#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت هشتاد و هفتم🎬: چند روز از قضیه ی دست رد زدن عباس بن عبدالمطلب به سینه ی خلی
شاهزاده ای در خدمت
قسمت هشتادو هشتم🎬:
فضه خود را به صف اول مردم رسانید و با دوچشم غمبار،مشاهده کرد که علی(علیه السلام)، این قرآن ناطق ، وارد مسجد شد و قرآن را بر جماعت داخل مسجد عرضه داشت ، سخنان علی ،به ثمر می رسید اگر نبودند کسانی که به میان حرفش میدویدند و ذهن مردم را از حقایق دور می کردند.
علی(علیه السلام) از مسجد بیرون شد و فضه خود را هراسان به او رسانید و پشت سر مولایش وارد خانه شد و درب خانه را بست.
عمر از ترس اینکه ،فطرت خداجوی ملت با تلنگر علی(علیه السلام) گُر گیرد ، رو به ابوبکر نمود و گفت : هم اینک به سراغ علی(ع) بفرست، او باید بیعت کند ،تا او بیعت نکند ما بر پایه ای استوار نیستیم، اگر چه امنای او بیعت کنند.
ابوبکر با این اشاره ی عمر ، قاصدی نزد علی(علیه السلام) فرستاد و گفت :«دعوت خلیفهٔ پیامبر را پاسخ بگو»
قاصد ابوبکر پیام را به امیرالمؤمنین رسانید و علی(علیه السلام) فرمودند:«سبحان الله ! چه زود بر پیامبر دروغ می بندید ،او و یارانش می دانند که خداوند و پیامبرش ،غیر مرا خلیفه قرار نداده اند»
قاصد بازگشت و جواب مولای متقیان را به ابوبکر رساند.
ابوبکر که در جمع یارانش احساس بزرگی می کرد دوباره قاصد را روانه نمود و گفت :بگو ،جواب امیرالمؤمنین ابابکر را بده!
قاصد دوباره درب خانه را زد و گفته های ابوبکر را به علی(علیه السلام) رساند.
امیرالمؤمنین ،علی بن ابی طالب فرمودند:«سبحان الله! دیر زمانی از پیمانتان نگذشته است که آن را فراموش کرده باشید ،او(ابوبکر) خوب می داند که این مقام(مقام امیر مومنان بودن) جز برای من صلاحیت ندارد، پیامبر به او میان هفت نفر امرکرد و همه ی آنها بر امیرمؤمنان بودن من تسلیم شدند ، در آن هنگام ،او و رفیقش عمر از میان آن هفت نفر از پیامبر پرسیدند:ایا این امر خداوند و پیامبر اوست؟ و پیامبر هم پاسخ داد: آری، حقی از خدا و پیامبر اوست، علی امیرالمومنین و رئیس مسلمانان و صاحب پرچم سفید نشاندار است ، روز قیامت خداوند او را بر پل صراط می نشاند تا دوستانش را به بهشت و دشمنانش را به جهنم بفرستند....»
چون این پیغام از جانب مولا علی (علیه السلام) به خلیفه ی غاصب و رفیقش رسید و همگان بر صحت گفتار علی(علیه السلام) شهادت می دادند، آن دو به ناچارجوابی ندادند و آن روز هم قضیه را به طور مصلحتی ساکت گذاردند.
و زهرای مرضیه ، این دختر داغدیده ،شاهد تمام این پیغام و پسغام ها و این ظلم و غصب و پیمان شکنی ها بود .... فضه تمام این داستان ها را میدید و بر مظلومیت این خانواده اشک میریخت ، او میدید که مادرمان زهرا ،اشک از چهار گوشه ی چشمان مبارکش روان بود و نمی دانست بر کدامین داغ بگرید.بر عروج پدری که از جان عزیزترش می دانست؟ بر مظلومیت همسری که نفسش به نفس او بند بود ؟ بر غصب حق خلافت ،ولیّ زمانش بگرید یا بر پیکر اسلام که ناکسانی آن را به بیراهه می کشاندند...بر دینی که داشت از مسیر خدایی اش خارج می شد.... آری او میبایست بر تمام این دردها بگرید ، بگرید و بگرید تا جایی که به او بگویند : یا شب گریه کن و یا روز...
