eitaa logo
با شمیم تا شفق
251 دنبال‌کننده
479 عکس
63 ویدیو
5 فایل
شکوفه سادات مرجانی بجستانی ش.میم شفق یعنی سرخی شام و بامداد یعنی بعد از تاریکی روشنی است یعنی فلق یعنی امیدواری مادر دخترهای متفاوت دچار کلمات،نوشتن،کتاب‌و فیلم رشد یعنی از دیروزت بهتر باش در بله و تلگرام هم شعبه داره @shokoofe_sadat_marjani
مشاهده در ایتا
دانلود
. حوالی۱۴ سالگی بودم.آن موقع‌ها به تازگی گه‌گداری چادر را روی مانتوی معمولا کوتاهم و موهایی که در بالاترین نقطه سر بسته می‌شد و از جلو حالت و رنگشان هویدا بود،سَر می‌کردم.اما به چادر اعتقاد نداشتم.باورم نبود.یک چادر حریر با گل‌های ریز هدیه گرفته بودم که سَبُک و خاص بودنش توجه مرا جلب کرده بود.آن موقع‌ها چادر حکم شنل داشت.شنل شیشه‌ای که دختر نوجوانی فقط خوشش آمده است چند صباحی را با آن دمخور باشد. عصر داشت می‌رفت و شب داشت می‌آمد. پیاده از کلاس ژیمناستیک بر‌می‌گشتم. پسر جوانی سوار دوچرخه‌اش به فاصله‌ی یک متری من حرکت می‌کرد و حرف‌هایی میزد که ظاهرش قشنگ بود اما بوی خوبی نمی‌داد.شده بود روباه قصه‌ی کتاب فارسی دبستان و انتظار داشت من مثل کلاغ خام حرف‌هایش شوم. تا قبل از آن در مسیر مدرسه با مقوله‌ی مزاحمت آشنا شده بودم و برای مواجهه با این چنین مسائلی خودم از پس خودم برمی‌آمدم که شرحش باشد برای بعد. آن شب اما او سوار دوچرخه‌اش شبیه آدمی‌زاد نبود.موجود حقیری بود که در تن درشتی جاگیر شده بود.حرف‌هایش او را اینگونه کرده بود.داشت گدایی می‌کرد،گدایی محبت،گدایی دوستی. مسیر قدم‌هایم به خیابان خلوت‌تری رسید.حالا داشت گدایی تن می‌کرد.کار داشت از گدایی کردن می‌گذشت.داشت حریم یک متری بین‌مان را می‌شکست.می‌خواست شانه به شانه شود.احساس بره‌ای را داشتم که اگر نجنبد گرگی دندان نیشش را به او رسانده است.آماده بودم که اگر نزدیکم شد یکی از ضرباتی را که در کلاس رزمی یاد گرفته بودم،حواله‌اش کنم که یک پراید نقره‌ای با دو سرنشین آقا در جلو و یک سرنشین خانم که در صندلی عقب سرش را از شیشه بیرون آورده بود،سر رسیدند. اول فکر کردم آدرس می‌خواهند کمی بعد متوجه شدم می‌خواهند مرا از سایه تعقیب دوچرخه‌سوار برهانند. آن خانم گفت:«پسرم متوجه شما شد.» صدایش را کمی پایین اورد گفت: «خیلی غیرتیه. رگ گردنش باد کرده بود می‌خواست پیاده بشه قسمش دادم،نزاشتم.گفتم جلو بری ممکنه بلایی سرت بیاره» حالا سالها از ان ماجرا گذشته است.سالهاست دعای خیرم را بدرقه‌ی سرنشینان پراید نقره‌ای می‌کنم و چند سالی است برای پسر دوچرخه‌سوار هم.حالا سالهاست که در آغوش امن چادر زندگی می‌کنم و اعتقاد،باور و پناه من شده است.من تغییر کرده‌ام و ممکن است پسردوچرخه‌سوار،ماشین نقره‌ای و سرنشینانش همه تغییراتی کرده‌ باشند امروز فهمیدم تنها چیزی که تغییر نکرده است پیش‌بینی آن خانم بود «اگه جلو بری ممکنه بلایی سرت بیارن» آقای کاش یک پراید نقره‌ای می‌داشتی و مادرت کنارت بود شهادتت مبارک
آدمی زاد موجود پیچیده ایست که می تواند در گذر زمان ۱۸۰ درجه تغییر کند و تبدیل شود به اینکه امروزش هیچ شباهتی با دیروزش نداشته باشد وفردایش با امروزش زمین تا آسمان فرق کند این نشان می‌دهد که هیچ چیز در آدمی‌زاد قابل پیش بینی نیست خدایا گاهی آدمها دو رنج یکسان را تاب نمی‌آورند بیا از یک سرفصل دو با امتحان نگیر وقتی روی صندلی های قرمز رنگ سینما نشسته بودم و داشتم جنگ جهانی سوم را می‌دیدم فیلم دو بار به من سیلی زد بار اول از صندلی کنده شدم و بار دوم با یک نه‌ی بزرگ روی پشتی صندلی ولو شدم شکیب یک کارگر روزمزد میانسالِ بی‌خانمان است که همسر و پسرش را سال‌های پیش در یک زلزله از دست داده و تاکنون با این امر کنار نیامده است. او در طی چند سال گذشته، با یک زن ناشنوای جوان به نام لادن رابطه برقرار کرده‌است.
