#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_دهم🎬: فاطمه گوشی را از جیبش درآورد و با دیدن اسم روح الله دوباره اشکها
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_یازدهم🎬:
فاطمه گوشی را روی بلندگو گذاشت که صدای گستاخانه شراره در فضا پیچید: بفرمایید امرتون؟! ببین ضعیفه اگر روح الله سفارش نمی کرد، هرگز تماست را جواب نمیدادم.
فاطمه که اصلا انتظار همچی برخوردی را از شراره که کلی ادعای دوستی و حتی خواهری می کرد نداشت، با تعجب گفت: واقعا خودتی شراره؟!
صدای خنده کریهی از پشت گوشی بلند شد: نه پس روحمه...بگو بینم چکار داری، من وقت کل کل کردن با تو را ندارم.
فاطمه آب دهنش را به سختی قورت داد وگفت: شراره چرا بازندگی من این کار کردی؟! من چه بدی در حق تو کردم؟ این بود جواب تمام خوبی هایی که برات کردم؟! من کم جلوی فتانه و پدر روح الله به خاطر دفاع از تو حرف بد شنیدم و طرد شدم و...
شراره پرید وسط حرف فاطمه و گفت: اولا من با زندگی تو کاری نکردم، راه زندگی خودم را انتخاب کردم، بعدم می خواستی طرف منو نگیری جلو فتانه و شوهرش بد نشی مگه من بهت گفتم طرفداریم را بکن؟ بعدم خانم خانما من نیومدم که برم،اومدم بمونم در کنار عشقم روح الله و اگر تو خوش نداری،راه باز هست بفرماااا، از این گذشته روح الله تو رو دوست نداره، تو زنی نیستی که بتونی روح الله را جذب کنی، ازدواجتون با عشق شروع نشده که....تو انتخاب حوزه بودی نه انتخاب روح الله و تو نتونستی توی این همه سال زندگی دل شوهرت را به دست بیاری، تقصیر من نیست که روح الله عاشقم شده...
هر حرف شراره گویی پتک محکمی بود که بر سر فاطمه فرود می آمد، دنیا دور سرش می چرخید و صدای شراره در سرش اکو میشد: روح الله عاشق من شده...
زینب که حال و روز مادرش را دید، گوشی را از دست مادر کشید و تماس را قطع کرد و گفت: مامان، تو مجبور نیستی با این عفریته حرف بزنی... دیگه من به زن عمو شراره نمی گم زن عمو...میگم عفریته...
فاطمه نگاهی به مادرش انداخت و میدانست مامان مریم الان لب باز کند، باران شماتت باریدن میگیرد، پس از جا بلند شد و گفت: نه اینجور نمیشه، باید برم پیش پدر بزرگ و مادربزرگ شراره، اونا عمو و زن عموی روح الله هستن، پس مطمئنا بد ما را نمی خوان و میتونن یه زهرچشمی از نوه شون بگیرن...
هیچ کس حرفی نزد، فاطمه که هنوز عرق آمدنش خشک نشده بود، چادر به سر کرد، چون منزل پدر بزرگ شراره توی قم بود، باید زودتر میرفت،شاید انها میتوانستند، کاری کنند.
زینب در عین اینکه سن زیادی نداشت و دختری بی نهایت خجالتی بود، اما الان نگران مادر و آینده خود و زندگیشون بود، چندین بار طول و عرض هال را پیمود و بعد نگاهی به ساعتی که بر دیوار میخکوب شده بود انداخت، بیش ازیک ساعت از رفتن مادر می گذشت...
با صدای زنگ در به خود آمد و خیلی زودتر از حسین و عباس و مادربزرگش، خود را به آیفون رساند و دکمه باز شدن را فشار داد.
فاطمه با لبخندی بر لب وارد هال شد، زینب جلو دوید و با استرسی در صدایش گفت: چی شد مامان؟!
فاطمه دستی به گونهٔ زینب کشید و گفت: برو وسایل خودت و بچه ها را جمو جور کن میریم خونه خودمون، فردا که جمعه هست، قراره بابات بیاد دنبالمون بریم تبریز، مامان بزرگ و پدر بزرگ شراره قول دادن که طلاق شراره را بگیرن...
مامان مریم از توی آشپزخانه شاهد صحبت آنها بود با تعجب رو به فاطمه گفت: یعنی به همین راحتی قبول کردن که شراره همچی کاری کرده،یعنی خبر داشتن؟!
فاطمه چادرش را از سرش در آورد،به سمت مبل کرم رنگ تک نفره روبه روی آشپزخانه رفت،روی ان نشست و گفت: نه باورشون نمی شد که...همونجا زنگ زدن مادر شراره، مادر شراره هم کلی لیچار بارم کرد که دروغه و فلان و بعد دیگه خود شراره اومد پشت خط و یه جورایی لو رفت و بعدم شراره از پشت گوشی منو تهدید کرد که آبروم را بردی و...
آخرشم پدربزرگ شراره قول داد،توی همین هفته بدون سرو صدا این دوتا از هم جدا بشن..
زینب که انگار روی هوا راه میرفت گفت: خدا را شکر...مامان ما حاضریم بریم..
و این جمع پاک و ساده فکر می کردند به همین راحتی همه چیز درست میشود.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_یازدهم🎬: فاطمه گوشی را روی بلندگو گذاشت که صدای گستاخانه شراره در فضا
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_دوازدهم🎬:
بابا حسن، پدر فاطمه،فاطمه و بچه ها را به خانه خودشان رساند.
فاطمه وارد خانه شد، با اینکه همیشه اینجا را دوست داشت و خاطرات خوبی از این خانه داشت، اما به محض ورود احساس خفگی کرد.
دیگر مثل قبل حال و حوصله این را نداشت که گردگیری و تمیز کند، تنها کاری که کرد، ملحفه های سفید را از روی مبلمان قهوه ای رنگ هال برداشت، شیر اصلی گاز را باز کرد و به زینب گفت: مامان شیر ظرفشویی را باز کن تا آب مونده توی لوله ها خالی بشه، یه کتری آب هم بزار تا دم نوش درست کنیم.
زینب چشمی گفت و صدای شیر آب بلند شد.
فاطمه سرش را به پشتی مبل چسپانید و با نگاهش کل خانه را زیرو رو کرد،نمی دانست چکار کند، انگار تمرکزش را از دست داده بود که ناگهان گوشی در دستانش لرزید، پیامی از روح الله بود: چکار کردی عزیزم؟!
فاطمه بدون اینکه پیام روح الله را جواب بدهد، ناخنش را روی اسم شراره گذاشت و یه پیام کوتاه برایش ارسال کرد: کور خوندی، من تورا مثل یک آشغال از زندگیم بیرون می اندازم، روح الله مال من بوده و هست و هیچکس را سهیم نمی کنم
و دکمه ارسال را لمس کرد و بعد گوشی را روی میز عسلی جلوی مبل گذاشت و همانطور که نشان میداد آرام است به سمت آشپزخانه رفت.
زینب که چشمش به مادرش افتاد اشاره ای به قوری کرد و گفت: مامان چای ترش دم کنم؟!
فاطمه آهی کشید و گفت: چای ترش را که برای بابات دم می کردیم تا دیابتش بهتره بشه و بعد به نقطه ای نامشخص روی دیوار سفید روبه رو خیره شد و ادامه داد: کی باور میکنه بابات توی این سن دیابت داشته باشه...و من یه مدت درگیر اون بیماری مبهم که پزشک ها را هم متعجب کرده بود بشم و یاشما بچه ها یک شب خواب راحت و بدون کابووس را تجربه نکنید...اینجا همه چی مشکوکه...
زینب که منتظر جواب مادرش بود گفت: گاوزبون دم کنم؟!
فاطمه سری تکان داد و با صدای گوشی اش به سمت هال برگشت.
اسم روح الله روی گوشی بود، برخلاف قبل به سرعت خودش را به گوشی رساند و گوشی را جواب داد.
صدای دستپاچه روح الله در گوشی پیچید: الو فاطمه..
فاطمه لبخندی زد و گفت: جانم! چی شده اینقدر دستپاچه ای؟!
روح الله گفت: تو به شراره گفتی که من میام قم و میخوام شراره را طلاق بدم؟!
فاطمه شانه ای بالا انداخت و گفت: نه! من همونطور که خودت گفتی یه پیام بهش دادم و گفتم از زندگیم بیرونت می کنم و دیگه از آمدن تو و اینکه تو گفتی طلاقش میدی چیزی نگفتم.
روح الله با همون لحن ادامه داد: پس شراره از کجا میدونست؟ اون همه چی را مو به مو میدونست، میفهمید من دارم میام، میفهمید من تصمیم گرفتم طلاقش بدم، اینا را اگر تو نگفتی پس کی گفته؟!
