eitaa logo
با شمیم تا شفق
253 دنبال‌کننده
479 عکس
63 ویدیو
5 فایل
شکوفه سادات مرجانی بجستانی ش.میم شفق یعنی سرخی شام و بامداد یعنی بعد از تاریکی روشنی است یعنی فلق یعنی امیدواری مادر دخترهای متفاوت دچار کلمات،نوشتن،کتاب‌و فیلم رشد یعنی از دیروزت بهتر باش در بله و تلگرام هم شعبه داره @shokoofe_sadat_marjani
مشاهده در ایتا
دانلود
16.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند وقت قبل که مادر و پدرم رفته بودند مشهد در جمع ناشنوایان مادرم برایم تعریف کرد که دختر خانمی هم آنجا بود که علاوه بر اینکه مادر و پدر هر دو ناشنوا بودند مادر نابینا هم بود امروز من هم او را دیدم
با شمیم تا شفق
چند وقت قبل که مادر و پدرم رفته بودند مشهد در جمع ناشنوایان مادرم برایم تعریف کرد که دختر خانمی هم
این ویدئو را تقدیم می‌کنم به تمام ادم‌های بینای شنوایی که قابلیت حرف زدن دارند اما مشکلاتشان را فریاد می‌زنند، فحاشی می‌کنند و طعنه زدن عادتشان است. از دست‌هایشان برای کتک‌زدن استفاده می‌کنند. از چشم‌هایشان در جهت دیدن بدی‌ها و نیمه‌ی خالی لیوان بهره می‌برند. از گوش‌هایشان در جهت شنیدن پرت و پلا کار می‌کشند و با هر مشکلی سریعا ناامید می‌شوند و آرزو مرگ می‌کنند روی صحبتم با این افراد است احساس معلولیت نمی کنید؟
. کتاب کوچکی بود.حتی از کف دست کوچک من هم کوچک‌تر.اتفاقی بازش کردم و نوشته بود: «خدایا ما را با خر طرف نکن!» لبخند سروکله‌اش روی لب‌هایم پیدا شد کتاب را بستم و دوباره بازش کردم این بار نوشته بود : «خدایا قدرت مهار «سگ درون» مان را عنایت کن تا نزدیکانمان را اینقدر آزرده نسازیم!» من هم ادامه دادم : «خدایا کمک کن پاچه نگیریم و پاچه‌مون رو نگیرن.» ناگهان یاد داستان موسی و شبانِ مولانا می‌افتم. چقدر ما به شبان بودن محتاجیم خدا. دردودل خودمانی با خداست.دعاهای دلنشینی که آدمی‌زاد را وا می‌دارد با خدا حرف بزند و خدا چقدر شنیدن حرف‌های بندگانش را دوست دارد. کتاب کوچکی که در هر صفحه‌اش یک دعای صمیمی با خدا جا خوش کرده است و من مطمئنم در دل ما هم سالهاست جاگیر بوده است.در دل همه‌ی ما. دست درد نکند که با اصطلاحات زیبا و کلمات به جا همان را که در دل همه‌ی ماست و می‌خواستیم بگوییم در کتابچه‌ی نازنینی جمع کرد تا یادمان نرود می شود با زبانی ساده و بی‌آلایش بدون هرگونه تکلف با خدا درددل کرد حرف زد و دعا کرد. همین امشب وقت معرفی این کتاب بود همین امشبی که فقط یک روز دیگر از نفس کشیدن رمضان امسال باقیست .میگم خدایا یه وقت این آخرین رمضان ما نباشه؟! این کتاب برای شماست،برای خود خودتان. به دور از هر اعتقادی این کتاب را بخرید و بخوانید. مطمئنم حالتان را خوب می‌کند. حال رابطه‌تان با خدا را هم. بخش هایی از کتاب : خدایا ما را به بخش VIP درگاهت راه بده! خدایا،ما قدّمان به آرزوهایمان نمی‌رسد،لطفا کوتاه بیا! خدایا عقل معاش به اهالی فرهنگ و عقل فرهنگ به اهالی تجارت عطا بفرما خدایا بازی رو از این پیچیده‌تر نکن خدایا روزی ما را دست آدم‌های عوضی قرار نده خدایا ما را مایه عبرت دیگران نکن خدایا منعمم گردان به خرپولی و خرسندی خدایا می شود که بخشی از نقشه‌هایت را برای زندگی ما رو کنی؟! خدایا سر کیسه رحمتت را شل کن خدایا ما را ماهیگیر آب‌های گل آلود مخواه! خدایا! می‌شود گذشته‌ی بد ما را به یک آینده خوب تبدیل کنی؟ یا مبدل السیئات بالحسنات! خدایا! از نماز و روزه هایمان به تو پناه می بریم! خدایا هارد و رم قلب و روح ما ازآنچه تو دوست نداری پر شده، بازیابی حالت کارخانه و بازگشت به معصومیت ابتدایی لطفا!
