#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۱۰🎬: سلمان آه کوتاهی کشید و آخرین نماز صبحی را که به امامت پیامبر
#داستان_واقعی
#اولین_مظلوم
#قسمت۱۱🎬:
سلمان سلام نماز را داد که متوجه همهمه ای از بیرون مسجد شد، این روزها مدینه هر روز اتفاقی نو به خود می دید،گویی طوری برنامه ریخته بودند که اتفاق های هیجانی یکی پس از دیگری و پشت سر هم به وقوع بپیوندد،شاید رسیدن به نتیجه ی درخشان را حاصل همین هیجانات بیش از حد که عقلانیت انسان را از بین می برد، می دانستند.
سلمان سرجایش نشست و نگاهش به مهر جلویش بود اما تمام حواس و گوشش به جماعتی بود که تازه وارد مسجد شده بودند و به حضور خلیفه ی خود خوانده و رفیقش عمر رسیدند.
یکی از مردها با هیجانی زیاد در صدایش گفت: قربان! امری را که داده بودید انجام شد، تمام عمال دختر رسول الله را که بیش از دوهزار کارگر بودند از فدک بیرون کردیم و اینک تمامی مناطق فدک تحت نظر و در اختیار مأموران حکومت شماست.
سلمان با شنیدن این سخن قلبش مالامال درد شد، اینها چه می گفتند؟! به چه حقی مال و منطقه ای را که از آن حضرت زهرا و به نام ایشان بود تصرف کرده بودند؟!
فدک منطقه ی وسیعی بود که از یهودیان به پیامبر رسیده بود و پیامبر به امر خداوند آن را به حضرت زهرا هدیه داد و کل صحابه شاهد این قضیه بودند و آیه ای را که برای این هبه نازل شده بود همه به خاطر داشتند و حضرت زهرا پس از اینکه پدر گرامی ایشان، فدک را به او هدیه دادند، کارگرانی برای این منطقه وسیع گذارده بودند و درآمد بسیار زیادی که از این منطقه سرسبز و حاصلخیز به دست می آمد خرج مسلمین و نیازمندان می نمودند و حالا اینها با چه جراتی چنین جسارتی کرده بودند و مال یک زن را ناجوانمردانه به یغما برده بودند، انهم زنی که دختر رسولشان بود.
سلمان آه کوتاهی کشید و زیر لب گفت: براستی که در این کار حیله هایی نهفته است اول اینکه می خواهند دست زهرا را از فدک کوتاه کنند تا مسلمانانی که به خاطر کمک از درآمد فدک، دور علی و زهرا جمع شده بودند را متفرق کنند و دست زهرا را در این موقعیت حساس خالی از هر گونه پول نمایند و دوم اینکه پول هنگفتی را که از فدک به دست می آمد صرف مقاصد شوم خودشان کنند.
آنها حالا منتظر عکس العمل فاطمه زهرا می ماندند، اگر فاطمه در مقابل این غصب سکوت می کرد، انها این حرکت را به معنای پذیرفتن خلافت غصبی آنان در بوق کرنا می کردند و اگر فاطمه به خاطر این غصب اعتراض می کرد، در بین مردم چو می انداختند که فاطمه در ظاهر درد دین دارد و در باطن او هم مثل بقیه ی مردم دنیا طلب و دنیا دوست هست و چه بد مردمی بودند که می خواستند با زندگی و احساسات زنی داغدار که تازه پدر از دست داده بود و از قضا پدرش پیامبر قوم بود، بازی کنند.
سلمان فی الاحال این مکان و این افراد را نمی توانست تحمل کند، جایی که قبلا محل عبادت خدا بود اینک به کانون توطئه بر علیه دختر رسول الله و ولیّ بلافصل حضرت رسول تبدیل شده بود.
سلمان از جا بلند شد و به سمت خانه ی زهرا رفت، باید این خبر را به علی می رساند
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۱۱🎬: سلمان سلام نماز را داد که متوجه همهمه ای از بیرون مسجد شد، ا
#داستان_واقعی
#اولین_مظلوم
#قسمت۱۲🎬:
روز جمعه بود، وقت نماز جمعه، ابوبکر به عنوان خلیفه و امام جماعت بر منبر حضرت رسول تکیه داده بود و خطبه می خواند.
ناگهان در خانه ی حضرت زهرا باز شد و زهرا در حالیکه کوزه ای به دست داشت از خانه بیرون آمد تا از چاه آب وسط مسجد آب بردارد، شاید او مخصوصا این وقت را برای برداشتن آب انتخاب کرده بود.
فاطمه با قلبی پر از درد از جلوی مکانی که از انجا منبر مسجد در دید بود رد شد، جایی که در زمان پدر بزرگوارش هر وقت از انجا رد میشد، حضرت رسول را از منبر به پایین می کشاند و حضرت رسول به دختر خودش سلام می کرد تا همگان بفهمند و بدانند که زهرا عزیزترین موجود زندگی محمد است و همانطور که پیامبر حرمت دخترش را دارد بقیه ی امت هم باید احترام زهرا را داشته باشند.