فاطمه آه کوتاهی کشید و گفت: من نگفتم، اصلا وقت گفتنش را نداشتم ،نمی دونم از کجا فهمیده و بعد گارد گرفت و ادامه داد: نکنه حالا که فهمیده، نمی خوای بیای طلاقش بدی؟!
روح الله سکوت کرده بود و حرفی نمیزد..
فاطمه که دوباره ترس وجودش را گرفته بود گفت: ببین روح الله اگر میخوای بیای که منو برگردونی و شراره را طلاق نمی خوای بدی، اصلا نیا فهمیدی؟!
باز هم روح الله حرفی نزد...فاطمه که سراپایش میلرزید و معنای این سکوت را خوب میفهمید فریاد زد: چرا حرف نمیزنی؟! مثل یه مرد حرفت را بزن...
روح الله با من و من گفت: نمی تونم شراره را طلاق بدم، تهدید کرده اگر اسم طلاق بیارم، بیاد جلو اداره و آبرو ریزی راه بندازه ...ببین فاطمه من..
فاطمه اجازه نداد روح الله حرف بزند با تحکم گفت: پس شراره را نگهش میداری، بیا اینجا اما بیا تا منو طلاق بدی، من نمی تونم اینجور زندگی را تحمل کنم، میای اینجا ، بی سروصدا از هم جدا میشیم، من همین خونه قم می مونم، خونه هم به نام خودت باشه من بچه هات را بزرگ میکنم، بعد که بزرگ شدن و رفتن پی زندگی خودشون ،منم میرم پی زندگی خودم و خونه را برمیگردونم به خودت..
فاطمه نمی دانست این حرفها از کجای ذهنش در امد و بر زبانش نشست، اما برمظلومیت خودش اشک میریخت و روح الله سکوت کرده بود و سکوت...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_بیست_ششم🎬: شب هنگام است که به افراد بنی اسد خبر می رسد، حبیب بن مظاهر
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_بیست_هفتم🎬:
کودکان که میفهمند راه آب را بسته اند، انگار که هُرم آفتاب داغ کربلا بیشتر به جانشان می نشیند و در طلب آب،همهٔ خیمه ها را جستجو می کنند.
یکی از یاران امام، جلو میرود و رو به عمر سعد که با افتخار تمام خبر بستن آب را داده، می کند و می گوید: ای عمر سعد! تو با حسین جنگ داری،این کودکان چه گناهی کرده اند که باید در این صحرای داغ، لب تشنه باشند؟!
عمر سعد قهقه ای میزند و میگوید: این بستن آب، به تقاص همان آبی که به روی عثمان و خاندانش بستید می باشد..
ناگاه زهیر از میان جمع جدا میشود و جلو می آید و میگوید: همه میدانید که من شیعهٔ عثمان بودم، آن زمان را خوب درک کردم، به خدا سوگند که امثال شما و آن امیر مکارتان معاویه، آب را به روی عثمان و خانواده اش بستید، شما ید بیضایی در این میدان دارید و ان زمان به حکم علی، همین حسین و برادرش حسن مأمور رساندن آب به خانه عثمان بودند، اینان جوانمردی را به تمامی دارند و جوانمردان عالم برگرد وجودشان می گردند، حنای شما دیگر رنگی ندارد و حیله تان احمقانه است، این وصله ها به خاندان علی نمی چسپد، با اینکه ظلم بسیاری در حق محمد و آل محمد شد،اما به خدا قسم از اینها رئوف تر، رحیم تر، کریم تر و جوانمردتر در تمام عالم نمی باشد.
عمر سعد در مقابل حرفهای حق زهیر جوابی ندارد، راه اسب را کج می کند و به سمت خیمه اش میرود.
کودکان کربلا بی تابند و در جستجوی آب، حصین همدانی این صحنه ها را می بیند و دلش آتش می گیرد، نزد حضرت می رود و از او اجازه می خواهد تا برود و با عمرسعد صحبت کند تا شاید قلب سنگی او را کمی نرم کند و به کودکان آب برساند.
امام موافقت میکند و حصین به سمت اردوی دشمن می رود.
حصین روبه روی عمر سعد قرار می گیرد و بر او سلام نمی کند.
عمر سعد با ناراحتی می گوید: چرا به من سلام نکردی؟ مگر مرا مسلمان نمی دانی؟
حصین سری تکان میدهد و میگوید: تو چه جور مسلمانی هستی؟ اصلا مسلمان هستی؟ چرا آب فرات را بر خاندان پیامبر بسته ای؟! آیا درست است که همه شما و حیوانات این صحرا بتوانید از این آب بنوشید اما فرزندان پیامبر تشنه لب باشند؟! آخر در کدام مذهب، آب را بر کودکان می بندند؟!
عمر سعد سرش را پایین می اندازد ومی گوید: می دانم تشنه گذاردن خاندان رسول حرام است اما چه کنم که حکم ابن زیاد است و تخلف از حکم همان و از دست دادن حکومت ملک ری هم همان...مصلحت من نیست که خلاف حکم امیرم رفتار کنم، بیش از این سخن مگو که من کاری مغایر با نظر ابن زیاد انجام نخواهم داد
و حصین همدانی فهمید که صحبت کردن با انسانی که فریفتهٔ زر و زیور دنیا شده و آخرت و خوشبختی ابدی را به وعده ای پوچ و گذرا معاوضه کرده، فایده ای ندارد. پس دست خالی به سوی کاروان امام می آید.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_بیست_هفتم🎬: کودکان که میفهمند راه آب را بسته اند، انگار که هُرم آفتاب
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_بیست_هشتم🎬:
شب هشتم محرم است، هوا کاملا تاریک شده، علی اصغر بدجور بی تابی می کند و رباب که خوب میداند چون آبی ننوشیده، شیر هم ندارد و این کودک هم گرسنه و هم تشنه است.
نگاهی به مشک خالی گوشهٔ خیمه می کند، سکینه که گوشه ای نشسته و ذکر و دعا بر لب دارد را صدا میزند و علی اصغر را به او میسپرد و می گوید: برادرت خیلی بی تابی می کند، میروم تا ببینم داخل خیمهٔ مشک ها، جرعه آبی پیدا میشود تا لب این طفل را ترکنم...
سکینه که ساعتی قبل خود به آنجا رفته و دیده اثری از آب نیست، اما روی آن را ندارد که مادر را با کلامش ناامید کند، علی اصغر را در آغوش می گیرد.
رباب در تاریکی شب راه می افتد و خود را به خیمه مشکها میرساند.
پرده خیمه را بالا میزند، تاریک است و چیزی دیده نمی شود، می خواهد جلوتر برود که حرکت جنبنده ای را روی زمین حس میکند، با ترس خود را عقب می کشد و میگوید نکند مارِ بیابان داخل خیمه شده، به زمین چشم میدوزد، نه این نمی تواند مار باشد انگار لباس سفید برتن دارد..خم میشود و خوب نگاه میکند...خدای من! این کودکی از اهل کاروان است، پیراهنش را بالازده و شکم بر خاک مرطوب خیمه نهاده تا...
رباب اشک چشمش جاری می شود و میفهمد آنچه را که باید بداند..
رباب سرگردان به دور خود میچرخد، نمی داند چه کند که ناگاه در روشنایی مشعل، قامت مردانهٔ عباس را میبیند که از خیمه مولایش حسین بیرون می آید و رو به جمعی که جلوی خیمه ایستاده اند می گوید: مولایم اجازه داد تا به سمت شریعه فرات برویم و برای اهل کاروان آب بیاریم،بیست مشک بزرگ بردارید و حرکت کنیم.
بار دیگر اشک شوق از دیده رباب جاری می شود، چرا که می داند عباس دلاور، این شیر بیشهٔ خاندان حیدر، دست خالی بر نمیگردد.
آن جمع سوار بر اسب حرکت می کنند و رباب با نگاهش آنها را بدرقه می کند.
دقایق به کندی میگذرد...اما میگذرد و بالاخره از دور قامت رعنای قمربنی هاشم،زیر نور مهتاب میدرخشد...عباس و همراهانش با دست پر می آیند و رباب با مشکی پر ازآب به سمت علی اصغر می رود...و انگار که راه نمی رود و پرواز می کند، می خواهد کودکش زودتر لبهایش به خنکای آب برسد...
رباب می رود و میگوید: چه خوب است که حسین، برادری چون عباس دارد...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
هدایت شده از نایت کویین
#فڪر_قـوی✌️
✨از دیگران شکایت نمی کنم
بلکه خودم را تغییر می دهم،
💫چرا که کفش پوشیدن راحت تر از
فرش کردن دنیاست.
