#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_نهم🎬: آدم و حوا در بهشت برزخی به خوبی روزگار می گذراندند و این برای ابلیس بسیار
#روایت_انسان
#قسمت_دهم🎬:
آدم و حوا آرام و قرار نداشتند، مدام گریه می کردند و ضجه می زدند آنچنان گریه کردند که اشک چشمانشان بر زمین جاری شد.
در این هنگام فرشته خداوند بر آدم نازل شد، او می خواست چیزی را به آدم یاد آوری کند و اسرار توبه و بازگشت به خداوند را به او بیاموزد. پس به آدم فرمود تا کلمات و انوار مقدسی را که در عالم غیب آسمان ها مشاهده کرده بود بر زبان جاری کند، گویا می بایست مشاهدات عالم غیب به ملاقات و فهمیدن منجر شود تا توبه حضرت آدم مقبول درگاه ربوبی قرار گیرد.
حال آدم پشیمان از عمل خود بود که جبرئیل به او فرمود: ای آدم! هر چه می گویم تکرار کن
جبرئیل واژه هایی را می گفت و آدم با گفتن هر واژه به ملاقات با آن کلمه نائل میشد و حسی عجیب و ناگفتنی به او دست می داد.
جبرئیل فرمود، تکرار کن: الهی یا حمید بحق محمد، یاعالی بحق علی، یا فاطرالاسماوات والارض بحق فاطمه، یا محسن بحق الحسن، یا قدیم الاحسان بحق حسین...
آدم تکرار کرد و با هر کلمه ملاقات نمود تا اینکه به پنجمین واژه رسید«یا قدیم الاحسان بحق حسین» در این زمان بغضی عجیب بر گلوی حضرت آدم نشست و وقتی کلمه پنجم را ملاقات کرد اندوهی جانکاه و گریه ای شدید به او دست داد.
آدم همانطور که باران چشمانش بی امان می بارید رو به جبرئیل فرمود: چرا من را چنین می شود؟!
در این هنگام جبرئیل با لباس عزا نازل شد و فرمود: این فرزندت مصیبتی به او وارد می شود که تمام مصیبت های عالم در مقابلش هیچ است.
آدم با همان حزن کلامش سوال نمود: آن مصیبت چیست؟
جبرئیل فرمود: فرزند تو در حالیکه تشنه لب است و در کنار آب حضور دارد، کشته می شود، او از وطن خویش دور است و یاران و فرزندانش را به شهادت می رسانند و غریبانه سر از تنش جدا می کنند، خیمه هایش را آتش می زنند و اهل حرمش را اسیر می کنند، سر از تن خود و یارانش جدا می کنند و سرهای مقدسشان را در شهرها می گردانند...
گویا جبرئیل شده بود روضه خوان و در زمین مجلس عزای حسین به پا کرده بود، هر روایت جبرئیل خنجری بر قلب آدم فرود می آورد، گریهٔ آدم شدت گرفته بود و به جایی رسید که بر سر زنان حسین حسین می گفت در این هنگام...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_دهم🎬: آدم و حوا آرام و قرار نداشتند، مدام گریه می کردند و ضجه می زدند آنچنان گر
#روایت_انسان
#قسمت_یازدهم🎬:
در این هنگام حضرت آدم چشمانش را بست و زمانی که چشم گشود، خود را دوباره در عالم بالا و مقام بهاء الهی یافت.
او به حرمت آن کلمات مقدس و گریه بر مصائب حسین، به مقام قرب خداوند بازگشته بود، اما هنوز حسین حسین می گفت، گریه اش بند نمی آمد، آنقدر حسین حسین گفت و اشک ریخت که اشک ملائکه آسمان و مقربان درگاه خدا را هم درآورد و حالا مجلس عزای حسین در آسمان برپا شده بود و اینبار آدم روضه می خواند و فرشته ها گریه می کردند.
حضرت آدم در صحرای عرفات بود که با این کلمات دیدار کرد و دوباره راه ورود به بهشت برایش باز شد و به جوار قرب ربوبی رسید و این روز را که روح آدم دوباره به محضر خداوند شرفیاب شد«یوم العرفه» نام نهادند و به نام حسین شهرت گرفت.
این اتفاق موجب رحمت الهی شد و سرّی از اسرار غیب برای جمیع ابناء بشر عیان شد و راه ورود به بهشت را به همگان نشان دادند.
قبل از هبوط آدم، فقط او می توانست به دیدار ذات اقدس خداوند و بهشت برود، اما اینک با آشکار شدن این موضوع، راه تمام فرزندان آدم با تلقی اسماء و کلمات مقدس، به آسمان ها و رسیدن به محضر ملائکه باز شد.
و از این به بعد دین حضرت آدم است تا این قاعده کلی را به دیگر فرزندانش آموزش دهد.
ابلیس که شاهد همه چیز بود از دیدن و شنیدن این موضوع گویی آتش گرفته بود، او که خوشحال از هبوط آدم بود، الان حس می کرد در دامی گرفتار شده که رهایی از آن سخت است و شکستی سنگین خورده
او می بایست تمام تلاشش را بکند که این دستورالعمل محقق نشود و بنی بشر این کلمات مقدس را فراموش کنند تا امکان بازگشت ابناء آدم به بهشت مهیا نشود.
اینک ابلیس نه تنها از آدم بغض و کینه داشت، بلکه نسبت به این کلمات هم عداوتی شدید پیدا کرده بود چرا که نجات آدم با توسل به آن کلمات بود و حال او می بایست تمام دشمنی اش را بر آن کلمات مقدس متمرکز کند.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی_سوم🎬: ماشین صادق جلوی خانه ایستاد و هر سه نفر از ماشین پیاده شدند، صادق کلید
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_چهارم🎬:
از آن طرف خط صدای کیسان با لهجه ای شیرین که مشخص بود سالها دور از وطن بوده به گوش رسید: سلام آقا..
مهدی که انگار این صدا، تپش قلبش را شدید می کرد، لیوان آب را از دست صادق گرفت، قُلپی آب خورد و گفت: سلام پسرم، حالت چطوره؟! عروسم که انگار همکار اون دختر خانمی هست که شما پسند کردین موضوع را به من گفت، منم با همراهی شما مخالفتی ندارم چون کمک کردن در امر ازدواج دو جوان ثوابی بسیار دارد.
کیسان که طوری بود دیر به همه اعتماد می کرد خیلی تعجب کرده بود که چطور شد یک دفعه به خانم معرفت و این آقا اعتماد کرده گفت: من باعث زحمت شما شدم، اما واقعا روند انجام این قبیل مراسمات را نمی دونم و به من حق بدین چون سالها از ایران دور بودم و الان هم تنهای تنها هستم .
مهدی از شنیدن این حرف کیسان اندوهی بر جانش نشست و گفت: تو تنها نیستی پسرم، خدا با تو هست و ببین چقدر دوستت داشته که ما را سر راهم هم قرار داده
کیسان که هر لحظه صحبت با این مردی که تا به حال ندیده بودش، بیشتر جذبش می کرد گفت: منم...منم خدا را دوست دارم، الان کی شما را ببینم؟!
