eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.2هزار دنبال‌کننده
317 عکس
298 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
باید اذعان کنم که سناریو داستان شاهزاده ای درخدمت ، آنچنان جذاب هست که مخاطب را خواه نا خواه به دنبال خود می کشد و واقعیت هایی را خواهیم گفت که شاید تا به حال نمی دانستیم و یا از کنار ان بی توجه عبور می کردیم ، این واقعیت ها پاسخ دندان شکنی ست بر شبه هایی که وهابیت خبیث برای کمرنگ کردن مکتب پراز نور شیعه در اذهان عموم می اندازند.... ان شاالله با همراهیتان باعث دلگرمی ما و با تبلیغ این واقعیت ها باعث دلگرمی حجت زنده خدا، مهدی زهرا سلام الله، گردید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کرونا تابهشت ۱۰۱ 🎬: من وعلی به خانه مان که درنجف اشرف بود نقل مکان کردیم,البته علی,همیشه در لشکر ودرخدمت حضرت است ومنم همینطور,وقتی میخواهیم کمی استراحت کنیم به منزل خودمان میایم,علی میگه باید طبق نقشه ی حضرت خونه مان را دوباره از نو بسازیم ,اما به وقتش,الان باید پایه های حکومت را قوی کنیم,گرچه حضرت تمام امور راهمراه هم پیش میبرد ازطرفی لشکر شعیب را به دنبال سفیانی روانه کرده تا انها رابه سزای اعمالشان برساند,ازطرفی داروهای شفابخش تهیه به تمام دنیا میفرستد,ازطرفی تعلیم قران وعلوم دنیا را دردستورکار دارد وهمین چند روز پیش پروژه ای را در دستور,ساخت قرار داد تانهری از پشت قبر مطهر امام حسین ع را به سوی غریین راه بیاندازد واز انجا به نجف برسد وبین راه پل ها و اسیابهای فراوان ساخته میشودتا به صورت مجانی گندمهای ملت را ارد کند ودراختیار انان قرار دهدوتمام این بیابان پهناور با علم وپیش بینی امام کشتزارهایی بزرگ برای کشت انواع ارزاق مردم میشود ... اما امروز روز خاصیست,علی بعداز مدتها انتظارمن,امرکرده کل خانواده به عراق ونجف مهاجرت کنند ,وهمه درکنارهم ودرلشکر مهدی زهراس خدمت کنیم,امروز,با پرواز غروب ,قراراست طارق وعماد وابوعلی وخاله وبچه های عزیزم بعداز,مدتها دوری به نجف بیایند,هیچ کس از وجود علی مطلع نیست.... نمیدانم چه طوری بودن علی را برایشان بازگو کنم,دل در دلم نیست,اما علی همه چی رابه عهده ی,خودم قرار داده,اخه من درست است که زن هستم اما این چندین ماه در محضر حضرت درسهایی گرفتم که به گفته ی امام صادق ع:میتوانم مانند مردان فکر کنم,عمل نمایم وحتی,قضاوت کنم... الان درفرودگاه وسالن انتظار,هستم...تنهای تنها...علی هم درمحضر,بقیه الله است... دارد... 🖊به قلم ....ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
کرونا تا بهشت ۱۰۲🎬: بلندگوی فرودگاه خبراز فرود هواپیمای تهران _نجف میداد,دقایقی بعد از پشت شیشه های سالن انتظار طارق عماد درحالیکه دست حسین وحسن را در دست داشتند پشت سر ابوعلی میامدند ,خاله صفیه وفاطمه هم باهم وزهرا هم درحالیکه مهدی پسرطارق روی بغلش ورجه ورجه میکرد همراهشان میامد. خدای من باورم نمیشد ,تواین مدت حسن وحسین کمی بلندترشده بودندوزهرا ,خانم تر...خودم را نزدیک در ورودی رساندم,حسن وحسین متوجه من شدند وبا سرعتی زیاد دستشان را از دست طارق رهاکردند وخودشان را دراغوش من که دستهایم را گشوده بودم,انداختند, بچه هایم ازشوق واز رنج دوری ,باصدای بلند گریه میکردند, نگاهم به زهرا افتادکه مظلومانه گوشه ای ایستاده بود واین صحنه تماشا میکرد وبیصدا اشک میریخت گویا حق خود نمیدانست که این اغوش مادرانه را از حسن وحسین بگیرد,حسن وحسین راغرق بوسه کردم,به سمت زهرا رفتم,دخترک چشم عسلی ام را دراغوشم فشار دادم,هق هق زهرا بلند شد,فکر کردم از درد فراق است اما زبان که باز کردم فهمیدم از شوق مولاست,مامان بالاخره