.
امیرعلی گفت:«کشیدن که میکشم.میگم نکنه یه وَخ بد باشه برا حالتون!»
پيرمرد با لبخند گفت:«نور؟» و سرفه کرد.آهسته و بریده بریده ادامه داد:«نور که خوبه_ تا حالا دیدی_ کسی پیدا بشه_ بگه نور بَده.»
امیرعلی گفت:«بابام میگفت تو جنگل دو جور درخت داریم اونایی که نورپسندن، یکی هم اونایی که سایه پسندن. بلوط نورپسنده، شمشاد نه، سایه پسنده. گفتم نکنه حساب این جور چیزاس که پردهها رو کشیدین.»
تا به حال حتما برای شما هم پیش آمده است که از آخرین باری که یک غذا را خوردهاید مدت زیادی گذشته باشد و حالا که میل می کنید خیلی به شما چسبیده و کیف کردهاید آخرش هم در حالی که دو انگشت شصت و اشارهی آغشته به غذا رو میخورید گفته اید خیلی وقت بود یه همچنین غذایی نخورده بودم خیلی چسبید حیف که کم بود.طبقه هفتم غربی برای من همین احساس را داشت لطیف،ساده،مهربان،لذت بخش و کوتاه و هر چیز دیگری که بگویم اضافه است
رمانِ نوجوان است اما منِ بزرگسال را به این صرافت انداخت که در یادداشتهای شخصیام بنویسم؛ سایر آثار آقای #جمشید_خانیان بعلاوه تمام کتب نوجوان #نشر _افق.
داستان پسر نوجوانی است که برای مراقبت از پیرمردی به طبقه هفتم ساختمانی وارد میشود.
#طبقه_هفتم_غربی این لقمهی لذت بخشِ لطیف را از خودتان دریغ نکنید، بخوانیدش.
#کتاب
#کتاب_بخوانید
#انتشارات_افق
#رمان_نوجوان
#لقمه_لذیذ
.
بعضی از آدمها همیشه ناراضی هستند و مدام به جای تغییر نگرش دنبال تغییر شرایط میگردند تا بلکه به رضایتی برسند اما با تغییر شرايط هم دلایل دیگری برای نارضایتی پیدا میکنند.این چیزی بود که در این کتاب مرا به فکر فرو برد.
#مدیر_مدرسه داستان معلمی است سی و چند ساله با ده سال سابقه تدریس که از شرایط، سختیها و درآمد معلمی ناراضی است و دلش یک شغل بیدردسر طلب میکند او با دادن رشوه مدیر دبستانی تازه تاسیس به اسم «نوبنیاد» را قبول میکند که دور از شهر قرار دارد. او که فکر میکند مدیر هیچکاره است و باید یک گوشه آرام در دفترش به دور از گچ و تخته باشد و اینطور توانسته از سختیهای معلمی فرار کند اما حالا باید سرپرستی ناظم، معلمین، سرایدارها و ۲۳۵ شاگرد و بعضی از خانواده های آنها را بر عهده بگیرد
او هر روز با مسئلهای مواجه است و دوست دارد کاستیها را برطرف کند اما این آن چیزی نبود که او تصور میکرد
در طی داستان او متوجه میشود که کارهایی که از انجام آن عارش میآمد را انجام داده است و به آن مبتلا شده است
بخشی از کتاب
این روزها که دیگر عهد بوق نیست.حالا دیگر حتی وزرای فرهنگ هم اذعان میکنند که این اسمها و فرمولها و سنهها و محفوظات،جایی از عمر پر از بیکاری فردای بچهها را نخواهد گرفت؛ و ناچار باید در مدرسه، هر بچهای کاری یاد بگیرد.هنری فنی، صنعتی تا اگر از پتهها و کاغذپارههای قاب گرفته کاری برنیامد و میزی خالی نبود، کسی از گرسنگی نمیرد.پس چه بهتر از کاردستی؟ پس زنده باد مقوای قوطیهای کفش و شیرینی، تازه اگر همهی بچهها پدری داشته باشند که بتوانند هرشب دستمال بستهای به خانه بیاورد و زندهتر باد کاغذهای روغنی رنگووارنگ ورقی یک عباسی!
#کتاب
#کتاب_خوب
#کتاب_بخوانیم
#جلال_آل_احمد
#آموزش_پرورش
#انتشارات_فردوس
.
ناشد است که قصد نوشتن کنم و اتفاقی رخ ندهد قانون مورفی با خدم و هشمش به من میتازند.نیمهِشبِ نیمهی ماهِمبارک،وقتی شیشه دخترکم را شستم یک نفس عمیق کشیدم و گفتم:«خداروشکر امشب خسته نیستم پس تا سحر وقت دارم که متنهای عقب افتادهامُ بنویسم.باریکلا دختر همینه.» خواستم زمانبندی کنم که یادم آمد تلفنِهمراهم را بیرون اتاقخواب جا گذاشتهام.همینطورکه احساسِخوب و لذتِسکوتِشب داشت از من سرریز میکرد و پشت سرم میریخت چشمم به حاشیهی فرش افتاد حس کردم نخ کامواییبهمریخته،افتاده است اما خانه جز معدود دفعاتی بود که قبل از خواب تمیز و مرتب شده بود.وَرِ غرغرویم که او را به انتهای درونم تبعید کردهام خودش را بدو رساند و گفت:«کار حلماسادات اگه گذاشت این خونه تمیز بمونه حتما باید یه چیزی بریزه تا آروم بگیره» وَرِ آرام و خوشبینم که از وقتی یادم میآید یارِغارِیکدیگریم گفت:«ببخشید که تافت نداشتیم همه چی رو فیکس کنیم!خونهی آدم بچهدار اصلا باید نامرتب باشه.»وَرِ منطقیام صدایش را صاف کرد و گفت:«به نظر نمیاد نخ باشه برق و روشن کن.نور که باشه از کجفهمی و اشتباه در میای.» نور در تاریکی به داد شَکِ ما رسید.حالا من،مغزم و تمام اعضای درون و بیرونم یک صدا گفتیم:«مارمولکه!»