آن روز هم چون به شب رسید باز علی(علیه السلام) ،فاطمه (سلام الله علیها) را بر الاغی سوار کرد و دست حسن و حسین ع را در دست گرفت و دوباره صحنه ای دیگر از غربت و مظلومیت به رخ مردم پیمان شکن کشیده شد.....
علیِ مظلوم درب خانه ی همه ی اصحاب پیامبر را زد و در اثبات حق خود آنها را به خدا قسم داد و از آنها خواست تا او را یاری کنند....اما باز هم فقط چهار نفر با او همصدا شدند...
#ادامه دارد....
🖊به قلم :ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت هشتادو هشتم🎬: فضه خود را به صف اول مردم رسانید و با دوچشم غمبار،مشاهده کرد
شاهزاده ای در خدمت
قسمت هشتاد و نهم🎬:
چند روزی از ارتحال آخرین پیامبر خدا می گذشت ، چند روزی که به اندازه ی قرن ها دین خدا را به بیراهه کشانید ،چند روزی که علی خانه نشین شده بود که گریه ی دختر پیامبر(صلی الله علیه واله) هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد...
چند روزی که دنیا به کام دنیا پرستان شده بود و مؤمنان این دیار در غربت و مظلومیت خود بودند .
دوباره وسوسه های اطرافیان ابوبکر شروع شد که : چرا ساکت نشسته ای و کسی را به سراغ علی نمی فرستی؟ مگر نمی دانی تا علی ، بیعت نکند پایه های خلافت تو همچنان میلرزد...
وقتی عمر این سخنان را درگوش ابوبکر زمزمه کرد ، ابوبکر که به نسبت مردی نرم تر و عاقل تر و دور اندیش تر از عمر بود و برعکس عمر خشن تر و سخت تر از او بود ،رو به عمر گفت : چه کسی را بفرستیم؟
عمر گفت : هر کس را که بفرستی کاری از پیش نخواهد برد مگر قنفذ،آخر او فردی خشن و سخت و سنگدل است ، او از آزاد شدگان و یکی از افراد قبیله ی«بنی عدی بن کعب» است.
ابوبکر ، نظر رفیقش را پسندید و قنفذ را به همراهی عده ای به سوی خانه ی امیرالمؤمنین روان کرد.
پشت درب رسیدند و درب را به شدت کوفتند.
فضه شتابان خود را به درب رسانید و از زننده آن سؤال کرد و تمام حرفهای قنفذ را به گوش مولایش رسانید و به ایشان فرمود که می خواهند وارد خانه شوند ، ولی علی (علیه السلام) اجازه ورود نداد!
قنفذ و همراهانش نزد ابوبکر و عمر بازگشتند و گفتند: به ما اجازه داده نشد.
در این هنگام عمر و ابوبکر در مسجد نشسته بودند و مردم هم اطرافشان را گرفته بودند.
عمر رو به قنفذ گفت : برگردید! اگر اجازه داد داخل شوید وگرنه بدون اجازه داخل شوید!
و قنفذ ملعون براه افتاد تا واقعه ای را رقم بزند که سرآغاز وقایع بسیار دیگری بود....
قنفذ رفت تا به آیندگان اجازه ی هتک حرمت آل طه را صادر کند....
این ملعون رفت تا مقدمه ی سیلی خوردن سه ساله های کربلا، صورت گیرد
او رفت تا آتشی به پا کند و شعله های این آتش در نینوا بر خیمه ی پسرفاطمه ،افتد و کمر زینب(س) را خم نماید..
و کاش آن لحظه آسمان به زمین می آمد و این واقعه ی ننگین که آتش به دل عرشیان زد ، به وقوع نمی پیوست...
کاش صاعقه ای بر سرشان فرود می آمد تا این لکه های ننگ، از دامان بشریت پاک می شدند...
قنفذ رفت تا رسمی دیگر در بین عرب بنا کند....همه می دانستند که فاطمه (سلام الله علیها) عزادار است، همه می دانستند که حال فاطمه بعد از پدر بزرگوارش آنچنان است که افلاکیان بر او اشک میریزند...
