eitaa logo
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
4.6هزار دنبال‌کننده
410 عکس
383 ویدیو
11 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
سفارش یک شهید یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس می‌گوید: یادم می ­آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفت؛ به‌طوری‌که از بیمارستان‌های صحرایی هم مجروحان بسیاری را به بیمارستان ما منتقل می­ کردند. اوضاع مجروحان به‌شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکی از مجروحان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ­هایش پاره‌پاره شده بود و با اینکه سعی کرده بودند زخم­هایش را ببندند، ولی خون‌ریزی شدیدی داشت. مجروحان را یکی‌یکی به اتاق عمل می­بردیم و منتظر می‌ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکترِ اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت: «او را به اتاق عمل ببرید و برای جراحی آماده­اش کنید.» من آن زمان، چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت­تر بتوانم مجروح را جابه‌جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می­شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروحی که چند دقیقه­ای بود به هوش آمده بود، به‌سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده‌بریده و سخت گفت: «من دارم می‌روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می­رویم.» این را گفت و درحالی‌که چادرم در مشتش بود، شهید شد. از آن به بعد، در بدترین و سخت­ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_چهل_نه🎬: سلیمان نوشت «بسم الله الرحمن الرحیم» عبارتی را نو
🎬: سلیمان بعد از آوردن نام خدا، به بلقیس هشدار داد و به او نوشت در مقابل من گستاخی نکن و تسلیم شو... هدهد نامه را از پیامبر خدا گرفت و خود را به سوراخ گنبد همان که سلیمان نبی نشانی اش را داده بود رساند و نامه را از سوراخ بالای گنبد به زیر افکند. اتفاقا در آن لحظه ملکه ی سبا روی تخت زرینش بود و داشت خود را در آینه ای که اطرافش با طلا کنده کاری و تزیین شده بود نگاه می کرد که ناگهان نامه در دامانش افتاد. بلقیس آینه را به کناری انداخت و نامه را در دست گرفت، بویی خوش از نامه به مشامش رسید و با کنجکاوی زیاد نامه را از هم باز کرد و تا چشمش به عبارت« بسم الله الرحمن الرحیم» افتاد، ترسی عجیب در جانش نشست و از اثر آن ترس لرزشی آشکارا در اندامش افتاد و بلقیس همانطور که نامه را می خواند بر رعب و وحشتش افزوده میشد. بلقیس نامه را بهم آورد و در دست گرفت و همانطور که صدایش می لرزید گفت: ملاء....ملاء و بزرگان سبأ را به اینجا فرا خوانید که امری مهم پیش آمده. غلامی که مشغول باد زدن او بود با تعجب به ملکه چشم دوخت و ملکه با عصبانیت گفت: یک حرف را چند بار باید تکرار کنم، هم اکنون تمام ملاء مملکت را به حضور من بخوانید، تعلل نکنید امری فوری پیش آمده که هر گونه تعلل شاید به قیمت جان مردم سبأ تمام شود. خیلی زود قاصدانی از دربار به سمت بزرگان سبا روان شدند. ملکه داخل سالن اجتماعات قصرش، بی صبرانه قدم می زد، او طول و عرض سالن را بی هدف می پیمود و ذهنش فقط به یک چیز می اندیشید، نجات مردم سرزمین سبا، زیرا او از لشکر هزاران نفری سلیمان نبی چیزهای زیادی شنیده بود، البته لشکر خودش هم دست کمی از لشکر سلیمان نداشت، اما این ملکه بسیار محافظه کار و دور اندیش بود و نمی خواست درگیر جنگی شود که عاقبتش ویرانی و خرابی