امام زمان عج اومد,مامان دل تودلم نیست به خدمتش برسم,همینطور که زهرا شیرین زبانی میکرد فاطمه وخاله هم به ما پیوستند ,عماد هم دل دل میکرد تا دور من خلوت شود اوهم از شوق وصال مهدی عج برای تنها خواهرش حرف بزند,سر عماد را که الان نوجوانی بلند بالا شده بود دراغوش گرفتم عماد هم با بغضی که سعی میکرد فرو بخورد گفت:کاش پدرومادرمان بودند,کاش لیلا زنده بود واین روزها را میدید... با طارق وابوعلی هم خوش وبشی کردیم ,همه سوار ماشین شدیم,به زور همه راجا دادم ,نمیدانستم چطور بگویم که علی زنده است که یکدفعه از خوشحالی پس نیافتند... باید کم کم پیش میرفتم که با حرف حسین شرایط فراهم تر,شد.... #:ادامه دارد... 🖊به قلم....ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایت دلدادگی قسمت ۸۸🎬 : سهراب با تمام توان شمشر را بالا برد و ناگهان خنده کنان شمشیر را داخل غلافش کرد و جلوتر آمد و همانطور که سر رخش را به سینه می چسپاند و با دستانس او را نوازش می کرد گفت : تو بودی پسر؟!.اینهمه مدت تو‌ در پی من بودی و من بی خبر می تازاندم؟! رخش که انگار حرفهای سهراب را میفهمد ، شیهه ای کوتاه کشید و پوزه اش را به صورت سهراب مالید. سهراب بوسه ای بر پیشانی او زد و همانطور که افسارش را در دست میگرفت گفت : بیا برویم رفیق.. و نزدیک گاری شد و اسب گاری را که مشخص بود خسته است، هی کرد و آرام آرام به جلو رفتند. کمی از تپه ی شنی فاصله گرفتند و ناگهان سهراب متوجه موقعیت خطیر خود شد. دور تا دور او تا چشم کار میکرد ،بیابان بود و شوره زار.... سهراب نفسش را محکم بیرون داد و رو به رخش گفت : خدای من ، آنقدر هول و هراس گریختن داشتم که نفهمیدم از کجا آمده ام به کجا پا می گذارم... الان چه کنم؟ به کدام طرف برویم؟! اندکی بر جای خود ایستاد و عاقبت انتخاب راه را به اسبش واگذار کرد و گفت : ببین رفیق راه ، من آدمم و آدمیزاد در بند چیزهایی ست که می بیند و می شنود ، اما می گویند اسبها احساسات قوی دارند و بوی آب و علف را از صد فرسخی حس می کنند ، حالا این گوی و این میدان ، تو‌ جلودار من بشو و من به راهی میرم که تو بروی... رخش راهی را که میرفت ، مستقیم ادامه داد و سهراب هم به دنبال او راه افتاد.. ساعتی دیگر گذشت و اشعه های خورشید تیزتر از همیشه بر آنان فرود می آمدند ، برای سهراب دیگر خورشید منبع نور و گرمای او زندگی بخش نبود ،بلکه گرمایش،جهنم را به خاطر او می آورد و هر لحظه تشنه و تشنه تر می شد. نه آبی همراه داشت تا لبی تر کند و نه قوتی که از مرگ بگریزد ، تنها چیزی که سهراب همراه داشت و به خاطر بدست آوردن آن دست به خطر زد . گنجینهٔ باارزش تاجر علوی بود که او فکر میکرد زندگی اش را نجات می دهد و تا هفتاد نسل هم زندگی فرزندانش را تضمین می کند ، اما اینک که این گنجینه را در دست داشت ، می فهمید که تعبیرش از زندگی و سعادت چقدر اشتباه بوده .... او الان حاضر بود ، نصف یا حتی تمام گنج را به کسی بدهد ، که جرعه ای آب به او بنوشاند و سهراب را به کوره دهی برساند ... دیگر به جایی رسید که اندک رمق اسبی که گاری را به دنبال خود می کشید از دست رفته بود و دیگر این اسب هم فرمانبرداری نمی کرد و بر جای خود ایستاد. رخش هم شیهه ای کشید و انگار او هم توانش تحلیل رفته بود و او هم کنار گاری ایستاد. سهراب که از شدت تشنگی و بی رمقی و تابش اشعه های خورشید ،دنبال سایه ای برای اندکی آسودن می گشت ، خود را به زیر گاری کشانید . درست است که گرمای شن های داغ بیابان بر جانش می نشست اما در پناه سایهٔ گاری از گزند اشعه های سوزان آفتاب در امان بود. بعد از اندکی استراحت ، ناگاه ،گاری تکان شدیدی خورد و صدای کوبیده شدن چیزی بر زمین بلند شد. سهراب اندکی نیم خیز شد و از زیر چرخ های گاری جلویش را نگاه کرد و متوجه شد ، اسب گاری از تشنگی مُرده...... ادامه دارد... 