ابوبکر چشمش به بانویی افتاد که با دیدن داغی بزرگ هنوز راست قامت و باصلابت درست مثل محمد قدم برمی داشت
ابوبکر که با چشم خود احترام و عشق رسول را به فاطمه دیده بود و البته مردم هم هر روز شاهد این احترام بودند، می خواست به مانند حضرت رسول عمل کند تا مردم نگویند خلیفه احترام دختر رسول را نداشته، پس با دیدن فاطمه، خطبه را قطع کرد و گفت: السلام علیک یا بنت رسول الله...
فاطمه اندکی بر جای خود ایستاد و بعد به سمت ابوبکر نگاه کرد و با لحنی محکم فرمود: شما کیستید و چرا بر منبر رسول خدا نشسته اید؟! مگر اینجا جایگاه شماست؟!
ابوبکر که انتظار چنین جسارتی از طرف زنی که داغدیده را نداشت، کمی سکوت کرد و بعد با صدایی لرزان گفت: م..م..من من را مردم به عنوان خلیفه بعد از حضرت رسول انتخاب کرده اند...
فاطمه سری به نشانه ی تاسف تکان داد و فرمود: خلیفه بعد از رسول را که خدا انتخاب کرده بود، مردم را چه به انتخاب ولیّ خدا؟!!! اینک سؤالی از تو دارم
ابوبکر که از این پاسخ فاطمه باز هم کم آورده بود، خواست که بحث را عوض کند با هیجان گفت:, بپرسید...هر آنچه می خواهید بپرسید..
فاطمه کوزه را پایین گذاشت و همانطور که از زیر چادر به او اشاره می کرد فرمود: آیا پیامبر خدا دزد بود؟! آیا رسول خدا از مال کسی دیگر به ظلم بهره برداری می کرد؟!
ابوبکر که نمی دانست انتهای حرف فاطمه به کجا می رسید گفت: استغفروالله، زبانم لال شود که اگر بخواهم چنین تهمتی به حضرت رسول بزنم که او از هر گناه و عیبی دور بود و او را قبل از اسلام محمد امین می خواندند...
فاطمه قدمی پیش گذاشت و با لحنی محکم تر و بلندتر فرمود: اگر پیامبر پاک بود چرا مالی را که پیامبر به من اهدا نمود غصب کردی؟ چرا فدک را از من گرفتی؟ چرا سربازان حکومت خودخوانده تان اینک به جای کارگزاران من، در فدک جولان می دهند.
ابوبکر دستپاچه شده بود، او هرگز نمی توانست در مقابل سخنان بحق فاطمه جوابی بدهد، اما رفیق شفیقش قبل از این واقعه او را آموزش داده بود و پیش بینی هر چیزی را کرده بود.
پس ابوبکر با صدایی که آشکارا می لرزید گفت: ما مالی را غصب نکردیم، فدک مال حکومت است چرا که پیامبران از خود ارث به جا نمی گذارند...
تا این حرف از دهان ابوبکر بیرون آمد، فاطمه با نهیبی فرمود: اولا فدک ارث نبود، فدک هبه بود از طرف رسول الله مگر تو نبودی و ندیدی که خداوند در آیه ۲۶ سوره اسرا به پیامبر امر کرد که فدک را به من ببخشد، ای ابوبکر! هدیه با ارث فرق می کند و عجیب است کسی ادعای خلافت بر مسلمین را بکند و فرق هبه و ارث را نداند
فاطمه چون محمد سخن می گفت، نفس ها در سینه حبس شده بود، عرق شرم روی پیشانی ابوبکر نشسته بود که فاطمه ادامه داد...
ادامه دارد
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۱۲🎬: روز جمعه بود، وقت نماز جمعه، ابوبکر به عنوان خلیفه و امام جم
#داستان_واقعی
#اولین_مظلوم
#قسمت۱۳🎬:
فاطمه ادامه داد: تمام این مردم شاهد بودند که رسول الله فدک را به من بخشید و گواهش هم آیات قران و بعد رو به جماعت نمود و گفت: ای جماعت مهاجرین و انصار، چرا ساکت شده اید؟! مگر نمی بینید که آشکارا به دختر پیامبرتان ظلم می شود و حق او را از دستش درآورده اند شما که شاهد این اهدای هدیه بوده اید...
مردم همه سربه زیر افکنده بودند، حتی بعضی از شانه ها لرزان بود و مشخص بود طرف گریه می کند
چون هیچ کس چیزی نگفت انگار اعتماد به نفس ابوبکر به او برگشت و با لحنی حق به جانب گفت: اگر تو دو شاهد بیاوری که پیامبر فدک را به تو بخشیده، هم اینک قباله ی فدک را به تو خواهم داد.
فاطمه باز رو به جمع کرد و فرمود: ای مردم که سر در گریبان نموده اید! شما همه شاهد این بخشش بودید، آیا دو مرد بین شما پیدا نمی شود که به واقعه ای درست و حقیقی شهادت دهند، آیا مردی در میان شما نیست که ندای دختر رسول الله را لبیک گوید؟!
انگار که ابلیس بر دهان همگان مهر زده بود، در این هنگام که مردانگی نایاب شده بود و مردی در بین جماعت نبود، مردترین مرد دوران پا به میدان گذارد، درب خانه ی زهرا باز شد، امیرالمؤمنین علی علیه السلام بعد از چندین روز که از شهادت رسول الله میگذشت برای اولین بار پا از خانه بیرون نهاد و با لحنی حیدرانه فرمود: من شاهدم! همانا که به حکم آیه قران و امر خداوند، حضرت رسول الله جلوی دیدگان تمام صحابه در همین مسجد فدک را به دختر خویش بخشید و قباله ی آن را تقدیم زهرای مرضیه نمود.
ابوبکر نگاهش به مردی بود که در نایابی مردانگی، از کنج عزلت بیرون آمده بود تا حقی ناحق نشود..
فاطمه باز بین جمع نظری انداخت و فرمود: این میدان یک مرد دیگر می خواهد تا قد علم کند.
باز هم کسی از ترس حکومت نوپای غاصب، پا به میدان نگذاشت
در این هنگام صدای زنی، مردانه از میان بلند شد: خاک بر دهانتان که ابلیس به آن مهر زده است، ای ابوبکر من هم شهادت می دهم که حضرت رسول فدک را به بانویم زهرا بخشید، او کسی جز ام ایمن نبود.
ابوبکر نگاهی به فاطمه و علی کرد و گفت: شهادت علی درست نیست چون او شریک توست و شهادت شریک در شرع مقدس، قابل قبول نیست، ام ایمن هم چون زن است شهادتش قابل قبول نیست.
فاطمه سری تکان داد و فرمود: تو می خواهی حکم شرع را به من که عمری شرع و دین در گوشم خوانده اند یاد بدهی؟! ابوبکر این مسأله را یاد بگیر بعد نظریه ارائه بده، اول اینکه آنچه که در شرع گفته اند به عنوان شهادت شریک، منظورشان شریک مالی و شریک کاری ست، همه می دانند که فدک را من اداره می کنم و علی در این کار شریک من نیست، علی شریک زندگی و همسر من است، پس شهادتش درست است، دوم اینکه گفتی شهادت یک زن درست نیست، حکم شرع چنین است اگر زنی به تنهایی شهادت دهد درست نیست اما وقتی شهادت یک زن توأم با شهادت یک مرد باشد، پس شهادت آن زن درست است.
ابوبکر که از اینهمه تیزبینی و هوش و فراست فاطمه سردرگم شده بود گفت: حرف همان است که گفتم، شهادت این دو باطل است، پس حکم آن است که فدک به دست حکومت برسد. چرا که پیامبران ارثی از خود به جا نمی گذارند.
همه جا سکوت بود، ابوبکر که فکر می کرد فاطمه را از زبان انداخته گفت: پس وقتی پیامبران ارث به جا نمی گذارند دیگر حرفی به جا نمی ماند.
فاطمه آشکارا برآشفت و فرمود: به خدا قسم که این حدیث جعلی ست و پیامبر حرفی خلاف قران نمی زند و تو خودت آیا قران نخوانده ای آنجا که خداوند میفرماید: و سلیمان از داوود ارث می برد، پس چرا حدیثی خلاف آیه قران می گویی؟! تو چطور خلیفه ای هستی که آیات قران را انکار می کنی؟!
در این هنگام ابوبکر که در مقابل دلایل روشن و بیان شیوای فاطمه انگار در بن بستی عجیب قرار گرفته بود گفت: باشد...هنگام عصر به مسجد بیایید تا قباله ی فدک را به شما دهم
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#داستان_واقعی
#اولین_مظلوم
#قسمت۱۴🎬:
دم دم های عصر بود،حضرت زهرا در میان جمعی از زنان بنی هاشم وارد مسجد شد و به سمت منبر که ابوبکر روی ان نشسته بود رفت، تعدادی از مردم دور منبر را گرفته بودند.
ابوبکر به محض ورود حضرت زهرا دستور داد تا قلم و کاغذی اوردند و قباله ی فدک را نوشت و مهر و امضا کرد و به فاطمه داد.
فاطمه قباله را گرفت از مسجد خارج شد، درست چند قدم مانده به در خانه اش عمر که گویا خبرها به او رسیده بود راه فاطمه را سد کرد و با بی احترامی فریاد زد: آن کاغذ چیست در دست داری؟!