ست، اما همچون همیشه که با ملا مشورت می کرد اینک هم می بایست از آنان نظر خواهی کند و با شور و مشورت به تصمیمی درست برسند . ناقوس آمدن مهمان ها در سالن پیچید، بلقیس خودش رابه تختش رسانید و به آن تکیه زد و همانطور که به موهایش دست می کشید تا مرتب باشند طوری وانمود میکرد که آرام است در صورتیکه غوغایی شدید که اثر همان رعب و ترس خواندن نامه بود در تمام وجودش پیچیده بود. بزرگان سبا یکی یکی وارد شدند و به ملکه ادای احترام کردند و هر کدام در جایگاه مخصوص خود قرار گرفتند، آنها متعحب از این بودند که ملکه بلقیس در سالن به انتظار آنان بوده در صورتیکه همیشه آنان به انتظار ملکه می نشستند پس حدس زدند حتما امری مهم رخ داده که بلقیس چنین حرکتی زده حالا جمعشان جمع بود، وزیر دربار از جا برخواست و گفت: سلام بر ملکه ی مقتدر سرزمین زیبای سبا، آیا اتفاقی افتاده که ملکه را چنین پریشان نموده و باعث ایجاد جلسه ی اضطراری شده است؟! بلقیس که می خواست زودتر مطلب را بگوید سری تکان داد و گفت: آری! اتفاقی افتاده، اتفاقی بزرگ که ممکن است سرآغاز جنگی خونین باشد. همه با تعجب به دهان ملکه چشم دوخته بودند، ملکه نفس کوتاهی کشید و گفت: سلیمان نبی با لشکری عظیم پشت دروازه های شهر ما بیتوته کرده و از ما خواسته که تسلیمش شویم، او مرا به پرستش خدای نادیده دعوت نموده و تهدید کرده که اگر تسلیم او نشویم با ما می جنگد تا سرزمینمان را فتح کند. در این هنگام وزیر جنگ دربار از جا برخواست و با صدای بلند و محکم گفت: با اجازه ملکه، تهدید سلیمان نبی اصلا مهم نیست چون ما برج و بارویی محکم داریم، تجهیزاتی بسیار و سربازانی آموزش دیده که هر کدامشان یک لشکر را حریفند، پس نیازی به نگرانی نیست چون از همین الان اعلام میدارم که پیروز میدان ما هستیم ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
با عرض سلام و تسلیت ایام شهادت حضرت مادر خدمت مخاطبین گرامی! به اطلاع می رساند به مناسبت این ایام داستان کوتاهی با نام« اولین مظلوم» خدمتتان ارائه می کنیم، داستانی پیرامون شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها، درست است که قبلا داستان سقیفه را نوشته و کاملا مسائل را پوشش داده ایم اما این واقعه آنچنان بزرگ است که جا دارد همیشه و همه جا درباره ی آن گفت و مظلومیت خاندان آل طه را جار زد، کلمات مقدسی که دنیا به بهانه ی خلقت ایشان خلق شد و چه کردند نامردمانی دنیا طلب با این انوار خدا... ان شاالله به دلتان بنشیند و ما را از دعای خیرتان فراموش نفرمایید ارادتمند....طاهره سادات حسینی.. 🖤🖤🖤🖤🖤
مظلوم ۱ 🎬: به نام خدا اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد... اتاق مملو از جمعیت بود، از هر طرف هیاهویی به پا بود، پیامبر با رویی زرد و چشمانی که از شدت تب به گود افتاده بود در صدر مجلس حضور داشت، یک طرفش علی نشسته بود و دست تبدار حبیبش را در دست داشت و غمی بزرگ در چهره اش موج میزد و سمت دیگر سلمان خیره به چهره ی ملکوتی مرادش، پیامبرش، تمام عشقش در این دنیای فانی بود. سلمان با هر نگاهی که به چهره ی نازنین پیامبر می کرد، قطره اشکی گوشه ی چشمش ظاهر می شد و قبل از اینکه اجازه ی خودنمایی پیدا کند، با گوشه ی دستارش آن را می گرفت، او نمی خواست اشکش را علی و زهرا ببیند چون از علاقه ی علی به محمد خبر داشت و می دانست زهرا جانش به جان پدر وصل است و اگر اشک سلمان را میدیدند، ناراحتیشان بیشتر میشد. سلمان خود را جلوتر کشید، او می خواست رایحه ی تن محبوبش را به