امری مهم رخ داده که بلقیس چنین حرکتی زده
حالا جمعشان جمع بود، وزیر دربار از جا برخواست و گفت: سلام بر ملکه ی مقتدر سرزمین زیبای سبا، آیا اتفاقی افتاده که ملکه را چنین پریشان نموده و باعث ایجاد جلسه ی اضطراری شده است؟!
بلقیس که می خواست زودتر مطلب را بگوید سری تکان داد و گفت: آری! اتفاقی افتاده، اتفاقی بزرگ که ممکن است سرآغاز جنگی خونین باشد.
همه با تعجب به دهان ملکه چشم دوخته بودند، ملکه نفس کوتاهی کشید و گفت: سلیمان نبی با لشکری عظیم پشت دروازه های شهر ما بیتوته کرده و از ما خواسته که تسلیمش شویم، او مرا به پرستش خدای نادیده دعوت نموده و تهدید کرده که اگر تسلیم او نشویم با ما می جنگد تا سرزمینمان را فتح کند.
در این هنگام وزیر جنگ دربار از جا برخواست و با صدای بلند و محکم گفت: با اجازه ملکه، تهدید سلیمان نبی اصلا مهم نیست چون ما برج و بارویی محکم داریم، تجهیزاتی بسیار و سربازانی آموزش دیده که هر کدامشان یک لشکر را حریفند، پس نیازی به نگرانی نیست چون از همین الان اعلام میدارم که پیروز میدان ما هستیم
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
با عرض سلام و تسلیت ایام شهادت حضرت مادر خدمت مخاطبین گرامی!
به اطلاع می رساند به مناسبت این ایام داستان کوتاهی با نام« اولین مظلوم» خدمتتان ارائه می کنیم، داستانی پیرامون شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها، درست است که قبلا داستان سقیفه را نوشته و کاملا مسائل را پوشش داده ایم اما این واقعه آنچنان بزرگ است که جا دارد همیشه و همه جا درباره ی آن گفت و مظلومیت خاندان آل طه را جار زد، کلمات مقدسی که دنیا به بهانه ی خلقت ایشان خلق شد و چه کردند نامردمانی دنیا طلب با این انوار خدا...
ان شاالله به دلتان بنشیند و ما را از دعای خیرتان فراموش نفرمایید
ارادتمند....طاهره سادات حسینی..
🖤🖤🖤🖤🖤
#داستان_واقعی
#اولین مظلوم
#قسمت ۱ 🎬:
به نام خدا
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد...
اتاق مملو از جمعیت بود، از هر طرف هیاهویی به پا بود، پیامبر با رویی زرد و چشمانی که از شدت تب به گود افتاده بود در صدر مجلس حضور داشت، یک طرفش علی نشسته بود و دست تبدار حبیبش را در دست داشت و غمی بزرگ در چهره اش موج میزد و سمت دیگر سلمان خیره به چهره ی ملکوتی مرادش، پیامبرش، تمام عشقش در این دنیای فانی بود.
سلمان با هر نگاهی که به چهره ی نازنین پیامبر می کرد، قطره اشکی گوشه ی چشمش ظاهر می شد و قبل از اینکه اجازه ی خودنمایی پیدا کند، با گوشه ی دستارش آن را می گرفت، او نمی خواست اشکش را علی و زهرا ببیند چون از علاقه ی علی به محمد خبر داشت و می دانست زهرا جانش به جان پدر وصل است و اگر اشک سلمان را میدیدند، ناراحتیشان بیشتر میشد.
سلمان خود را جلوتر کشید، او می خواست رایحه ی تن محبوبش را به جان کشد، او حس می کرد که زمان فراق فرا رسیده است.
سلمان جلو تر آمد، دوست داشت سر رسول خدا را به سینه اش بچسپاند و بگوید: سلمان پیش مرگت شود مولا، خدا لعنت کند آن زن یهودی را که زهر به شما خوراند، زهری که کم کم و به تدریج بر جان پیامبر نشست، یهودیان شیطان هایی موذی بودند، آنها قصد جان پیامبر را کرده بودند اما از تقابل با مسلمانان می ترسیدند پس جوری پیامبر را مسموم کردند که مسلمانان نتوانند مسمومیت و شهادت ایشان را ثابت کنند و در نتیجه جنگی بین آنان در نگیرد
از هر طرف چیزی بگوش می رسید که پیامبر دست زردش را بالا آورد...
سلمان که متوجه این حرکت شد، بلند گفت: ساکت باشید، همگی سکوت کنید، گویا رسول الله سخنی برای گفتن دارند...
با این حرف سلمان، جمعیت ساکت شدند و همه سراپا گوش تا ببینند پیامبر در آخرین ساعات زندگی اش چه می خواهد بگوید
محمد نگاهی به جمع کرد و بعد نگاهش را به چهره ی علی دوخت، لبخندی روی لبانش نشست، انگار که علی قوت قلب محمد بود و محمد تکیه گاه علی...گویی محمد از چهره ی علی مدد میگرفت و علی از نفس محمد جان می گرفت.
پیامبر دوباره نگاهش را به مردم دوخت و فرمود: می خواهم برایتان حرفی بزنم، سخنی بگویم، توصیه ای کنم که اگر به آن عمل کنید پس از من هرگز از صراط مستقیم منحرف نخواهید شد و بین شما تفرقه نخواهد افتاد...
همه ی مردم چشم به دهان پیامبر دوخته بودند، عده ای می گفتند پیامبر می خواهد ما را به چه سفارش کند و عده ای زیر لب می گفتند: باز هم محمد می خواهد سفارش دامادش علی را بگیرد، آخر همین چند ماه پیش واقعه ی غدیر پیش آمده بود و مردم میدیدند و میشنیدند که روزی نبود که پیامبر غدیر و ولایت علی را گوشزد نکند و همیشه هم می گفت اگر می خواهید عاقبتتان به خیر شود ولایت علی را داشته باشید و به علی پشت نکنید زیرا ولایت علی اکمال دین اسلام محمدی ست و اسلام بدون ولایت علی، اسلام نیست.
عده ای احساس خطر کردند و با اشاره آنها از گوشه کنار صدای حرف مردم بلند شد که سلمان با خشم گفت: ساکت باشید تا همه بشنوند مولایمان رسول الله چه می فرماید.
دوباره جمع ساکت شد و پیامبر با صدایی که از شدت بیماری کم جان شده بود فرمود: آنچه که می خواهم به شما سفارش کنم آنقدر مهم است که باید آن را ثبت کنیم گرچه بارها به آن توصیه کرده ایم، اینک از شما قلم و کاغذی می خواهم که این سفارش را بنویسم تا بعد از من کسی گمراه نشود.
در این لحظه...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