💐 @bluebloom_madehand 💐
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_دوازدهم🎬: بابا حسن، پدر فاطمه،فاطمه و بچه ها را به خانه خودشان رساند.
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_سیزدهم🎬:
یک صبح غم انگیز به شب رسید و صدای باز و بسته شدن در ورودی نوید آمدن مرد خانه را میداد.
بچه ها که واقعا دلشان برای پدرشان تنگ شده بود با ورود روح الله به خانه شروع به جنب و جوش کردند و از سروکول پدر بالا میرفتند و فاطمه هم با پارچه ای محکم سرش را بسته بود تا شاید این سردرد التیام یابد و داخل اتاق خواب، دراز کشیده بود.
روح الله بعد از خوش و بشی با بچه ها، همانطور که هنوز لباس سفر برتن داشت به سمت اتاق رفت، در اتاق را بازکرد و هم زمان که کلید برق را فشار میداد گفت: چه خبره اینجا؟! تاریکخونه درست کردی؟
فاطمه از جا بلند شد، دو زانویش را بغل کرد و با لحنی آهسته گفت: سلام، سفر به خیر، خوش آمدی
روح الله خوشحال از اینکه هنوز فاطمه او را دوست دارد وگرنه اینگونه با او حرف نمیزد جلو رفت، روبه روی فاطمه روی پاهایش نشست و میخواست او را در آغوش بگیرد که فاطمه خودش را کنار کشید و دستش را سدی کرد تا روح الله بیش از این به او نزدیک نشود.
حس تنفر شدیدی وجود فاطمه را فرا گرفته بود، نفرتی که تا آن روز او تجربه نکرده بود.
روح الله کمی عقب رفت تا به دیوار رسید،همانجا نشست و به دیوار تکیه داد و گفت: چیه؟! دیگه نمی خوای بهت نزدیک بشم؟! فکر نکن متوجه نشدم،دیگه حتی نگاهمم نمی کنی
باران اشک فاطمه باریدن گرفت و همانطور که هق هق می کرد گفت: تو که منو دوست نداری، اصلا من انتخاب تو نبودم که دوستم داشته باشی، تو یکی مثل شراره را دوست داری، تو تازه عاشق شدی، تو را به من چکار؟! برو دنبال عشقت...به من کاری نداشته باش، صبح که جمعه هست بشین استراحت کن، فردا شنبه با هم میریم دادگاه، دادخواست طلاق میدیم، هیچی هم ازت نمی خوام، فقط بزار تو همین خونه بالا سر بچه هام باشم، من بچه ها را بزرگ می کنم و تو هم به عشق و عشق بازیت برس، بچه ها هم رفتن پی کارشون این خونه دربست مال تو و شراره، من هم خدایی دارم، خدایی که همیشه حواسش بهم هست و الانم همینطور حواسش هست اما انگار دوست داره منو دلشکسته ببینه...
روح الله حرفی نمیزد و این درد فاطمه را بیشتر و بیشتر می کرد، فاطمه از سکوت روح الله چنین برداشت کرد که با تمام حرفهای او موافق است و خبر نداشت چه طوفانی در وجود مردش برپاست.
صدای هق هق فاطمه تبدیل به ناله های جانسوز شد، روح الله که نمی توانست همسرش را اینگونه ببیند، از جا بلند شد و همانطور که در اتاق را باز می کرد گفت: باشه، هر چی تو بگی، شنبه با هم میریم دادگاه...فقط گریه نکن
این حرف را زد و از در بیرون رفت..
فاطمه با شنیدن حرفهای کوتاه روح الله، انگار دنیا دور سرش به چرخش افتاد، چشمانش سیاهی رفت و با خود گفت: ببین چه راحت قبول کرد!! این نشون میده حرفهای شراره الکی نیست و روح الله واقعا عاشقش هست.
فاطمه دوباره دراز کشید و اشکهایش انگار تمامی نداشت و انگار یکی مدام زیر گوشش وزوز می کرد: روح الله تو رو دوست نداره اینو بفهم...زودتر خودت را از این زندگی خلاص کن...زووود...
چندین بار این پهلو و آن پهلو شد، شب از نیمه گذشته بود، خواب به چشمان فاطمه راه پیدا نمی کرد، هیچ کس داخل اتاق کنار فاطمه نبود،انگار بچه ها هم می فهمیدند باید مادر را تنها بگذارند تا خوب فکر کند اما چه فکری؟ دوباره صدای هق هقش در تاریکی و سکوت خانه پیچید.
در این حین ناگهان در اتاق باز شد، روح الله با ظاهری آشفته و چشمانی پف کرده وارد اتاق شد، در تاریکی خودش را به فاطمه رساند، او را در آغوش گرفت و همانطور که موهای نرم فاطمه را نوازش می کرد گفت: غلط کرده شراره، شنبه میرم دادخواست میدم اما برای شراره، اونو طلاقش میدم، من بی تو میمیرم فاطمه! تو عشق اول و آخر منی، من نمی دونم چرا این اشتباه مهلک را مرتکب شدم، مگه همیشه نمیگفتی از خدا میخواستم یکی مثل حضرت ایوب نصیبم کنه؟! خوب همراهی با ایوب صبر می خواد یه صبر عظیم، حالا که همراه و همسفر این ایوب شدی، پس مثل کوه پشتم باش ، اینم امتحان خداست، فاطمه! منو به پاکی خودت ببخش و کمکم کن شراره را طلاقش بدم..
انگار دنیا را به فاطمه داده بودند، اشکهایی که میرفت جگرش را آتش دهد، تبدیل به اشک شوق شد اما یکباره...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_سیزدهم🎬: یک صبح غم انگیز به شب رسید و صدای باز و بسته شدن در ورودی نوید
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_چهاردهم🎬:
فاطمه صورتش را به صورت روح الله چسپانید آیا درست میشنید؟! روح الله انگار به سختی نفس میکشید
فاطمه با هول و هراس سر روح الله را روی متکای خودش گذاشت، کلید برق را زد، خدای من! چشمهای روح الله سفید شده بود و صورتش کبود..
به سمت روح الله برگشت و دستی به گونه سرد او کشید و گفت: چی شدی روح الله..
روح الله به سینه اش اشاره کرد، انگار میگفت سینه اش سنگین شده، فاطمه یک چیزایی از کمک های اولیه بلد بود سریع شروع به ماساژ قلب روح الله کرد، همزمان که ماساژ میداد ذکر یا صاحب الزمان الغوث الامان را زیر لب می گفت، رنگ رخ روح الله کبود میشد، انگار کسی داشت خفه اش می کرد.
فاطمه با صدای بلند خدا و ائمه را به یاری میطلبید، نمی دانست چه میگوید و چکار میکند، فقط میخواست روح الله به حالت طبیعی برگردد...
دوباره ماساژ ....دوباره ذکر...
زینب و عباس بیدار شده بودند و بالای سرشان، هراس مادر و درد پدر را میدیدند
عباس دنبال گوشی بود تا به اورژانس زنگ بزند و زینب که دختری فهمیده بود به سرعت به سمت آشپزخانه رفت تا شربت گلاب درست کند.
دقایق جانکاهی گذشت که فاطمه متوجه شد نفس کشیدن روح الله بهتر شده، رنگ چهره اش روشن تر میشد، او فکر میکرد که ماساژ قلب، روح الله را برگردانده اما خبر نداشت که ذکرهایی که برلبش جاری شده، این درد کشنده را از روح الله دور کرده..
چشمهای روح الله که سفید شده بود به حالت عادی برگشت، در همین حین زینب و عباس با هم رسیدند، عباس شماره اورژانس را گرفته بود، میخواست آدرس بدهد که روح الله با دست اشاره کرد که احتیاج نیست.
زینب هم شربت گلاب را به طرف مادرش داد
فاطمه در عین اینکه استرس شدید داشت اما چون همیشه سلامت روح الله برایش مهم بود، در همین لحظات هم به فکر همسرش بود، کمی از محتویات لیوان را چشید و گفت: بابات دیابت داره، ممکنه قندش بالا رفته باشه برو یه لیوان آب خالی بیار،یه کمگلاب هم داخل آبها بریز..
زینب به سرعت رفت و با لیوان آب و گلاب برگشت.
فاطمه دستش را زیر سر روح الله برد، سرش را بالا آورد و لیوان را به لب های روح الله نزدیک کرد.
روح الله جرعه آبی نوشید و با لبخند گفت: مزه بهشت را میدهد و بعد بدون خجالت از حضور بچه ها، بوسه ای بر دست فاطمه زد و سرش را در آغوش فاطمه فرو برد و گفت: اینجا امن ترین جای دنیا برای روح الله هست، خدایا این جای امن را از من نگیر...
