eitaa logo
با شمیم تا شفق
251 دنبال‌کننده
478 عکس
63 ویدیو
5 فایل
شکوفه سادات مرجانی بجستانی ش.میم شفق یعنی سرخی شام و بامداد یعنی بعد از تاریکی روشنی است یعنی فلق یعنی امیدواری مادر دخترهای متفاوت دچار کلمات،نوشتن،کتاب‌و فیلم رشد یعنی از دیروزت بهتر باش در بله و تلگرام هم شعبه داره @shokoofe_sadat_marjani
مشاهده در ایتا
دانلود
2.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. صدای گریه‌‌اش از صبح تا پشت سر صدای الله اکبر اذان دویده بود. پر قدرت و بی‌وقفه. تنها فاصله گریه‌ها چند‌ نفس بود که بلافاصله به گریه بعدی دوخته می‌شد و مثل طوفان می‌پیچید به دورم. یک زیر صدای همیشگی که تازه شب می‌فهمیدم گوش‌ها و سرم چقدر درد می‌کند. از خواب که بیدار شد. به آشپزخانه آمد. دستش را دراز کرد. یک پلاستیک تخمه را نشان داد و من گفتم:« چــــشم! الان برات مغز تخمه می‌زارم» و او‌ گریه کرد.خیلی زیاد. یک گریه ادامه‌دار که هر روز به دلایل مختلفی که فقط خودش می‌داند تکرار می‌شود. امروز وقتی چشمهایش را محکم به هم فشار داد تا قطره‌های اشک گلوله گلوله بچکند. فکر کردم شاید از من توقع دارد که مثل همیشه منظورش را حدس بزنم و‌ من این‌بار هم مثل هزاران بار قبلی شکست خورده بودم‌. الله اکبر اذان که پخش شد اما لبخند زدم. یک فکر مثل رعد و‌ برق به سرم زد. او هیچ‌وقت از‌ من ناامید نشده بود. هربار فرصت می‌داد تا من منظورش را متوجه شوم. آن هم بدون در نظر گرفتن شکست‌های قبلی‌ام. شاید برای همین بود که من هم هیچ‌وقت از او ناامید نشده بودم. پی‌نوشت: حلماسادات عزیزم. دخترکم. من رو ببخش. من همین‌قدر متوجه میشم. سالهای زیادی از معلم‌ها و آدم‌های مختلفی شنیدم که زرنگ نیستم. اما من همیشه تلاشم و‌ کردم. از تو ممنونم که همیشه من و‌ می‌بینی بهم فرصت می‌دی و ازم ناامید نمی‌شی. یه روز اما بالاخره بشین و برام حرف بزن. برای مامانت توضیح بده که منظورت چی بود. @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
امروز با این پیام از دوستم مواجه شدم
هدایت شده از بی نام
. میشه خواهش کنم برای عمه‌ی مهربونم حمد شِفا بخونید؟ .
. مهمان شهید ما . @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. و هرچه شد صبور باش قرآن سوره لقمان @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
هدایت شده از چیمه🌙
. محمدحسن شهسواری در روایت صدویک‌ دلیل برای زنده‌ماندن گفته است: «من هم شنیده‌ام کسانی هستند که از نوشتن لذت می‌برند. من اما هر روز ساعت پنج در حالیکه بدترین فحش‌ها را به خودم می‌دهم، بلند می‌شوم. نیم ساعت ورزش می‌کنم، نیم ساعت دیگر هم معطل می‌کنم، تا دیرتر برسم پشت میز‌. می‌میرم می‌میرم می‌میرم تا بنشینم‌. بعد لحظه‌ای فرا می‌رسد که سهم آن روزت تمام شده‌، سه ثانیه فقط سه ثانیه لذتی چنان عظیم تنت را مسخر می‌کند که نزدیک است استخوان‌هایت خرد شود. از ثانیه چهارم اضطراب فردا تو را حصار می‌کند. من هر روز برای رسیدن به آن سه ثانیه از خواب بلند می‌شوم.» @chiiiiimeh .
