هدایت شده از مستوره | فاطمه مرادی
.
ابقَ قویّا، فَقِصّتُکَ لم تَنتَهی بعد
قوی بمون، قصهت هنوز تموم نشده.
@masture
این طرف میدان جنگ بچهها در مواجه با دشمن کمی دچار استرس میشوند و بعد به بازی کامپیوتری ادامه میدهند
آن طرف میدان جنگ بچهها در گوش هم اشهد گفتن را یادآور میشوند در حالی که قبلش تشنگی، گرسنگی، وحشت و تنهایی را تجربه کردهاند
و من به عنوان یک انسان، یک مادر قلبم هزار تکه میشود
دنیا به شما محتاج است
اللهم العجل الولیک الفرج
فیلم را از کانال جنس اول برداشتهام
https://eitaa.com/jense_avval
#غزه
#مظلوم
#ظهور
#فلسطین
#حق
#باطل
#ظالم
.
چند وقت است قلم توی دستم نمیچرخد.هیچ کلمهای پشت کلمه دیگر نمینشیند.چند متن،کتاب و فیلم درستودرمان توی آرشیو گوشیام منتظر ایستادهاند اما دستودلم به سمتشان نمیرود.
نوشتههایم در برابر مادرانی که فرزندانشان در آغوششان جان میدهند آنقدر مهم نیست.
دوشنبه محفل حافظخوانی بود.تنِخسته،مجروح و پر از ترکشم را برداشتم و به جلسه بردم بلکه یک ساعتی را غزل بشنوم شاید مرهمی بشود.مهمان جلسه گفت:«حتما برای شما هم پیش آمده است که حس کنید جمعی دارند در مورد شما باهم صحبت میکنند.مطمئن باشید این موضوع در مورد حافظ هم صدق میکند.وقتی از او حرف میزنید او به این موضوع آگاه است» بعد تفعلی زد.غزلی خواند و رفت.من هنوز داشتم خرده شیشه از روحم بیرون میکشیدم که مسئول جلسه خواست هرکس دوبیت از غزل انتخابی را بخواند.زیر لب گفتم:«جناب حافظ دو بیت برای من و برای حال جهان حرف بزن» دیوان از روی دست یک نفر میگذشت و روی دست نفر بعد فرود میآمد.غزلی تمام میشد و غزل بعدی آغاز.حالا نوبت من رسیده بود.کتاب روی دستم نشست.بسماللهی گفتم و خواندم:
«همچون حباب دیده به روی قدح گشای
وین خانه را قیاس اساس از حباب کن
حافظ وصال میطلبد از ره دعا
یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن»
بغض تمام فضای حنجرهام را پر کرد.اگر خانه بودم حتما چیزی از بغض نمیماند.اشک میشدم.حافظ چه خوب منِخسته را دیده بود.
با دوستم به خیابانها پناه بردیم بلکه بغض برود.اما نرفت.به خانه که رسیدم با همان هیجان مخصوص خودم ماجرا را برای همسرم تعریف کردم.او مثل همیشه ساکت نگاهم کرد.قبلا شاکی میشدم که چرا واکنش نشان نمیدهد.حالا دیگر با این تفاوت کنار آمدهبودم.میدانستم که با تمام وجودش توجه میکند.گفتم:«خیلی حس عجیبی بود.قلبم اصلا یک طور خاصی شد.دلم میخواست گریه کنم»
فردا وقتی داشتم ظرف میشستم برگه خوشنویسیاش را جلویم گرفت.با اینکه من خوشنویس نیستم اما همیشه نظرم را راجع کارهایش میپرسد.من هم نظرش را راجع نوشتههایم.
از دیدن چیزی که نوشته بود ذوقزده شدم.او در سکوت مرا شنیده بود و حالا در یک وقت مناسب واکنشی نشان داده بود که حتی انتظارش را هم نداشتم.
احساس میکنم واکنش خدا هم همین شکلی است.خدا هم وقتی دعا میکنیم،میبیند،میشنود و گاهی اتفاقی نمیافتد.آنوقت ما فکر میکنیم دعاها بیاثرند اما در یک وقت مناسب کاری میکند که انتظارش را نداریم.
