#رمان های جذاب و واقعی📚
🎞🎞🎞🎞🎞 سامری در فیسبوک #قسمت_اول🎬: به نام خدا همانا آینده زمین از آن صالحان است و
سامری در فیسبوک
#قسمت_دوم🎬:
ماشین به پیش میرفت و باد سردی که به صورت کشیده او می خورد باعث لرزی در بدنش شد و درِ کیفش را باز کرد و چفیه را بیرون کشید که به دنبالش عقال هم بیرون افتاد، چفیه را دور سرش پیچید به طوریکه فقط چشم های کشیده و مشکی اش از پشت آن پیدا بود و موهای وز وزی اش از کنار گوشش بیرون زد، عقال را از کف ماشین برداشت تا داخل کیفش بگذارد که نگاهش به دینارهایی افتاد که از مادرش کش رفته بود.
عقال را روی پول ها انداخت و همانطور لبخندی میزد زیر لب گفت: مادرم ثمینه چقدر ماهی فروخته که اینهمه دینار جمع کرده، وقتی پول دارد و جلوی من سیب زمینی می گذارد، حقش است پول هایش غیب شود.
بالاخره ماشین وارد شهر نجف شد، عکس های صدام که بر جای جای شهر آویزان بود انگار با او حرف میزد، جوان آه کوتاهی کشید و همانطور که سرش را تکان میداد رو به عکسی با چشم های دریده گفت: بخور و بتاز، فعلا نوبت توست، اگر من هم مثل تو ابرقدرت ها پشتیبانم بودند، الان بس که خورده بودم، هیکلی به فربهی تو داشتم، اما هنوز من اول راهم و قول میدهم آنقدر تلاش کنم که روزی نامم مثل نام تو، شهرهٔ شهر شود، روز بخور بخور من هم میرسد صدام حسین...
ماشین ناگهانی ترمز کرد و مرد جوان همانطور که تلوتلو میخورد به شیشه عقب ماشین برخورد کرد و با فریاد گفت: چه خبرته آقا؟! آهسته تر، می خواستی اینجا بکشیتمون.
مرد راننده دستش را از شیشه ماشین بیرون آورد و بی توجه به عصبانیت او گفت: آخر خطه، جلوتر نمیرم کرایه ات را بده و پیاده شو..
مرد جوان همانطور که با یک پرش خود را به بیرون ماشین می انداخت،زیر لب ناسزا نثار راننده می کرد، پیاده شد و دست در جیب شلوار لی آبی رنگش کرد و مقداری اسکناس بیرون آورد و به سمت راننده داد.
راننده با تغیّر پولها را گرفت و هنوز می خواست اعتراض کند که کم است، متوجه شد اثری از مسافرش نیست و او در جمعیت پیش رو گم شد.
از هر طرف صدایی می آمد، یکی از لباس های آنچنانی اش تعریف می کرد، یکی حلواهای جلویش را تبلیغ می کرد و یکی هم می خواست خرماهای خشکیده جلویش را قالب ملت کند.
اما بوی مرغی که در فضا پیچیده بود، اشتهای مرد جوان را قلقلک داد، ناخوداگاه همانطور که دستی به شکم خالی اش می کشید به سمت غذا خوری پیش رویش رفت.
تخت چوبی که از شدت استفاده رنگش به مانند رنگ چهره سیاه پسرک کارگر کنارش، شبیه شده بود را انتخاب کرد، تختی که از دید همه پنهان بود، روی ان نشست و با اشاره به پسرک، سفارش یک پرس مرغ و پلو را داد...
از بس که گرسنه بود غذا را تند تند می بلعید، اصلا به مزه آن و بوی ساری که میداد توجه نمی کرد، پسرک پادو که این جوان را اولین بار بود میدید با تعجب خوردن او را نگاه می کرد، در همین حین صاحب کارش او را صدا زد و پسرک همانطور که نیشخندی میزد رو به جوان گفت: استخواناش خوردنی نیست به خدا...
مرد جوان استخوان ران مرغ را که داخل دهانش بود بیرون آورد و پشت پسرک را نشانه گرفت و پرتاب کرد، استخوان وسط کمر پسرک فرود آمد.