مهدی که انگار باورش نمی شد به این راحتی به دیدار پسرش برسد گفت: من پیشنهاد می کنم همین امشب اصلا همین الان همدیگه را ببینیم.
کیسان که انگار خودش هم از تنهایی کلافه شده بود گفت: نه...آخه..من مزاحم..
مهدی به میان حرف کیسان پرید و گفت: مزاحمت چیه؟! نمی دونم عروسم بهت گفته یا نه؟! من اینجا تنهای تنها هستم، خیلی دلم می خواد حتی اگر شد یک شب از این تنهایی دربیام، الانم آدرس جایی را که هستی بگو تا خودم بیام دنبالت...
کیسان که حسابی غافلگیر شده بود گفت: نه دیگه تا این حد مزاحمتون نمیشم، آدرس بدین با آژانس میام..
مهدی گفت: باشه هر جور راحتی! پس به یمن ورود آقا داماد، من امشب یک شام خوشمزه درست می کنم که با هم بخوریم و سپس آدرس خانه را گفت و کیسان هم نوشت.
مهدی در میان بهت رؤیا و صادق تماس را قطع کرد و گوشی را به طرف رؤیا داد و همانطور که انگار کل اعضای بدنش می خندید و اختیار حرکاتش در دست خودش نبود، از جا بلند شد و گفت: من..من برم مقدمات شام را فراهم کنم، دیدید که قراره مهمون بیاد برام.
صادق از جا بلند شد و همانطور که پدرش را بغل می کرد گفت: بابا...می خوای پیشت بمونم؟
مهدی که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی افتاده، در آغوش صادق، مانند پسر بچه ای که بعد از سالها انتظار به خواسته دلش می رسد شروع به گریه کردن نمود و گفت: صادق، پسر عزیزم، داداشت داره میاد، آه خدای من! پسر من و محیا داره میاد و ناگهان از آغوش صادق خودش را بیرون کشید و به سجده شکر افتاد و مدام میگفت: شکرا لله، شکرا لله..شکرا لله
صادق خم شد و بازوی مهدی را گرفت و از زمین بلندش کرد و گفت: با این حساب من برم بهتره...
مهدی دست صادق را چسپید و گفت: تو هم بمون..
صادق گفت: نه! کیسان منو دیده و فکر میکنه یه جاسوسم و زیر نظرش داشتم، پس ممکنه همه چی بهم بخوره، من و رؤیا بریم، شما باش و کیسان...
مهدی سری تکان داد و گفت: راست می گی، اصلا این موضوع یادم رفته بود و بعد نگاهی با محبت به رؤیا کرد و گفت: دخترم تو یک فرشته ای، ممنونم ازت ...
رؤیا لبخندی زد و گفت: کاری نکردم، خدا را شکر که شادی شما را دیدم و با اشاره به صادق گفت: وای کلا فراموش کردیم، بریم خونه رقیه خانم..
مهدی با دست توی پیشونیش زد و گفت: ای وای! اصلا فراموش کردم باید اونجا بریم، عشق دیدار کیسان همه چی را از یادم برد، الان من نیام عباس آقا و رقیه خانم دلگیر میشن.
صادق لبخندی زد و گفت: ما یه جوری راست ریستش می کنیم، شما برو به آشپزیتون برسین که باید دست و پا بسوزونین که عزیز کرده تون داره میاد، راستی اونجا ما از پیدا شدن کیسان چیزی نمی گیم تا ببینیم عاقبت این دیدار به کجا ختم میشه.
مهدی از صادق و رؤیا دوباره تشکر کرد و آنها راهی خانه عباس آقا شدند و مهدی را با دنیای جدیدی که در آن غرق بود، تنها گذاشتند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی_چهارم🎬: از آن طرف خط صدای کیسان با لهجه ای شیرین که مشخص بود سالها دور از وطن
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_پنجم🎬:
آقا مهدی مثل دختری که می خواهد برایش خواستگار بیاید، با حالتی دستپاچه و البته وسواس زیاد کارهایش را می کرد.
حالا زیر خورش قورمه سبزی را کم کرد و برنج ها را هم دم داد و با حالت خسته خودش را روی مبل انداخت و همانطور که سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود اطراف را از نظر می گذراند تا همه چی مرتب باشد.
ناگهان انگار چیزی به خاطرش رسیده باشد به سمت اتاق خواب رفت، داخل اتاق شد و قاب عکس دو نفره ای را که از خودش و محیا داخل حرم امام رضا گرفته بودند و اولین و آخرین عکس با هم بودنشان بود از روی میز کنار تخت یک نفره اش برداشت و همانطور که آن را مثل گنجی گرانبها به سینه چسپانیده بود داخل هال آورد و قاب عکس را به گلدان گلی طبیعی که روی اوپن آشپزخانه گذاشته بود تکیه داد و در همین حین صدای زنگ آیفون بلند شد.
با بلند شدن صدای آیفون انگاری بندی درون سینه اش پاره شد، جلوی آیفون رفت چند بار دست برد تا گوشی را بردارد اما نیرویی مانع میشد و رعشه ای عجیب به جانش افتاده بود.
مهدی گوشی را بر نداشت و تصمیم گرفت خودش در را باز کند و از در هال خارج شد و با صدایی که از هیجان می لرزید گفت: کیه؟! آمدم...
قدم هایش را بلندتر از همیشه برداشت و خیلی زود جلوی در رسید، زیر لب بسم اللهی گفت و در را باز کرد.
و ناگهان قامت جوانی که به بلندی خودش بود و صورتی که انگار جوانی های مهدی را به تصویر کشیده بود از پشت در ظاهر شد.
مهدی در را باز کرد و در جواب سلام کیسان و سوال او که می پرسید آیا درست آمده است؟! بی اختیار او را در آغوش گرفت.
عطر گل سرخ در مشام مهدی پیچید و او را یاد محیا انداخت.
کیسان که متعجب شده بود گفت: ببخشید من اشتباه اومدم؟!
مهدی تازه فهمید چکار کرده، خودش را عقب کشید و گفت: نه پسرم درست اومدی بیا داخل...ببخشید من زیادی احساساتی شدم آخه خیلی وقته تنهام...
کیسان که هنوز متعجب بود با حالت بهت و حیرت لبخندی کمرنگ زد و دسته گل سرخی را که برای مهدی گرفته بود به سمتش داد و گفت: برای شماست، ببخشید من نمی دونستم شما از چی خوشتون میاد، اما چون مادرم گل سرخ دوست داشت و منم همیشه برای مادرم گل سرخ می گرفتم فکر کردم شما هم از گل سرخ خوشتون بیاد، چون مادرم از گلهای سرخ ایران خیلی تعریف می کرد.
مهدی که با هر حرف کیسان دوست داشت او را غرق بوسه کند اما نمی توانست، دسته گل را گرفت و همانطور که بوی گلها را محکم به داخل ریه هایش می کشید گفت: منم عاشق گل سرخم، چون گل سرخ مرا یاد عزیزانم می اندازد.
