#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_بیستم🎬: زنهای مصری که عموما از اشراف مصر بودند و بچه ی شیر
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_بیست_یکم🎬:
کلثم که دخترکی زیرک بود، سرش را پایین انداخت و گفت: من منظور بدی نداشتم و هدفم خیر بود، شنیدم فرمانروای مصر و ملکه به خاطر بی قراری ولیعهد اندوهگین هستند، به خاطر اینکه غصه و اندوه شما را کم کنم به اینجا آمدم، آخر من دوست دارم فرمانروا همیشه شاد باشد خصوصا که اینک ولیعهد هم دارد و از آنجایی که زنی پاکیزه را می شناسم که شیری بسیار خوشبو و خوشمزه دارد و هیچ کودکی شیر او را رد نمی کند، گفتم به اینجا بیایم و شما را از وجود آن زن باخبر کنم تا شاید غصه از دل فرمانروای مصر رخت بر بندد.
کلام زیرکانه ی کلثم اثر خود را بر فرعون گذاشت و رو به هامان گفت: خوشحالم که مردم این سرزمین شادی و آسودگی خیال من، برایشان با اهمیت است بروید به دنبال آن زنی که این دختر می گوید و او را به اینجا بیاورید.
تنی چند از سربازان به همراه کلثم از قصر بیرون رفتند و راه قصر تا محله ی بنی اسرائیل را با شتاب طی کردند.
کلثم به در خانه رفت و در را محکم زد و با صدای بلند گفت: یوکابد! ای زن پاکیزه و مهربان در را باز کن، برایت میهمان آمده، درست است داغدار نوزادی که از دست دادی هستی، بیا که مقدر شده نوزادی در دامانت پرورش یابد و شیر خوشمزه ات هدر نرود.
با این حرف کلثم، سربازان و آن حاسوس هامان که در بین این سربازها پنهان بود، فهمیدند که احتمالا کودک یوکابد در همین قضیه ی کشتار کودکان بنی اسرائیل کشته شده.
یوکابد با چشمانی اشکبار در را گشود و با دیدن کلثم به همراه سربازان انگار داغ دلش تازه شده باشد شروع به گریستن کرد.
سربازی جلو آمد و گفت: فعلا برای کودک خود عزاداری نکن، همراه ما بیا که اگر ولیعهد شیر تو را بخورد، همای سعادت و خوشبختی بر بام خانه تان نشسته و از مقربین درگاه فرمانروا خواهید بود فقط بجنب، آماده شو و بهترین لباست را بپوش که به حضور فرمانروا می رویم.
یوکابد بی آنکه برخورد آنچنانی با کلثم کند آماده شد و همراه سربازان به سمت قصر حرکت کرد.
یوکابد وارد تالار قصر شد، صدای گریه ی موسی در تالار طنین انداخته بود و قلب یوکابد از شنیدن گریه ی نوزادش بهم فشرده میشد.
کلثم جلو رفت و به مادرش اشاره کرد و گفت: آن زن که شرح حالش را دادم ایشان است.
فرعون می خواست چیزی بگوید که هامان جلو آمد وگفت: ای زن تو از کدام قبیله ای؟!
یو کابد سرش را بالاگرفت و گفت: از قبیله ی بنی اسرائیل ،همانکه نوزادانش را سر می برید و در خاک سرد گور می نهید، من هم نوزاد از دست داده ام و او راست می گفت، نوزادش را از دست داده بود و اما خداوند وعده داده بود که او را به یوکابد بر می گرداند و همانا وعده ی خداوند حق است.
آسیه که زنی باهوش و سیاستمدار بود، درست است یکتا پرست بود و تقیه می کرد اما از دشمنی هامان با بنی اسرائیل به خوبی آگاه بود و می ترسید اگر دایه ای از بنی اسرائیل برای نوزادش بگیرد همین باعث شود هامان فرعون را بر ضد پسرخوانده اش تحریک کند، پس رو به فرعون نمود و گفت: اگر این زن از بنی اسرائیل است نمی خواهم به نوزاد من شیر دهد.
فرعون هنوز جوابی به سخن آسیه نداده بود که باز صدای گریه ی موسی بلند شد و اینبار انگارقصد خاموش شدن نداشت.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