فاطمه همانطور که شیرین زبانی های روح الله را گوش میکرد لبخندی زد و گفت: چی شدی؟! انگار عزرائیل را دیدی و از مرگ جستی و حالا هم عارف و شاعر شدی؟!
بچه ها بعد از ان استرس شدید خنده ریزی کردند و بعد از اتاق خارج شدند تا پدر و مادرشان در تنهایی خود راحت باشند.
روح الله آرام سرجایش نشست و گفت: وقتی اون حرف را به تو زدم و گفتم شراره را طلاق میدم، انگار یه کسی می خواست منو از تو جدا کنه، بعد حس کردم یکی روی سینه ام نشسته و داره فشار میده، بعد این فشار رسید به گلوم، نمی دونم چی شد که این فشار کم و کمتر شد...تا اینکه به کلی ازبین رفت اما الان حس میکنم گلوم از درد میترکه...
فاطمه نگاهی به گردن و گلوی روح الله کرد، او احساس کرد که گلوی روح الله متورم شده...اما این حس را بر زبان جاری نکرد.
روح الله ته مانده لیوان آب و گلاب را سرکشید و گفت: فردا با هم برمیگردیم تبریز و باهم دنبال کارای طلاق شراره را میگیریم، دیگه نمی خوام حتی یک بار با این زن چشم تو چشم بشم.
فاطمه لبخندی زد و گفت چشم...
اما نمی دانست که روزگار بازی های سخت تری در پیش روی آنان گذاشته..
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
بر اساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_بیست_هشتم🎬: شب هشتم محرم است، هوا کاملا تاریک شده، علی اصغر بدجور بی
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_بیست_نهم🎬:
نیمه های شب هشتم محرم است، رباب، علی اصغر را سیراب کرده و علی اصغر چون فرشته ای آسمانی در آغوش سکینه خوابیده، امشب رقیه هم نزد رباب آمده،او دل از علی اصغر نمی کند، یک دلش پیش پدرش حسین و یک دلش پیش علی اصغر است، یک پایش در خیمه پدر و یک پایش در خیمه رباب است و همیشه خوابگاهش آغوش گرم پدر است، اما امشب همین جا کنار علی اصغر به خواب رفته، رباب صورت بچه ها را می بوسد، چون خواب به چشمانش نمی آید و حس کرده آخرین روزهایی ست که مولایش را در کنارش می بیند، قصد دارد به خیمه حسین برود و با یک نگاه به قامت دلارای همسرش، جانی دگر بگیر و جرعهٔ آبی بر شعلهٔ دلش برساند، اما باید بهانه ای بیابد تا به حضور امام برسد و در دل از خدا می خواهد هم اینک که پا از خیمه بیرون مینهد، قامت زیبای دلبرش را ببیند.
رباب پردهٔ خیمه را بالا می زند تا بیرون برود، هنوز پایش را از خیمه بیرون نگذاشته که صدای رقیه بلند میشود: بابا! و چون جوابی نمی شنود گریه سر میدهد: من بابایم را می خواهم.
رباب به شتاب برمیگردد، رقیه کوچک را در آغوش می گیرد،رقیه بوی پدر را حس نمی کند و گریه اش شدت می گیرد. رباب بوسه ای از گونهٔ رقیه میگیرد و میگوید: گریه نکن عزیز دلم هم اکنون تو را به نزد پدرت میبرم و خوشحال است که بهانه ای برای دیدار یار به دستش افتاده.
رقیه را بغل می کند و از خیمه بیرون می آید.
در تاریکی شب چند قدم جلو می رود که ناگهان صدایی توجهش را جلب می کند: آری درست می شنود صدای یک زن است که می گوید: آری اردوگاه پسر پیامبر همینجاست، آن فوج لشکر آن طرف هم سربازان دشمن هستند.
رباب کمی جلوتر می رود و خوب دقت می کند، آری درست می بیند خودش است، این که ام وهب است، همان زن نصرانی که چندی پیش در راه کربلا، کاروان حسین در کنار خیمه اش اتراق کرد و امام به رسم ادب نزد آن زن که تنها بود رفت، اومیگفت پسرش همراه عروسش در طلب آب به بیابان رفته اند.
امام به او فرمود اگر چیزی می خواهد ،بگوید.
ام وهب که بزرگی را در چهره حسین می بیند می گوید، در این بیابان تشنه لبیم و در جستجوی آب...ناگاه از زیر پای مولا، ابی زلال و گورا میجوشد.
ام وهب تا چشمهٔ خنک و گوارا را میبیند می گوید: تو کیستی ای جوانمرد، چقدر شبیه حضرت مسیح هستی؟
امام می فرماید: من حسین ام، فرزند آخرین پیامبر خدا، به کربلا می روم، وقتی فرزندت رسید سلام مرا به او برسان و بگو که فرزند پیامبر آخرالزمان تو را به یاری طلبیده..
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_بیست_نهم🎬: نیمه های شب هشتم محرم است، رباب، علی اصغر را سیراب کرده و
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_سی🎬:
رباب کمی جلوتر می رود، درست است ام وهب با یک زن و مرد جوانی در کنارش به پیش می آید..
رباب با خود می گوید: این موقع شب، اینها، اینجا چه می کنند که در این هنگام صدای ملکوتی عشق زمین و آسمان، حجت شیعیان رشتهٔ افکارش را پاره می کند، حسین که در کنارش زینب ایستاده رو به مسافران شب می فرماید: خوش آمدی ام وهب، همگی خوش آمدید..
ام وهب که به خوبی مسیح دورانش را میشناسد در حالیکه اشک از چشمانش جاری شده دستانش را به آسمان بلند می کند و میگوید: خدا را شکر به آرزویم رسیدم و به کاروان فرزند پیامبر خدا ملحق شدم و بعد رویش را به پسرش می کند و میگوید: شیرم حلالت که قبول کردی من هم همسفرت باشم و مرا به کربلا رساندی و سپس رو به امام می کند و میگوید: وقتی فرزند و همسرش آمدند و آن چشمهٔ آب را دیدند و حکایتش را شنیدند، هر دو ندیده رویتان، شدند عاشق کویتان، این دو شما را ندیده اند اما حسینی شده اند، چگونه است که این فوج سربازان، آفتاب عالم تاب را در مقابل خود دارند و اما در خواب غفلت فرو رفته اند؟!
امام لبخندی میزند و میگوید به کاروان مظلوم حسین خوش آمدید، همانا که می دانستم اینک می آیید، پس به استقبالتان آمدم.
زینب، ام وهب و همسر وهب را در آغوش میگیرد و خوش آمد میگوید.
هنوز قدمی از قدم برنداشته اند که وهب می خواهد همین جا مسلمان شود، پس امام شهادتین را می گوید و هر سه باهم تکرار می کنند:اشهد ان لااله الاالله، اشهد ان محمدرسول الله، اشهد ان علی ولی الله..انگار زمین و زمان به همراه این جمع شهادتین می گویند و ملائک آسمان همنوا با زمینیان شده اند..
رباب سراپا چشم شده تا گل از جمال گلستان هستی بچیند، اشک میریزد و حواسش نیست که رقیه نگاهی به او دارد و نگاهی به پدر...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_چهاردهم🎬: فاطمه صورتش را به صورت روح الله چسپانید آیا درست میشنید؟! رو
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_پانزدهم🎬:
روز جمعه ای دیگر طلوع کرد و فاطمه و روح الله کمی آسوده تر از قبل،دعای ندبه را خواندند و فاطمه در تدارک نهار بود و بعد از آن هم قصد رفتن به تبریز را داشتند.
و روح الله در عالم خود فرو رفته بود، او به راستی دنیای دور خودش را خاکستری میدید، اصلا رنگ شاد و روح بخشی در این زندگی نمی دید و نمی توانست از احساساتش سخن بگوید و در همین حین گوشی اش شروع به زنگ خوردن کرد.
روح الله نگاهی به اسم روی صفحه انداخت، دلش نمی خواست جواب بدهد اما انگار اختیاری در کار نبود، انگشتش دکمه وصل را لمس کرد.
فاطمه که مشکوک شده بود چه کسی به روح الله زنگ زده، از داخل آشپزخانه، حرکات روح الله را زیر نظر داشت.
روح الله ابتدا آهسته صحبت می کرد بطوریکه که فاطمه متوجه حرف های او نمیشد، اما ناگهان روح الله مانند اسپند روی آتش از جا بلند شد و با صدای بلند که بیشتر به فریاد شبیه بود گفت: گفتم صبر کن...الان میام...دست نگه دار، میگمممم دست نگه دار..