قنفذ رفت تا برای عرض تسلیت ،ارادت عرب را به خانواده ی پیامبرشان به رُخ تاریخ و آیندگان بکشد...
وکاش نمی رفت، کاش این واقعه ی جگر سوز شکل نمی گرفت و من و مایی که فقط از آن واقعه اندکی شنیدیم قلبمان مالامال غم است، خدا به داد دل علی (ع) برسد....خدا به فریاد زینب و حسنین کوچک برسد...خدا به فریاد دل منتقم آل محمد(ص) برسد که سالها در پرده ی غیبت بسر میبرد و هنوز به خاطر اعمال چون منی اجازه ی خروج و انتقام این زخم سربسته را ندارد....
قنفذ ملعون میرفت تا آن واقعه به تصویر کشیده شود...
#ادامه دارد...
🖊به قلم :ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦🌨
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت هشتاد و نهم🎬: چند روزی از ارتحال آخرین پیامبر خدا می گذشت ، چند روزی که به
شاهزاده ای در خدمت
قسمت نود 🎬:
قنفذ ملعون بار دیگر به درب خانه ی امیرالمؤمنین رفت و اجازه ی ورود خواست.
ابتدا فضه با شنیدن صدای درب خود را هراسان به پشت درب رسانید و با لحنی اندوهناک بانگ برآورد : شما را چه می شود ؟! براستی شما به چه دین و چه آیینی هستید؟
مگر نام خود را مسلمان نگذاشته اید ، مگر کمتر از سه ماه پیش ،خودتان پیش قراول بیعت با مولایم علی در غدیر خم نبودید؟!
من عرب نیستم اما مگر رسم عرب اینچنین شده که برای عرض تسلیت به سمت خانوادهٔ ماتم زده قشون کشی و عربده کشی می کنند ...فضه گفت وگفت و گفت اما گویی پشت درب نه انسان بلکه سنگدلانی شیطان صفت اجتماع کرده بودند.
در این هنگام مادرمان زهرای مرضیه در حالیکه سرمبارکشان را بسته بود و بعد از وفات پدر بزرگوارشان از این داغ هم روحش غصه دار وهم جسمش لاغر شده بود به پشت درب آمد و فرمود: نمی گذارم بدون اجازه وارد خانه ی من شوید....
وشاید فاطمه(سلام الله علیها) با این حرکتش می خواست بگوید ،اگر حرمت علیِ مظلوم را نگه نمی دارید ، حرمت دختر پیامبرتان را حفظ کنید، حرمت پاره ی تن رسولتان را نگه دارید ،مگر شما نشنیده اید که بارها و بارها ،پیامبر(صلی الله علیه واله) فرمودند: فاطمه(سلام الله علیها) پاره تن من است ، هرکس او را بیازارد مرا آزرده و هرکس مرا بیازارد خدا را آزرده....
و وای بر این قوم پیمان شکن و فراموش کار ، هنوز اندکی از عروج پیامبرشان نگذشته که امانت های او را با دستان کریه شان پرپر کردند....
قنفذ ملعون چون این کلام دختر پیامبر را شنید ، خود پشت درب خانه ماند و قاصدی روان کرد تا سخن مادرمان زهرا را به عمر و ابوبکر برسانند.
عمر زمانی که جواب فاطمه(سلام الله علیها) را شنید با خشم از جا بلند شد و همانطور که دندان بهم می فشرد گفت : ما را با زنان کاری نیست و سپس خالد بن ولید را صدا زد و به سمت خانه ی امیرالمؤمنین حرکت کردند.
پشت درب خانه که رسید دستور داد تا هیزم و آتشی فراهم کنند در این هنگام باز فضه با دیده ای خونبار خود را به پشت درب رسانید و دوباره واقعیت هایی انکار ناپذیر را گوشزد کرد ...اما همگی خود را بخواب زده بودند و گویی حب دنیا کرو کورشان کرده بود.
بی شک هیزمی که در پشت این درب جمع شد ، آتشی از آن فراهم شد که در صحرای نینوا خیمه های حسین زهرا(سلام الله علیها) را در خود بلعید ، آری یزیدیان بی شک نواده های همین اهل سقیفه بودند و حسین(علیه السلام) هم باید رنگ و بویی از مادر داشته باشد....