مهدی و کیسان با هم وارد ساختمان شدند، کیسان که انگار از عطر برنج ایرانی و بوی قورمه سبزی که در فضا پیچیده بود سر حال امده بود گفت: خدای من! چه عطر دل انگیزی، یعنی باور کنم شما خودتون این غذاهای خوشبو را درست کردی؟!
مهدی گلویی صاف کرد و گفت: بله که باور کن، سالها تنهایی از من یک کدبانوی به تمام معنا ساخته و مثل بچه ای که می خواهد هنرنمایی اش را نشان بزرگترش بدهد دست کیسان را گرفت و به سمت آشپزخانه کشید و گفت: بیا ببین خورش چه رنگ و لعابی انداخته...
کیسان که اولین بار بود با یک مرد که اینچنین خونگرم و مهربان بود برخورد می کرد گفت: من تصور دیگه ای از شما داشتم، شما خیلی خیلی مهربان تر از تصورات من هستین
مهدی گلدان بلوری را از داخل کابینت برداشت و همانطور که آبش می کرد تا دسته گل کیسان را داخلش بگذارد به گاز اشاره ای کرد و گفت: دستم بند هست پسر، برو خودت سر قابلمه را بردار...
کیسان که مردد بود و رویش نمیشد چنین کند، نگاهی به مهدی کرد و گفت: آخه...
مهدی دسته گل را داخل گلدان گذاشت و گلدان را روی میز ناهار خوری که داخل آشپزخانه بود قرار داد و گفت: آخه و اما نداریم...فرض کن اینجا خونه خودته و منم پدرتم، راستی اسمت چی بود؟!
کیسان در قابلمه را باز کرد و با تمام وجود بخار خورش را که جان می داد به تن خسته اش به مشام کشید و گفت: به به! خیلی خوب شده و بعد به طرف مهدی که خیره غرق تماشای او بود کرد و گفت: اسمم کیسان هست، یعنی مادرم بهم میگه کیسان اما پدرم اسمم را گذاشت معروف...
مهدی لب زد و گفت: کیسان...
کیسان لبخندی زد و گفت: اتفاقا من از اسم کیسان بیشتر خوشم میاد...
مهدی هیجانی سراسر وجودش را گرفته بود و نمی دانست چه کند که صدای اذان مغرب که از بیرون می آمد راه نجاتش شد و گفت: تا تو کتت را درمیاری من برم وضو بگیرم که نماز بخونم و با زدن این حرف به سمت دسشویی رفت.
کیسان کت تنش را بیرون آورد و همانطور که با چشمان کنجکاوش همه جا را از نظر می گذراند ناگهان نگاهش به جایی خیره ماند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام بر مهدی (علیهالسلام)
روزِ من... با نام تو شروع میشود.
مولای من …
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خَلِيفَةَ اللّٰهِ وَناصِرَ حَقِّهِ،
سلام بر تو ای خلیفه خدا و یاور حقّش،
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ وَدَلِيلَ إِرادَتِهِ،
سلام بر تو ای حجّت خدا و راهنما به سوی ارادهاش،
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_یازدهم🎬: در این هنگام حضرت آدم چشمانش را بست و زمانی که چشم گشود، خود را دوباره
#روایت_انسان
#قسمت_دوازدهم🎬:
حال توبهٔ آدم به واسطهٔ کلمات مقدس پذیرفته شد و او دوباره به مقام بهاء الله رسید و راه بهشت برایش باز شد و ابلیس که رکبی سخت خورده بود، با آتشی که در چشمانش زبانه می کشید عزمش را جزم کرد که به جنگی سخت با آدم برود، جنگی که قبل از خلقت آدم شروع شده بود و اینک سخت تر و شدیدتر در روی زمین ادامه یافت، جنگی که ابلیس می خواست با آن گنج حضرت ادم که باعث پذیرش دوباره اش در درگاه خدا شده بود، مقابله کند و زمین باز شاهد جنگ بود، انگار مقدر شده بود که از آغازین روز و روزگار حضرت آدم در روی زمین،این ارض خاکی روی صلح و صفا را به خود نبیند.
جنگی که یک طرفش آدم و کلمات مقدس بود و یک طرفش ابلیس...
آدم با حالی خوش در آسمان ها بود، اما مقدر شده که او و خانواده اش در زمین ساکن باشند، پس خداوند نمادی از بهشت را به حضرت آدم داد تا در مکانی خاص روی زمین جای دهد و این نماد برای آن بود تا بنی بشر هر وقت به آن نگاه می کنند به یاد بهشت بیافتند و برای رسیدن به بهشت تلاش کنند.
آدم، آن نماد را با خود به زمین آورد، سنگی بسیار درخشان که حضرت ادم می دانست اگر بنی بشر گناه کنند، این سنگ کدر و سیاه می گردد، سنگی که بعدها آن را «حجرالاسود» نامیدند.
حضرت آدم، سنگ بهشتی را در جایی که خداوند امر نموده بود قرار داد و پس از آن ملائکه به زمین آمدند و فرمان خدا را مبنی بر ساخت خانه ای برای خدا در روی زمین، به او ابلاغ نمودند.
ملائکه طریقهٔ ساختن «بیت الله» را به آدم آموزش دادند.
آدم مشغول ساخت خانه ای که در مرکز زمین قرار داشت و در سرزمینی به نام«بکه» بود، شد.
بیت الله توسط آدم ساخته شد و حالا مرحله ای دیگر باید به او ابلاغ میشد، اینبار ملائکه مراحل عبادت خداوند را با جزئیاتش به دور این خانه،به آدم آموزش دادند.
ادم همزمان با آموزش ملائکه به دور آن خانه که«کعبه» نام گرفت، طواف می کرد، هر کجا که لازم بود توقف و بیتوته می نمود و در حین انجام تمام این کارها، ذکرهای خاصی را که ملائکه می گفتند، حضرت آدم تکرار می کرد.
آدم به دور خانهٔ معشوق می گشت و نغمه های عاشقانه می خواند و ابلیس دم به دم آتش خشمش، شعله می کشید.
آدم هر آنچه را که ملائکه آموزش دادند انجام داد و در آخر ملایکه رو به آدم فرمودند: ای آدم! حج تو قبول باد، همانا ما دو هزار سال قبل از تو حج این خانه را انجام دادیم و خانه ای محاذی این خانه در آسمان ها هست با نام «بیت المعمور»...
و این اولین منسک و اولین عمل توحیدی با تعلیم ملائک در زمین انجام شد و آدم مأمور شد تا این مناسک را به خانواده و فرزندانش بیاموزد، خداوند اراده کرده بود رموز عشق را یکی یکی در گوش خلیفه اش زمزمه نماید.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_دوازدهم🎬: حال توبهٔ آدم به واسطهٔ کلمات مقدس پذیرفته شد و او دوباره به مقام بها
#روایت_انسان
#قسمت_سیزدهم🎬:
آدم و حوا در روی زمین ساکن شدند، آدم بیت الله را بنا نمود، اولین حج را انجام داد و در اطراف بیت الله و در سرزمین بکه، خانه هایی برای زندگی خود و خانواده اش ساخت.
