eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.6هزار دنبال‌کننده
335 عکس
310 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_پنجاه_سوم🎬: برای مبارزه با هر حکومت مسلط بزرگی نیاز به و
🎬: روزگار همچون اسب سرکشی بی امان به جلو می تاخت و پیش می رفت، زلیخا دچار درد فراق شده بود و روز به روز پیرتر و فرتوت تر می شد، حالا دیگر از اقتدار سالهای قبل خبری نبود و اما یوسف در زندان سروری می کرد، حالا او چشم چراغ نه تنها زندانیان بلکه سربازان و زندانبانان خود شده بود، همه او را به چشم دیگر نگاه می کردند و احترامی بسیار داشت، هر پند و اندرزی که می داد بر جان مخاطبینش می نشست و هر امر او که صلاح زندانیان در آن بود فی الفور انجام می شد و این اطاعت پذیری نه از سر اجبار و قدرت یوسف بود بلکه به خاطر عشق و ارادتی که زندانیان به یوسف داشتند می بود. فرعون پدر از دنیا رفته بود، فرعونی که علاقه ای به معبد و خدمتگزاران آمون نداشت اما فردی محافظه کار بود و به دلیل اینکه همسرش سرسختانه کارگزاران و کاهنان معبد را بسیار بها می داد، مجبور بود همیشه کاهنان را مورد توجه قرار دهد، این فرعون مرده بود و پسر او بر مسند قدرت نشسته بود، این فرعون جوان هم گویا اعتقادات پدرش را داشت با این تفاوت که مانند پدرش محافظه کار نبود و البته دنبال دلیلی عقلی و عرفی بود تا کاهنان معبد آمون را سرجایشان بنشاند و دست آنها را از حکومت و دخالتهای آنان در امور مملکت کوتاه کند. حکومت فرعون جوان نو پا بود که اتفاقی غریب افتاد، فرعون خوابی بسیار عجیب دید. در صحرایی بی انتها ایستاده بود، رودخانه بزرگ نیل در پیش رویش بود، هفت گاو چاق و فربه در کنار رود مشغول چریدن بودند که ناگهان هفت گاو لاغر از نیل بیرون آمد و گاوهای فربه را بلعیدند و در کنارش هفت خوشه گندم سبز و سرزنده را دید که ناگهان با پیچیدن هفت خوشه خشکیده و زرد گندم به دورشان، خوشه های سبز از بین رفت. فرعون برای چندین مرتبه این خواب را دید، او شاید در شب اول که این خواب را دید چندان توجهی نکرد اما وقتی این خواب، رؤیای هر شبش شد، ذهنش مشغول شد و نگرانی وجودش را فرا گرفت و در اینجا بود که می بایست دست به دامان خوابگزاران مصر که جیره خواران معبد آمون و کاهنان معبد بودند میشد و برای تعبیر آن و دادن فتوا به معبرین بزرگ مصر مراجعه کرد. این فرعون جوان به کاهنان و نظام اصلی تعیین کننده علم در مصر بی اعتماد است اما مجبور بود از آنان بخواهد که خوابش را تعبیر کنند، پس خوابگزاران به قصر فرعون آمدند و فرعون جوان خوابش را برای آنان تعریف نمود، در ابتدا سکوت بر جمع حکمفرما شد و بعد خوابگزاران به شور نشستند و در آخر خوابگزار اعظم رو به فرعون نمود و گفت: این خواب شما جز خواب های پریشان و شوریده ایست که از قدرت تخیل شما نشأت می گیرد و ما توانایی تعبیر خوابهای آشفته را نداریم فرعون از این پاسخ بر آشفت و به آنان رو کرد و گفت: خواب آشفته یک بار پیش می آید نه اینکه هر شب و هرشب بدون کوچکترین تغییری این رویا تکرار اندر تکرار شود. پس به آنان امر کرد که درست تفکر کنند و فرصتی داد که با فراغ بال به کشف راز خواب او بپردازند. اما در روز دیگر که خوابگزاران به محضر فرعون رسیدند باز همان حرف قبل را بر زبان آوردند. تکرار جلسات فتوا دادن و عدم دریافت پاسخ باعث ایجاد اضطرار در فرعون شده بود، حالا او آنقدر مستاصل شده بود که نمی دانست چه کند؟ او خوابی هولناک دیده بود که شک نداشت تعبیری واضح دارد و اما خوابگزاران معبد عاجز از تعبیر آن بودند. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_پنجاه_چهارم🎬: روزگار همچون اسب سرکشی بی امان به جلو می تاخ