حضرت زهرا فرمودند: قباله ی ملکی ست که شما به ناحق غصب کرده بودید.
عمر که مردی تندخو بود از کوره در رفت و قباله ی فدک را از دست زهرای مرضیه بیرون کشید و پیش چشم دختر رسول الله آن را پاره کرد و گفت: فدک مال حکومت است و شما نمی توانی هیچ ادعایی داشته باشید.
حضرت زهرا لب به اعتراض گشود که ناگهان دست عمر بالا رفت و بر صورت زنی نشست که کل عالم برای وجود نازنینش خلق شده بود،گویی تن فرشته های آسمان از این جسارت می لرزید.
حضرت زهرا بیش از این توقف نکرد چون خوب میدانست مردی که حرمت ناموس پیامبر را شکست هر کاری و بی حرمتی از او بر می آید، داخل خانه شد.
مولا علی مشغول سامان دادن به قران بود که حضرت زهرا روبه رویش نشست و فرمود: یا ابوالحسن! چرا کنج عزلت برگزیده ای و در خانه نشستی و داخل کوچه هر کس و ناکسی به من جسارت می کند؟! آیا روا نیست بر این درد از جای برخیزی؟!
مولا علی سرش را بالا گرفت و در همین لحظه صدای اذان از موذنه مسجد بلند شد، گویا خداوند می خواست به کمک علی بیاید.
علی با محبت نگاهی به فاطمه کرد و گفت: اگر تو بخواهی من قیام می کنم ولی بدان اگر من قیام کنم این اذانی را که میشنوی دیگر هیچ کجا نخواهی شنید و نامی از رسول الله نخواهد بود و این جماعت ابایی از کشتن من و تو و فرزندانمان ندارند و با رفتن ما اسلامی که پدرت رسول خدا مرارت ها برایش کشید از میان خواهد رفت و این توصیه ی حضرت رسول است که خویشتن داری کنم.
در این لحظه اشک از چشمان زهرا جاری شد و گفت: جان من فدای دین پدرم، همان که صلاح است انجام بده، اما من به پاخواهم خواست اسلام نباید منحرف شود و ولایت شما که اکمال دین خداست نباید به یغما رود حتی به قیمت جانم شده از آنها دفاع می کنم و با زدن این حرف از جا برخواست و به سمت مسجد رفت.
وقت نماز بود و جمعیت در مسجد موج میزد، ابوبکر پیشاپیش مردم نشسته بود، فاطمه روی خود را از او و کسانی که دوره اش کرده بودند برگرداند وجلوی جمعیت رفت و با بسم الله الرحمن الرحیم شروع به خواندن خطبه ای کرد که در تاریخ به نام «فدکیه» شهرت گرفت.
حضرت زهرا چون استادی حاذق و سخنرانی ماهر از نعمات خدا گفت، از نماز و روزه و حج و زکات گفت، از تولی و تبری گفت و از ولایت مولا علی گفت از حقی که از امیرالمومنین غصب شده بود و از قباله ای که پاره شده بود گفت، فاطمه گفت و گفت و گفت تا جایی که صدای هق هق جماعت بلند شد، انگار که رسول الله از آسمان به زمین نزول نموده بود و خطبه می خواند.
کلام فاطمه تلنگری بر وجدان های غفلت زده بود و همه دیدند که جمعیت یکی یکی از میان صف هایی که قرار بود به امامت ابوبکر نماز بخوانند جدا شدند و به سمت خانه ی زهرا رفتند..
تاریخ گواه است که آن روز تعداد دوازده نفر از نخبگان و سران قبایل عرب در خانه ی مولا علی جمع شدند و از بیعتی که با ابوبکر کرده بودند اظهار پشیمانی کردند...
فاطمه قیامش را شروع کرده بود،باید او را ساکت می کردند، باید او را از نفس می انداختند.
کسی گریه ی فاطمه را تا این لحظه ندیده بود اما این بانوی با فراست می خواست از هر طریق ممکن مردم را بیدار کند پس از راه دیگری نیز وارد شد تا انقلاب فاطمی شکل بگیرد پس...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_پنجاه_نه🎬: صرح به سرعت چشم بهم زدنی از زمین کنده و ناگهان
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_شصت🎬:
بلقیس با ایمانی قلبی و یقینی عمیق به خداوند یکتا به سمت سرزمینش بازگشت، او هر چه را که دیده بود برای مردمش بازگو کرد و سرزمین بزرگ سبأ هم یکتا پرست شدند
اما عصر سلیمان نبی بسیار حساس بود، چون اجنه با قدرت جادوگری زیاد در مقابل سلیمان قد علم کرده بود و مقدر خداوند بود که سلیمان را به انواع قدرت ها تجهیز کند تا در مقابل دنیای اجنه و سحر و ساحری بایستد تا همگان ببینند که قدرت اصلی از آن خداوند است.