پسر به دنبال کارش رفت، مرد جوان اطراف را نگاهی کرد، انگار کسی حواسش به او نبود، پس آهسته و بیصدا از جا بلند شد و در یک چشم بهم زدن از غذا خوری بیرون آمد.
صاحب مغازه که مانند عقابی تیز چشم همه جا را می پایید، از پشت ویترین سرش را بیرون آورد، اسکناسی به سمت مشتری پیش رویش داد و یک لحظه احساس کرد یکی از مشتری ها نیست و با فریادی بلند، پسرک را فراخواند و همانطور که خط و نشان برای پسرک بینوا می کشید گفت: برو ببین مشتری اون تخت پشتی هست یانه؟ اگر نباشه کل پول غذاش را تو باید بدی فهمیدددی؟!
ادامه دارد..
📝ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🌹🌹🌹🌹🌹
گلچین
#قسمت_اول 🎬:
به نام خدا
۱
محمد برای چندمین بار پهلو به پهلو شد، اما هر چه می کرد، خواب به چشمانش نمی آمد، گویی خواب آهویی گریز پاست و او هم شکارچی ماهریست که از آهو از کمند صیاد میگریزد.
محمد دوباره اندکی چرخید و به پشت خوابید و چشمانش را به سقف سفید و یک دست که در تاریکی شب و نور چراغ خواب، کدر دیده میشد، دوخت.
محمد میترسید دوباره مثل چندین سال پیش، آن واقعه تکرار شود، اما نمی بایست تکرار شود، اینبار فرق داشت و این دیدار آخرین دیدار خواهد بود، وای آخرین دیدار!
محمد ذهنش به چند سال پیش کشید، اون زمان هم هیجانی عجیب وجودش را فرا گرفته بود، هیجانی که مانع آن شد محمد بخوابد، شب تا صبح آنقدر این پهلو و آن پهلو شد که سپیده دم نفهمید چه موقع خوابش برده؟!
نور آفتاب که از پشت پرده توری پنجره به چشمانش خورد، باعث شد، محمد بیدار بشود.
محمد مانند برق گرفته ها از جا پرید و روی تشک نشست و همانطور که به پنجره نگاه می کرد گفت: ماماااان ساعت چنده؟
چند لحظه بعد، سر مادرش از لای درز در اتاق داخل آمد و گفت: چیه مامان؟! چت شده؟! نزدیک اذان ظهر هست.
محمد مثل اسپند روی آتش از جا بلند شد و گفت: مامان چرا بیدارم نکردی؟
مادر همانطور که از جلوی در اتاق کنار میرفت تا محمد رد بشود، گفت: واه! مگه امروز مدرسه ها تعطیل نیست؟ خوب تعطیل بود، تو که نمی خواستی بری مدرسه..
محمد دستی داخل موهای بهم ریخته اش کشید و گفت: مامان من می خواستم برم راهپیمایی خوب..
مامان نیشخندی زد و گفت: تو که نگفتی می خوای بری راهپیمایی وگرنه بیدارت می کردم مادر..
محمد داخل آشپزخانه شد و همانطور که آبی به صورتش میزد، گفت: اینبار فرق می کنه، آخه... آخه
مامان جانانی را از یخچال بیرون آورد و روی اُپن گذاشت و گفت: آخه چی؟!
محمد درِجانانی را باز کرد و تکه نانی کند و توی دهانش گذاشت و گفت: آخه امروز سردار میومد، امروز حاج قاسم سخنرانی داشت و من می خواستم برم و حاج قاسم را از نزدیک ببینم، اینبار در لباس سرداری، نه مثل شبهای فاطمیه در لباس خادمی عزاداران.....
مامان با تعجب به قد بلند و لاغر پسرش نگاه کرد و محمد در چشم بهم زدنی لباس پوشید و مادر از پنجره اتاق، پسرش را دید که سوار بر دوچرخه اش بیرون رفت... و آن روز محمد دیر رسيد و نتوانست سردارش را از نزدیک ببیند، آرزویی که بر دلش ماند.
و امشب محمد سعی داشت بخوابد تا دوباره آن داستان تکرار نشود.
محمد آه کوتاهی کشید و چشمانش را بست و سعی کرد که بخوابد.