جان کشد، او حس می کرد که زمان فراق فرا رسیده است. سلمان جلو تر آمد، دوست داشت سر رسول خدا را به سینه اش بچسپاند و بگوید: سلمان پیش مرگت شود مولا، خدا لعنت کند آن زن یهودی را که زهر به شما خوراند، زهری که کم کم و به تدریج بر جان پیامبر نشست، یهودیان شیطان هایی موذی بودند، آنها قصد جان پیامبر را کرده بودند اما از تقابل با مسلمانان می ترسیدند پس جوری پیامبر را مسموم کردند که مسلمانان نتوانند مسمومیت و شهادت ایشان را ثابت کنند و در نتیجه جنگی بین آنان در نگیرد از هر طرف چیزی بگوش می رسید که پیامبر دست زردش را بالا آورد... سلمان که متوجه این حرکت شد، بلند گفت: ساکت باشید، همگی سکوت کنید، گویا رسول الله سخنی برای گفتن دارند... با این حرف سلمان، جمعیت ساکت شدند و همه سراپا گوش تا ببینند پیامبر در آخرین ساعات زندگی اش چه می خواهد بگوید محمد نگاهی به جمع کرد و بعد نگاهش را به چهره ی علی دوخت، لبخندی روی لبانش نشست، انگار که علی قوت قلب محمد بود و محمد تکیه گاه علی...گویی محمد از چهره ی علی مدد میگرفت و علی از نفس محمد جان می گرفت. پیامبر دوباره نگاهش را به مردم دوخت و فرمود: می خواهم برایتان حرفی بزنم، سخنی بگویم، توصیه ای کنم که اگر به آن عمل کنید پس از من هرگز از صراط مستقیم منحرف نخواهید شد و بین شما تفرقه نخواهد افتاد... همه ی مردم چشم به دهان پیامبر دوخته بودند، عده ای می گفتند پیامبر می خواهد ما را به چه سفارش کند و عده ای زیر لب می گفتند: باز هم محمد می خواهد سفارش دامادش علی را بگیرد، آخر همین چند ماه پیش واقعه ی غدیر پیش آمده بود و مردم میدیدند و میشنیدند که روزی نبود که پیامبر غدیر و ولایت علی را گوشزد نکند و همیشه هم می گفت اگر می خواهید عاقبتتان به خیر شود ولایت علی را داشته باشید و به علی پشت نکنید زیرا ولایت علی اکمال دین اسلام محمدی ست و اسلام بدون ولایت علی، اسلام نیست. عده ای احساس خطر کردند و با اشاره آنها از گوشه کنار صدای حرف مردم بلند شد که سلمان با خشم گفت: ساکت باشید تا همه بشنوند مولایمان رسول الله چه می فرماید. دوباره جمع ساکت شد و پیامبر با صدایی که از شدت بیماری کم جان شده بود فرمود: آنچه که می خواهم به شما سفارش کنم آنقدر مهم است که باید آن را ثبت کنیم گرچه بارها به آن توصیه کرده ایم، اینک از شما قلم و کاغذی می خواهم که این سفارش را بنویسم تا بعد از من کسی گمراه نشود. در این لحظه... ادامه دارد... @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_پنجاه🎬: سلیمان بعد از آوردن نام خدا، به بلقیس هشدار داد و
🎬: ملکه ی سبأ که زنی هوشمند و آینده نگر بود و مخالف ویرانی و به زحمت افتادن مردم سرزمینش،پس رو به وزیرش گفت: می دانم که آمادگی هر نبردی را داریم و هر چقدر که طرف مقابلمان قوی باشد، باز هم امکانات و تجهیزات و افراد ورزیده داریم که در مقابلشان بایستیم، اگر ما در مقابل لشکر سلیمان پیروز هم شویم باز هم تلفاتی داریم و حتما قسمت هایی از سرزمین ما نابود می شود و مردانی کشته میشوند و زنانی بیوه و کودکانی یتیم خواهند شد و من می خواهم اگر به طور مسالمت آمیز این مسأله حل شود دیگر از جنگ چشم پوشی می کنیم. همه ی بزرگان سبأ نظریه ی بلقیس را پذیرفتند ولی باید از راهی وارد می شدند و با نقشه ای حساب شده دشمن را بدون خون ریزی به توافق بکشانند. ملکه بلقیس که بسیار زیرک بود، اندکی سکوت کرد، او می خواست فکری را که چند ساعت پیش ذهنش را مدام قلقلک میداد بر زبان بیاورد. پس رو به جمع کرد و گفت: من می خواهم یکی از بزرگترین و باارزش ترین گوهرهایی را که دارم به سلیمان ببخشم و از او بخواهم که این گوهر را سوراخ نماید تا نخی از آن رد شود، اینگونه من با یک تیر دو نشان می زنم، اولا اگر سلیمان دنیا طلب باشد و دنبال زر و زیور دنیا باشد از دیدن گوهری چنین باارزش مسرور می شود و خواهان جواهرات دیگری خواهد شد و این نشان می دهد که او در گفتار خود صادق نیست و خدا و خدا پرستی بهانه ای برای کشورگشایی اش است و دوم اینکه این گوهر طوریست که به هیچ طریقی سوراخ نمی شود و اگر سلیمان بتواند این گوهر را سوراخ نماید، حتما اعجازی در کار بوده و سلیمان پیامبری ست برحق که باید در مقابلش کرنش نمود. باز هم سرداران بلقیس حرف او را تصدیق کردند و به این طریق قاصدی از طرف ملکه ی سبا با صندوقچه ای گرانبها که حاوی گوهری بزرگ و بسیار با ارزش بود به سمت لشکر سلیمان رفت تا هدیه ی بلقیس را به سلیمان نبی برساند ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین مظلوم #قسمت ۱ 🎬: به نام خدا اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد
🎬: ابن عباس فریاد زد قلم و کاغذ بیاورید سلمان از جا برخاست که اطاعت امر رسول نماید، ناگهان شخصی از گوشه ای صدایش را بالا برد، او را همگان می شناختند پس دستش را تکان داد و گفت: قلم و کاغذ ما را چکار؟! مگر نمی بینید این مرد مریض است و از شدت بیماری به هذیان گفتن افتاده، پس لازم نیست چیزی حاضر کنید و سپس با اشاره ای نامحسوس به اطرافیان، دوباره همهمه ای ساختگی برپا شد. چهره ی پیامبر در هم کشیده شده و با صدای ضعیفی سخن می گفت اما آن همهمه ی ساختگی آنقدر بلند بود که کسی صدای پیامبر را نمی شنید. دیدن این صحنه برای سلمان سخت بود، نگاهش به نگاه معصومانه محمد و چهره ی مظلوم علی افتاد و دردی درون قلبش تیر کشید دستش را روی قلبش گذاشت و قدمی به جلو برداشت. باران اشک بی مهابا و بدون اجازه از چشمانش باریدن گرفته بود، سلمان را تاب ماندن در این مجلس نبود، مجلسی پر از ریا و نفاق که کلام رسول الله را هذیان می خواندند، آنها بارها و بارها از رسول خدا شنیده بودند که کلام رسول جز وحی منزل نیست، اصلا خداوند بارها فرموده بود که رسول الله جز سخن ما نمی گوید و حرف لغو و بیهوده از زبان معصوم نخواهید شنید و اینک به بهانه ی هذیان گفتن می خواستند محمد رسول الله را ساکت نمایند تا مردم متوجه نشوند که آخرین سفارش پیامبرشان چه بود گرچه خوب می دانستند که اینک مهم ترین مسئله ی محمد چیست و خوب می دانستند که محمد بارها گفته است دین اسلام بدون ولایت علی کامل نیست و... سلمان همانطور که سعی می کرد روی از جمع بگرداند از در خارج شد، پرده ی اشک جلوی دیدش را گرفته بود و گیوه هایش را پیدا نمی کرد. گوشه ی دستار سرش را بالا آورد و همانطور که اشک چشمانش را می گرفت گفت: الان چه وقت باریدن است....شاید فاطمه مرا با اینحال ببیند و دل دختر رسول خدا به درد آید. بالاخره گیوه ها را دید خودش را به آنان رساند و می خواست از جلوی اتاقی که مجاور اتاق رسول الله بود رد شود که صدای محزون فاطمه به گوشش رسید: برادرم سلمان! به کجا می روی؟! حال پدرم چگونه است؟! مگر از علاقه پدرم به خودت خبر نداری؟! اینک وقت رفتن نیست، برایم بگو این همهمه داخل اتاق برای چیست؟! سلمان سرش را پایین انداخت نمی خواست فاطمه از زیر عبا و روبنده اشک چشمان او را ببیند پس آرام گفت: یا بنت رسول الله! جان سلمان به جان رسول الله وصل است به خدا قسم حاضرم کل عمرم را فدای وجود نازنین محمد و علی کنم، اینک میروم و زود برمی گردم باید بروم...