زمان حضرت سلیمان پر از راز و رمز و شگفتی بود و همانطور که گفتیم او ماموریتهای بزرگی نیز بر عهده داشته است که لازمه ی آن دارا بودن امکانات وسیعی از جانب پروردگار بود و خداوند این عصر را عصری اعجاب انگیز قرار داد بطوریکه برای مایی که از آن عصر داستان هایی می شنویم قابل باور نیست و مانند فیلم های تخیلی می ماند اما این داستان ها واقعیت داشت.
از جمله امکاناتی که خداوند به سلیمان نبی عنایت نمود میتوان به این موارد اشاره کرد که ایشان اختیار اجنه و شیاطین را در اختیار داشت، باد، پرندگان و حیوانات مسخر او بودند و آهن نرم شده و سرچشمه مس و گله ای از اسبان عجیب تحت اختیار ایشان بود.
گروه اخر اسب هایی عجیب بودند که وصف این اسبها در قرآن این گونه است که اسبان نجیبی که بر سه دست و پا می ایستادند و از یک پا سر سم خود را به زمین میگذاشتند.
نیک رفتار و تندر و بودند و برخی گفته اند اسبان بال داری بودند که از دریا آمده بودند.
داشتن این اسب ها برای جنگهای سلیمان امکان فوق العاده ای محسوب میشد.
درباره این اسبان و سلیمان روایتی وجود دارد که می گوید
در عصر گاهی، سلیمان مشغول بازدید از این اسبان بود و اعلام کرد که این اسبا ن را از جهت استفاده در راه جهاد و به خاطر خدا دوست دارم . هنگامی که بازدید این اسبان به اتمام رسید به علت جالب و عجیب بودن آن ها، درخواست بازگشت و بازدید دوباره آنها را کرد و اسبان بازگشتند.
و در همین اثنا که مشغول بازدید این اسبان عجیب بود، محو اعجاب آن ها شده بود که فضلیت نماز عصرگذشت، پس سلیمان نبی درخواست بازگشت خورشید را کرد تا نمازش ر ا در وقت خود بخواند و به واسطه زیبایی و قدرت این اسبان فوت یک مستحب برای سلیمان اتفاق افتاد و سلیمان به خاطر فوت مستحب استغفاری بسیار کرد.
سلیمان این اسب های بالدار را تجهیز نمود تا برای رویارویی با جنیانی که در مقابل او قد علم کرده بودند، امادگی کامل داشته باشند
ادامه دارد..
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۱۴🎬: دم دم های عصر بود،حضرت زهرا در میان جمعی از زنان بنی هاشم وا
#داستان_واقعی
#اولین_مظلوم
#قسمت۱۵🎬:
اینک حضرت زهرا به پا خواسته بود و می خواست تمام قد از اسلام ناب محمدی و ولایت ولیّ بلا فصل رسول الله دفاع کند.
خطبه های غرای فاطمه کار خود را کرد و تلنگر به بعضی از مردم غفلت زده بود، اما دستگاه حکومتی بیکار ننشست و می خواست به هر طریقی فاطمه را خاموش کند و اینبار فاطمه از راهی دیگر وارد شد.
تا آن روز هیچ کس گریه ی فاطمه را ندیده بود، حال عوامل حکومتی مانع ایجاد مجلسی میشدند که فاطمه در آن خطبه بخواند و فاطمه روزها بر سر مزار پدرش حاضر میشد و گریه و شیون می نمود و زن های مدینه که برای زیارت قبر پیامبر به آنجا می آمدند دور فاطمه جمع میشدند و فاطمه نوحه سرایی می کرد و از زحمت هایی که پدرش برای اسلام کشید می گفت و از سفارش های پیامبر درباره دین و ولایت امیرالمومنین می گفت و سپس با گریه و ناله ادامه میداد که کجایی یا ابتاه تا ببینی که امتت عهدی که با تو در غدیر بستند را شکستند و بیعتی جعلی جایگزین آن کردند و امام جامعه را خانه نشین کردند
زن های مدینه همراه این نوحه سرایی ها ناله میزدند و وقتی به خانه هایشان مراجعه می کردند، از صدق گفتار حضرت زهرا و نفاق امت می گفتند و مردانشان را مجبور می کردند تا دست از بیعت با ابوبکر بردارند و کم کم خبر این عزاداری و گریه های روشنگرانه و هدفمند حضرت زهرا به گوش عوامل حکومتی رسید.