و وای از دل زینب(سلام الله علیها)،کودکیِ زینب(سلام الله علیها)با دیدن این آتش ،غصه دار شد ، اومی بایست آتش ها ببیند تا در جایی دیگر این واقعه تکرار شود و آنجا کودکانی دور زینب از ترس آتش به او پناه آورند....
ای آسمان اُف بر تو که دیدی ،درب خانه ی خلیفه الله را بر روی زمین ، آتش زدند و آتش نگرفتی....چرا نباریدی که این شعله آتش نکشد؟
مگر از آن بالا ندیدی که مادرِ عالم خلقت به پشت در است؟
مگر ندیدی که درب شعله ور ،میخی سخت و آهنین دارد و نمی دانستی که این میخ گداخته چه بر سر سینه ی مادرِ ما می آورد ؟
چرا چون لشکر ابابیل ،سنگ بر سر این ظالمان، نباریدی؟
چرا نشستی به تماشا تا این واقعه صورت گیرد و تا دوباره واقعه ها شکل بگیرد و سوزِ واقعه ها جگرمان را آتش زند....
#ادامه دارد...
🖊به قلم :ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦🌨
#اندر حکایت این روزها
گویند روزگاری بیماریی وحشی و طغیانگر به بلاد زمین حمله نمود و سرزمین ملا نصرالدین هم از این بلا مصون نماند و این بیماری آنچنان فراگیر شد که روزگاران همه سیاه نمود و همه چی را برعکس نمود ، دیگر نه از درس و مدرسه خبری بود و نه از جشن و تولد و حتی مجلس وعظ و عزا هم تعطیل نمود ، همه و همه در عالم مجاز که گویی عالم ارواح است برگزار میشد .
ابتدا این عالم مجاز ناپسند آمد ، مادران در نقش معلم فرو همی نمیرفتند و بچه های بیچاره را مدام به چوب و فلک میبستند تا اثری مثل تعلیم معلمان را دریابند که آنهم در نمی یافتند و برای بچه های نگون بخت هم این محیط و این تعالیم ناخوش آیند همی آمد ، اما همانطور که می دانیم بنی آدم ،بنی عادت است همی...
همه و همه با این زندگی وفق پیدا کردند وگاهی غرق شعف همی شدند ، آخر کلاس درس در رختخوابی گرم و نرم و درحال خورد و خوراک برگزار شود ، بسی شیرینی و حلاوت دارد و حتی برای مردهای خانه هم بسی نیکو بود ، مثلا عروسی خواهر زن ملانصرالدین برگزار شد به صورت مجاز و و از هدایا به صورت مجاز تصویر ارسال میشد که دل عروس و داماد همی آب شدندی ...و دل ملا که میبایست کلی پول خرج خرید اصل آن هدیه نماید، بسی شادان بود ، چرا که پول در جیب و گویا هدیه هم داده شده بود و از آن طرف نوعروسان و دامادان هم بسی شاد بودند ،چونکه از شام عروسی ، تصویری بسیار شکیل برای مدعووین ارسال میشد و کلی کلاس گذاشتندی در حالیکه پولی خرج نکردندی...
بلی همه با جان و دل این زندگی را پذیرفتند که ناگاه ان روی سکه نمایان شد و بیماری فروکش نمود و حال همه دگرگون...
دیگر نه خبری از مدرسه رختخوابی پر از پذیرایی بود و نه خبری از مهمانی های پرزرق و برق و بدون هزینه...
من دیگر از این دنیا چیزی نگویم که داغ دلتان تازه شود...تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل.....
همراه ما باشید با ادامه حکایت در فردا روزی دیگر....
📝 :ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
ای یار خراسانی مولا....
ای سرلشکر، لشکر مهدی زهرا.....
چشمِ امید به وجودت داریم....
دل در گرو ذکرو سجودت داریم...
خم به ابرویت آید ،میمیریم...
ما زشمعِ وجودت، جان گیریم..
عَلَم مولا، روی دوشت ایستاده است...