. حوالی۱۴ سالگی بودم.آن موقع‌ها به تازگی گه‌گداری چادر را روی مانتوی معمولا کوتاهم و موهایی که در بالاترین نقطه سر بسته می‌شد و از جلو حالت و رنگشان هویدا بود،سَر می‌کردم.اما به چادر اعتقاد نداشتم.باورم نبود.یک چادر حریر با گل‌های ریز هدیه گرفته بودم که سَبُک و خاص بودنش توجه مرا جلب کرده بود.آن موقع‌ها چادر حکم شنل داشت.شنل شیشه‌ای که دختر نوجوانی فقط خوشش آمده است چند صباحی را با آن دمخور باشد. عصر داشت می‌رفت و شب داشت می‌آمد. پیاده از کلاس ژیمناستیک بر‌می‌گشتم. پسر جوانی سوار دوچرخه‌اش به فاصله‌ی یک متری من حرکت می‌کرد و حرف‌هایی میزد که ظاهرش قشنگ بود اما بوی خوبی نمی‌داد.شده بود روباه قصه‌ی کتاب فارسی دبستان و انتظار داشت من مثل کلاغ خام حرف‌هایش شوم. تا قبل از آن در مسیر مدرسه با مقوله‌ی مزاحمت آشنا شده بودم و برای مواجهه با این چنین مسائلی خودم از پس خودم برمی‌آمدم که شرحش باشد برای بعد. آن شب اما او سوار دوچرخه‌اش شبیه آدمی‌زاد نبود.موجود حقیری بود که در تن درشتی جاگیر شده بود.حرف‌هایش او را اینگونه کرده بود.داشت گدایی می‌کرد،گدایی محبت،گدایی دوستی. مسیر قدم‌هایم به خیابان خلوت‌تری رسید.حالا داشت گدایی تن می‌کرد.کار داشت از گدایی کردن می‌گذشت.داشت حریم یک متری بین‌مان را می‌شکست.می‌خواست شانه به شانه شود.احساس بره‌ای را داشتم که اگر نجنبد گرگی دندان نیشش را به او رسانده است.آماده بودم که اگر نزدیکم شد یکی از ضرباتی را که در کلاس رزمی یاد گرفته بودم،حواله‌اش کنم که یک پراید نقره‌ای با دو سرنشین آقا در جلو و یک سرنشین خانم که در صندلی عقب سرش را از شیشه بیرون آورده بود،سر رسیدند. اول فکر کردم آدرس می‌خواهند کمی بعد متوجه شدم می‌خواهند مرا از سایه تعقیب دوچرخه‌سوار برهانند. آن خانم گفت:«پسرم متوجه شما شد.» صدایش را کمی پایین اورد گفت: «خیلی غیرتیه. رگ گردنش باد کرده بود می‌خواست پیاده بشه قسمش دادم،نزاشتم.گفتم جلو بری ممکنه بلایی سرت بیاره» حالا سالها از ان ماجرا گذشته است.سالهاست دعای خیرم را بدرقه‌ی سرنشینان پراید نقره‌ای می‌کنم و چند سالی است برای پسر دوچرخه‌سوار هم.حالا سالهاست که در آغوش امن چادر زندگی می‌کنم و اعتقاد،باور و پناه من شده است.من تغییر کرده‌ام و ممکن است پسردوچرخه‌سوار،ماشین نقره‌ای و سرنشینانش همه تغییراتی کرده‌ باشند امروز فهمیدم تنها چیزی که تغییر نکرده است پیش‌بینی آن خانم بود «اگه جلو بری ممکنه بلایی سرت بیارن» آقای کاش یک پراید نقره‌ای می‌داشتی و مادرت کنارت بود شهادتت مبارک
آدمی زاد موجود پیچیده ایست که می تواند در گذر زمان ۱۸۰ درجه تغییر کند و تبدیل شود به اینکه امروزش هیچ شباهتی با دیروزش نداشته باشد وفردایش با امروزش زمین تا آسمان فرق کند این نشان می‌دهد که هیچ چیز در آدمی‌زاد قابل پیش بینی نیست خدایا گاهی آدمها دو رنج یکسان را تاب نمی‌آورند بیا از یک سرفصل دو با امتحان نگیر وقتی روی صندلی های قرمز رنگ سینما نشسته بودم و داشتم جنگ جهانی سوم را می‌دیدم فیلم دو بار به من سیلی زد بار اول از صندلی کنده شدم و بار دوم با یک نه‌ی بزرگ روی پشتی صندلی ولو شدم شکیب یک کارگر روزمزد میانسالِ بی‌خانمان است که همسر و پسرش را سال‌های پیش در یک زلزله از دست داده و تاکنون با این امر کنار نیامده است. او در طی چند سال گذشته، با یک زن ناشنوای جوان به نام لادن رابطه برقرار کرده‌است.