این هیاهو هم صدای عیادت کنندگان از رسول الله است که رسم ادب و عیادت از پیامبر نمی دانند و با بی نزاکتی تمام صدایشان را در محضر رسول الله بالا برده اند... سلمان این سخن را گفت، دیگر طاقت ماندن نداشت می ترسید بماند و باز هم چشمانش او را رسوا کند و با اجازه ای گفت و مستقیم به سمت در خانه رفت. سلمان نمی دانست کجا برود، اما گویا پاهایش خوب می دانستند او را کجا ببرند، آخر از روزی که به رسول خدا زهر خوراندند و ایشان بیمار شده بود، مأمن سلمان، نخلستان پشت مسجد النبی بود، آنجا می رفت و دلی سبک می کرد. سلمان داخل نخلستان شد، مثل همیشه کسی در اطراف نبود، پس رویش را به آسمان کرد و از ته دل فریاد زد: خددددددددا ، خدااااااا و اجازه داد تا اشک چشمانش بر کویر تفتیده دلش ببارد سلمان بار دیگر از سویدای دل فریاد زد: مظلومیت تا کجا؟! به خدا محمد بین مسلمانان هم غریب است، نگذاشتند...نگذاشتند سخنش را بگوید، به او گفتند هذیان می گویی، حرف بیهوده می زنی....خداوندا خودت میدانی که اگر محمد از دنیا برود، علی مظلوم...مظلوم تر می شود، خدایاااا به حرمت علی...محمد را به ما بازگردان....به خودت قسم اگر محمد آسمانی شود، فاطمه هم راه آسمان می جوید و علی.... دیگر گریه امانش را برید، سلمان روی خاک نخلسان زانو زد و سرش را بر خاک گذاشت و مانند طفل مادر مرده های های گریه می کرد. ادامه دارد... @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
کی شود ،مهدی بیاید، انتقام سیلی مادر ستاند....تقدیم به شما ....امیدوارم بر دلتان بنشیند. باز باران با بهانه، بی بهانه.... می شود ازدیده ی زینب روانه😭 باز هِق هِق مخفیانه.... کزستم های نامردان زمانه یادم آرد پشت آن در شد شکسته بازو و پهلوی مادر... یک لگد آمد به شانه بابِ من بردند زخانه مادرم ناباورانه درپی شویش روانه آخ مادر؛ تازیانه، تازیانه😭 باز باران با بهانه غسل و تدفین شبانه دید پهلو ،سینه و بازو و شانه وای مادر؛ گریه های حیدرانه😭 باز باران با بهانه... اشکهای کودکانه... روی قبری مخفیانه.... بازباران با بهانه بی بهانه گشته از دیده روانه... کودکانه... زینبانه... حیدرانه... غربتانه... مخفیانه... لرزیده شانه با بهانه,بی بهانه😭😭 التماس دعا... 🖤دلگویه.........طاهره سادات حسینی @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۲🎬: ابن عباس فریاد زد قلم و کاغذ بیاورید سلمان از جا برخاست که اط
🎬: بادی ور از گرد و خاک در کوچه پس کوچه های مدینه می وزید، بادی که خاک را در همه جا می پراکند گویا می خواست بگوید آهای اهل مدینه! آهای مسلمانان! آهای خلائق زمین! به هوش باشید که خاک عزا بر سرتان شده و اولین کلمه از کلمات مقدس آسمانی شد و دیگر در میان شما نیست. پیکر بی جان محمد صلی الله علیه واله در وسط اتاق بود، یک طرف فاطمه سر بر سینه ی حضرت رسول گذارده بود و یک طرف علی دل از محمد نمی کند، فرزندان تنها دختر رسول هم مانند جوجه هایی سرگردان دور پدر بزرگ می گشتند و گریه سرداده بودند. سلمان این صحنه را می دید و دلش ریش می شد او به یاد می آورد زمانی را که در عنفوان جوانی به عشق پیامبری که پیامبر آخرالزمان می خواندنش از دیار پارسی رهسپار حجاز شد، چه سختی ها کشید و آخرش تمام آن سختی ها با یک نگاه به چهره ی مولایش محمد، تبدیل به جامی عسل شد که در کامش ریختند، اما اینک پیکر بی جان رسول الله جلوی چشمش بود و سلمان آرزو می کرد کاش مرغ روح او هم همراه رسول