📝 به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌨💦🌨💦🌨💦🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«شاهزاده ای در خدمت» قسمت :اول به نام خالق یکتا «ولایة علی بن ابیطالب حصنی، فمن دخل حصنی، امن من عذابی» همانا ولایت امیرالمؤمنین علی علیه السلام ، قلعه و حصاری ست محکم و هرکس که وارد این قلعه شود ، از عذاب الهی محفوظ است، خداوندا بپذیر تا از تکبیر گویان درگاه ربوبیت باشم و قبول فرما تا از سلام گویان ساحت مطهر اولین امام و ولیّ بلافصل پیامبرت باشم آغاز: قصر در سکوتی عجیب فرو رفته بود و هراز گاهی صدای چکه ای که بر مایع درون محفظه می چکید ، سکوت فضای حاکم را میشکست... دستان لرزان دختر ، آخرین ماده هم در مایع پیش رویش انداخت و سپس ،تکه ای فلز بی ارزش را درون آن انداخت، چند دقیقه با هیجان به تماشا نشست ، اندک اندک رنگ فلز به زردی گرایید و دخترک با چشمان زیبایش خیره به فلزی که داشت به طلا تبدیل میشد، ذوق زده دستانش را بهم زد و همانطور که با حرکتی دایره وار دور خود می گشت ،صدایش بلند شد : موفق شدم....من موفق شدم ...بالاخره تعلیمات استاد و خواندن کتابهای مختلف اثر کرد ....من توانستم..... در همین حین ، صدای قیژ درب بزرگ کارگاه خبر از ورود کسی میداد و او می دانست که کسی غیر از آمیشا نمی تواند باشد. دخترک با ذوق و هیجان خود را به دختر سیه چرده جلوی درب رساند و همانطور که دستان او را در دست گرفته بود به طرف ظرفی که شاهکارش در آن قرار داشت برد و گفت : بیا آمیشا....بیا جلوتر ....ببین چه کرده ام... آمیشا که سراسیمه بود ، با خضوع دستان خانمش را آرام نوازش کرد و‌گفت : شاهزاده خانم...مادرتان...مادرتان از مراسم برگشته و سخت از دست شما عصبانی ست.... قصر را به دنبالتان زیر و رو کرده ، گمانم فهمیده اینجا حضور دارید. خیلی خشمگین است و من تا دیدم به این سمت می آید ، خودم را زودتر به شما رساندم که اگر می خواهید جایی پنهان شوید تا شاهبانو آرام گیرد ، خبرتان کنم‌. دخترک ، بوسه ای محکم از گونهٔ این کنیزک مهربانش گرفت و گفت : ممنون آمیشا، اما امروز آنقدر خوشحالم که نمی خواهم پنهان شوم ، حرفهای تیز مادرم را هر چه باشد به جان می خرم... آمیشا خودش را کنار کشید و‌گفت : پس اجازه دهید شاهبانو نبیند که مرا بغل کرده اید ، می دانید که ایشان حساس هستند و دوست ندارند رابطهٔ شما با کنیزکان اینچنین صمیمی باشد و اگر ببیند ،منِ بینوا را سخت مجازات خواهد کرد... شاهزاده خانم سری به نشانه تایید تکان داد و خود را به کنار شاهکارش کشانید.... ادامه دارد... 🖍به قلم :ط_حسینی @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کرونا تابهشت ۱۰۳ 🎬: حسین وحسن وزهرا که درب جلو وکنارمن بافشار نشسته بودند وخیره به حرکات مادرشان که ماهها ازش دور بودند,شده بودند ,یک دفعه حسین سکوت ماشین را شکست وگفت:مامان...کی میریم پیش اقا بقیه الله؟؟ من همینطور که رانندگی میکردم یه نیشگون کوچک از,لپش گرفتم وگفتم:اونجا هم میریم ,خیال راحت به وقتش...: اما حسین پاش رابه کف ماشین کوبید وگفت:ولی من الان میخوام برم,میخوام برم وبه اقا بگم که داداش عباس وابجی زینبم را نجات بدهد,میخوام برم به اقا بگم ,اجازه بده من در لشکرش ,سربازی باشم وبرم اونایی که بابام را کشتن ,بکشم... با این حرف حسین,بغض جمع داخل ماشین شکست,انگار همه شان منتظر تلنگری بودندکه عقده های تلنبارشده ی دلشان را باز کنند که حسین این تلگنر را زد... برگشتم به جلو یه نگاه انداختم وبا لبخندی به عقب هم نگاهی کردم وگفتم:قراره از این به بعد با وجود اقا امام زمان عج ,دیگه هیچ غمی تو این دنیا نباشه,دیگه نبایدگریه کنید... الان هم میریم خونه ی خودمان نجف اشرف,قراره یه مهمان ویژه بیاد خونه مان,میهمان ویژه که امد با هم میریم خدمت حضرت... با گفتن این حرف,اشکهای بچه ها به کنجکاوی پیرامون میهمان ویژه بدل شد... اما من میخواستم بعد از رسیدن به خانه,شرایطی بوجود بیارم وکم کم ,زنده بودن علی را بهشون بگم که درهمین حین علی زنگ زد... دارد... 