🎬: فرعون جوان مستاصل شده بود، او تعبیر خوابش را می خواست اما هیچ کس نبود که برایش از تاویل آن خواب که انگار رؤیای صادقه بود، چیزی در چنته داشته باشد. حالا کل قصر بسیج شده بود تا به گونه ای شاه را آرام کند و تعبیر خوابش را به گونه ای به دست آورد در این زمان بود که آن جوان زندانی که حالا سفره دار فرعون جوان بود به یاد چندین سال قبل افتاد، یاد خوابی که دیده بود و تعبیر دقیقی که شنیده بود افتاد. در این هنگام به یادش آمد که چه قولی به یوسف نبی داده و بسیار ناراحت شد چرا که کلا آن واقعه را از یاد برده بود، گویا او دوران زندان هم به خاطر نداشت و او نمی دانست که این مصلحت خدا بوده تا او سخنان یوسف را از خاطر ببرد، چرا که پیامبر ترک اولی کرده بود و یک لحظه به جای خداوند، امیدش به بنده خدا شده بود. حال این سفره دار آن خاطره را به یاد آورد، فرعون جوان بر سر سفره نشسته بود و میل به تناول هیچ غذایی نداشت و همه میدانستند این بی میلی و این کم اشتهایی از کجا نشأت می گیرد. سفره دار کمی جلو آمد و با لحنی متواضعانه گفت: قربان! فکر می کنم من کسی را سراغ دارم که تعبیر خواب شما در دستان اوست. فرعون جوان به طرف او برگشت و گفت: چه کسی می تواند تعبیر خواب مرا بنماید در صورتی که بزرگترین و ماهرترین معبران مصر و خوابگزاران معبد نتوانسته اند آن را تعبیر کنند. در این هنگام سفره دار اجازه گرفت تا خاطره چند سال پیش را برای فرعون بگوید، چون فرعون اجازه داد او از زندان مخوف مصر گفت، از خوابی که او و دوستش دیده بود گفت و از تعبیر دقیق و واضحی که یوسف نبی برای آنان کرده بود گفت. فرعون با تعجب به او چشم دوخت و گفت: یعنی در زندان مصر جوانی هست که تعبیر خواب را از معبران بزرگ معبد بهتر می داند؟! سفره دار گفت: آری او از هر کسی مهارتش در این کار بیشتر است، او نه تنها تعبیر خواب می داند بلکه انسانی فهیم و وارسته است که می تواند رهبر فرزانه ای برای یک جمع باشد و جامعه ای را گلستان کند،همانطور که زندان تاریک و نمود مصر را گلستان نمود. در این هنگام فرعون جوان با اینکه یوسف را ندیده بود با این تعاریف مجذوب او شد و دستور داد تا سفره دار به زندان رود و خواب فرعون را برای یوسف بگوید و تعبیرش را بستاند. سفره دار با خوشحالی تعدادی از افراد قصر عزیز مصر را که روزگاری رفیق یوسف بودند و اینک در فراقش غمگین بودند با خود همراه کرد و به سمت زندان بزرگ و مخوف مصر رفت. سفره دار به زندان رسید و مستقیم به نزد یوسف رفت و بعد از خوش و بشی دوستانه، خواب عزیز مصر را برای ایشان تعریف نمود. ادامه دارد... 📝به قلم: طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_پنجاه_پنجم🎬: فرعون جوان مستاصل شده بود، او تعبیر خوابش را
🎬: ساقی یا به روایتی سفره دار فرعون به زندان نزد یوسف رفت و با تعریف کامل خواب فرعون، از او درخواست نمود تا تعبیر خواب فرعون را بازگوید. یوسف‌چنین فرمود: تعبیر خواب فرعون واضح است، این رویایی صادقه هست که خواسته به فرمانروایی مصر هشدار دهد که همانا هفت سال بارندگی و فراوانی نعمت خواهید داشت و پس از آن هفت سال خشکسالی دامن مصر و ولایات اطراف را خواهد گرفت. ساقی فرعون با ذوقی در کلامش گفت: آفرین، به راستی که بهترین تعبیر همین است که شما فرمودید و کاهنان معبد آمون از پاسخ به آن عاجز بودند، حال که خواب اینگونه پیامی دارد به نظر شما چه باید کرد؟ یوسف لبخندی زد و فرمود: شما باید هفت سالی که فراوانی هست را پی در پی گندم بکارید و به جز مقدار کمی برای خوردن، بقیه را با خوشه انبار کنید زیرا بعد از این هفت سال، هفت سال سخت و قحطی می آید که جز آنچه انبار کرده بودید چیزی برای خوردن ندارید و بعد از آن سالی بسیار پر برکت پر از بارش و فراوانی میوه ها خواهد آمد. ساقی که جوابش را دریافت کرده بود با سرعت از زندان بیرون آمد و خود را به قصر فرعون رساند، و هر آنچه را که شنیده بود برای فرمانروای مصر گفت. فرمان روا که در این چند روز که خوتبش تعبیر نمیشد، بسیار پریشان بود با شنیدن پیغام یوسف، مانند کودکان ذوق زده شد و‌ از جا برخواست و همانطور که بی هدف در تالار بزرگ قصر قدم میزد گفت: حقیقتا تعبیر خواب من آن است که این زندانی خردمند نموده و بعد رو به ساقی نمود و گفت: آیا این زندانی راهکاری برای برون رفت از قحطی نداد؟! ساقی سری تکان داد و گفت: چرا، ایشان راهکاری خردمندانه داد و شروع به شرح سخنان یوسف در قبال خشکسالی نمود. فرعون که از اینهمه تیز بینی وهوش و ذکاوت یک زندانی سر ذوق آمده بود رو به ساقی گفت: اینچنین کسی حیف است که در زندان بماند، او را سریعا از زندان آزاد و به اینجا بیاورید که از او باید در امورات مملکت داری مشاوره بگیرم و از وجود ایشان باید نهایت استفاده را کرد. ساقی تعظیمی کرد و به همراه جمعی از درباریان راهی زندان شد تا یوسف را با عزت و احترام آزاد کنند. آنها به زندان رسیدند و خبر آزادی را به یوسف نبی دادند، اما یوسف آزادی را نپذیرفت و برای آزادی خود،شرط و شروطی گذاشت و فرمود: از جانب من به فرمانروا درود بفرستید و بگویید اگر خواهان آزادی من هستید، داستان زنانی را که دستهای خود را بریده بودند جویا شوید زیرا پروردگار من به نیرنگ آنها آگاه است. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
لطفاً نشر دهید 🙏🙏
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_پنجاه_ششم🎬: ساقی یا به روایتی سفره دار فرعون به زندان نزد
🎬: یکی از ویژگیهای اساسی اولیا خدا صبر آن ها است زیرا قرار است امر هدایت در مواجه با موجود مختار صورت بگیرد. خواسته اولیای الهی دولت مستعجل نیست؛ آنها با صبر و طمأنینه به دنبال دولت مستقر هستند، دولتی که بتوان در سایه ی آن با بزرگترین نیروی مخالف که همان ابلیس است مقابله کنند. هدف اصلی یوسف نیز هدایت تمدنی و اقامه دین بود و آزادی از زندان مقدمه این هدف محسوب میشد پس برای آزادی خودش صبر کرد و شرطی را قرار داد. اینکه فرعون ماجرای بریدن دستان زنان مصر را جویا شود. یوسف نبی بر خلاف زلیخا به دنبال رسوایی او نبود زیرا انبیا مبرا ازمقابله به مثل هستند او با بزرگواری خیانت زلیخا به عزیز را مطرح نکرد. این شرط به منظور اعاده حیثیت خود نیز بود زیرا پیامبران باید بری از خطا و برای مردم قابل اعتماد باشند تا حرفشان در مردم اثر کند و دعوتشان به سوی خداوند همه گیر شود. فرعون با شنیدن این شرط یوسف کنجکاوی اش تحریک شد و از افراد حاضر در جلسه سوال کرد که ماجرای بریدن دست زنها چیست و چون این ماجرا در آن زمان به گوش اکثر مردم مصر رسیده بود پس کسی از میان برخواست و شنیده هایش را راجع به این داستان گفت، فرعون جوان که متعجب شده بود، دستور داد در وقتی معین مجلسی بزرگ برپا کنند و جارچیان در کوی و برزن به اطلاع همه رساندند که چنین مجلسی بر پا خواهد شد پس از آن فرعون زنان مصر همانهاذکه در مجلس بزم زلیخا حضور داشتند و چون دلبریشان مورد توجه حضرت یوسف قرار نگرفت او را با حیله ای به زندان انداختند را در مجلسی دعوت کرد. مجلس برپا شده بود و همهمه ای بسیار در گرفته بود، هیچ کس از زنان از علت دعوتشان به این جلسه خبر نداشت، هر کسی سخنی می گفت تا اینکه زلیخا هم از راه رسید. این زلیخا با زلیخای چند سال قبل بسیار فرق کرده بود، انگار غمی بزرگ در چهره داشت، دیگر خبری از آرایش صورت و مو و لباس های زیبا و حریر و چشم نواز خبری نبود، انگار روح در جسم زلیخا مرده بود. زلیخا هم که علت دعوتش را نمی دانست با تعجب نگاهی به جمع پیش رو کرد و با دیدن چهره های آشنا به فکر فرو رفت او به یاد همان جلسه بزم افتاده بود و دوباره یاد یوسف بود و هجرانش که قلبش را از جا می کند ادامه دارد.... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
7.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یلدایتان مبارک التماس دعا برای ظهور مولا @bartaren
🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉 رُخ زردم ، مثال سیب زرد است🍏 که نارنج دلم هم ، پر ز درد است🍊 انارِ قلبِ من،خون است مثل یاقوت❣ لبانم خشک، مثالِ خشکیده ای توت🙁 شکم ، چون هندوانه ،خیکِ آب است🍉 ز بی نانی بدان حالم خراب است🍔 دهانم چه بی مزه،گشته است گَس😦 گمانم ،خرمالوی کامم هست نارس🍅 همی آجیل امشب ،شورِ شور است 🍱 دو چشمم بس که باریده، کورِکور است👀 زمانی دارم اینچنین وضع زاری 😢 بدان یلدای خالی، نمی آیدبه کاری😣 که این عکسِ یلدای امسالمان است🎞 و با این قیمتا، تصویر هرسالمان است💰 تلخند.....ط_حسینی @bartaren 🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_پنجاه_هفتم🎬: یکی از ویژگیهای اساسی اولیا خدا صبر آن ها است
🎬: با آمدن زلیخا، پازل زنان مصری که در به زندان انداختن یوسف نبی نقش داشتند کامل شد. جمعشان جمع بود که فرعون جوان وارد مجلس شد و بر تخت زرین نشست، نگاهی از زیر چشم به زنان پیش رویش کرد و گفت: حتما از خود می پرسید که این چه مجلسی ست؟! و چرا فرمانروای مصر، زنان شاخص مصر را بدون همسرانشان به این مجلس دعوت کرده، بدانید که این مجلس به درخواست جوانی دانا و فرهیخته که اینک در زندان به سر می برد برپا شده، این جوان بسیار دانشمند است از تمام علما و معبرین مصر برتر است ما خواستیم که او را از زندان آزاد کنیم تا به نزد ما آید اما ایشان قبول نکرد و برای من شرطی گذاشت و گفت که از ماجرای زنان و بریده شدن دست هایشان پرس و جو کنم. در این هنگام تمام جمع حاضر سرشان را پایین انداختند، سکوت بر مجلس حکمفرما شده بود، گویی آنها از شرم، حتی توان سخن گفتن در خود نمی دیدند‌ فرعون که وضع را اینچنین دید، فریاد زد: چرا مهر سکوت بر لب زده اید؟! چرا پرده از کاری که کردید بر نمی دارید؟! در این زمان، زلیخا قدمی پیش گذاشت و گفت: جناب فرمانروا! گناه اصلی را من مرتکب شدم، یوسف جوانی زیبا و برازنده بود، او برده من بود و از کودکی در قصر من قد کشید، من کم کم و ذره ذره در وجود او محو شدم و زمانی به خود آمدم که واله و شیدای او شده بودم، یوسف به جوانی زیبا تبدیل شده بود و من به علشقی شیدا، دیگر طاقت از کف دادم و روزی یوسف را بخود خواندم و از خواستم از من تمکین کند، اما او دست رد به سینه ام زد و این ماجرا در شهر پیچید، شنیدم همین زنانی که اینک در اینجا جمع شده اند مرا شماتت می کنند، پس تصمیم گرفتم آنها نیز یوسف را ببینند چون اطمینان داشتم آنها هم چون من عاشق او خواهند شد. یک روز مجلس بزمی به راه انداختم نارنج و کارد به دست این زنان دادم و به یوسف امر کردم لحظه ی خود را به اینان نشان دهد، او نیز چنین کرد و این زنان آنقدر از خود بیخود شده بودند که نادانسته به جای پوست ترنج نازک، دستام خود بریدند و پس از آن هر یک از این زنان در پی جلب توجه یوسف برآمپ، هر کدام میخواست این گوهر را از آن خود کند، اما یوسف جوانی پاکدامن بود که هیچ کدام از زنان را توجه نکرد و اینجا بود که ما با هم همداستان شدیم تا یوسف را تنبیه کنیم، پس تهمتی دروغ و ناروا به او زدیم و او را به زندان افکندیم. در این هنگام صدای زنها یکی یکی بلند شد که می گفتند: زلیخا راست می گوید، یوسف جوان پاکی ست و بی جهت به زندان افتاده، او گناهی ندارد و گناهکار اصلی ما هستیم. زلیخا گلویی صاف کرد و گفت: اینک من در محضر فرمانروای مصر اعتراف می کنم که خطا از من بوده و یوسف از هر گناهی مبرّاست و بی شک همین اعتراف زلیخا تاثیری بسیار در آینده او داشت تا راه رسیدن به خدا را زودتر طی کند. فرعون سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: وای برشما که چندین سال از عمر جوانی دانا و فرهیخته را در زندان به هدر دادید، همانا شما مستحق مجازاتید و مجازات شما را یوسف باید تعیین کند. خبر این اعتراف در شهر پیچید و همه مناظر بودند تا یوسف از زندان بیرون آید و زنان مصر را به عقوبت خطایشان برساند. جمعی از دربار با عزت و احترام به نزد یوسف رفتند و شرح ماجرا را دادند، یوسف از زندان بیرون آمد و وارد جلسه شد. چشم ها همه خیره به جوانی بود که چونان خورشید می درخشید. فرعون از یوسف خواست تا خود حکمی برای زنان صادر کند و یوسف رو به فرمانروا فرمود: از آنها گذشتم! قصد من این بود لکه ی این تهمت از دامانم پاک شود و همگان بفهمند که یوسف خطایی نکرده... ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_پنجاه_هشتم 🎬: با آمدن زلیخا، پازل زنان مصری که در به زندان
🎬: حالا همه می دانستند که یوسف بی گناه بوده و این نتیجه صبر یوسف بود که اینچنین به بار نشست. فرعون که شاهد تمام این مکالمات پ گفتگوها بود و از مقامات یوسف مطلع شد، او را نزد خود خواند و به او اعلام کرد که تو اکنون امین ما هستی و از او خواست تا عهده دار مسئولیت مهمی در حکومت شود. فرعون مردی زیرک بود و می دانست حکومت بر مصر آنهم در شرایطی که قرار است خشکسالی شود،بسیار سخت خواهد بود و نیازمند فردی دانا و مقتدر است که مصر را از این بحران به سلامت عبور دهد و کسی را فهیم تر از یوسف نمی دانست پس به او اصرار کرد تا در دربار مصر هر مقامی را که مد نظر یوسف است به او اعطا کند یوسف نبی هم در این زمان خواستار سرپرستی خزانه شد تا آمادگی های لازم برای عبور از قحطی را فراهم کند. و گویا کم کم وعده خداوند که قبلا هم در جریان بود اینک نمود بیشتری پیدا می کرد. یوسف از زندان به بالاترین مقام سیاسی مصر ارتقا پیدا کرد. همان طور که خداوند میفرمایند کسی که احسان کند و در مسیر صدق حرکت کند اجرش ضایع نخواهد شد. و این بود نتیجه سالها صبر جمیل و بندگی و اطاعت از خداوند. بعد از وزارت یوسف و اعطای این مقام بزرگ به او، یوسف و تیم تشکیلاتی او در هفت سال پر بار و هفت سالی که از زمین و آسمان نعمت می بارید و مردم را یارای جمع کردن اینهمه نعمت و کشت و کار را نداشتند یوسف و تیمش، تیمی که در زندان سامان دهی شده بود و همه یکتا پرست و معتقد و معتمد بود با برنامه و تلاش و تاسیس تکنولوژیهایی برای حفظ و نگهداری گندم توانست مصر را برای قحطی آماده کند. با این تدابیر مردم متوجه شدند که یوسف نه تنها معبر بلکه دارای تواناییهای فراوانی است و جامعیت شخصیت دارد و در هر زمینه ای و هر جایی صاحب نظر است و در هر موضوعی داناست و این جامعیت و شناخت برای اعلام پیامبری او امری ضروری بود. در این زمان تنها هدف یوسف مبارزه با قحطی نبود بلکه در حال آموزش اعضای تشکیلات خود برای امور حکومتی به منظور تحول تمدنی نیز بود. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