خداوند که عالم مطلق است و قادری ست که علم و قدرتش بی انتهاست و هیچ چیزی را بیهوده خلق نمی کند و هیچ عملی را ناقص انجام نمی دهد، برای زندگی این خانواده انسانی در روی زمین، تدابیری اندیشیده بود.
پس از آسمان ملکی را بر زمین نازل نمود تا تحفه ای برای ادم بیاورد.
ملک با «گندم» به زمین آمد و به محضر حضرت ادم رسید، از خواص گندم گفت و چگونگی کاشت آن و حتی بیش از آن را به آدم یاد داد.
آن ملک با استفاده از آب و آتش طریقه تبدیل گندم به آرد و نان را به آدم آموزش داد و آنگاه ملکی دیگر نازل شد و مخلوقاتی دیگر به محضر آدم تقدیم نمود.
مخلوقاتی که برای زندگی بشر بر روی زمین لازم بودند، حیوانات اهلی که آدم برای گذران زندگی اش از پوست و گوشت و شیر آنها استفاده می کرد.
حالا آدم مجهز شده بود به خانه و خوراک و حتی شغل...او با آموزش ملائکه، هم کشاورزی می کرد و هم دامداری...
و این نشانه ای از آیات پروردگار است که انسان را خلق کرد و برای رفاهش امکاناتی را در اختیار او قرار داد امکاناتی که متاسفانه در تاریخ تمدن غربی عنوان می شود که از طریق کشف اتفاقی برخی پدیده ها مثل آتش و زراعت و... به دست انسان رسیده، در صورتی که تمام حرف تمدن های غربی در این مورد تخیل و وهمی بیش نیست و حقیقت محض آیات قرآن و روایات اهل بیت است، حقیقتی که اذعان می کند خداوند خانواده انسانی را خلق کرد و امکانات لازم برای زندگی را همراه با آموزش استفاده از آن، برایش نازل نمود.
بشر اینک روی زمین زندگی می کرد، برخلاف تعالیم غربی، از همان ابتدا با هم حرف میزدند، یعنی نعمت زبان را داشتند و حتی حضرت آدم نوشتن می دانست و این حرفی بیهوده است که می گویند بشر در ابتدا زبان نمی فهمید.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_سیزدهم🎬: آدم و حوا در روی زمین ساکن شدند، آدم بیت الله را بنا نمود، اولین حج را
#روایت_انسان
#قسمت_چهاردهم🎬:
زندگی انسان با آموزش فرشتگان رنگ و بویی دیگر گرفت
آدم برای خود خانه ساخت و اینک می دانست باید کار کند تا بتواند زندگی را بگذراند، پس به شغل کشت و کار و دامپروری روی آورد و پس از آن می بایست این خانواده کوچک، اتفاقی جدید و شیرین را تجربه کنند.
پس خداوند به آدم و حوا فرزندانی عنایت فرمود.
حوا باردار میشد و در هر بارداری یک جفت بچه به دنیا می آورد، یک قل دختر و یک قل پسر...
خانه حضرت آدم با وجود بچه ها رونقی دیگر گرفته بود و آدم و حوا روزگارشان شیرین تر از قبل بود، چرا که لذت پدر بودن و مادر شدن، لذتی بود که وجود آنها را سرشار از شوق می کرد.
سالها مثل برق و باد گذشت و کودکان بزرگ شدند و اینک به سن ازدواج رسیده بودند و باید نسل بشر با ازدواج و فرزند آوری بیشتر و بیشتر می شد.
اما نکته ای بود که باید به آن توجه می نمود، زیرا تنها انسان های روی زمین آدم و فرزندانش بودند، فرزندان ادم که با هم محرم بودند و ازدواج با محارم از همان ابتدای خلقت حرام بود.
پس خداوند این حی لایموت، این دانشمندی که علمش انتها ندارد، حوریه هایی به شکل انسان از آسمان به زمین نازل کرد تا فرزندان آدم با آنها ازدواج کنند و اینچنین شد و نسل آدم با ازدواج فرزندانش با حوریه بهشتی گسترش یافت، یعنی ابناء آدم از نسل بشر و حوریه انسان نما هستند.
کار و بار آدم و فرزندانش در زمین رونق گرفته بود، آدم به عنوان پدر خانواده، شرایط زندگی اعم از خانه و خوراک و شغل را برای فرزندانش مهیا کرده بود اما وظیفه او فقط همین نبود، زیرا حضرت آدم پیامبر خدا بود و می بایست وظایف پیامبری اش را نیز به سرانجام برساند.
حضرت آدم به عنوان پیغمبر خدا می بایست، راه توبه و بازگشت به مقام قرب ربوبی را که همان تلقی کلمات و اسماء مقدس بود به فرزندانش بیاموزد
و مناسک توحیدی را که ملائک به او آموزش داده بودند قدم به قدم به فرزندانش تعلیم دهد، یکی از مناسک به جا آوردن حج بود.
حال که فرزندان انسان بالغ شده بودند، خدا اراده کرده بود تا منسک و عبادتی دیگر به آنها بیاموزد.
این عبادت چیزی نبود جز«سنت قربانی کردن»
قربانی کردن شامل هر عملی که موجب نزدیکی انسان به خداوند می شود، است.
اما در اینجا خداوند می خواست ابناء بشر را با قربانی خاص امتحان کند و «امتحان» یک سنت الهی ست که برای تمام بشریت اتفاق می افتد و هر لحظه ممکن است امتحان الهی پیش روی ابناء بشر باشد، امتحانی که در آن خداوند بشر را با چیزی که به آن تعلق خاطر دارد می سنجد که آیا حاضر است به خاطر خدا از آن چیز بگذرد یا نه؟! این آزمایش تقواست که برای همگان اتفاق می افتد و استثناء ندارد.
و اینک این سنت الهی می بایست برای دو فرزند ارشد آدم که هر کدام کاری راه انداخته بودند و کارشان رونقی بسیار گرفته بود، انجام شود.
و خداوند اراده کرده بود قابیل را که کشاورزی ماهر شده بود و هابیل که دامداری قَدَر بود، امتحان تقوا نماید
و ابلیس هم این روند را مشاهده می کرد و بیکار ننشسته بود
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_چهاردهم🎬: زندگی انسان با آموزش فرشتگان رنگ و بویی دیگر گرفت آدم برای خود خانه س
#روایت_انسان
#قسمت_پانزدهم🎬:
حال، حضرت آدم به امر خداوند می بایست وصی و جانشینی برای خود انتخاب کند و این روند دین الهی ست که هر پیغمبر، کسی را به وصایت انتخاب می کند و البته وصی پیامبر جایگاهی بزرگ دارد که فرزندان آدم را وسوسه می کند تا این جایگاه را از آن خود کنند.
قابیل که پسر بزرگتر بود و تا به حال فکر می کرد جانشینی پدر به پسر بزرگ می رسد، از این سخن پدر دلگیر شد و حس حسادت در وجودش شعله کشید، حسادتی که اولین بار مانند ویروسی در وجود ابلیس دیده شد و ابلیس قسم خورد که این ویروس را بین ابناء بشری پخش کند.