🖊به قلم...ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
کرونا تا,بهشت ۱۰۴ 🎬: گوشی روی داشبرد بود,زهرا برداشت وگفت:مامان نوشته,عشقم علی... طارق از عقب ماشین با هول وهراس گفت:دایی بده این ور مامانت درحین رانندگی که نباید تلفن جواب بدهد بده من جواب میدم... فوری گوشی را از دست زهرا قاپیدم وداخل داشتبرد انداختم وگفتم:اصلااا ولش کن...داریم میرسیم... عرق سردی روبدنم نشسته بود وماشین دوباره درسکوتی سنگین فرو رفته بود,به نظرم همه فکر میکردند تواین مدت تنهایی ,من با کس دیگه ای که از,قضا اسمش علی هست اشنا شدم وازدواج کردم وبی شک همه شان حدس,زده بودند که احتمالا مهمان ویژه ی خانه شان ,شوهر جدید سلما خانم باشه...با این فکر لبخندی رو لبم نشست ,به خونه رسیدیم ,جلوی خانه ترمز کردم. همه یکی یکی پیاده شدند,ماشین را توکوچه کنار درب خانه پارک کردم ,میخواستم درب خانه رابازکنم که طارق با اخمهایی درهم اومد طرفم وگفت:سلما,کلید رابده عماد ورو به فاطمه گفت:فاطمه جان توهم بابا ومامان وبچه ها راببرداخل...,ودوباره گشت طرف من واشاره به ماشین کردوگفت:سلما ,بیا داخل ماشین کارت دارم... کلید را دادم عماد وبچه ها با هیاهو وارد خانه شدند. طارق با همان صورت اخمو کنار درماشین ایستاده بود,هنوز در ماشین را باز نکرده بودم که با فریادگفت:.... دارد... 🖊به قلم...ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایت دلدادگی قسمت ۸۹🎬 : شاهزاده فرهاد ، مانند مرغی سرکنده مدام به این طرف و آن طرف میرفت ، انگار نگران موضوعی بود ، در همین هنگام سواری خاک آلود وارد قصر شد و مستقیم به سمت عمارت شاهزاده فرهاد رفت و با شتاب خود را به سالنی که او در انتظارش بود رسانید. با باز شدن درب سالن صدای خدمتکار بلند شد : قربان قاصدی.... فرهاد با هیجان به وسط حرفش پرید و گفت : بگو داخل شود... مرد قاصد که مشخص بود خستهٔ راه است ، نزدیک فرهاد شد و سلامی بلند بالا نمود و سری به نشانهٔ ادب فرو آورد و‌گفت : قربان ،طبق دستور شما ،شاهزاده خانم و دایهٔ ایشان را به سلامت به محل شکارگاه رساندیم و پس از استقرار ایشان ، طبق امر جنابتان، فی الفور راه افتادم تا خبر سلامتی ایشان را به شما برسانم. شاهزاده فرهاد ، لبخندی زد و همانطور که نفس راحتی می کشید ، با اشاره دستش او را مرخص نمود و گفت : سپاسگزارم ، بروید و استراحت کنید و از این موضوع با احدالناسی حتی خود حاکم هم سخنی نگویید. مرد قاصد چشمی گفت و از درب خارج شد. صبح زود بود و فرنگیس که تازه دیشب به محل شکارگاه که در دامنهٔ کوه های سر به فلک کشیده بود ،رسیده بود، از اتاق خارج شد و همانطور که صدایش را بلند می کرد گفت : ننه سروگل...من میرم با اسب ،اطراف کمی سوارکاری کنم ، تا تو ناشتا آماده کنی ، من هم رسیدم. سرو گل، شتابان خود را به او رسانید و‌گفت : ننه قربانت شود ، اندکی صبر کن ، با دل گشنه که سوار کاری نمی چسپد.... فرنگیس دستی به گونه های سرخ و سفید و‌چروک پیرزن کشید و گفت : یک صبح دل انگیز است و یک سوارکاری.... عجیب می چسپد ننه.... و با زدن این حرف ، خود را از عمارت بیرون انداخت و به سمت مردی که افسار اسب سفید و زیبای فرنگیس را در دست داشت رفت، افسار را گرفت و کمی جلوتر در پناه درختی با یک جست خود را به روی اسب نشاند و بی مهابا شروع به تاختن نمود. فرنگیس که نسیم دلپذیر صبحگاهی او را سرحال آورده بود ، همانطور که می‌تاخت با صدای بلند می گفت :هوووووو....