لشکر مهدی ، تحت فرمانت آماده است
روز میلادت آمده و خوشحالم...
دیدن رویت، آخر همه آمالم.....
عمرتان افزون تاظهور دولت یار...
ای خدا، رهبرم را در پناه خود نگهدار...
#دلنوشته:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
#اندر حکایت این روزها...
بلی جانم برایتان بگوید که در دوران حملهٔ بیماری ، آنچنان دنیا تیره و تار شد که انسان عاقل را مدهوش می نمود و گاهی حکایاتی که در مَثَل ها شهره خاص و عام بود به عینیت میرسید و ملا نصرالدین با تمام وجود ،حکایت یک بام و دو هوا را که قبلا به سخره می گرفت ، هم اینک باور کرده بود .
چرا که می گفتند این ویروس منحوس از طریق هوا وارد تنفس گاه مردمان میشود و پس بباید دهان پوشی سخت پوشید تا از ورودش جلوگیری کرد و غافل از این بودند که ان دهان پوش بسی بدتر تنفس گاه را تحت فشار قرار همی دهد.
می بایست از تجمعات جلوگیری کرد و هر کس، در خانه خود کنج عزلت گزیند اما ملانصرالدین می دید که طبق این حکم، مجالس وعظ و روضه و نصیحت متوقف و در عوض مراتع و تفرجگاه های شمال سرزمینش مملو از جمعیت می بود و آن حکم دهندگان نیز التفاتی نداشتند ، گویا برای انان نیز یک بام و دو هوا مسجل شده بود...
سفر برای زیارت و..منع و هر مسافر اگر تخطی می کرد با زهر چشمی شدید که مبالغی هنگفت از جیب مسافر بینوا به تاراج میبرد ،مواجه میشد ،اما مسافران مراتع زیبای شمال سرزمین ، بدور از این هزینه ها روزگاراش خوش خوشان بود...
آری روزگار بدین منوال گذشت تا دولتران قبلی که مَثَل یک بام و دو هوا را عینیت بخشیده بود ،به سمت خانه نشینی و صفای بعد از کاری بسیار سبک، رفت و دولترانی جدید آمد..
و این دولتران جدید چنان کرد که چشم همگان خیره ماند و دیگر دنیای مثل ها و حکایات را زیر و رو ننمود ، ولی کاش و ای کاش ،سمی را که برای نابودی آن ویروس طغیانگر به کار میبردند ، اجبار نمی کرد که اگر چنین میشد ، نور علی نور بود دولت این دولتران جدید...
امیدوارم این کوتاه سخن بر دل بزرگتان همی نشسته باشد، تا درودی دیگر بدرررود
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ فوق العاده زیبا
✅ تقدیم به عاشقان امام خامنه ای
🎤 حاج محمود کریمی
#لبیک_یا_امام_خامنه_ای
#مرگ_بر_منافق
@bartaren
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
💦⛈💦⛈💦
❤️ عشق پایدار ❤️
👇👇👇👇
#رفتن به قسمت اول
https://eitaa.com/bartaren/162
❣❣❣❣❣
💖 عشق مجازی 💖
👇👇👇👇
#رفتن به قسمت اول
https://eitaa.com/bartaren/635
🧚♀🧚♀🧚♀🧚♀
❣ عشق رنگین ❣
#رفتن به قسمت اول
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/757
👿🕸 👿🕸😈
#رفتن به قسمت اول
#دام شیطانی
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/921
🕷🕸🦋🕸🕷🕸
#پروانه ای در دام عنکبوت
#رفتن به پارت اول
👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/1259
💕💕💕💕
#روایت دلدادگی
#رفتن به قسمت اول 🎬
#ادامه دارد...
👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/1845
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
#از کرونا تا بهشت
#رفتن به قسمت اول
#ادامه دارد ...
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/2827
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
#سقیفه
#رفتن به قسمت اول
#ادامه دارد ...
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/2983
🧖♂🧖♂🧖♂🧖♂🧖♂
#شاهزاده ای در خدمت
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/3717
🌴🌴🌴🌴🌴
#پرستوی مهاجر 🌱
#رفتن به قسمت اول
#ادامه دارد ....
👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/4516