قابیل در دل از این سخن آدم ناراحت بود و نسبت به برادر کوچکتر از خود که هابیل نام داشت و اینک رقیب او محسوب میشد حسادت ورزید و از پدرش سوال کرد که چگونه وصی خویش را انتخاب می کند؟!
حضرت آدم نگاهی به دو پسرش کرد و گفت: خدا اراده کرده شما دو نفر، قربانی به محضرش ببرید و هر کس قربانی اش مقبول افتد او وصی من خواهد بود.
در اینجا یک بُعد از مناسک دینی بر ملا می شود و آن قربانی کردن در راه خداست.
قابیل اخم هایش را بهم کشید و گفت: قربانی؟! منظورتان چیست؟!
آدم رو به هر دو نفر کرد و فرمود: شما از بین چیزی که در اختیار دارید و برای آن زحمت کشیده اید و نسبت به آن علاقه و وابستگی دارید، بهترینش را انتخاب می کنید و به درگاه خداوند می اورید و آتشی از آسمان نازل می شود، هر کدام از قربانی ها که مورد قبول پروردگار قرار گیرند با ان آتش می سوزد و صاحب آن قربانی، وصی من خواهد شد.
حضرت ادم نفسی تازه کرد و فرمود: حال این گوی و این میدان، بروید و عزیزترین داشته تان را بیاورید.
روز موعود فرا رسید و حضرت ادم به بیابانی که قرار بود قربانی ها را به انجا ببرند، مراجعه نمود.
هابیل یک دامدار تمام عیار بود و خوب می دانست که این قربانی، امتحان تقوای آنهاست وگرنه خدای بزرگ را چه حاجت به قربانی بنده ای کوچک،بنابراین به میان گله گوسفندش رفت و فربه ترین و سرحال ترین گوسفند را انتخاب کرد و به نزد پیامبر خدا آورد.
قابیل هم کشاورزی ماهر بود، اما از نظرش این قربانی اهمیت چندانی نداشت، پس به میان مزرعه اش رفت از گندم های درشت و درخشان گذشت و دسته ای از خوشه های گندم را که گویی آبی کمتر خورده بودند و کیفیتشان از بقیه پایین تر بود چید و به محضر پدر آورد.
حضرت آدم نگاهی به هر دو قربانی کرد و از خدا خواست تا خودش اعمال فرزندان او را بسنجد.
در این هنگام آتشی از آسمان فرود آمد و گوسفندی را که هابیل اورده بود در بر گرفت.
حضرت ادم و دو پسرش کاملا متوجه مطلب شدند، حضرت ادم چیزی
نگفت و منتظر امر پروردگار مبنی بر ابلاغ وصایت بود و هر سه از بیابان به سمت خانه وآبادی شان رهسپار شدند.
هنوز به آبادی نرسیده بودند که ابلیس خود را به قابیل این پسر شکست خوردهٔ ادم رساند، آتش کینه و حسادت در وجود قابیل شعله می کشید و ابلیس امده بود تا نگذارد این حسادت خاموش شود و فرزند آدم را گمراه سازد، پس رو به قابیل نمود و گفت: ای قابیل! هیچ میدانی چرا قربانی هابیل پذیرفته شد و از تو نشد؟!
قابیل آه بلندی کشید وگفت: نمی دانم، او از گوسفندانش اورد و من هم از محصول مزرعه ام آوردم، اما نمی دانم چرا گوسفند او را آتش در بر گرفت و به گندم های من توجهی نشد.
ابلیس سری تکان داد و گفت: تو نمیدانی چرا، اما من می دانم، من بارها و بارها هابیل را تعقیب کرده ام و متوجه شدم که او به جای خداوند عالم، آتش را تقدیس می کند و می پرستد و آتش هم به او وفادار ماند و باعث شد قربانی اش قبول شود
قابیل با تعجب به ابلیس نگاهی کرد و گفت: به راستی حقیقت را می گویی؟! الان من چه کنم؟!
ابلیس خنده ای مزورانه ای کرد و گفت: هنوز پیامبر خدا وصی انتخاب نکرده و این نشان می دهد که تو هنوز وقت داری، من پیشنهاد می کنم، تو هم چون هابیل آتش را بپرستی و آتش در مقابل این تقدیس تو، قربانی ات را در بر گیرد تا در این مسابقه و رقابت از هابیل عقب نیافتی.
این حرف ابلیس، قابیل را به فکر فرو برد و نقشه ای به ذهنش رسید، نقشه ای که می رفت ابتدای گمراهی و ضلالت او را رقم زند.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی_پنجم🎬: آقا مهدی مثل دختری که می خواهد برایش خواستگار بیاید، با حالتی دستپاچه
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_ششم🎬:
آقا مهدی همانطور که آب از دست و صورتش می چکید وارد هال شد و با دیدن کیسان که قاب عکس او و محیا را در دست گرفته بود مثل چوبی بر جا خشکش زد.
نه کیسان حرکتی می کرد و نه مهدی، انگار هر دو به نوعی مسخ شده بودند، مهدی زیر لب نام خدا را برد و گلویی صاف کرد و کیسان متوجه او شد و همانطور که هنوز چشمش به قاب عکس بود نزدیک مهدی شد و گفت: این..این..این آقا چقدر شبیه من هست، کیه؟!
مهدی که فکر می کرد عکس محیا برای کیسان جلب توجه کرده لبخندی زد و می خواست حرفی بزند که کیسان نگاهی به عکس کرد و نگاهی به مهدی انداخت و گفت: این...این آقای توی عکس شما هستین درسته؟!
لبخند مهدی پر رنگ تر شد و گفت: آره پسرم مال جوونیای منه...
کیسان نگاهش را از عکس مهدی گرفت و به خانمی که کنارش بود چشم دوخت و گفت: و این خانم... چقدر شبیه...
مهدی بغضی گلویش را گرفت و گفت: شبیه مادرت محیاست درسته؟!
با شنیدن این حرف لرزشی به جان کیسان افتاد به طوریکه قاب عکس از دستش زمین افتاد و گفت: ش...ش..شما کی هستین؟!
مهدی ناخواسته کیسان را بغل کرد و همانطور که هق هقش بلند شده بود گفت: یعنی نفهمیدی؟! من پدرت هستم، مهدی...من و محیا با هم ازدواج کردیم، محیا سر تو بار دار بود که ابو معروف این روباه پست و رذل مادرت را دزدید، وای کیسان نمی دانی من چه کشیدم، چه شبها و چه روزها با یاد مادرت که زار نزدم، من، یک مرد تنهای تنها چقدر گریه کردم و به دنبال مادرت هر کجا که فکرش را بکنی گشتم.
مهدی به اینجای حرفش که رسید هق هقش تبدیل به ناله شد.
کیسان خود را از بغل مهدی بیرون کشید و همانطور که با دست شانه های مردانه پدرش را در دست داشت خیره به صورت مهدی شد و گفت: یعنی باور کنم؟! من این داستان را باور کنم؟
مهدی دستش را دور کیسان حلقه کرد او را به طرف آینه قدی که کنار در هال نصب کرده بودند برد، قامت هر دور که عین هم بود فقط یکی در سن بالا و دیگری جوان، در آینه نمودار شد.