یهوووووو....ای جاااان... وبی خبر از این بود که صدای زیبای او شخصی دیگر را متوجه فرنگیس نموده بود... شخصی که او هم مخفیانه و برای تمدید اعصاب و گریز از واقعه ای دل آزار به آنجا پناه آورده بود. دو چشم از پناه درختی کهنسال ، ناباورانه به فرنگیس خیره شده بود و آرام زیر لب زمزمه می کرد: خدای من؟! امکان ندارد....شاهزاده خانم؟! او باید اینک در مجلس عروسی باشد ، آخر قرار بود هفت شبانه روز ،مجلس جشن برپا باشد....یعنی من خواب نیستم؟ و با زدن این حرف ، اسبش را هی کرد و آرام آرام به تعقیب فرنگیس پرداخت تا ببیند اشتباه نکرده و این دخترک ، شاهزاده خانم هست یا نه؟! ادامه دارد.... 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌨💦🌨💦🌨💦🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«شاهزاده ای در خدمت» قسمت دوم 🎬: ملکه قصر ،در حالیکه بلند بلند ،دخترش را صدا میزد به پیش آمد، دخترک فی الفور خود را به مادر رسانید و بدون اینکه اجازه دهد او لب به گلایه بگشاید بوسه ای به گونه اش زد و گفت : سلام مادر ، نمی دانی دخترت چه شاهکاری کرده ، بیا ....بیا ببین‌.... ملکه که کلاً غافلگیر شده بود ، انگار یادش رفت برای چه آمده ،با او همراه شد و نزدیک ظرف حاوی مایع و طلای دست ساز او شد. دخترک با شوق و ذوق ،شروع به تعریف از کارش کرد و وقتی حرفش تمام شد ، سکوت اختیار کرد و به چهرهٔ مادرش خیره شد تا تاثیر کلامش را ببیند. مادرش آهی کشید و در حالیکه به سمت دیگر اتاق میرفت ،کنار صندوقی بزرگ و چوبین ایستاد ، درب صندوق را به زحمت بالا داد و دستش را داخل صندوق برد و مشتش را که پر از جواهرات گرانبها و درخشان بود ،بیرون آورد و همانطور که مشتش را جلوی پای دخترش ،بر زمین خالی می کرد گفت : بفرما، اینهمه طلا و زمرد و یاقوت ، هرچه که بخواهی و هر چه اراده کنی در چشم بهم زدنی برایت فراهم می شود ، تو را چه به کیمیا و کیمیاگری‌...تو حتی التفاتی به این زیورالات فریبنده که آرزوی هر دختری ست نمی کنی و با اشاره به سر تا پای او ادامه داد : کو گردنبدی بر گردنت ؟کجاست گوشواره و حلقهٔ زیبای دماغت ؟خلخالی هم به دستها و پاهایت نمی بینم ، اصلا چیزی که نشان دهد تو شاهزاده خانم این سرزمین هستی در وجود تو آشکار نیست ، اصلاً بگو بدانم ، اینهمه زبان های مختلف یاد گرفتی و سر در کتبی که از هر طرف دنیا به دستمان رسید کردی ،به کجا رسیدی؟ می خواستی کیمیاگر شوی؟؟ حال که شدی...دیگر چه در سرت میگذرد؟؟ دخترک آهی کشید و گفت : نه مادر، اشتباه نکن ، من اگر زبان های اقوام مختلف را یاد گرفتم و‌کتابهای فراوان می خوانم نه برای این بود که کیمیا گر شوم ،بلکه طبیعتم اینطور است، دوست دارم سر از واقعیت های این دنیا درآورم ، دوست دارم هر رازی را کشف کنم و دربارهٔ هر چیزی اطلاعات کسب کنم. ملکه همانطور که خیره به صندوق پر از طلا بود، آه بلندی کشید و گفت : بدان که هرگز نخواهی توانست به خواسته ات برسی و ناگهان در یک حرکت روی پاشنه پایش چرخید و روبروی دخترش ایستاد و همانطور که با انگشت تلنگری بر شانهٔ او میزد ادامه داد : تویی که رسم بندگی کردن و عبادت خدایان نمی دانی و در روز شکر گزاری از خدایان خود را به کیمیاگری مشغول کردی و اصلاً التفاتی به این موضوع حیاتی ننمودی ، محال است به هدفت برسی چون توجه خدایان را از خود برداشته ای و با لحنی محکم تر ادامه داد : تو.....