📝ط_حسینی
@bartaren
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
#سلام_امام_زمانم_
#سلام_مولای_من♥
چه خوشبختم که صبحم
با سلام بر شما آغاز می شود
و ابتدا عطر یاد شما در قلبم می پیچد
چه روز دل انگیزی است
روزی که نام شما بر سردرش باشد
و شمیم شما در هوایش ...
من در پناه شما آرامم ،
دلخوشم ، زنده ام ...
شکر خدا که شما را دارم ...
🌤 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
🍃http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_دوم🎬: ماشین به پیش میرفت و باد سردی که به صورت کشیده او می خورد باعث لرزی در
سامری در فیسبوک
#قسمت_سوم 🎬:
دوباره کلاس درس شروع شد، دوباره حساب و هندسه و نقشه کشی و پرگار و گونیا و ...
همبوشی با بی حوصلگی خودکار دستش را روی میز پرت کرد و خودکار با صدای بلندی به میز و بعد هم روی زمین افتاد به طوریکه توجه همه را به خود جلب کرد.
استاد جاسم الخلیل عینکش را کمی جابه جا کرد و صدا زد: احمد همبوشی، با کی دعوا داری؟! اینهمه غیبت کردی، خیلی لطف کردم بیرون ننداختمت، حالا این ادها چیه در میاری؟!
احمد دستش را زیر چانه اش زد و گفت: خسته ام استاد، از این زندگی، از این درسهای سخت، از اینهمه حساب و نقشه کشی بیهوده، آخرش چی؟! این ترم آخرمه ، دلم خوشه دانشجوی شهرسازی هستم، کدوم شهر را میدن به من بسازم؟! چه کسی منو حمایت می کنه تا از استعدادم استفاده کنم؟! اصلا من و امثال من برای کی مهم هستیم؟!
استاد نگاه تندی به او کرد و گفت: از سابقه ات خبر دارم، خیلی شهرها هست که افراد نخبه ای مثل تو بسازن، همونطور که مثل چند وقت پیش تو بوق کرنا کردی که می خوای یه کمک فوق العاده به صدام کنی یا اون وقتی را به یادت بیار که عواید بعضی مسلمین را جمع می کردی تا دنیای ای بدبختا را زیر و رو کنی
حرف استاد نصف و نیمه بود که کلاس مانند بمبی منفجر شد و صدای خنده دانشجوها از هر طرف بلند شد، چون استاد با یاد آوری سوابق درخشان احمد همبوشی که مدام با نقشه های قبلی قصد خالی کردن جیب یک مشت دانشجوی ساده دل را داشت، باعث خنده همه شد.
دانشجوهای این دانشگاه، خاطرات زیادی از نبوغ احمد همبوشی داشتند و انگار تیغ تیز احمد یک بار هم شده جیب هر کدام از اونا را زده بود.
همبوشی با چشمان از حدقه بیرون زده اطرافش را نگاه کرد و رو به استاد گفت: هعی روزگار، ما در چه حالیم و شما در چه حالی، واقعا کاری جز مسخره کردن من ندارین؟!
استاد کتاب دستش را باز کرد و گفت: اتفاقا خیلی کار داریم، منتها وجود تو نمیذاره به کارمون برسیم، زودتر کلاس را ترک کن تا ما هم به درسمون برسیم
احمد با عصبانیت گفت: ترک کنم کجا برم؟! من دانشجوی...
استاد به میان حرف او پرید و گفت: برو همونجایی که این چند وقته بودی برررو
احمد قیافه حق به جانب گرفت و همانطور که سرش را پایین انداخته بود آهسته گفت: چهل روز هست معتکف مسجد کوفه شده ام و فازغ از دنیای شما به عبادت...
و انگار با زدن این حرف خنده دارترین جوک سال را گفته باشد، دیگر صدای او در خندهٔ دانشجوها گم شد.
استاد جاسم الخلیل، مشغول تعریف حرکات احمد همبوشی بود، هرچه که او بیشتر می گفت، اساتید دانشگاه صدای قهقه شان بیشتر و بیشتر می شد، اما در آن بین مردی با دقت به حرفهای جاسم الخلیل گوش می کرد، مردی که نگاهش مانند شکارچی های کار کشته بود، او خیره به نقطه ای نامعلوم بر روی نقشهٔ روی دیوار بود و زیر لب گفت: خودش است و با زدن این حرف از جا بلند شد و با شتاب دانشگاه را ترک کرد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
چه طولانی شده یلدای انتظارمان...