هدایت شده از [ هُرنو ]
سلام نشرهای معروف و درشت‌غرفه😄 را که حتما سر خواهید زد. اما بعضی نشرها هستند که واقعا خوبند و کتاب‌های باکیفیتی دارند ولی به واسطهٔ خصوصی‌بودن یا مسائل دیگر، غرفهٔ خاصی ندارند و شاید کمتر به چشم بیایند. به این نشرها اگر سر بزنید حتما دست خالی برنخواهید گشت. به ترتیب راهرو نوشتم که بیشتر به کار بیاید :) : راهروی ۱، غرفه ۷ : راهروی ۲، غرفه ۱۸ : راهروی ۶، غرفه ۱۳ : راهروی ۶، غرفه ۱۶ : راهروی ۷، غرفه ۱۵ : راهروی ۱۰، غرفه ۲ : راهروی ۱۱، غرفه ۱۱ : راهروی ۱۱، غرفه ۱۳ : راهروی ۱۳، غرفه ۳ : راهروی ۱۳، غرفه ۸ : راهروی ۱۳، غرفه ۱۱ : راهروی ۱۴، غرفه ۳ : راهروی ۱۴، غرفه ۵ : راهروی ۱۶، غرفه ۱۳ (حاج‌آقا‌مجتبی تهرانی): راهروی ۱۹، غرفه ۱۵ : راهروی ۲۱، غرفه ۱۲ : راهروی ۲۲، غرفه ۲ : راهروی ۲۴، غرفه ۱۵ (استاد فیاض‌بخش): راهروی ۲۵، غرفه ۹ (اگر جای اسم نشری در لیست بالا خالی‌ست، پیام بدهید و بفرمایید.) @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از [ هُرنو ]
Book Service 27 (Book Festival Special).pdf
حجم: 1.57M
سرویس کتاب روزنامه ایران ویژه‌نامه نمایشگاه کتاب چندین پیشنهاد کاربردی جهت نمایشگاه‌گردی، پیشنهاد کتاب، ضدپیشنهاد کتاب و راهنمای پدران و مادران. و خب، ذوق دو یادداشت علی و محمدطه در بخش نوجوان را هم دارم. یکی دهمی و دیگری نهمی از مدرسه‌مان. حتا اگر قصد نمایشگاه رفتن ندارید، این پی‌دی‌اف را ذخیره کنید. زحمتِ ۱۵-۱۶ نفر خورهٔ کتاب است. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
کاش به هر حرفی برچسب شوخی نزنیم
. جلسه چهارم نویسندگی خلاق بود قرار بود بیست نفر از اطرافیان،عزیزان و دوستانمان را انتخاب کنیم و آن‌ها را به بو، طعم، مزه، موسیقی، حال‌وهوا یا غذایی نسبت دهیم یکی از آن‌ها که انتخابش کردم تو بودی چه کسی می‌تواند عزیزتر و نزدیک‌تر از تو که پاره‌ی تنی و سنجاق شده به قلبم باشد خوب یادم هست یک صبح زمستانی کنار بخاری نشسته بودم و برگه‌ها و دفتر و کتاب‌هایم روی فرش غش کرده بودند.تو روی پای گواره شده‌ی من، بعد از تلاش‌های بی‌وقفه خوابیده بودی.خوابیدن تو مصادف است با شروع کارهای همیشه ناتمام من. شروع دقایق باارزشی که من و قلمم کمی خلوت می‌کنیم. پرده را کنار زده بودم تا گل‌ها که بیدار شدند آماده‌ی حمام آفتاب شوند اما خورشید هنوز آفتاب ملایم و خسته‌ای بود که تازه چشم‌هایش را باز کرده بود و داشت خمیازه می کشید. نگاهت کردم.به تمام اجزای صورتت زل زدم. سر تا پای کوچکت را با عشق از نظر گذراندم.تو شبیه چه چیزی هستی؟! این سوالی بود که از خودم پرسیدم. سرم را به مبل پشت سرم تکیه دادم چشم‌هایم را بستم.تو شبیه شیر پرچرب گرمی هستی که یک قاشق عسل در دلش بازی می کند و سَر صبح سرد زمستانی آدم سرما زده‌ای چون من را دل‌گرم می‌کنی تو آرام،شیرین، لطیف،گرمابخش و دل‌چسبی برای روزهای من حورا سادات خانم،دخترعزیز،زیبا و خنده‌روی من مینیاتوری جانِ ظریف و دلبرم خوش قدمِ خوش روزی امیدبخش خانه‌ی ما زادروزت؛ تولدت مبارک ما تکه ی باارزش وجود من، الهی خوشبخت و عاقبت به خیر بشی یادت نره مامان عاشقته اردی‌بهشتی بهاری من پی نوشت : *خانواده ارزش این و داره که تولد آدم چند روز این طرف و آن طرف شود، خانواده ارزش خیلی چیزها رو داره *تولد گرفتن یکی از اتفاقاتی که توی خونه‌ی ما خیلی ارزشمنده و فراموش نمیشه اما همین قدر ساده *معرفی می کنم بنده بنیان گذار تولدهای غافلگیر کننده و بدون کادو هستم.دوستان در جریانند