صبح زود بود و زهرا مطابق این چند روز بر سر مزار پدر حاضر شد و ناگهان گروهی از سربازان حکومت او را دوره کردند و پیام دولتیان را به زهرا رساندند: ای دختر رسول الله، گریه و شیون های تو باعث میشود که مجالس وعظ و درس در مسجد درست شنیده نشود، اصلا این کار تو حوصله ی مردم را سر برده و آنها را ناراحت کرده اند، اگر می خواهی گریه کنی، یا شب گریه کن و یاروز و در ضمن جایی غیر از مزار رسول الله گریه کن و دیگر حق نداری به اینجا بیایی و شیون سر دهی...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۱۵🎬: اینک حضرت زهرا به پا خواسته بود و می خواست تمام قد از اسلام
#داستان_واقعی
#اولین_مظلوم
#قسمت۱۶🎬:
حالا حضرت زهرا از گریه بر مزار پدر محروم شده بود، اما او محکم و باصلابت مانند پدر بزرگوارش بود و این قبیل سیاست های خبیثانه نمی توانست او را از ادامه ی راهش بازدارد، پس بقیع را برای عزاداری روشنگرانه انتخاب کرد و حضرت علی، این اولین مظلوم عالم، جایگاهی با شاخ و برگ درختان خرما در بقیع درست کرد که زهرایش در آنجا عزاداری کند و مردم نام آنجا را «بیت الاحزان» گذاشتند.
در بقیع منطقه ی فعالیت وسیع تر بود، چون مزار پیامبر به اندازه ی یک اتاق کوچک بود و جمعیت زیادی نمی توانست در خود جای دهد، اما بقیع منطقه ای وسیع بود که هر روز افرادی برای دفن عزیزانشان و سر زدن به قبور امواتشان به آنجا می آمدند و از طرفی در مدینه دهان به دهان گشته بود که زهرا در بقیع بیتوته کرده و مجلس عزای پدر بر پا می کند و روزانه صدها نفر به بقیع می آمدند تا هم از سخنان و وعظ های زهرا استفاده کنند و هم با او هم ناله شوند و این شروع یک انقلاب جدی بود که زنان در رأس آن قرار داشتند.
اما عوامل و نفوذی های حکومت همه چی را زیر نظر داشتند و از این ریزبینی و فراست زهرا سخت عصبانی بودند، پس جلسه ای پنهان برگزار کردند، باید راهی پیدا می کردند تا زهرای مرضیه را خاموش می نمودند.
بحث بالا گرفته بود و هر کسی چیزی می گفت، یکی از ترور حرف میزد و دیگری از زور و سر نیزه که نفر سوم از جا بلند شد و گفت: برای خاموش کردن فاطمه، باید علی را به میدان بکشانیم، باید او را مجبور کنیم که با خلیفه بیعت کند و وقتی علی با خلیفه بیعت کرد دیگر فاطمه نمی تواند روی مساله ولایت علی مانور دهد و مدام مردم را تحریک کند تا بیعتشان با ابوبکر را بشکنند.
این نظر مقبول همه افتاد و زمزمه های حمله به خانه ی علی در میان جمع افتاد
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_شصت🎬: بلقیس با ایمانی قلبی و یقینی عمیق به خداوند یکتا به
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_شصت_یک🎬:
سلیمان نبی توانست تمام متمردین و اجنه و شیاطین طغیان گر را به بند کشد و از آنها برای ساخت و سازهای مختلف استفاده می کرد و شیاطین و اجنه چه می خواستند و چه نمی خواستند، مجبور بودند که برای پیشبرد اهداف پیامبر خدا فعالیت کنند زیرا هر کس که خلاف امر سلیمان عمل می کرد به شدت مجازات می شد و عبرتی برای سایرین بود تا حساب کار دستشان بیاید.
سلیمان نبی قالیچه ای بسیار بزرگ داشت که چندین فرسخ بود و وقتی با لشکرش بر روی آن می نشست، باد او را به اطراف و اکناف و هر کجا که سلیمان اراده می کرد می برد.
روزی از روزها سلیمان نبی سوار بر قالیچه بر فراز آسمان به پرواز درامد تا از ملک خویش سرکشی کند.
در بین راه ناگهان باد شدید شد و قالیچه در هم می پیچید و سواران برقالیچه به این طرف و آن طرف پرت می شدند و تعادل خود را نمی توانستند حفظ کنند.
سلیمان از این اتفاق متعجب شده بود و بیم آن داشت که از آسمان سقوط کند و پس از باد علت این امر را پرسید.
باد بعد از تلاطمی شدید، قالیچه را روی زمین فرود اورد و گفت: ای سلیمان! شما بر فراز سرزمینی قرار داشتید که قرار است در آینده خون خدا را در این سرزمین به زمین ریزند و کلمه ی پنجم از کلمات مقدس را در حالیکه در کنار شطی پر از آب است تشنه لب و زنده زنده ذبح می کنند.
باد شروع به خواندن روضه ی حسین کرد و سلیمان اشک دیدگانش روان شد و همانطور که بر سر و سینه میزد و در غم حسین اشک می ریخت دستانش را به آسمان بلند کرد و فرمود: خداوندا یزید و سپاهیان و همراهان آنها را لعنت کن و پس از برپایی مجلس روضه، دوباره سوار بر قالیچه شدند و به پرواز درآمد.