فاطمه لیوان را پر آب کرد و همانطور به طرف اوپن آشپزخانه می آمد گفت: چی شده؟!
روح الله نفسش را محکم بیرون داد و گفت: شراره بود، زنگ زده منو تهدید میکنه، میگه خودم را میکشم...من نمی دونم اون از کجا تمام برنامه های منو میدونه، قشنگ میفهمید الان با هم میریم تبریز و میفهمید میخوام دادخواست طلاق بدم،روح الله سرش را به دو طرف تکان داد و ادامه داد: من نمی دونم چه طوری از ریز مسائل خبر دار میشه، دارم دیوونه میشم، منو گیج کرده، الانم توی ترمینال تهران بود، می خواد برای تبریز بلیط بگیره، میگفت اگر تا یک ساعت دیگه نیای میرم تبریز و به محض رسیدن اونجا ،میرم جلو اداره ات خودم را معرفی میکنم و بعدم همونجا خودم را آتیش میزنم..
لیوان آب از دست فاطمه سر خورد و با صدای شکستن لیوان، به خود آمد و با لکنت گفت: ا..ا..الان می خوای چکار کنی؟!
روح الله با عصبانیت شانه ای بالا انداخت وگفت: چکار میتونم بکنم؟! باید برم جلوی این لعنتی را بگیرم و با زدن این حرف به سمت اتاق حرکت کرد.
فاطمه روی صندلی آشپزخانه نشست، انگار بُعد زمان و مکان از دستش رفته بود، خیره به نقطه ای نامعلوم بود و با صدای گریه حسین به خود آمد و تازه متوجه شد، روح الله به سمت تهران رفته است...
ساعت به کندی می گذشت...فاطمه چشم از ساعت شماطه دار روی دیوار بر نمی داشت، انگار هر دقیقه اش یک ماه طول می کشید، نه دوست داشت و نه صلاح میدانست به روح الله زنگ بزند، فاطمه به روزهایی فکر میکرد که هر روزش خواستگاری درِ خانهٔ آنها را میزد، اما او سپرده بود به خدا و شهدا و ایوب مانندی از خدا طلب می کرد، درست یادش می آمد دقیقا شب همان روزی که فتانه زن بابای روح الله، زنگ زد برای خواستگاری، او خواب دیده بود که مقام معظم رهبری پیشاپیش جمعی که بیشتر به فرشته ها شبیه بودند به خانه آنها آمده و او را برای پسرش خواستگاری می کند و فاطمه سرشار ازشوق از خواب بیدار شد، آن روز بی قرارتر از همیشه به حوزه رفت و وقت ظهر در راه برگشت، برادرش را دید که با لبخندی موزیانه به طرفش می آید و بعد با دست، قلبی برایش فرستاد و گفت: برو خونه، خبرایی هست، انگار قراره عصر یه خانم بیاد برا خواستگاری خانم خانما...و فاطمه نمی دانست چگونه خود را به خانه برساند، باید پرواز میکرد...
دم دم غروب بود که صدای ماشین روح الله که از پشت پنجره اتاق به گوش فاطمه رسید نوید آمدن همسرش را میداد.
فاطمه به سرعت از جا بلند شد و خود را به هال رساند، همزمان با ورود فاطمه به هال، در ورودی باز شد و صورت خسته و قامت خمیده روح الله از پشت در پدیدار شد.
فاطمه هراسان جلو رفت و همانطور که کیف دست روح الله را میگرفت گفت: چی شد؟!
روح الله روی مبل کنار در نشست و گفت: چی میخواستی بشه؟! همه اش بدبختی...همه اش دربه دری...همه اش بیچارگی، شراره را توی ترمینال دیدم درحالیکه یه پوکه خالی قرص روانگردان داخل دستش بود و وانمود می کرد خودکشی کرده، تا وقتی میومدم درگیرش بودم و وقتی پرستار خیالم را راحت کرد که وضعش خوبه چیزیش نیست مرخصش کردم و یک راست هم اومدم قم...
فاطمه با ترس گفت: یعنی الان نمی خوای طلاقش بدی؟!
روح الله نگاه تندی به فاطمه کرد و گفت: نه طلاقش میدم البته با کمک تو..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_پانزدهم🎬: روز جمعه ای دیگر طلوع کرد و فاطمه و روح الله کمی آسوده تر از
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شانزدهم🎬:
ترانه خسته از روزی پر از مشغله روی تختش دراز کشید که صدای گوشی اش بلند شد، گوشی را برداشت و با بی حالی نیم خیز شد و تا چشمش به اسم شراره افتاد دکمه وصل تماس را لمس کرد و سپس سرش را روی متکا گذاشت و در حالیکه با موهای شرابی رنگش بازی می کرد گفت: سلام سلام خانم خانم...خوشگل خانما چی شد که یاد ما کردی؟!
صدای هراسان شراره توی گوشی پیچید: ترانه به کمکت احتیاج دارم، میشه کمکم کنی؟ شرایطم اضطراری هست..
ترانه که خوب شراره را می شناخت، مثل فنر روی تخت نشست و گفت: چی شده؟ باز روح الله چکار کرده؟ هنوز نتونستی از پس فاطمه بر بیای؟!
شراره اوفی کرد و گفت: وشوشه برام خبرای بد میاره..حرفهای روح الله و فاطمه داره جگرم را آتیش میزنه، وشوشه خبر آورده که برام نقشه کشیدن، میخوان منو کله پا کنن...اما روح الله اصلا به روی خودش نمیاره که همدست با اون زن دست و پاچلفتیش شده...انگار سحر محبت من کارگر نبوده...
ترانه زد زیر خنده وگفت: اونا نمی دونن با کی طرف هستن، تورو خود ابلیس هم نمی تونه کله پا کنه....چرا غصه میخوری؟ حالا چه کاری از دست من برمیاد؟!
شراره طوری وانمود کرد که گریه می کند و گفت: من نمی دونم چی میشه، با هزار زحمت روح الله را میکشم طرف خودم، منتها پیش اون زنیکه که میره انگار همه چی دود میشه هوا، الانم میخوان با زنش برن تبریز و فردا هم میخوان کارای طلاق منو بکنن، ترانه زورم به سر روح الله نمیرسه، من میخوام فاطمه را از این زندگی محو کنم و به کمک تو و موکلت احتیاج دارم. می خوام به موکلت بگی کمکم کنه...
ترانه با تعجب گفت: شراره من که میدونم تو قوی ترین موکل را داری اصلا به نوعی دختر ابلیس محسوب میشی، موکل من در مقابل موکل تو هیچی محسوب نمیشه، برای چی من باید این کار را کنم؟!
شراره اوفی کرد و گفت: چرا اینقدر خنگی، روح الله معمم هست درس دین خونده، بالاخره دیر یا زود میفهمه که سحر شده و اگر بخواد بفهمه از طرف کی شده و کی به فاطمه حمله کرده، می خوام نتونم رد یابی بشم، می خوام با موکل تو گیج بشه، وقتی بفهمه و از طریق موکل به تو برسه، تورو نمیشناسه و سوءظنش نسبت به من از بین میره...
ترانه خنده ریزی کرد و گفت: عجب زبلی هستی هااا، به اینجاش فکر نکردم، اما متاسفانه نمی تونم به موکلم امر کنم؟!
شراره با تعجب گفت: برای چی؟!
ترانه اوفی کرد و گفت: آخه طبق قراری که با موکلم کردم من باید باعث جدایی حداقل شش زن از شوهرش بشم که تا حالا فقط دوتاش محقق شده و خودت بهتر میدونی این موکلین اجنه تا به عهدت وفا نکنی، بهت خدمت نمی کنن..
شراره که مستاصل شده بود گفت: چرت نگو...خودت خوب میدونی که راه های دیگه ای هم برای امر کردن به موکل وجود داره...کافیه بدنت نجس باشه...جُنب از حرام بشی..سه سوته کارت را انجام میده..
ترانه که خوب میدونست حق با شراره هست گفت: ببین الان دم غروب هست حالش نیست، چشم فردا برات ردیفش میکنم، فقط به موکل بگم فاطمه را به سمت خودکشی سوق بده؟!
شراره لبخندی شیطانی روی لبش نشست و گفت : آره، موکلت تلاش کنه که خودکشی تقویت بشه تو ذهنش، منم از اینور یه کاری میکنم که کار زودتر و سریع تر پیش بره، باید فاطمه را با پیامام دقمرگ کنم و از همه طرف تحت فشارش قرار بدم...