جناب حافظ این روزها خیلیها شبیه من هستند. پس بیا تا صبح ظهور تکرار کنیم:
«حافظ وصال میطلبد از ره دعا
یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن»
آمین
#غزه
#رنج
#تفاوت
#حق_باطل
#مظلوم
2.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
بزارید بچههاتون خلاق بار بیان
ویدئو از صفحه تلگرام مکروبه برداشتم
https://t.me/makroobah
#اسرائیل_نابود_باید_گردید
.
جلسه دوشنبههای دوستداشتنی کتابخونه
با دوستان فرهیخته و اهل ادب
اینجا همه دارن به سخنان گهربار و نافذ من با دقت توجه میکنند
#کتاب
.
گوشی را بین کتف و گوشم گذاشتم.کوکوهای دایرهای که با فلافلزن درست کرده بودم را کمی با قاشق تکان دادم تا جا برای کوکوی بعدی آماده شود.صدای جیلیز همزمان شد با صدای سومین بوق تلفن«الو»
قاشق و فلافلزن را توی بشقاب ملامین نارنجی گذاشتم.گوشی را از کتفم پس گرفتم«سلام وقتتون به خیر.مرجانی هستم.برای کفش دخترم تماس گرفتم.شمارهتون و از آقای..گرفتم»
«خب»
احساس میکردم صدای مرد شبیه یک آدم بیاهمیت چاق است که ساعت یازده شب روی مبل لش کرده و مدام شبکه عوض میکند«قرار بود کاتالوگ رنگ بفرستید تا انتخاب کنم.نفرستادید»
«واتساپ قطع.آقای..گفتن قهوهای بزن.برش زدم.امشب دوخته میشه.پسفردا هم میفرستم»
چند کوکو آماده شده را برداشتم و توی بشقاب چیدم.جا باز شد.گوشی رفت بین کتف وگوشم«من نگفتم قهوهای باشه.الان بیشتر از یک ماهه پیام من و دیدید وجوابی ندادید.منم به ایشون گفتم اگر قراره کاتالوگ نفرستن حداقل عسلی بزنن.الان کفش قبلی کوچیک شده من مجبور شدم جلو کفش و بِبُرم»
انگار صدای باند یک ماشین ناگهان بالا برود و حس کنم وسط دعوای خیابانی طلبکار یقهام را گرفته است«ببین خانم من نمیدونم.آقای..گفت قهوهای بزن.قهوهای زدم.حالا میگی من نگفتم»
گوشی را از کتفم گرفتم احساس میکردم مرد با یک دستش دارد برای من خط و نشان میکشد«ببین خانم من نمیدونم چی میگی اگه همین کفش و میخوای بفرستم وگرنه کنسل کنم.»
سکوت شد.انگار بچهای پریده باشد وسط خیابان و زدهام باشم روی ترمز.احساسات مختلفم بحث میکردند«بگو به درک.مودب باش.زیر بار حرف زور نرو.کنسل کن.داری پولش و میدی.شاید اونم مشکل داره.ولش کن.به کفش خراب فکر کن.هفته دیگه عروسیه.هوا داره سرد میشه.جای دیگه برای ساخت کفش سراغ نداری.»دستم را کشیدم و همه افکارم را مثل مهرههای شطرنج ریختم.
بغض بیخ گلویم را چسبیده بود.توان ادامه حرف زدن را نداشتم«چند دقیقه دیگه بهتون اطلاع میدم»
انگار آب سرد روی سر مرد ریخته باشند.انگار ولوم باند کم شده باشد.انگار طلبکار اشتباه گرفته باشد.صدای مرد آهسته شد«باشه»
آب دهانم را قورت دادم.احساسات و افکارم سکوت کرده بودند.برای مرد نوشتم«همین کفش و بفرستید.ولی بدونید من فقط حق انتخاب رنگ کفش بچهام و داشتم.اونم شما از من گرفتید»
یک قطره اشک کنج چشمم نشست.زیرلب گفتم«میگذره شکوفه»
صدای پیامک صدای عذرخواهی مرد بود.
کوکوها یکی یکی از بشقاب کم میشدند به همسرم گفتم:«یه کفشساز خوب پیدا کردم.هم حضوری هم رنگ کفش و خودمون انتخاب میکنیم»
لقمه توی دهانش بود پلک زد و سرش را کج کرد یعنی باشد.توی دلم گفتم:«دیدی.گذشت»
#کفش
35.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا