#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_چهاردهم🎬: یوکابد با سرعت به سمت عمران رفت و همانطور که آماد
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_پانزدهم 🎬:
نجار صندوقچه را به مادر موسی داد و یوکابد صندوق را مانند یک شی با ارزش در آغوش گرفته بود و به سینه می فشرد.
یوکابد هنوز از پیچ کوچه پنهان نشده بود که نجار پسرکی را جلوی مغازه گذاشت و لباس کارش را عوض کرد و با شتاب به سمت قصر فرعون حرکت کرد، او می بایست خود را به سردسته ی سربازان حکومتی که مسول پیدا کردن نوزادان بنی اسراییل که از مرگ جان سالم به در بوده بودند می رساند، آخر از رفتار یوکابد کاملا برمی آمد که او نوزادی دارد که در صدد پنهان کردنش است.
نجار خود را به قصر رساند و گفت خبری مهم برای دربار دارد، خبری که در ازای آن کیسه های زر و طلا به او میدهند و نجار شک نداشت آن کودک ربطی به منجی بنی اسرائیل دارد.
نجار را به ساختمانی راهنمایی کردند و او در حضور فرمانده سربازان قرار گرفت و می خواست درباره یوکابد و صندوقچه ای که بی شک پناهگاه نوزادش بود سخن بگوید که ناگهان زبانش گرفت، نجار جلوی فرمانده هر چه کرد نتوانست کلمه ای سخن بگوید، انگار او گنگ مادر زاد بود.
فرمانده که او را چنین دید با عصبانیت به او نگاه کرد و گفت: ای مردک لال قصد تمسخر ما را داشتی؟! و نجار نتوانست جواب سوال او را بدهد و به ناچار از ساختمان بیرون آمد.
جلوی در ورودی قصر نگهبان نگاهی به نجار کرد و گفت: چی شد؟! کیسه های طلا و زرت کو؟!
نجار با عصبانیت دندانی بهم سایید و گفت: من نتوانستم حرف....
یکدفعه متوجه شد می تواند حرف بزند قهقه ی بلندی سرداد و گفت: من می توانم سخن بگویم و دوباره راه رفته را برگشت و با شتاب خود را به فرمانده فوج سربازان رساند و می خواست درباره یوکابد بگوید که باز هم زبانش بند آمد و اینبار فرمانده که خیال کرده بود مرد نجار واقعا او را مسخره کرده است، دستور داد تا با مشت و لگد او را بیرون بیاندازند.
نجار را با سر و رویی زخمی بیرون انداختن، نجار از روی زمین بلند شد و همانطور که خاک لباسش را می تکاند گفت: من می خواستم کاری برای حکومت مصر کنم و اینان اینچنین جوابم را دادند.
باز هم نگهبان جلو آمد و گفت: دوباره چه شده؟! چرا وضعت اینگونه هست؟!
نجار شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دانم مرا چه می شود، تا می خواهم آن حرف مهم را بزنم انگار سالهاست که لالم...
نگهبان فکری کرد و گفت: شاید چشمت به فرمانده می افتد از ترس اینگونه میشوی، حرف مهمت را به من بزن و من به گوش فرمانده می رسانم و هر چه جایزه از طلا به من داد ، با تو تقسیم می کنم.
نجار لبخندی زد و گفت: باشد اما دو سوم جایزه مال من یک سوم مال تو...
نگهبان سری تکان داد وگفت: باشد، حالا حرفت را بزن
نجار دوباره می خواست از آن زن بنی اسرائیلی بگوید که باز هم زبانش گرفت، نگهبان با تعجب به او چشم دوخته بود و نجار به این فکر می کرد که این لالی بی موقع، علتی دارد، این تفکر اولین قدم هدایت نجار شد.
از آن طرف، یوکابد با شتاب خود را به خانه رساند، موسی را در صندوقچه گذاشت و صندوق را در آغوش گرفت، با احتیاط از خانه خارج شد، فرشته ی وحی به او الهام کرده بود که موسی را به نیل اندازد، و یوکابد میرفت تا فرزند از جان عزیزترش را که الان میدانست منجی وعده داده شده است را به رودخانه ای خروشان و وحشی بسپارد.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