و با این حرف دوطرف خنده بلند و شیطانی سردادند..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_سی🎬: رباب کمی جلوتر می رود، درست است ام وهب با یک زن و مرد جوانی در ک
داستان:«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_سی_یکم🎬:
شب نهم ماه محرم است، لحظه به لحظه بر سربازان عمر سعد افزوده می شود، زیرا ابن زیاد حکم کرده، هر مردی را در کوفه ببیند او را میکشد و باید پیرو جوان به کربلا بروند و به اردوگاه عمرسعد بپیوندند، نزدیک به سی هزار مردجنگی یک طرف و حسین و اهل بیتش که کمتر از صد نفر مرد جنگی دارند هم یک طرف...
حسین حجت خداست و سر منشاء عطوفتش از وجود باریتعالی ست، باز هم به دشمن خودش رحم می کند و می خواهد هدایتش کند و تا شاید عمرسعد دلش در پی حقیقت رفت و از آتش خشم خدا و دوزخ نجات یابد، بنابراین پیکی به جانب عمر سعد می فرستد تا با او گفت گویی داشته باشد..
عمر سعد که فکر میکند، حسین موج سربازان را دیده و تحت فشار قرار گرفته و می خواهد با یزید بیعت کند، این دیدار را میپذیرد و قرار میشود در تاریکی شب و جایی مابین دوسپاه یکدیگر را ببینند.
شب از نیمه گذشته که امام همراه عباس و علی اکبر و هیجده تن از یارانش به محل ملاقات میرود و عمرسعد با پسرش حفص و تنی چند از فرماندهان سپاهش در آن مکان حاضر میشود.
حال که هر دو گروه به محل ملاقات رسیدند، امام دستور میدهد تا یارانش بمانند و خود همراه عباس و علی اکبر جلو میرود و عمر سعد هم چنین می کند و خودش با پسرش حفص و غلامش پیش می آید.
انگار این مذاکره کاملا مخفیانه است، چون عمر سعد نمی خواهد خبرش به ابن زیاد برسد، اما غافل از آن است که جاسوسان هم اینک در کنارش هستند.
امام که رئوف ترین فرد روی زمین است ندا میدهد:«ای عمر سعد! می خواهی با من بجنگی؟ تو میدانی من فرزند پیامبر تو هستم، از این مردم جداشو و به سمت من بیا تا رستگار شوی»
عمر سعد متحیر میشود چون انتظار چنین کلامی را از امام ندارد،آخر اوست که امام را با سربازانش محاصره کرده و آب را به روی کودکانش بسته...خیلی عجیب است امان نمی خواهد و نمی گوید آب را آزاد کن تا کودکانم تشنه لب نمانند، بلکه میخواهد عمر سعد از بند این دنیای دون آزاد شود و تشنه لب صحرای محشر نباشد.
عمرسعد که حقیقت سخن حسین را درک کرده و عمری تسبیح به دست نقش روحانی مسجد را بازی نموده،خود را حیران و بین دوراهی میبیند، پس به امام می گوید:
می ترسم به سمت تو بیایم خانه ام را ویران کنند..
امام لبخندی میزند و میفرماید: من خودم خانه ای زیباتر و بهتر برایت می سازم.
عمر سعد با لکنت میگوید:می...میترسم مزرعه و باغ مرا بگیرند و ابن زیاد زن و بچه ام را به قتل برساند.
امام باز هم میفرماید: من بهترین باغ مدینه را به تو میدهم، آیا اسم مزرعه بُغَیبغه را شنیده ای؟! همان مزرعه ای که معاویه می خواست آن را به یک میلیون دینار طلا از من بخرد اما من آن را نفروختم، بیا به سمت من، من آن باغ را به تو می دهم و سلامت خانواده ات را برایت ضمانت می کنم، به سوی من بیا که خداوند آنها را محافظت میکند.
عمر سعد که خوب می داند، حسین حرف نادرست و دروغ نمی زند، او معصوم است و نواده رسول الله، همان که سید جوانان اهل بهشت است و یکی از اهل کساست پس حرفهایش همه عین حقیقت است،اما اگر به آن مزرعه و عطایای حسین دلخوش کند، بی شک حکومت ری را از دست میدهد و حکومت ری کجا و مزرعه بغیبغه کجا؟!
عمر سعد جوابی نمی دهد و این یعنی، حرف حسین را نپذیرفته..
امام فرصتی دیگر به او میدهد و میفرماید: ای عمر سعد، اگر نمی خواهی به من ملحق شوی پس راه را باز بگذار و اجازه بده راه مدینه را در پیش گیرم و به سوی حرم جدم بازگردم
باز هم عمر سعد سکوت می کند و امام برای آخرین بار به او گوشزد میکند:«ای عمرسعد!بدان با ریختن خون من، هرگز به آرزوی خود که حکومت ری هست نمیرسی»
و بازهم عمر سعد سکوت میکند...
و این است که خداوند انسان را مختار آفرید تا راه سعادت و یا شقاوت خویش، خود برگزیند...
عمر سعد به اردوگاهش باز میگردد، او نه می خواهد حکومت ری را از دست دهد و نه می خواهد آتش خشم خدا را با جنگ کردن با حسین به جان خرد، هم حب دنیا چشمش را کور کرده و هم از آتش عقبی میترسد، پس راهی انتخاب می کند که به نظرش بهترین است و نامه ای کوتاه به ابن زیاد مینویسد: شکر خدا که آتش فتنه حسین خاموش شده، حسین به من پیشنهاد داده که اجازه دهم به سمت مدینه برگردد، خیر و صلاح امت اسلامی هم در قبول این پیشنهاد است..
قاصد عمر سعد به سمت کوفه حرکت می کند و نیمه های روز نهم محرم به اردوگاه ابن زیاد در کوفه میرسد.
ابن زیاد نامه را می خواند و مردد است چه جواب دهد که ناگهان صدایی به گوشش میرسد: ای ابن زیاد مبادا این پیشنهاد را قبول کنی که اگر حسین از کمند تو گریخت، گریخته است و با رساندن خود به مدینه و شیعیانش، کار برای تو و یزید سخت خواهد شد.
ابن زیاد رو به آن شخص می کند و میگوید: تو کیستی که چنین حکیمانه سخن می گویی؟!
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان:«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_سی_یکم🎬: شب نهم ماه محرم است، لحظه به لحظه بر سربازان عمر سعد افزوده
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_سی_دوم🎬:
آن شخص آبله رو که انسان از دیدن چهره اش هراسی در دلش میافتد جلو می آید و تعظیم می کند و میگوید: بنده چاکر درگاهتان، شمربن ذی الجوشن هستم و کاش چنین کسی از مادر زاده نمی شد، کاش زمین خاکی چنین حرامی را در خود پرورش نمیداد...
شمر سرش را نزدیک گوش ابن زیاد میبرد و میگوید: جاسوسان من خبر آوردند که شب گذشته عمر سعد با حسین دیدار داشته، شما که باید نفوذ کلام هاشمیان را بدانید، آنها مانند فاطمه سخن میگویند و چون علی رجز می خوانند و کمتر کسی ست که تحت تاثیر حرفهایشان قرار نگیرد...
و با این حرف شمر، تازه حساب کار دست ابن زیاد می آید و خنده مرموزانه ای می کند و میگوید: پس برای همین است عمر سعد اینقدر تعلل می کند و جنگ را عقب می اندازد، او می خواهد هم مورد غضب خدا قرار نگیرد و هم عروس حکومت ری را بدون جنگ به حجله اش ببرد و سپس با صدای خشمگین می گوید: بی درنگ به سمت کربلا برو، نامه مرا به عمر سعد برسان و اگر دیدی او از جنگ با حسین شانه خالی میکند، همان لحظه گردنش را بزن و خود فرماندهی نیروها را به عهده بگیر و جنگ را آغاز کن..
شمر لبخند پیروزمندانه ای میزند و با آخرین نفراتی که در کوفه مانده اند حرکت میکند، او در دل ذوق زده است چرا که عمر سعد را میکشد و حکومت ری را از آن خود می کند، اما خبر ندارد که جاسوسان عمر سعد این خبر را همچون باد ،قبل از رسیدن شمر و سپاهش به کربلا به گوش عمرسعد رسانده اند...
حال عمرسعد و شمر باید بر سر دنیایی پوچ و دروغین گلاویز شوند..
خبر به عمر سعد میرسد، عمر سعد در همان روز نهم محرم، لباس رزم به تن میکند و ناقوس جنگ را به صدا در می آورد تا وقتی که شمر به کربلا رسید،دلیلی برای کنار زدن او از فرماندهی نداشته باشد.
کودکان کربلا با شنیدن ناقوس جنگ، هراسان به این طرف و آن طرف میروند. یکی دامن عباس را گرفته و دیگری در کنار علی اکبر است و اما زینب و رباب و اهل حرم، خیمه حسین را چونان نگین انگشتری در برگرفته اند...