وَرِ ترسوی من که حالا داشت سکته میکرد گفت:«یاخدا خیلی بزرگه!از کجا اومده؟حالا چیکار کنیم؟»
یک نفس عمیق کشیدم و اعضا و احساساتم به احترام این نفس که خدا روزی در من دمیده بود سکوت کردند
تصمیم گرفتم همسرم را صدا بزنم گرچه او در اتاق خواب بود و من در پذیرایی پشت ستون سنگر گرفته بودم و نباید صدایم را بلند میکردم ممکن بود دخترها بیدار شوند.درست است که حالا روحش کمی از جسمش فاصله گرفته و در عالم خواب سیر میکند اما مطمئنم صدای من را که بشنود از خواب دل خواهد کند خودش بارها گفته است: «جهنم هم بری من دنبالت میام فکر نکنی دست از سرت برمیدارم» و منکه اصلا دلم نمیخواهد او دست از سرم بردارد.حالا من در جهنمِترس خشک شدهام کاش بیاید و مرا نجات دهد.
با هر بار احسان،احسان گفتن من،مارمولک سرش را میچرخاند و آنالیز میکرد
بیرون آمدن همسرم از اتاق مصادف شد با دویدن مارمولک و صدای «هی» کشآمدهی من درست شبیه پنیر پیتزا
القصه آخرش همسرم مارمولک را که روی چسبموش به ما نگاه میکرد راهی جوی آب کرد بلکه چشم هایش را بشوید و ببینید که راه را اشتباه آمده است
کمی که گذشت و احساساتم همگی اظهار نظرکردند.وَرِ شکرگزارم گفت: «خداروشکر که امشب دیدیمش اگر فردا میدیم خیلی بدتر بود»
راست میگفت خداراشکر...
#مارمولک
#روایت
.
بعضی از کتاب ها ساده،کوتاه و معمولی به نظر میرسند اما با کمی دقت متوجه میشوی بسیار پیچیده عمیق و خاص هستند
#پیرمرد_و_دریا برای من اینگونه بود
داستان دربارهی پیرمرد ماهیگیری به نام سانتیاگو است که ۸۴ روز است که هیچ صیدی نداشته است و مردم بدترین شکل بداقبالی و بدشانسی را که «سالائو» نام دارد به او نسبت میدهند
او تصمیم میگیرد به دریا برود و هر طور شده ماهی بگیرد این آغاز مسیر پر فراز و نشیبی است که او قرار است پشت سر بگذراند
من بعد از خواندن کتاب از خودم پرسیدم اگر تو هم سالائو بشی بازم به اندازه سانتیاگو همانقدر امیدوار تا آخرین نفس حاضری بجنگی؟ بعدش چی اگر نتیجه اونی نشد که فکر میکردی بازم مثل سانتیاگو راضی و آروم و شکرگزار هستی؟
داستان پر از مفاهیم امیدبخش است و در ستایش تلاش کردن،ناامید نشدن و تا آخرین نفس جنگیدن حرفها زده است جالب اینجاست که #ارنست_همینگوی اشاره مستقیم به مفاهیم ذکر شده نکرده است و مفاهیم در ضمیر ناخودآگاه خواننده شکل میگیرد
کتاب با ترجمهی آقای #نجف_دریابندری و توسط #انتشارات_خوارزمی به چاپ رسیده است و شامل دو بخش است بخش نخست که در مورد ارنست همینگوی است و بخش دوم که داستان است
این را گفتم که بدانید داستان کوتاهی است
بخش هایی از کتاب :
بهتره به چیزایی که ندارم فکر نکنم
بهجاش به چیزایی که دارم فکر میکنم
من یه عالمه امید دارم
بهتره به امید فکر کنم
آدم را برای شکست نساختهاند آدم ممکنه از بین بره ولی شکست نمیخوره
حالا وقتش نیست که ببینی چه نداری
ببین با آنچه داری چکار میتونی بکنی
اگر جایی باشد که بخت بفروشند
دلم می خواهد کمی بخرم
عکس:
کفه نمکی واقع در ۴۰کیلومتری شهرستان بردسکن که فصل بهار، کوير را به دریا تبدیل کرده است
#کتاب
#کتاب_خوب
#کتاب_بخوانیم
#امید
#تلاش
#کفه_نمکی
#دریا
#صید
#ماهیگیر
هدایت شده از دختر دریا
«خدا که فقط متعلق به آدمهای خوب نیست؛
خدا، خدای انسانهای خلافکار هم هست!
فِی الواقع خداوند اِندِ لطافت، اِندِ بخشش، اِندِ بیخیالشدن و اِندِ چشمپوشی و اِندِ رفاقت است. رفیق خوب و بامرام همه چیزش را پای رفاقت می دهد»
یا رفیق من لا رفیق له!
بعلیٍ الهی العفو!
#خدای_عزیزتر_از_جان
#دیالوگ
@dokhtar_e_daryaa