کیسان اشاره کرد و گفت: تو حرف من را قبول نکن...حرف آینه را ببین... تو عین منی...انگار خود خود منی...گویی مهدی دوباره جوان شده اما در قالب کیسان..
کیسان بهتش زده بود و زیر لب گفت: آخه چطور ممکنه؟!
مهدی که تشنهٔ بوییدن و بوسیدن کیسان بود او را دوباره در اغوش گرفت و همانطور که نفسش را محکم به جان می کشید و انگار بوی محیا از کیسان طلب می کرد و باران بوسه بود که دوباره بر جان کیسان نشست
کیسان سرش را کنار گونه مهدی اورد و برای اولین بار مردی را به عنوان پدر بوسه کرد و عجیب این بوسه برایش شیرین بود.
پدرش بوی گل و گلاب میداد، انگار بهترین عطرها، عطر تن پدر بود.
کیسان خودش را بیشتر در بغل مهدی جا کرد و آهسته گفت: پدر...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی_ششم🎬: آقا مهدی همانطور که آب از دست و صورتش می چکید وارد هال شد و با دیدن کی
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_هفتم🎬:
مهدی و کیسان شام را در سکوتی که مملو از حرفهای ناگفته بود صرف کردند و به پیشنهاد مهدی با قاب عکس محیا، به مکانی رفتند که آن عکس را انداخته بودند.
کیسان سرشار از هیجان بود، در عمق داستانی قرار گرفته بود که هیچ وقت به مخیله اش خطور نمی کرد، چرا که همیشه فکر می کرد ابومعروف پدر واقعی اش است، درست است که محبت آنچنانی از این پدر ندیده بود و هر چه بود استکبار بود و تفاخر، اما به عنوان پسر او بزرگ میشد و محیا هیچ وقت راجع به اصل و نسب حقیقی او حرفی نزده بود، البته وقتی هم نبود که چنین صحبت هایی کنند، چون تا جایی که به یاد می آورد، تمام خاطرات کیسان از مادرش و دیدارهای او در حضور دایه اش که بعدها فهمید یکی از زنهای پدرش، ابو معروف بود، انجام می شد و انگار مادرش محیا به نوعی در منگنه بود و نمی توانست در این دیدارهای دیر به دیر، سخنان آنچنانی بزند و دلیل این موضوع را کیسان الان متوجه شده بود.
ذهنش پر از سؤالات رنگارنگ بود، گرچه حال مهدی هم دست کمی از او نداشت.
پدر و پسر، شانه به شانهٔ هم وارد حرم امام رضا علیه السلام شدند، از صحن های فرعی گذشتند و وارد صحنی که در آن پنجره فولاد بود شدند.
مهدی رو به گنبد امام رضا ایستاد، همانطور که دستش را روی سینه اش قرار داده بود سلام داد و بار دیگر اشک چشمانش به تکاپو افتاد و پرده ای شفاف جلوی چشمانش تشکیل شد.
کیسان حرکات پدرش را دید و برایش غریب می آمد، چون در طول زندگی چنین چیزی به او یاد نداده بودند، اما ناخوداگاه به تأسی از پدرش دست روی سینه گذاشت و با زبان ساده گفت: سلام آقا!
مهدی دست کیسان را در دست گرفت و دو دستی را که در هم گره خورده بودند بالا آورد و گفت: آقا با عنایت شما یکی از گمشده هایم را پیدا کردم و الان آمده ایم تا در صحن و سرایت جانی دوباره بگیریم، آقاجان جان جوادت همانطور که کیسان را به من رساندی، محیا هم برسان.
مهدی همانطور که دست کیسان را در دست می فشرد، جلو رفت و خود را به نزدیک ترین رواق رساند، انگار که احتیاج به تجدید قوا داشت.
داخل رواق نشستند، از آنجایی که نشسته بودند سقاخانه اسماعیل طلا مشخص بود و مهدی با اشاره به سقاخانه گفت: این عکس را درست در همین صحن گرفتیم، وقتی که تازه به مادرت رسیده بودم و سپس آهی کشید و گفت: زندگی کوتاهی داشتیم، اما اینقدر لذت بخش بود که من حاضر نشدم بعد از ربوده شدن مادرت توسط ابو معروف، زنی دیگر را به خلوت مردانه ام راه دهم، برای من همه چیز یک زندگی مشترک در محیا خلاصه میشد و بعد همانطور که بینی اش را بالا می کشید گفت: از مادرت محیا برایم بگو...اینهمه سال را چگونه گذراندید؟! چرا محیا از من چیزی به تو نگفت؟!
کیسان که تا آن لحظه ساکت بود، آهی کشید و گفت: من... من الان کلا گیج شده ام، مانند کسی هستم که انگار زندگی اش یک خواب بوده و وقتی چشم باز می کند می بیند آن خواب با واقعیت فرسنگها فاصله دارد.
باید بگویم من هیچ وقت زیر یک سقف با مادرم به مدت طولانی نبودم، زندگی من در ابتدا خلاصه میشد با ابو معروف و زنی که به نام دایه صفیه به من معرفی کرده بودند که بعدها متوجه شدم صفیه زن جوانی که به عنوان دایه من بود، همسر ابو معروف هست.
مادرم همیشه دور از ما و اصلا در کشوری دیگر بود و هر وقت ابومعروف اراده می کرد من می توانستم مادرم را ببینم، هیچ وقت نفهمیدم دلیل اختلاف پدر و مادرم چه بود اما خوب می فهمیدم که ابو معروف بالاجبار باید مرا به دیدار مادرم ببرد، چون از حرکاتش بر می آمد دل خوشی از مادرم محیا ندارد.
به سن درس و مدرسه رسیدم، مرا به اسرائیل بردند و همچون کودکان آنجا آموزش دیدم، البته ابو معروف هم با من و صفیه بود، اما مدام در آمد و رفت، انگار مهره ای مهم برای اسرائیل محسوب میشد.
مهدی که انگار تازه یادش افتاده بود از دین و مذهب کیسان سؤال کند گفت: تو الان به چه دینی هستی؟!
کیسان آهی کشید و گفت: طبق اعتقادات ابو معروف بزرگ شدم، به ما مسلمان می گفتند و من متنفر بودم از این اسلام... اما وقتی از مادر درباره اسلام می پرسیدم، او چیزهایی می گفت که در اسلام ابو معروف نبود بعضی جاها برایم سؤال پیش می آمد که انگار ما دوتا پیامبر و دو دین داریم اما هر دو پیامبر نامشان محمد و دینشان اسلام است و این شباهت فقط در نامشان بود و احکام این ادیان از زمین تا آسمان با هم فرق می کرد.
کیسان دستهای مهدی را در دست گرفت و گفت: من در تناقضاتی بی شمار دست و پا می زدم، پس از خیر دینداری گذشتم، الان نمی دانم بر چه عقیده و دینی هستم.
