#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_سه🎬: حاکم شهر اریحا با کبکبه و دبدبه ی بسیار به سمت مکانی
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_چهار🎬:
در بین راه وزیر مدام در گوش حاکم پچپچ می کرد و به محض رسیدن حاکم شهر اریحا به قصرش، دستور داد عده ای با عزت و احترام به خانه ی بلعم بروند و اینبار همسر بلعم را به قصر بیاورند.
خیلی زود همسر بلعم که اصلا باور نمی کرد روزی چشم باز کند و خودش را در قصر حاکم ببیند، وارد تالار بزرگ قصر شد.
زن بیچاره که نمی دانست حاکم چه نقشه ای دارد با چشمانش در و دیوار پر از جلال و شکوه قصر را می نگرید و با خود می گفت: اینها زندگی می کنند و ما هم زندگی می کنیم و بی شک لذت زندگی را اینها درک می کنند که تا از خواب بلند می شوند و چشم می گشایند چلچراغ و شکوه و عظمت می بینند نه مایی که در تپاله گاو و گوسفند دست و پا میزنیم.
زنک در همین افکار بود که حاکم شهر و بانویش وارد شدند، زن با دستپاچگی تغظیمی کرد
حاکم و بانوی او سری تکان دادند و زن حاکم با تفاخر نگاهی به همسر بلعم کرد و گفت: اینجا را چگونه دیدی؟!
همسر بلعم آب دهانش را به زور فرو داد و گفت: ب..ب..ببخشید در مقابل شما من سخن می گویم،همانا تا به حال در عمرم خانه ای به این بزرگی و زیبایی ندیدم.
همسر حاکم لبخندی زد و گفت: تو هم می توانی صاحب چنین خانه ای شوی، به شرط آنکه کمی زیرکی داشته باشی.
زن با تعجب نگاهی به انها انداخت و گفت: چگونه؟!
اینبار حاکم شهر لبخندش پررنگ تر شد و گفت: اگر همسرت را به طریقی وادار کنی که به خواسته ی ما تن دهد، خانه ای نمونه ی اینجا و البته غلامان و کنیزان واموالی بسیار به شما ارزانی خواهم داشت.
همسر بلعم که باورش نمیشد با پذیرش یک خواسته ی ساده می تواند به تمام این نعمات دست یابد گفت: چه چیزی از همسرم خواسته اید و من چگونه از او خواسته ای را طلب کنم که قبل از آن رد کرده است.
همسر حاکم با اشاره انگشت او را به نزد خود فرا خواند و چیزی در گوش آن زن گفت که چهره اش از هم باز شد و بعد از چند دقیقه پچ پچ، اجازه گرفت با جعبه ای در دست که همسر حاکم به او ارزانی داشت و کنیزی که به دنبالش روان بود، آنجا را ترک کرد.
همسر بلعم با سرعت خود را به خانه اش رساند، هنوز چیزی تا غروب خورشید مانده بود، باید به سرعت آماده میشد و خود را به عبادتگاه بلعم می رساند.
او با وسایلی که همراه داشت دستور داد لذیذ ترین غذایی که تابه حال بلعم خورده بود را فراهم کنند و کنیزکی که همراهش بود مشغول آرایش او شد.
پس از گذشت ساعتی، غذا آماده شد و همسر بلعم هم چون پری آسمانها زیبا شده بود، او آنچنان زیبا و ملیح شده بود که گویی امشب شب عروسی اش بود و حتی در شب عروسی هم به این زیبایی نبود.
آن زن، لباسی از حریر سفید و زیورالاتی چشم نواز که نگاه هر بیننده ای را به خود جلب میکرد، پوشید و به سمت عبادتگاه بلعم رفت و خیلی زود به آنجا رسید.
حالا این زن که احساس می کرد باشکوه ترین و زیباترین شب زندگی را میگذراند، قرار بود با ناز و عشوه ی زنانه کاری را کند که حاکم و وزیر نتوانستند انجام دهند.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