به آسمان می رفت آخر دنیای بعد از رسول الله برایش معنایی نداشت ناگهان در این افکار نگاهش به علی مظلوم افتاد که مظلوم تر از همیشه اشک می ریخت و زیر لب گفت: سلمان باید بماند تا یاور علی باشد چرا که علی نفس و جان پیامبر است و پیامبر و علی هر از دو شجره طیبه هستند. سلمان سر در گریبان برد و اینک اشک هایش را آزادانه رها کرده بود تا جولان دهند. در این هنگام، علی نگاهی به زهرا انداخت، این درد برای بانویی باردار بسیار عظیم بود، آنهم فاطمه که جانش به جان پدر بند بود، علی دست زهرا را گرفت و می خواست حرفی بزند که درد او را التیام دهد، اما هیچ حرفی این درد را آرام نمی کرد، ام سلمه که استیصال علی را دید، زیر بغل زهرا را گرفت و او را بلند کرد و گفت: برخیز دخترم! برخیز مادر به فدایت شود، علی می خواهد رسول الله را غسل دهد، خوب نیست پیکر رسول الله بر زمین بماند. سلمان با این حرف ام السلمه از دریای غمش بیرون آمد و اطراف را نگاهی کرد، عجیب بود، اتاقی که ساعتی قبل مملو از جمعیت بود، حالا جز زهرا و علی و فرزندانش کسی نبود، یعنی مردم مدینه اینقدر بی معرفت بودند که پیکر عزیزی را با خانواده اش تنها گذارند؟! نگفتند که چه مصیبتی بر سر این خانواده خواهد آمد؟! سلمان هراسان از جا برخاست، باید میرفت تا ببیند چه خبر شده، باید میفهمید چرا هیچ کس اینجا نیست. سلمان از خانه بیرون زد، در کوچه مرغی هم پر نمیزد، نگاهش به درب مسجد افتاد، آنجا هم انگار سوت کور بود، یعنی چه شده؟! باد مرگ بر سر مردم مدینه فرو افتاده که در چنین لحظاتی خانه ی حضرت رسول و مسجد النبی خالی از مردم است. سلمان از کنار مسجد گذشت و کمی جلوتر چند نفر را دید که با شتاب به سمتی می روند. سلمان صدا زد: برادران چه شده و کجا می روید؟! یکی از مردها به عقب برگشت، او سلمان را خوب می شناخت، تمام اهل مدینه سلمان را می شناختند. مرد نفس زنان گفت: سلمان! مگر خبر نداری؟ پیامبر از دار دنیا رفته و عده ای در سقیفه جمع شده اند تا تکلیف جانشینی پیامبر را مشخص کنند. سلمان با شنیدن این حرف، زانوهایش شل شد،چشمانش سیاهی رفت هنوز داغ رسول الله بر جانش ننشسته بود که داغی سنگین تر روی شانه اش حس کرد، این..این مردم دغلکار خبرداشتند که رسول الله از دنیا رفته و به جای جمع شدن در مسجد به سمت سقیفه می روند تا هر کدامشان تکه ای از دنیای دون را به نیش کشند! سلمان توان حرکت نداشت، دستش را به دیوار کاهگلی پشت سرش گرفت و با بغضی شدید گفت: رسول الله که جانشینش را انتخاب کرده است، به امر خداوند انتخاب کرده، کسی که خدا برگزیده بود معرفی نموده چند صباحی پیش در غدیر خم اتمام حجت نمود، اینها به چه جرأتی می خواهند برای رسول الله جانشین انتخاب کنند در حالیکه خودشان به عنوان ولی بلافصل پیامبر با علی بیعت نموده اند. سلمان کنار دیوار زانو زد، این درد زیادی بزرگ بود، هنوز پیکر پیامبر روی زمین بود که اصحابش تیغ بر پیکر اسلام کشیده بودند و می خواستند اسلامی را که صد و بیست و چهار هزار پیامبر برایش زحمت کشیده بودند تکه تکه کنند و از راه اصلی اش منحرف نمایند. سلمان احساس خفگی می کرد، ناخوداگاه دستش به سمت گریبانش رفت و آن را چاک داد و همانطور که اشک از چهارگوشه ی چشمش می بارید گفت: حق است که بر این غم خون بگریم، خداوندا این خبر را چگونه به علی بدهم و بگویم مردم مدینه چه کردند و چگونه حق او را در حالیکه هنوز پیامبرشان کفن نشده بود غصب کردند، انگار آنها منتظر بودند تا محمد برود و کینه های سر به مهرشان را باز کنند.
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۲🎬: ابن عباس فریاد زد قلم و کاغذ بیاورید سلمان از جا برخاست که اط
سلمان دست به دیوار گرفت و با پاهایی لرزان از جا بلند شد، او می خواست به سقیفه برود و فریاد بزند چقدر شما حقیرید...چقدر دنیا طلبید وچقدر فراموش کار و بدعهدید که همهمه ای از روبه رو بلند شد و سلمان جماعتی را میدید که پیشاپیش آنها ابوبکر بود و جلوتر از ابوبکر، عمربن خطاب با شمشیری برهنه جلو می آمد، انسان با دیدن این صحنه گمان می کرد که جنگی در گرفته و عمر می خواهد برای جماعت جانفدایی کند که ناگهان صحنه ای دیگر جلوی چشمانش دید... ادامه دارد... @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
سلمان دست به دیوار گرفت و با پاهایی لرزان از جا بلند شد، او می خواست به سقیفه برود و فریاد بزند چقدر
🎬: سلمان به صحنه ی روبه رو خیره شد، چند مرد از کوچه می گذشتند که عمربن خطاب با شمشیر برهنه راهشان را گرفت و فریاد زد: دستتان را جلو بیاورید. یکی از مردها که ترسیده بود گفت: چه شده؟ ما گناهی نکردیم که سزاوار قطع دستمان باشد، عمر به ابوبکر اشاره کرد و گفت: نمی خواهم دستتان را قطع کنم، می خواهم شما با جانشین پیامبر،جناب ابوبکر بیعت کنید... آن مردها در بهت و حیرت نگاهی به ابوبکر کردند و می خواستند چیزی بگویند که فریاد خشمگین عمر بلند شد: مگر کر هستید؟! نشنیدید چه گفتم؟! جانشین پیامبر منتظر شماست، زود بیعت کنید وگرنه به زبان شمشیر با شما سخن خواهم گفت... سلمان تا این صحنه را دید به پس کوچه ی کنارش پیچید و دوباره زانویش شل شد و رو به آسمان نمود و گفت: خدای من! مگر دنیا چقدر ارزش دارد؟! هنوز پیکر بی جان پیامبر گرم است و بر زمین افتاده، که مهاجرین و انصار در سقیفه همانجایی که قبلا دو قبیله ی یهودی اوس و خزرج به شور می نشستند، جلسه گرفتند تا حقی را ناحق کنند، تا دینی را منحرف کنند تا امر آشکار خدا را نادیده بگیرند، آنها شتابان ابوبکر را بر مسندی نشاندند که از آن علی است و حالا با همان شتاب از مردم بیعت می گیرند و معلوم است که کارهایشان طبق برنامه است زیرا این شتاب باعث میشود عقلانیت مردم تحت الشعاع قرار بگیرد و در شرایطی نامطلوب بیعت کنند و جایی که عقل نباشد، ابلیس در آنجا پیروز است. خاک بر سر دنیا شده پس از محمد... جمعیت همه داخل مسجدالحرام شد، سلمان از پس کوچه بیرون آمد و می خواست به سمت خانه ی حضرت رسول برود پس می بایست از جلوی مسجد النبی رد شود. سلمان جلوی مسجد رسید و از دور ابوبکر را دید که بر منبر حضرت رسول تکیه داده است. قلبش گرفت، این دردی بود بدتر از درد فراق محمد، آخر دینی که محمد برایش زحمت کشیده بود حالا به ترفندی داشت از دست می رفت، خلیفه ی حقیقی مسلمین در حال غسل پیکر پیامبر بود و کسانی که ادعای یاوری حضرت رسول را داشتند اینک خود را خلیفه خوانده بودند، انگار می خواستند پیکر اسلام محمدی را همراه با پیکر محمد دفن کنند... سلمان کمی جلوتر رفت تا ببیند ابوبکر چه می گوید، حرفهای ابوبکر در ظاهر از اسلام و خدا بود و در حقیقت برای دنیا و غصب کرسی ای که از آن او نبود، او خطبه ی خلافت را به نام خود خواند و دستش را دراز کرد تا از مردم بیعت بگیرد. سلمان خیره به روبه رو بود که پیرمردی عصا زنان جلو رفت، پیرمردی که اثر سجده بر روی پیشانی اش همچون پینه ای صد ساله مشخص بود، گویا سالها در عبادت و نماز بوده است، پیرمرد جلو رفت و اولین کسی بود که دست ابوبکر را در دست گرفت و گفت: من با تو بیعت می کنم و از این بیعتم خشنودم و این شیرین ترین بیعت عمر من است و چه خوش روزیست امروز همانند «روز آدم» است پشت سر او مهاجرین و انصار یکی یکی جلو رفتند و بیعت کردند، دیدن این صحنه از طاقت سلمان بیرون بود پس با شتاب به سمت خانه ی حضرت رسول رفت ادامه دارد... @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤🖤
9.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مناظره جالب شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) در منابع اهل سنت