تو.....شاهزادهٔ این سرزمین هستی...باید هم اینک به نزد خدایان برویم و از گناهانت توبه نمایی... دخترک سرش را پایین انداخت و همانطور که خیره بود ،به انگشترها و مرواریدهای غلتانی که مادرش بر زمین ریخته بود، گفت : مادر، من این زیور الات را دوست ندارم ،چون معتقدم ،زیبایی باید از خود انسان و فطرتش باشد ، زیبایی که با آویزان کردن این ابزارات بوجود می آید پشیزی نمی ارزد... اما برای شرکت در مراسم هم باید بگویم ، انسان جایی پا میگذارد که به آن اعتقاد قلبی داشته باشد ، من از پرستیدن سنگ و چوب و ستاره و خورشید و گاو و....که خود اختیاری از خود ندارند و واضح است آنها هم خلقت آفریدگاری دیگرند بیزارم.....من تا با قلبم به چیزی اعتقاد نیاورم ،هرگز به سوی آن نمیروم و در هیچ مراسمی هم شرکت نخواهم کرد.... ناگاه ملکه ، چون اسپند روی آتش به سمت دخترکش یورش آورد و.... ادامه دارد.... 🖍به قلم :ط_حسینی @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جمعه است و.... دوباره ادعای ما گل کرده... یاد مولا و ظهورش..... این مدعی را بلبل کرده... گل نرگس...غریب دوران منجی دنیا.... صاحبِ این زمان رفتن جمعه ،جمعه ها.... پیرم کرد.... درد نبودنت.... زمین گیرم کرد.... میترسم ،بمیرم و روی سنگ قبرم بنویسند... این بیچاره،درد هجران به دل کشید و رفت.. یک گل ز روی مهدی زهرا نچید و رفت...😭 دلگویه....ط_حسینی @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کرونا تا بهشت ۱۰۵🎬: طارق با تحکمی درصدایش گفت:سلما از تو بیش از این توقع داشتم,نه اینکه بگم کار خلاف شرعی کردی,نه نه ابدا...اما بد نبود منم درجریان میذاشتی,بالاخره من برادر بزرگتر توبودم ,حتی به اندازه ی یه مشورت خشک وخالی هم من را قابل نمیدونستی؟؟ ....تو خجالت نمیکشی هنوز ابوعلی وخاله نرسیده,داغ رفتن علی را با معرفی مهمان ویژه ات,تازه کنی؟؟ لااقل میزاشتی خاله اینا برن سر خونه زندگی خودشون ودریک فرصت مناسب ,موضوع را بفهمند...اصلا اصلا فکرشم نمیکردم دختری به فهم وشعور تو ,یک همچی کار احمقانه ای بکند واقعا که .. طارق هی گفت وهی گفت ,اینقدر این عمل من براش سنگین بود که زبان به دهن نمیگرفت ,انگار میخواست که لااقل من را عصبانی کنه ,اما با هر حرفش لبخند من پررنگ تر میشد که طارق بادیدن لبخند من دوباره فریاد زد:اره بخند بخند فکر این رانکن که من مرید علی بودم من علی را جانم بیشتر دوست داشتم تا چندوقت بعداز شنیدن خبرشهادت علی من نه خواب داشتم ونه خوراک ,فکراین را نکن که اون فاطمه بیچاره چه جوری میتونه کسی دیگه را به محض ورود به وطن ,جای داداش جوانمرگش ببینه,فکر اون بچه های بیچاره را نکن که یه مرد دیگه را که معلوم نیست از کجا پیدا شده وقاپ مادرشان را دزدیده,جای بابای فرشته شان ببینند... هر حرکتی میکردم طارق توپش پرتر میشد به ناچار درماشین را که باز کرده بودم بریم داخلش بشینیم محکم به هم زدم وگفتم:صبر کن طاررررق,نریسیده ,نباف داداش,گز نکرده پاره نکن برادرمن,که درهمین حین,صدای گریه وزاری از داخل خونه بلند شد... طارق که از فریاد کشیدن من ومحق دانستن خودم ,کلا متعجب شده بود ,بدون اینکه بقیه ی حرفام را بشنوه به سمت خانه هجوم برد,خودمن هم با نگرانی به طرف در باز خانه دویدم,یعنی چی شده؟هنوز به سر نرسیده چه اتفاق شومی افتاده که صدای گریه ی همه بلند شده؟؟نکنه همه اش به خاطر همون تلفن علی هست والان همه فکر میکنن یه مرد دیگه ,مرد زندگی من هست؟؟ کاش همون داخل ماشین بهشون گفته بودم... دارد.... 🖊به قلم ....ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
