#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_بیست_چهارم 🎬: فرعون حکم کرده بود که از خانه ی عمران تا قصر ا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_بیست_پنجم 🎬:
فرعون وارد قصر شد و قبل از اینکه هر کس دیگه ای وارد قصر شود، هامان خود را به او رساند و از همان لحظه ی اول ورود موسی شروع به بد گویی از اوکرد و گفت: ای خدای خدایان مصر، شما با چشم خود دیدید که این کودک بد یمن چه کرد؟! در بدو ورود به قصر چنان کرد که خدای مصریان به پای کودکی خرد و ناتوان بیافتد، راستش من از همان روز اول که اعلام کردید کودکی مجهول الهویه را به ولیعهدی پذیرفتید به این موضوع مشکوک بودیم، اما چون فرمانروا دستور داده بودند و نظر ملوکانه بر ولایتعهد آن نوزاد بود، لب فرو بستیم تا در موقع مقتضی ، این مهم را عنوان کنیم و امروز دیگر بیش از تاب دیدن این توطيه را نداشتیم و اینک از شما می خواهیم این کودکی را که می بایست دو سال پیش بکشید و نکشتید، اینک با ضربتی شمشیر بکشید تا این توطئه هم در نطفه خفه شود.
آسیه که پشت فرعون و هامان بود و حرفهای آنان را می شنید، قلبش به تپشی سخت افتاد، او می بایست از پسر خوانده اش محافظت کند، حتی اگر شده با فدای جان خویشتن، جان او را نجات دهد، پس در این لحظه موسی را بر زمین نهاد و خود را جلو کشانید رو به فرعون و هامان نمود و فرمود:
جناب هامان! با همه ی احترامی که برایتان قائلم اما به این حرفتان اعتراض دارم، آخر کودکی دو ساله چه توطيه ای می تواند داشته باشد؟! مگر شما خود کودک در خانه ندارید؟! مگر رفتار کودکان را ندیدید؟! کودکان در عالم کودکی خود هر کاری می کنند بی آنکه بدانند آن کار درست است یا خطاست، کودک است و بازی های کودکانه....
هامان خرناسی کشید و گفت: ملکه به سلامت باشد، اما کار این کودک آنچنان گستاخانه بود که به کودکان نمی ماند، انگار نیروی او را پشتیبانی می کرد تا جناب فرمانروا را به خاک افکند.
در این هنگام فرعون هم سری تکان داد وگفت: من هم چنین ظنی دارم.
آسیه تا این حرف از فرعون شنید، بدنش لرزید، چرا که این حرف اعلان خطر بود برای موسی...
پس با شتاب خود را به فرعون رساند و با استیصالی در صدایش گفت: جناب فرمانروا، آخه سو ظن به کودکی که به هوای مهره های رنگین دست بر محاسن پدر می برد، آیا به جاست؟! اصلا....اصلا بیاید این کودک را امتحان کنید تا بفهمیم آیا این حرکت پسرمان از روی عناد بوده یا کودکی...
فرعون یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: مثلا چگونه امتحانی؟!
آسیه که انگار صدایی الهی این فکر را در ذهنش انداخته بود گفت: بیایید دو تشت در اینجا حاضر کنیم، تشتی پر از جواهرات چشمگیر و تشتی هم پر از ذغال های گداخته ی درخشان...
اگر این کودک به تشت طلا دست برد و طلا در دست گرفت او تقصیر دارد و آگاهانه به مقام فرمانروا بی احترامی کرده و اگر دست برد تا ذغال گداخته و سوزان را بردارد پس بدانید آن حرکت از کودکی و کنجکاوی های کودکانه است.
هامان نی خواست چیزی بگوید که فرعون دستش را بلند کرد و گفت: نظریه ی هوشمندانه ایست، دستور می دهم تا دو تشت را که ملکه گفتند آماده سازید تا ولیعهد را بیازماییم و خیالمان راحت شود و یک عمر با شک و تردید زندگی نکنیم.
خیلی زود دستور فرعون اجرا شد.
آسیه موسی را در آغوش گرفته بود و در کنار فرعون بر تخت زرین تکیه داده بود، دو تشت در مقابلشان حاضر نمودند.
فرعون اشاره کرد تا آسیه، موسی را بر زمین گذارد و آسیه چنین کرد.
موسی بین دو تشت ایستاد و می خواست دست به طرف تشت پر از طلا ببرد، قلب آسیه بهم فشرده شد و در دل از خدا خواست تا موسی را محافظت کند، در این لحظه جبرئیل بر زمین فرود آمد.
دست موسی را در دست گرفت و او را به سمت تشت پر از ذغال گداخته برد و موسی دست دراز کرد و ذغالی سرخ و سوزان را برداشت، در این هنگام داغی ذغال بر جان موسی نشست، موسی با فریادی کودکانه ذغال را بر زمین انداخت و همانطور که گریه می کرد و اشک می ریخت خود را به دامان آسیه انداخت.
آسیه ناراحت از اینکه دست جگر گوشه اش سوخته و خوشحال از اینکه خطری از بیخ گوش موسی گذشته او را در آغوش کشید.
فرعون دستی به سر موسی کشید و گفت: پس همه چی به خاطر رفتار کودکانه و کنجکاوی ولیعهدمان بوده است
هامان با کینه ای عظیم به آسیه وموسی چشم دوخته بود و زیر لب گفت: بالاخره شما را رسوا خواهم کرد.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