4_5843800075658068770.mp3
2.32M
شب دریا... حاج مهدی رسولی 🎊 اللهم عجل لولیک الفرج 🌺 @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_پنجاه_نهم🎬: حالا همه می دانستند که یوسف بی گناه بوده و این
🎬: هفت سال بارندگی و فراوانی نعمت به سر رسید، در این هفت سال مردم گندم می کشاتند، برخی خود آن را ذخیره می کردند و برخی هم به دولت تحویل می دادند تا در سوله هایی که با نقشه و نظارت یوسف ساخته شده بود انبار شوند و قانون این بود آنهایی که مازاد گندم هایشان را به سیلو تحویل می دادند در هفت سال خشکسالی گندم رایگان تحویل می گرفتند و بقیه مردم باید با خرید گندم روزگار می گذراندند البته به فقرا هم گندم رایگان می دادند. لازم به ذکر است که کاهنان معبد آمون هم برای خود گندم انبار می کردند اما یوسف گندم را طبق قوانینی که خداوند به او تعلیم داده بود انبار می کرد تا خراب نشوند اما کاهنان معبد که از این علم بی اطلاع بودند، دانه های گندم را انبار می کردند، دانه هایی که بی شک بعد از گذشت یکی دوسال از انبار کردن، آفت می زدند و خراب می شدند شبی از شبها، نیمه های شب فرعون از خواب بیدار شد، گرسنگی عجیبی بر او چیره شده بود، روی تخت نشست و با خود گفت: خیلی عجیب است، من شامم را مثل همیشه کامل خوردم، پس این گرسنگی شدید و بی موقع از چیست؟! در این هنگام زنگ کنار تخت را تکان داد و این نشانه ای بود که ندیمان و فرمانبرانش داخل خوابگاه شوند تا فرعون امر خود را به آنها بگوید. زنگ به صدا درآمد و بعد از دقایقی فرعون در کمال تعجب غلامانی را دید که سینی هایی از غذا در دست داشتند و وارد خوابگاه فرعون شدند فرعون خنده بلندی کرد و گفت: شما از کجا دانستید که من اینک غذا می خواهم؟! در این هنگام یوسف که اینک عزیز مصر شده بود از پشت سر آنها بیرون آمد و گفت: من به آنها دستور دادم که غذا فراهم کنند چون میدانستم امشب شما گرسنه خواهید شد. فرعون لبخندی زد و گفت: در اینکه شما مردی عالم و دانا هستید حرفی نیست اما فی الواقع از کجا متوجه این موضوع شدید؟! یوسف نبی قدمی جلو نهاد و فرمود: امشب آغاز هفت سال خشکسالی و قحطی ست و اولین نشانه اش هم گرسنگی ناگهانی فرمانروا در نیمه شب است. بدین ترتیب هفت سال خشکسالی آغاز شد. و این خشکسالی مختص مصر نبود، بلکه تمام ولایات اطراف را در برگرفته بود و بخش وسیعی از زمین دچار آن شده بود. این خشکسالی به کنعان هم رسیده بود و مردم این مکان هم که زندگیشان را از طریق کشاورزی و دامداری میگذراندند در مضیقه قرار گرفتند. یعقوب و پسرانش در پی راهی بودند تا آذوقه خانواده را تامین کنند و در این هنگام بود که قافله های تجاری که از کنعان می گذشتند به آنها خبردادند که مردی عادل و عالم وزارت مصر را بر عهده دارد و ایشان به مردم مصر و حتی ولایات اطراف طبق قانون خاصی گندم می دهد و این شد که یعقوب به پسرانش امر کرد تا راهی سفر مصر شوند و گندم برای خانواده هایشان تهیه نمایند ادامه دارد... 📝به قلم: طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