دوران سلیمان نبی، دورانی شکوهمند از حکومت مؤمنان بود، دورانی که تقریبا دین اسلام و احکام خدا اقامه شد و منافقین دوران که عموما بازمانده های گروه سامری بودند، از ترس سلیمان مهر سکوت بر لب زده بودند و نمی توانستند کوچکترین حرکتی بر خلاف اوامر سلیمان نبی انجام بدهند و البته مترصد لحظه ای بودند که در نبود سلیمان، قد علم کنند و در جامعه سروری نمایند تا اینکه...
ادامه دارد..
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕🌤🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_شصت_یک🎬: سلیمان نبی توانست تمام متمردین و اجنه و شیاطین طغ
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_شصت_دو🎬:
گروه ابلیس و ابلیس صفتان به حاشیه رفته بود و میراث داران سامری که در بنی اسرائیل به عنوان جبهه اصلی شیطان بودند به دلیل قدرت حضرت سلیمان و اعجازهای مافوق تصور ایشان و در اختیار نداشتن اجنه، مورد استضعاف قرارگرفته بودند و فرصت ظهور و بروز جدی را پیدا نمی کردند و اصلا جرأت عرض اندام و خود نمایی به خود نمی دادند.
زیرا آنها در هر کاری به قدرت اجنه شیطانی تکیه می کردند و در این زمان جنیان در خدمت حضرت سلیمان بودند و البته جنیان متمرد که از خدمت سرباز می زدند و بسیار خبیث بودند در غل و زنجیر به سر می بردند پس گروه شیطان پرست سامری مجبور به سکوت و نفاق و سازش بودند
و در این زمان اوج شکوفایی اسلامی بود و اقامه دین خداوند که رویای مومنان بود، در زمان حضرت سلیمان تا حد قابل قبولی تحقق پیدا کرده و حجت بر همه تمام شده بود، وقایع گوناگون دست به دست هم داده بود که حکومت الهی سلیمان نبی بدرخشد و از طرفی ایمان آوردن ملکه سبا که حاکم سرزمین وسیعی در روی زمین بود و الحاق آن سرزمین به ملک سلیمان نیز باعث افزایش اقتدار شده بود و همچنین انتشار این اخبار بین مردم و معجزه دانستن آن به این اقتدار می افزود و آصف بن برخیا نیز به عنوان آورنده تخت بلقیس و اعجازی که از عهده ی جنیان نیز بر نمی آمد، در بین مردم معروف شده بود، این دوران، دورانی بسیار رؤیایی بود که البته گوشه ای کوچک از دوران ظهور حضرت حجت بن الحسن را به نمایش می گذاشت.
ترکیب تمام تلاشهای حضرت موسی تا زمان سلیمان مقدمه ای برای استقبال از پیامبر آخر زمان بود و این مطلب بارها و بارها توسط پیامبران مختلف گفته شده بود و عهدهای بسیاری از بنی اسرائیل گرفته شده بود که هدف و رؤیای اصلی پیامبران بنی اسرائیل، آماده سازی زمینه ی ظهور و بروز پیامبر آخر الزمان که از بنی اسماعیل بود، می باشد و این اصل مهم همیشه به مردم بنی اسرائیل گوشزد می شد تا زمانی که اولین کلمه از کلمات مقدس تجلی پیدا کرد، مردم بنی اسرائیل خود را به ایشان برسانند و در لشکر پیامبرآخرالزمان سربازی کنند تا دین کامل الهی که اسلام ناب محمدی بود جهانی شود.
سلیمان به عنوان آیه و علامتی برای کلمات و تجلی بسم الله الرحمن الرحیم بود و اتمام حجت کاملی برای اقامه دین اتفاق افتاده بود.
حالا کم کم حضرت سلیمان به آخر عمر خود نزدیک میشد و در این زمان شاهد رویارویی دو جریان مومنان به نمایندگی آصف با هدف احیای دین و منافقان به نمایندگی ابلیس با هدف احیای جادو هستیم.
اما مطلب مهمی در اینجا بود آنکه تا زمانی که اجنه آزاد نشوند و در اختیار ابلیس و کافران قرار نگیرند گروه منافقان که دارای قدرت جن پایه بودند کاری از پیش نمیبردند، پس تمام تلاش ابلیس این بود به طریقی جنیان خبیث را از بند حضرت سلیمان آزاد سازد تا به امداد کافران و منافقان جامعه بشتابند و جلوی تحقق اقامه ی کامل دین الهی را بگیرند و مذهب ابلیسی را جایگزین آن کنند.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
حاجمحمود کریمینماهنگ جل الخالق.mp3
زمان:
حجم:
1.4M
🔊 #صوتی | تنظیم #استودیویی
📝 جل الخالق
👤 حاجمحمود #کریمی
🌺 ویژه ولادت #حضرت_زهرا و روز مادر
❤️ #پیشنهاد_دانلود
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_شصت_دو🎬: گروه ابلیس و ابلیس صفتان به حاشیه رفته بود و میرا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_شصت_سه🎬:
گروه سامری که جرات فعالیت آشکار را به خود نمیدادند، در پنهان و پستوهای خانه ها در گوش مردم می خواندند که قدرت اجنه از هر چیزی بالاتر است آنها از علم غیب اجنه داستان سرایی ها می کردند و به مردم می گفتند که اگر از اجنه پیروی کنند، آینده را برای آنان چون روز بیان می کنند و بعضی مردم همفریب این حرفها را می خوردند، پس خداوند اراده کرد تا به طریقی این دروغگویان را رسوا سارد.