کرونا تابهشت ۱۰۶ 🎬: بدوو وارد حیاط خانه شدم پایین چادرم اومد زیر پام وتلوتلو خوران به طارق خوردم که جلو در هال انگار خشکش زده بود... از بالای شانه ی طارق داخل هال رانگاه کردم تا ببینم چی شده؟! وای خدای من ,این اینجا چکار میکرد؟؟مگه قرار نبود... علی مثل نگین انگشتری گرانبها بود که ابوعلی وخاله وفاطمه وحسن وحسین وزهرا وعماد دوره اش بودند...همه اشک میریختند,هیچ کدامشان قدرت تکلم نداشتند حسین وحسن سرشون را گذاشته بودند روی شانه ی علی که الان زانو زده بود ومثل میوه نارسی به درخت چسپیده بودند وخیال کنار کشیدن نداشتند,فاطمه وخاله مدام قربان صدقه علی میرفتند ابوعلی به سجده شکر رفته بود وعماد وزهرا هم با اشکهای بیصدایی که میریختند شاهد زیباترین صحنه ی زندگیشان بودند وطارق از همه مبهوت تر...با انگشتم به شانه های مردانه اش زدم وگفتم:راه را باز نمیکنی داداش؟می خوام میهمان ویژه ام را بهتان معرفی کنم... طارق با شرمندگی برگشت طرفم,من را محکم تواغوش گرفت وروی سرم یه بوسه زد وگفت:ببخش سلما من زود قضاوت کردم,اما خیلی بی معرفتی...چرا توکه میدونستی من وعلی چقد هم را دوست داریم زودتراز اینا بهم نگفتی؟ درحالیکه دستم دور کمر طارق بود وارد هال شدم وگفتم:معرفی میکنم...علی نجفی...میهمان ویژه ی امشب...البته صاحبخونه است هاا چون از گور برخواسته میهمان هست... بااین حرف من همه زدند زیر خنده وجمع شاد ما که برای دیدن امام زمان عج له له میزد,با وجود علی,شادتر ومسرورتر شد... اما نمیدانستم که بازهم ازمایشهای خداست که صبر مرا بیازماید ومرا پاک کند برای,قرب الهی اش... دارد... 🖊به قلم...ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایت دلدادگی قسمت ۹۰🎬: فرنگیس با شادیی کودکانه ، کنارهٔ کوه را که چشمه ای گورا بود، نشان کرد و با سرعت می تاخت‌. بهادرخان هم ناباورانه و آرام آرام در پناه درختان ،به دنبال او روان شده بود ، آتشی که درون دل بهادرخان به پا شده بود و الان داشت یواش یواش سرد میشد ، با دیدن فرنگیس ،گویی دوباره گُر گرفته بود. آخر ازدواج با فرنگیس برای او بسیارمهم بود ، جدا از اینکه این دخترک زیبا بر دل هر جوان زیبا پسندی می نشست، اما بهادر خان می خواست با ازدواجش هم به پول و پله ای بسیار دست یابد و هم جا پای خود را درحکومت خراسان محکم کند، او نقشه ها داشت و برای حاکم شدن خودش بر خراسان بزرگ خیالها بافته بود که اولین قدم برای رسیدن به آن تخیلات شاهانه، ازدواج با پری روی دربار بود و علی رغم تلاش زیادی که کرده بود ، ناگهان روزی در کمال ناباوری ، قاصد روح انگیز سر رسید و‌جواب رد به خواستگاری او داد و مژدهٔ عروسی فرنگیس و مهرداد را در بوق و کرنا کرد. درست است که بهادرخان برای ازدواج با فرنگیس حاضر بود با همه بجنگد ، اما مهرداد فرق می کرد ، او عزیز دردانه و رفیق گرمابه و گلستان شاهزاده فرهاد بود... حال که بهادرخان ،فرنگیس را به تنهایی و بی خبر در اینجا میدید ، شصتش خبر دار شد که اتفاقی افتاده ، باید سر در می آورد چه شده؟ الان بهادرخان امیدوارتر از همیشه ، با ذوقی که در دلش افتاده بود به دنبال ،شاهزاده خانم ،اسب می راند. فرنگیس رد آب را گرفت و به صخره ای که از زیر آن چشمه آب جاری بود رسید. بی درنگ از اسب به زیر آمد ، دستی به پهلوی اسب سفیدش کشید و گفت : برو برفی...برو آزادانه از این علف های تازه بخور و من هم به بالای صخره میروم تا آب گوارا بنوشم. فرنگیس چون بچه آهویی سرحال،جست و خیز کنان خودش را به کنار چشمه رساند. خیره در آینهٔ آب ، به یاد آن جوان پهلوان افتاد که روزگاری بود ، دل در گرو مهرش سپرده بود. فرنگیس همانطور که خیره به عکس چشمان زیبایش در آب چشمه بود با صدای بلند گفت : آخر تو‌کجایی؟ بودی هااا....