کیسان نگاهش را در اطراف گرداند و گفت: اما اینجا خیلی آرام بخش است، می شود درباره اش برایم بگویی؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی_هفتم🎬: مهدی و کیسان شام را در سکوتی که مملو از حرفهای ناگفته بود صرف کردند و
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_هشتم🎬:
با این حرف کیسان، آقامهدی متوجه شد که باید یک کلاس عقیدتی شروع کند اما نمی دانست از کجا و چطور حرفش را آغاز کند و می خواست طوری پیش برود که کیسان خودش راهش را انتخاب کند و پس زیر لب از امام غریب مدد گرفت تا خودش او را مدد برساند.
در همین هنگام کیسان که خیره به قاب عکس دستش بود انگار چیزی یادش آمده باشد گفت: اینقدر همه چی با سرعت پیش رفت که من گیج شدم، الان می خواهم یه سوال بپرسم،
آیا شما می دونستین که من پسرتون هستم که منو به خانه خودتون دعوت کردین؟! اگر میدونستین از کجا متوجه شدین؟!
مهدی هم که انگار تازه یادش افتاده بود خیلی چیزها را نگفته است، لبخندی زد و گفت: آره، تقریبا اطمینان داشتم که شما پسرم هستی، اما برای اینکه بفهمی که از کجا متوجه شدم تو پسرمی باید یه داستان قدیمی را که با زندگی من و مادر و برادرت گره خورده بشنوی...
کیسان با تعجب گفت: برادر؟! و یک لحظه ذهنش کشیده شد سمت اون جوانی که ادعا می کرد برادرش هست و...
کیسان آشکارا یکه ای خورد انگار دوباره به همه چیز مشکوک شده بود و دستش را عقب کشید و گفت: اما...اما شما گفتید تازه با مادرم ازدواج کرده بودید مادرم منو باردار بود که ناپدید میشه، پس این برادر؟ نکنه شما منو توی دام...
مهدی که خوب متوجه حالت کیسان بود دستش را روی دست کیسان گذاشت و همانطور که او را نوازش می کرد گفت: به چی مشکوکی پسرم؟! به من؟ این عکس؟! اون داستان؟! و بعد نفسش را آرام بیرون داد و گفت: صبر کن هر چی اتفاق افتاده بگم بعد اگر هنوز شک داشتی، آزادی هر کار که دوست داری بکنی فقط قبلش به من بگو محیا الان کجاست؟!
کیسان خیره به نقطه ای روی کاشیکاری های دیوار لب زد: مادرم در چنگ صهیونیست ها اسیر هست، حالا قصه تون را بگین...
مهدی آهی کشید و شروع به گفتن کرد: از محیا، از ابومعروف و نقشه اش برای تصاحب محیا، از عشق خودش به محیا، از عقدشان و از زندگی مخفیانه و از آن ماجرای طلاق زورکی، از ناپدید شدن محیا...از جنگ از پیداشدن نشانه ای از محیا، از صادق که یادگار محیا بود...از خرمشهر...از اسارت محیا و آخرش هم از شنیدن خبر کشته شدن او و محیا ...
مهدی میگفت و کیسان در سکوتی مطلق گوش می کرد، نفهمیدند چقدر زمان گذشت.
حرفهای مهدی تمام شده بود، رو به کیسان گفت: هنوز هم شک داری؟ به جان خودت قسم به این امام غریب که هر چه گفتم همه عین حقیقت بود.
کیسان با اشاره به گلویش گفت: دارم خفه می شم، انگار در حال احتضارم، نجاتم دهید، کمکم کنید...
مهدی لبخندی زد، از جا بلند شد و بازوی کیسان را گرفت و او را از جا کند و گفت: بیا برویم که دوای دردت همین جاست، که مددکار روزگارت همینجاست، بیا که دوا اینجا، شفا اینجا...طبیب دردها اینجا... و سپس همانطور که شانه های پسرش را در بر گرفته بود به سمت ضریح امام رضا علیه السلام حرکت کردند.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_پانزدهم🎬: حال، حضرت آدم به امر خداوند می بایست وصی و جانشینی برای خود انتخاب کن
#روایت_انسان
#قسمت_شانزدهم🎬:
قابیل به محض ورود به شهر، قسمتی را که از دید دیگران پنهان بود انتخاب نمود و مشغول ساختن بنایی شد و ابلیس در ساخت آن بنا نظریاتی میداد که همه را قابیل اجرا می کرد.
کار ساخت تمام شد، قابیل آتشی شعله ور در آن بنا برپا کرد و بعد رو به ابلیس گفت: این ساختمان را برای تقدیس آتش بنا کرده ام اما راه و رسم تقدیس نمی دانم.
ابلیس قهقه ای بلند سر داد و رو به قابیل گفت: آفرین بر تو ای فرزند آدم، نگرانی به خود راه مده که من راه و رسم عبادت آتش را به تو می آموزم و به این ترتیب اولین معبد آتش پرستی یا بهتر بگوییم شیطان پرستی در روی زمین توسط قابیل بنا نهاده شد و بی گمان لفظ «کابالا» که در شیطان پرستی رواج دارد برای تقدیس از قابیل است که به نام او نام نهاده شد«قابالا» که قاف آن تبدیل به «کاف» شد.
قابیل روزهایش را با عبادت آتش به شب می رساند اما هر چی می گذشت نا امیدتر از قبل می شد،چون خبری مبنی بر پذیرش قربانی او و دربرگرفتن خوشه های گندم توسط آتش به گوشش نرسید.
ابلیس که قدم به قدم پیش می رفت، چون این ناامیدی و حسادت قابیل را دید دوباره به نزد او آمد و گفت: ای فرزند آدم! راهی بسیار شگفت انگیز به ذهنم خطور کرده که این راه تو را به مقصود می رساند و بی شک اگر طبق نقشهٔ من پیش بروی به هدف اصلی ات میرسی البته باید اندکی آینده نگر هم باشی و با این نقشه، آینده خود و فرزندانت نیز تضمین است.
قابیل نفسش را محکم بیرون داد و گفت: منظور از آینده نگری چیست؟!
ابلیس سری تکان داد و گفت: تو چقدر از مرحله پرتی! یعنی نمی دانی با قبول قربانی هابیل او جانشین پدرت حضرت آدم خواهد شد و پس از هابیل، پسران و فرزندان او این مقام را از آن خود می کنند و با این حال فرزندان تو خوار و ذلیل می شوند و همیشه باید زیر دست فرزندان هابیل روزگار بگذرانند همانطور که تو اینک با وجود اینکه در سن و سال بزرگتر از هابیل هستی باید تحت امر او قرار گیری..
قابیل که انگار تازه این موضوع را فهمیده باشد سری تکان داد و گفت: آری! راست می گویی به این بُعد قضیه فکر نکرده بودم و بعد با حالت سوالی گفت: نقشهٔ تو چیست؟! چه کاری میتوانم بکنم که از این فاجعه جلوگیری کنم؟!