خداوند وفات سلیمان را به عنوان علامتی بر ضعف جریان سامری قرار داده بود.
روزی از روزها سلیمان که حالی خوش داشت به یاران خود اعلام کرد که قصد رفتن به قصر بزرگی که مشرف به اورشلیم بود را برای عبادت دارد و امر کرد که کسی همراهش نباشد و آصف بن برخیا را به جای خود گذاشت و سپس راهی قصر مورد نظر شد تا به بالکن آن قصر برود و برای نظارت بر انجام کارها و اعمال اجنه ای که به بند کشیده بود آنجا توقف کند و باز تاکید کرد که کسی مزاحم او نشود.
صبح زود در حالیکه عصای خود را در دست داشت و اطراف را با تیز بینی از نظر می گذراند رهسپار قصر شد و وقتی داخل قصر رفت در بدو ورود جوان خوش سیمایی را دید با تعجب به او چشم دوخت و سپس با عتاب به او گفت: مگر نشنیدی که دستور دادم تا تنها باشم و کسی مرا همراهی نکند پس چه کسی اجازه ورود را به تو داده است؟!
جوان با لبخندی ملیح پاسخ داد: من کسی هستم که برای ورود به جایی از
کسی اجازه نمی گیرم، همانا وقتی اراده خداوند بر ان تعلق گیرد که در جایی حاضر باشم، در چشم زدنی خود را به آنجا می رسانم.
ملک الموت خود را معرفی کرد وسپس همانطور که سلیمان چشم به صحنه ی پیش رو داشت، جان سلیمان را در همان حالت ایستاده درحالی که به عصایش تکیه داده بود ستاند. سلیمان تا زمانی طولانی که خواست خدا بود و نزدیک یک سال به طول انجامید بی جان در همان حالت باقی ماند و همه فکر میکردند که او زنده و در حال نظارت به امور است.
بعد از مدت طولانی در بین مردم،حرف های مختلف زده میشد و هر کسی بر اساس درک خودش از امور نظریه ای میداد و عده ای او را خدا می نامیدند چون شنیده بودند مدتهاست سلیمان چیزی نخورده و نمیخوابد و خسته نمی شود و گروهی دیگر نیز به او نسبت جادوگری میدادند اما مومنان معتقد بودند که سلیمان بنده خداست.
خداوند برای اتمام این اختلاف نظر ها بین مردم موریانه ای را برای خوردن عصای او فرستاد و موریانه عصا را جوید و مأموریتش را انجام داد و سپس سلیمان به زمین افتاد و مردم تازه فهمیدند که سلیمان از دنیا رفته است و اجنه که ادعای داشتن علم غیب را داشتند با این اتفاق دچار تحقیر شدند
چرا که مدت ها با عذاب در حال کار برای فردی که اصلا جان در بدن نداشت بودند.
بعد از خبر دار شدن اجنه از مرگ سلیمان تعداد زیادی که ایمان نداشتند و مجبور به اطاعت از او شده بودند فرار کردند.
ملک سلیمان در خلاء قدرتی قرار گرفته بود هرچند اتمام حجت شده بود که ادعای قدرت داشتن جادو گران در برابر قدرت خدا واقعی نیست، اما چند مسئله کار را سخت کرده بود.
حزب نفاق مشغول تخریب شخصیت سلیمان و ایجاد تردید و شک نسبت به پروژه خدا و خود سلیمان بودند.
آن ها بعد از اعلام مرگ سلیمان جلسات زیادی را با خواص و نخبگان اجتماعی برگزار کردند.
تمام آنها دارای حسادت پنهان و تکبر نسبت به کلمات مقدس بودند و با استفاده از این نکته در بین مردم پخش میکردند که بنی اسرائیل به عنوان نژاد برتر است و صرف اسرائیلی بودن بدون نیاز به ایمان و انجام فرائض باعث رستگاری میشود و ما وارث زمین خواهیم بود.
سنت الهی امتحان همیشه و در هر زمانی وجود داشته است و در این برهه از زمان قدرت هنوز به وصی سلیمان منتقل نشده بود و شیطان نیز در حال برنامه ریزی فتنه ای برای انحطاط ملک سلیمان در اوج اقتدار بود...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