رقیه که اوضاع را چنین می بیند، با سرعت خود را به خیمه پدر میرساند و خود را در آغوش او جای میدهد، انگار می خواهد تا ابد در آغوش امن پدر بماند....
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_شانزدهم🎬: ترانه خسته از روزی پر از مشغله روی تختش دراز کشید که صدای گو
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شانزدهم🎬:
ترانه با آتش دانی که در دست داشت و پر از ذغال سرخ و داغ بود وارد اتاق شد، مقداری از ماده ای را که داخل پلاستیک و روی میز کنار تخت بود،روی ذغالها ریخت، صدای ترق تروق همراه با دود غلیظی بلند شد، ترانه آتش دان را دور تا دور اتاق چرخاند و می دانست اگر این بوی مشمئز کننده از پنجره اتاق بیرون برود حتما صدای همسایه ها در می آید، گذشته از بقیه مواد،بوی سوختن مدفوع سگ، از همه بدتر بود.
دود به اندازه کافی اتاق را گرفته بود.
ترانه پرده اتاق را کشید و آتشدان را روی کمینهٔ پنجره گذاشت، نزدیک تختخواب شد و شروع به درآوردن لباس هایش کرد، او خوب میدانست که موکلین جن سفلی (شیطانی)، از آدم برهنه خوششان می آید و هرچه آدم برهنه تر باشد، قدرت جذب اجنه را بیشتر خواهد داشت.
ترانه خود را مانند نوزادی که تازه به دنیا آمده، برهنه کرد و سپس صفحه ای از قرآن را که قبلا جدا کرده بود روی تخت گذاشت و گستاخانه روی آن نشست، چشمانش را بست و شروع به خواندن صلوات شیطانی نمود و وردهایی را که بلد بود و می بایست بخواند، یکی یکی و پشت سر هم می خواند، وردهایی که انسان را از دایره اسلام و خداپرستی بیرون میبرد و در گروه شیطان پرستان جای میداد.
ترانه خواند و خواند اما حضوری را حس نمی کرد، عجیب بود او تمام قوانین را به جا آورده بود، هم بدنش طهارت نداشت و هم ساعتی قبل رابطه نامشروع داشت و هم وردها را درست خوانده بود، پس دوباره شروع به فرستادن صلوات شیطانی نمود.
با طمأنینه و شمرده شمرده کلمات را ادا می کرد که احساس گرمای شدیدی به او دست داد،آرام آرام چشمهایش را گشود و چشمهایی که رو به زمین خیره بود...
درست میدید دو پای پشمی سیاه که چیزی مثل سم حیوانات داشت و کم کم سرش را بالا گرفت...و خیره در نگاه موکل شیطانی اش شد، او با دو چشمی که از سرخی انگار غرق خون بود به ترانه خیره شده بود، نگاه ترانه که با نگاهش برخورد کرد، آن موجود خبیث، خنده ای کریهی کرد و با صدای بم خود که انگار از درون قیفی گشاد به گوش ترانه میرسید گفت: امر بفرمایید،برای چه مرا به حضورطلبیدید؟
ترانه که خوشحال از آمدن این ابلیسک بود گفت: می خواهم به خانه فاطمه و روح الله بروی و تمام تلاشت را بکنی تا فاطمه نابودشود..
ان جن خبیث که در کنار ترانه نشسته بود، به او نزدیک شد و بازوهای لخت و مرمرین ترانه را در آغوش گرفت، بطوریکه سر او با دوشاخ سنگی سیاه و پیچ در پیچ در کنار سر ترانه قرار گرفت و گفت: چشم، این کار را انجام می دهم، یعنی تمام تلاشم را می کنم و شما خودتان بهتر میدانید که کار ما فقط وسوسه و ترساندن هست و آسیب اصلی را باید خود فرد بوجود آورد، پس من کار خودم را انجام میدهم و شما هم تلاش بکنید تا باهم و به زودی به خواسته تان برسید.
ترانه که بدنش از تماس بدن موکلش داغ شده بود و این حالت برایش آنچنان خوشایند نبود گفت: باشه، حالا هم زودتر برو به کارت برس...
با زدن این حرف موکل شیطانی در یک لحظه محو شد، ترانه که انگار تمام نیرویش بر باد رفته بود در حالیکه بدنش غرق عرق بود، خود را روی تخت انداخت که ناگهان صدای جیغ کودکانهٔ شیدا از داخل اتاقش بلند شد.
ترانه به سرعت پیراهنی به تن کرد و خود را به اتاق شیدا رساند، در را باز کرد، شیدا روی تختش نشسته بود و دستهایش را روی گوشهایش گذاشته بود و مانند انسان های دیوانه، بدون دلیل جیغ میکشید.
ترانه نزدیک شیدا شد و برای اینکه صدای دخترک را ببرد، او را محکم در آغوش گرفت و گفت: مامان ساکت، الان همسایه ها میان فکر میکنن چی شده...
اما دخترک همچنان جیغ میکشید..
ترانه زیر لب فحشی نثار موکلش کرد و گفت: هر وقت اینجا می آید ،بایددد به این بچه هم سری بزند و او را بترساند..
ترانه محکم تر شیدا را در آغوش گرفت، شیدا دست هایش را مشت کرد و به سینه ترانه می کوبید و میگفت: توی بوی بد میدی...تو هم منو میترسونی....من از تو بدم میاد...منو ببر پیش بابا..من بابام را می خوام و ترانه که واقعا خسته بود هم از لحاظ روحی و هم جسمی، چون هربار که موکلش را احضار می کرد نیروی زیادی از او گرفته میشد، پس تحمل حرفهای شیدا را نداشت و با سیلی محکمی که به گوش دخترک نواخت و ردش روی گونه های سفید و نازک شیدا ماند، از او خواست تا ساکت شود و شیدا چون میدانست اگر بیشتر ادامه دهد، کتک های بیشتری نوش جان می کند، خود را عقب کشید و همانطور که سعی می کرد سرش را زیر پتو پنهان کند گفت: از اینجا برو بیرون، من از تو بدم میاد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_شانزدهم🎬: ترانه با آتش دانی که در دست داشت و پر از ذغال سرخ و داغ بود
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفدهم 🎬:
روح الله تازه سرکار رفته بود، با اینکه قبل از اذان صبح به تبریز رسیده بودند، اما شغلش کلیدی و مهم بود و می بایست حتما سرکار حضور داشته باشد.
با رفتن روح الله هزاران فکر به ذهن فاطمه می رسید، حسی می خواست به او بفهماند که روح الله مرد زندگی او نیست و دیر یا زود به سمت شراره می رود و فاطمه می ماند با یک دنیا تنهایی و دربه دری ...
فاطمه دوست نداشت به اینگونه افکار بپردازد و برای خلاصی از این افکار بهترین راه، خواندن دو رکعت نماز وهدیه به روح یکی از ائمه یا پیامبران بود.
پس به سمت سرویس ها رفت تا وضو بگیرد، وارد سرویس شد، حس گرمایی ناخوشایند تمام وجودش را گرفت.
دست به شیر سرد آب برد تابازش کند اما انگار شیرآب قفل شده بود، هر چه تلاش کرد نتوانست دستگیره شیر آب را بچرخاند، پس دستش را به سمت شیر داغ برد که ناگهان چراغ دستشویی شروع به روشن و خاموش شدن کرد..
فاطمه که خیلی ترسیده بود، هراسان از سرویس ها بیرون آمد، بدون انکه بتواند وضو بگیرد.
پس به سمت آشپزخانه رفت و می خواست توی ظرفشویی وضو بگیرد، زیر لب بسم اللهی گفت و شیر آب را باز کرد، آب جاری شد و فاطمه وضو گرفت.
همانطور که آب وضو از سرو صورتش میچکید داخل اتاق شد، به سمت کمد لباس کنار تختخواب رفت، درکمد را باز کرد و سجاده را به دست گرفت، دست برد چادر نمازش را از روی چوب داخل کمد لباس بردارد، اما هر چه می کرد چادر بیرون نمی آمد، انگار به جایی گیر کرده بود،فاطمه سرش را داخل کمد لباس برد تا علت بیرون نیامدن چادر را بفهمد که ناگهان سرش به شدت به دیواره کمد خورد، انگار کسی واقعا سر او را فشار میداد..
فاطمه به سختی سرش را بیرون آورد، پشت سرش را نگاه کرد اما کسی نبود، دستی به گونه اش کشید و زیر لب گفت: انگار خیالاتی شدم، روح الله که رفته سرکار و بچه ها هم که خوابن، آخه خسته بودن، پس هیچ کس نیست که سر منو هل بده، حتما فشارم افتاده و دوباره خواست چادرش را بیرون بکشد که صدای آهنگ پیام گوشی اش بلند شد..
فاطمه می خواست بی خیال دیدن پیام شود و اول دورکعت نمازی را که قصد کرده بود بخواند، اما انگار کسی کنار گوشش وزوز میکرد که گوشی را بردارد.
فاطمه، چادر را رها کرد و همانطور سجاده را در بغل داشت به سمت گوشی رفت...
صفحه اش را روشن کرد و با کمال تعجب اسم شراره روی صفحه نقش بسته بود...بله چند عکس به همراه چند پیام در صفحه مجازی برای فاطمه چشمک میزد.
فاطمه روی تخت نشست و سریع پیام ها را باز کرد...دو تا اسکرین شات..عکس ها را بزرگ کرد...باورش نمیشد...پیام های عاشقانه روح الله به شراره و شراره به روح الله... و بعد چند پیام از شراره: دیروز بال بال زدن روح الله را کنارم دیدم، منو روی بغل تا اورژانس برد، انگار میترسید تنها عشقش را از دست بدهد...
فاطمه هر چه بیشتر به صفحه شراره نگاه میکرد، ضربان قلبش شدیدتر می شد
باران اشک دوباره به جوشش افتاده بود و انگار طغیان کرده بود، آنقدر گریه اش زیاد بود که دیگر صفحه موبایل را نمیدید و صفحه تار و کدر شده بود
و صدایی در مغزش اکو میشد...زودتر خودت را از این زندگی لعنتی راحت کن...خودت را بکش و بگذار روح الله از عذاب وجدان بمیرد...تنها راه همین است...زندگی تو دیگر به پایان رسیده، روح الله عشقی به تو ندارد و از طرفی خانواده ات با دیده تحقیر به تو نگاه می کنند، پس بهترین زندگی برای تو ، زندگی ابدی است، خودت را راحت کن
فاطمه زیر لب زمزمه کرد: درسته! این زندگی دیگه هیچ لذتی برای من نداره، باید تمومش کنم و با زدن این حرف از جا بلندشدگوشی را روی تخت انداخت و سجاده هم از روی زانوهایش به زمین پرت شد..
فاطمه فراموش کرده بود که سالها در حوزه زیر گوش آنان خوانده اند که بزرگترین نعمت برای هر بنده، «حیات» است و بزرگترین گناه که غیر قابل بخشش است«خودکشی»ست..
فاطمه به سرعت خود را به آشپزخانه و قفسه داروها رساند، خشاب داروهای اعصاب را که روزگاری قبل دکتر برای رفع ناراحتی های روحی فاطمه به او داده بود، در دست جای میداد...یک خشاب..دوتا..سه تا، فک میکنم بس است، اما نیرویی از او می خواست که بیش از آن را بردارد، چهارمی و پنجمی..
همه را در مشت جای داد..
فاطمه پارچ شیشه ای روی کابینت هم پر از آب کرد و در دست گرفت، قرص ها را به سینه چسپانید و راهی اتاق شد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_سی_دوم🎬: آن شخص آبله رو که انسان از دیدن چهره اش هراسی در دلش میافتد
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_سی_سوم🎬:
عصر روز تاسوعاست، رباب همانند پروانه دور خیمه حسین می گردد،او می خواهد از لحظه لحظه وجود دلبر عالم هستی استفاده کند،هر چند این استفاده نگاهی از راه دور باشد. نا گاه میبیند که مولایش حسین جلوی خیمه آمد و نشست و سر بر زانو گذاشت، رباب لبخندی میزند و در دل می گوید: گویا مولایم متوجه دل بی قرار من شده و درست جلوی خیمه نشسته و سر به زانو گذاشته تا منِ بینوا سیر او را ببینم اما نمی داند که خواب اندکی امام را دررباییده..
صدای همهمهٔ سپاهیان بار دیگر بلند میشود و اینبار این صدا با نشان دادن برق شمشیرها همراه میشود.
زینب که از هیاهو خاطره خوشی ندارد و ذهنش او را به روزگاری می کشد که هیاهویی در کوچه های مدینه بلند شد و مادرش زهرا را پشت در دید که شعله های آتش، درچوبی خانه را در برگرفته بود و از میخ در خون میچکید و زینب زیر لب میگفت: کاش خون سینهٔ مادر نباشد!
زینب هراسان بیرون می آید و ناخوداگاه به سمت خیمهٔ برادر روان میشود و انجاست که میبیند در این هیاهوی دشمن، حسین چون طفلی تازه متولد شده ، سر به زانو گذاشته و خواب است.
زینب کنار حسین قرار میگیرد، رباب که چشمش به زینب می افتد او هم به طرف خیمه می آید.
زینب خم می شود و آرام بوسه ای از سر برادر می گیرد، ناگاه حسین سر از زانو برمی دارد و زیر لب می گوید: انا لله و انا الیه راجعون، گمان فصل بوسیدن رگ گردن رسیده...
زینب که ترس دارد حسینش را از او بگیرند بوسه ای از دست حسین میستاند و میگوید:زینب به قربانت شود! چه میفرمایید برادر؟!
حسین خیره به چهره زینب، این خواهری که بوی مادر میدهد و صلابت پدر را به یاد همگان می اندازد می نماید و میفرماید: لحظه ای خواب بر من غلبه کرد، جدم پیامبر را در خواب دیدم که فرمود: «ای حسین! تو به زودی میهمان ما خواهی بود»
زینب نگاهی به حسین مظلومش میکند و نگاهی به سپاهیان پیش رو که عربده کشان عرض اندام می کنند، و بر سر زنان شروع به گریه می کند و رباب که شاهد این صحنه است می فهمد که زینب چیزی شنیده که فهمیده باید دل از حسین بکند...رباب طاقت از کف می دهد و نزدیک این خواهر و برادر می شود، روی می خراشد و شیون کنان قربان صدقهٔ حسین می رود.
امام رو به انان می کند و میفرماید: آرام باشید
سپاه دشمن به سمت حسین می آید و حسین به سمت عباسش می رود...گویا می خواهد به همگان بگوید، من تنها و مظلومم و سپاهم عباس است و به عباسش پناه میبرد..
حسین مظلوم رو به برادری که همیشه او را مولا خطاب می کند و ادب خجلت زده از ادب عباس است مینماید و میگوید: جانم به فدایت...
امام به عباس می گوید جانم به فدایت...به قربان غریبی فرزندان علی که همیشه غریبند..
عباس! این شیر بیشهٔ حیدر ،که جامهٔ رزم به تن کرده، سر خم میکند و میگوید: امر بفرمایید مولایم...
امام می فرماید: جانم به فدایت، برو ببین چه خبر شده؟
هنوز سخن در دهان حسین است که عباس با بیست مرد جنگی به پیش می رود، عباس نگو...حیدر کرار بگو با چهره ای مصمم و قامتی رشید به پیش می رود..
لرزه براندام لشکر سی هزار نفری ابن زیاد می افتد، کسی جرات نمی کند برای رویارویی جلو بیاید و عباس حکم از حسین دارد که شروع کننده جنگ نباشد و فقط خبر بگیرد
صدای شیر ژیان ام البنین در صحرا میپیچید: شما را چه شده؟! هدف از اینهمه آشوب و هیاهو چیست؟!
صدایی لرزان جواب او را میدهد: دستور از ابن زیاد است که اگر حسین با یزید بیعت نکرد، با او بجنگیم.
عباس، چون باد برمی گردد و پیغام را به مولایش می رساند.
امام نگاهی به کاروان می اندازد و میفرماید: عباسم! به سمت سپاه برو واز آنها بخواه تا یک شب دیگر به ما فرصت دهند، ما می خواهیم یک شب بیشتر با خدای خود راز و نیاز کنیم، فقط خدا میداند که حسین چقدر عاشق خواندن نماز است...
پیغام به عمر سعد میرسد و او مردد است که چه کند، ناگاه عمرو بن حجاج فرمانده نیروهای محافظ فرات فریاد میزند: عجب مردمی هستید! به خدا قسم اگر کفار از شما اینچنین درخواستی می کردند، می پذیرفتید اکنون که پسر پیامبر چنین خواسته ای دارد چرا قبول نمی کنید؟!
عمر سعد نگاهی به سپاهیانش می کند و متوجه میشود آنان با دیدن عباس بن علی که خاطرهٔ رشادت های پدرش را زنده کرده و بیست تن یاران او که همه چون حبیب و زهیر جنگاورانی قدر قدرت هستند روحیه شان را باخته اند، پس با زیرکی دستور عقب نشینی می دهد و حمله را میگذارد برای صبح عاشورا...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