ابلیس لبخند مرموزانه ای زد و گفت: این که راحت است، به بهانه ای هابیل را به خارج از شهر بکشان و سپس در فرصتی مناسب او را بکش و از دست خود و فرزندانش خلاص شو، وقتی هابیل بمیرد، آدم که پسری جز تو ندارد مجبور است تو را به جانشینی خود منصوب کند و اینگونه است که آینده تو و فرزندانت تضمین است.
قابیل اندکی در فکر فرو رفت، او حالا که دست از عبادت خدا کشیده و رو به عبادت شیطان آورده بود، سخن ناحق را به راحتی میپذیرفت، پس با تردیدی در کلامش گفت: فکر خوبی ست، اما ما تا به حال در روی زمین مرگ نداشته ایم و کسی از بنی بشر دیگری را نکشته است، پس من راه کشتن نمی دانم و گمانم این کار شدنی نیست.
ابلیس با لحنی محکم گفت: این کار شدنی ست تو هابیل را به بیرون از شهر بکشان، من راه و رسم کشتن را به تو می آموزم.
قابیل به نزد هابیل رفت و از او خواست تا او را برای سرکشی از درخت و مزرعه اش همراهی کند، هابیل که هنوز فطرت وجودی اش آلوده گناه نشده بود و خود صادق بود و گفتار برادرش را صادقانه می پنداشت، همراه او راهی خارج از شهر و مزارع قابیل شد.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_شانزدهم🎬: قابیل به محض ورود به شهر، قسمتی را که از دید دیگران پنهان بود انتخاب
#روایت_انسان
#قسمت_هفدهم🎬:
قابیل، هابیل را همراه خود به بیرون شهر برد و در کنار درختی ایستادند، در این هنگام ابلیس به نزد آنان آمد در حالیکه سنگی در دست داشت، سنگ را به قابیل نشان داد و گفت: این را بر سر هابیل بکوب، او خواهد مرد و تو از دست او و سروری کردنش خلاص خواهی شد.
هابیل که تازه متوجه قصد و نیت برادرش شده بود، رو به او گفت: تو با کشتن من وصی پدر نخواهی شد،قربانی ات پذیرفته نشده و خداوند فقط از انسان های با تقوا قربانی می پذیرد.
هابیل می خواست نکته ای را به قابیل گوشزد کند که او از آن غافل مانده بود، همانا قابیل درک نکرده بود که قربانی کردن بهانه ای بیش نبود، بهانه ای که خداوند می خواست با تقواترین بندگانش را بیازماید.
قابیل سنگ را در دست گرفت و هابیل بار دیگر فرمود: اگر تو اراده کنی مرا بکشی، همانا من اراده کشتن تو را ندارم چرا که من از خداوند میترسم.
زیرا اگر بمانم پیغمبر خدا می شوم و اگر کشته شوم در راه اطاعت فرمان خدا شهید شده ام.
هابیل می خواست با کلامش کمال گرایی را در قابیل بیدار کند اما او تحت تاثیر حسادت و القائات ابلیس، انگار چشم حقیقت بینش کور شده بود و سنگ را به شدت بر سر هابیل فرود آورد و هابیل بر زمین افتاد و برای اولین بار خون فرزند آدم بر زمین ریخت و اولین قتل در روی زمین اتفاق افتاد.
قابیل با دیدن خون برادر و جسم بی جان او پشیمان از کاری که کرده بود، مانند مجنون ها در بیابان می دوید و فریاد میکشید و ابلیس که به هدف خودش رسیده بود در حالیکه قهقهٔ بلندی میزد از او دور شد و او را ترک کرد.
قابیل انگار به هر کجا که می نگرید جسم بی جان برادر را می دید، او باید کاری می کرد، چون فطرت انسان اینچنین است که جسم بی جان متوفی را روی زمین به حال خود رها نکند، گرچه تاریخ شاهد بود حیواناتی آدم نما با جسم عزیز آل الله چه کردند.
قابیل نمی دانست چه کند؟! نه می توانست جسم هابیل را روی زمین رها کند و نه علم آن را داشت که بفهمد با این پیکر چه کند..
در این هنگام خداوند که مهربانی بی همتاست حتی بر بندگان خطاکارش، دو کلاغ را به سوی درختی فرستاد که پیکر بی جان هابیل در آنجا بود.
آن دو کلاغ با هم به نزاع پرداختند و یکی دیگری را کشت و سپس با چنگال هایش در زمین چاله ای حفر کرد و کلاغ مرده را دفن کرد.
قابیل که شاهد این صحنه بود، همان کرد که از کلاغ یاد گرفته بود، زمین را حفر کرد و اولین قبر فرزند آدم در دل زمین بوجود آمد و هابیل را درون آن دفن نمود و با حالی زار و پریشان به سمت شهر حرکت کرد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🔺 الان چند ساعته که مردم خبری از رئیس جمهور ندارن و چقدر استرس و اضطراب دارن
ولی ما الان بیش از هزار ساله که خبری از امام زمانمون نداریم و....
🔶 خدا رو به دل های مضطرب مومنین قسم میدیم که امسال رو سال ظهور امام زمان قرار بده و خبر سلامتی سید ابراهیم رو هم بهمون برسونه...
پویش دعای دسته جمعه ای برای سلامتی سید محرومان و خادم اهل بیت
سهم شما ده صلوات
@bartaren
هم اکنون خبرنگار صدا و سیما از وضعیت محل حادثه، میگفت: اینجا هوا سرد است، همه جا مه آلود است و مسیر گل آلود...
درست نشانی دنیای ما را می داد، به خدا که اینک دنیا سرد شده نه الان بلکه هزار و اندی سال است که دنیا به خاطر غیبت منجی اش سرد شده، هوا مه آلود است و کور سو نوری دیده نمی شود که ما را به سمت امام غریبمان راهنمایی کند، مسیر گل آلود است و حرکت سخت شده...
چند ساعتی از ناپدید شدن رئیس جمهورمان گذشته و کل کشور در التهاب دست و پا میزنند، محرومان و مستضعفان جامعه باران اشک چشمانشان باریدن گرفته و سید محرومان را سالم از خدا طلب می کنند و عده ای از روباه صفتان که دستی در دست دشمنان دین و وطن دارند، خوشحالند از این ناپدید شدن...
کاش ابراهیم برگردد...
کجا رفتی ای بت شکن که بت فساد را شکستی و مرهمی بودی بر دل محرومان...
چرا مانند آن رئیس جمهور جمعه خواب نماندی که تا دیگران خبر رسانت شوند..
چرا جمعه ها سر از کوه و کمر و کپر در می آوردی و خبرهای خوش به آن مرد و زنی میرساندی که شکاف های دست هایشان، خبر از زحمت بی حدشان می داد.
چرا تو آرام و قرار نداشتی؟!
چرا یک جا بند نمی شدی؟!
چرا به جای لمیدن در خانه ای گرم خود را به هوای سرد و مه آلود و راهی گل آلود سپردی؟!
برگرد ای شهید زنده وطنم که این رفتن های بی بازگشت جگری از ما خون کرده ....
برگرد که دعای محرومان و مستضعفان تو را میطلبد..
....ط_حسینی
@bartaren