زمستان ظلم و بیداد با تمام قوا می تازد و...
گل نرگس همچنان در پرده غیبت است و من و تو و ما آنقدر مرد نشدیم که یارش باشیم
گل نرگس!
گل نرگس، گل زمستان است
و اینک موسم برف و باران است...
چرا بر نمی افتد آن نقاب...
ز رخسار زیبایت؟!....
گل نرگس!!
دلم تنگ است و ساز این دنیا بد آهنگ است....
گل نرگس.... زمستان است....زمستان است....
و این دل شعله ور از داغ هجران است...
گل نرگس....
قدم بر چشم ما نِه ای نازنین مولا....
بیا و این زمستان را بهار دیگری فرما...
ط_حسینی
@bartaren
🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🌹🌹🌹🌹 گلچین #قسمت_اول 🎬: به نام خدا ۱ محمد برای چندمین بار پهلو به پهلو شد، اما هر چه می کرد، خواب
گلچین
#قسمت_دوم 🎬:
نمی دانست که چقدرخوابیده ولی با صدای روح بخش اذان صبح بیدار شد، نگاهی به پنجره تاریک کرد، آرام آرام از جا بلند شد از اتاق بیرون رفت همه جا سکوت بود و تاریکی، به طرف دستشویی رفت تا آبی به سر و رویش بزند و وضو بگیرد.
در حالی که آب از سر و صورتش می چکید، آهسته به طرف اتاقش رفت. داخل اتاق شد، از روی میز مطالعه گوشه اتاق، سجاده را برداشت و روی زمین پهن کرد و مشغول نماز شد، نمازش را که خواند، هوس کرد دعای عهد را با نوای یکی از مداحان گوش کند. سجاده را روی میز گذاشت به طرف گوشی اش که تازه چند ماه پیش، خریده بود، رفت. گوشی را از بالای متکا، روی زمین برداشت. طبق عادت همیشه روی کمینه ی پنجره نشست، همانطور که پرده را کنار میزد، از پشت شیشه پنجره آسمان تاریک و پرستاره را نگاه کرد.
حسی خاص داشت، حسی که تا به حال به او دست نداده بود، نگاهش به پرنورترین ستاره آسمان کشید و زیر لب گفت: خوشا به حالت که در آسمان هستی و همدم آسمانیانی و بعد همانطور که داخل گوشی دنبال دعای عهد بود به یاد سال پیش افتاد، ایام فاطمیه بود و محمد خودش را به بیت الزهرا رسانده بود و داشت استکان های چای را پر می کرد که بانی مجلس داخل آشپزخانه شد و با همان نگاه مهربان همیشگی اش، نگاهی به محمد انداخت و گفت: خسته نباشی دلاور، اجرت بر مادرمان زهرای مرضیه سلام الله علیها، محمد لبخندی زد و حاجی دستش را روی شانه محمد گذاشت و گفت: فکر می کنم با یکی از شهدای آینده طرفم، شک نکن که تو شهید میشی...
محمد از این حرف حاجی ذوقی در دلش افتاد، دستش لرزید و استکان چای را به فنا داد
حاجی لبخندش پررنگ تر شد و با لحن شوخی گفت: شهید که دست و دلش نمیلرزد..
و محمد به یاد آن خاطره، لبخندی روی لبش نشست و شروع به خواندن کرد: اللهم رب نور العظیم...
دعا تمام شد و صورت محمد خیس اشک بود، از جا بلند شد و برای آخرین بار نگاهی به آسمان که نوید رسیدن سپیده ای دیگر را میداد انداخت و زیر لب گفت: مکن ای صبح طلوع... که دیگر چشمان سردار دلم را نمی بینی
پرده را انداخت، به سمت چوب لباسی گوشه اتاق رفت، پیراهن مشکی اش را برداشت و همانطور که با گوشه ی پیراهن اشک چشمانش را میگرفت، زمزمه کرد: می دانم حرفت حق است حاجی، اما من دیگر این دنیا را نمی خواهم، دنیایی که خون مردترین مردان را ناجوانمردانه میریزد، پشیزی نمی ارزد، کی میرسد آن وعده ای که دادی؟!
ادامه دارد...
📝ط_حسینی
@bartaren
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