کجا یک باره غیبت زد؟ مگر نمی دانی من از همان روز مسابقه، همان لحظه ای که ناجوانمردانه بر زمین افتادی و تیز از جا برخواستی دلم برای تو لرزید... بهادرخان خود را به زیر صخره رسانده بود و در پناه آن ، مشغول گوش دادن به حرف های فرنگیس بود ، باورش نمی شد... این دخترک....این دخترک چه تودار بود و براستی عاشق او شده بود و بهادر بیچاره خبر نداشت و تا فرنگیس از مسابقه گفت ، آن صحنه را پیش رو آورد... قند در دل بهادرخان آب می شد، گوشهایش را تیز کرد تا بقیهٔ حرفهای فرنگیس را بشنود که ناگهان.... ادامه دارد... 📝 به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌨💦🌨💦🌨💦🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«شاهزاده ای در خدمت» قسمت سوم🎬: ملکه دو طرف بازوی دخترک را گرفت و شروع به تکان دادن کرد و گفت : اینقدر کفر نگو ، کمتر حرف بزن ،زبان به دهان بگیر، انگار نمی دانی دشمن یکی یکی شهرهای کشور را فتح می کند و عنقریب پشت دروازه پایتخت است . امروز مراسم خدایان را برگزار کردیم تا خود خدایان ، رحمی به حال ما کنند و تسلط بر دشمن را نصیب ما نمایند ، اما....اما با این کفر گویی های تو ، نفرین خدایان بر ما نازل می شود....وای....واویلا....به کجا پناه ببرم؟....دردم را به که بگویم که شاهزادهٔ این مملکت به خدایان سرزمینش پشت کرده... دخترک ، آرام دستهای مادر را از خود جدا کرد و همانطور که دانه ای مروارید از زمین بر می داشت ، شانه ای بالا انداخت و گفت : نگران سرزمین و خدایانت نباش ، اگر به راستی این خدایان از خود قدرتی دارند و دعا و نفرینشان اثر بخش است ، بی شک خود را از چنگ دشمن نجات می دهند.. ملکه که هر لحظه عصبانی تر می شد ، جلوی دخترش ایستاد و ناگهان دستش بالا رفت و بر صورت دخترک نشست و گفت : کفرگویی بس است ، یا همین الان به دنبال من می آیی تا به محضر خدایان برسیم یا.... دخترک که با ناباوری مادر را نگاه می کرد و دست به روی گونهٔ اش که هنوز اثر سرخی بر آن نمایان بود می کشید ، با بغض در گلویش گفت : یا چه؟! من محال است به محضر یک مشت سنگ‌و چوب و حیوان که از انسان هم کمترند برسم و آنها را ستایش کنم.. ملکه که اولین بار بود دست به روی دختر نازدانه اش بلند کرده بود ، گوشهٔ لباس حریر قرمز رنگش را در دست فشار داد و در حالیکه پشتش را به دختر می کرد و قصد بیرون رفتن داشت گفت : پس در همین انبار ارواح می مانی،تو یک زندانی در اینجا هستی و موظفی با آن دستان هنرمندت شمش طلا تولید می کنی ، بی شک برای دفاع از شهر و حمایت از خدایان ، لشکریان محتاج این طلاها خواهند شد.. وبا زدن این حرف نفسش را محکم بیرون داد و بدون اینکه به دخترک نگاهی کند و اشک چشمان او را ببیند از درب بیرون رفت. آمیشا که مانند کودکی ترسان گوشه ای بغ کرده بود ، با رفتن ملکه به طرف شاهزاده خانم رفت و همانطور که خم می شد و جواهرات پخش شده روی زمین را جمع می کرد ،با گریه و هق هقی در صدایش گفت : من که جلوتر آمدم ، گفتم....گ...گفتم که تا ملکه نیامده پنهان شوید... شاهزاده خانم خم شد زیر بازوی آمیشا این کنیزک مهربان را گرفت و بلندش کرد و همانطور که بازوهایش را نوازش می کرد لبخندی به رویش پاشید و‌گفت : آمیشا! چرا گریه می کنی؟! من خوبم.... خودت خوب میدانی که دوست دارم تمام عمر در همین اتاق بمانم و کتابهای گوناگون بخوانم ، پس غضب ملکه به نفع من شد ،مگر اینطور نیست؟؟ آمیشا همانطور که بینی اش را بالا میکشید ، سری تکان داد و لبخندزنان به طرف صندوق چوبی رفت.... و این دو دخترک که تقریبا همسن هم بودند ، نمی دانستند که فردا خورشید سر میزند، در چه حالی هستند.... ادامه دارد‌... 🖍به قلم :ط_حسینی @bartaren