. من داستان‌نویس خوبی نیستم اما همه‌چیز برای من قصه‌دار است.مثل بادمجان‌های قزوینی.این اسمی بود که‌ میوه‌فروش گفت. شش‌تا بودند.سه دوست و یک خانواده.اولین بادمجان مردی بود مغرور و شوخ‌طبع.سرش می‌رفت حرفش سرجایش می‌ماند.در عوض دلش زیاد برای زنش جابه‌جا می‌شد.سنی نداشت که ازدواج کرد.زنش سرخوش و همراه بود.ازبس موقع حرف‌زدن انگشتش را دور موهایش پیچانده تاب برداشته مثل مخش.این را بابایش به او می‌گفت.مخصوصا وقتی می‌خواست بله بگوید‌.حالا او از همین حرف‌ها به پسرش می‌زد «یا موهاتُ کوتاه کن یا اون کلاهُ بردار‌ سرت هوا بخوره» هوای گرم‌ و سرد فرقی نداشت.کلاه باید می‌بود.موهایش نصف پیشانی‌اش را گرفته و ترکیبی از پسرخاله کلاه قرمزی و شاگرد پوریای ولی برای خودش ساخته. می‌گفت:«دوست دارم زنم مثل شما مخش تاب‌دار باشه اونجوری فکرها توی سرش بازی می‌کنن حوصله‌شون سر نمی‌ره که غر بزنه» ریز خندید «غصه منم نخور فکرم که پیشش باشه سرم باد می‌خوره و نمی‌پوسه» پسر خلاق و بازیگوش بود و حاضرجواب. سفر فکر او بود.دیده بود مهرعلی کنار مزرعه بعد از هر نماز به سه تن سلام می‌کند. دو بار دست به سینه می‌گذارد و یک بار دست به سر.هر بار هم طرفی می‌چرخد.از هیئت‌ها آمدند که امسال هم سیب‌زمینی بخرند برای قیمه و آبگوشت محرم. مهرعلی بادمجان کاشته بود.وقتی رفتند عرق پیشانی‌اش با قطره اشکش قاطی شد «امسال چیزی هم ندارم که دلم خوش باشه.بازار سیب‌زمینی کساد بود.گفتم بادمجون بکارم بلکه بالاخره بیام پابوست» یک هفته بعد اول محرم پرچم سیاه حسین با پایان زندگیش یکی شد.چند تا از محصولات مهرعلی تصمیم گرفتند برایش کاری کنند.پسر گفته بود «کربلا نمیتونیم. مشهد که میشه رفت» مرد قبول کرد.معتقد بود عاقبت به خیری چیز مهمی است حتی برای صیفی‌جات. هر شش بادمجان با همه تازگی پوستشان که وقتی می‌شستی قرچ صدا می‌کرد،روحشان پژمرده بود.خودشان را در مشایه تصور کرده بودند نشده بود.دل‌خوش کرده بودند به مهمانسرای حضرت.حالا نه این شد و نه آن.سر از خانه ما در آورده بودند.نقشه‌هایشان شکسته بود و روی آب معلق.از مهرعلی و بقیه بادمجان‌ها خجالت می‌کشیدند.از همه مهمتر نگران عاقبت به خیری‌شان بودند. سه بادمجان خانواده را از آن سه دوست جدا کردم «شما رو چهارشنبه گوجه بادمجون می‌کنم نذر امام رضا. شما رو هم دوشنبه گوشت و بادمجون می‌کنم نذر امام حسین» زیر شیر آب باریکه‌های نور امید که روی تنشان خط‌های سفید ساخته بودند قرچ کرد و درخشید. پی‌نوشت: عکس خانوادگی‌ باید عاشقانه باشد @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی به غمت، که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. دیالوگ: سعی کنین هیچ‌وقت باهم قهر نکنین قهرم کردین زود آشتی کنین بعضی وقتا دیر میشه برای آشتی حسرتش رو دل آدم می‌مونه قصه در مورد پسری صاف و ساده به نام رسول است که نگهبانی از یک پروژه ساختمانی را در شیفت شب قبول می‌کند فیلم نجیب و دوست‌داشتنی بود @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. در کارگاه ۹ ساعته‌ای که با داشتیم دیدیم. کیف کردیم و یاد گرفتیم. ژنرال فاتح و سابق ارتش روم تصمیم می‌گیرد از امپراتور فاسدی که خانواده‌اش را به قتل رساند و او را به بردگی فرستاد، انتقام بگیرد. دیالوگ: زمانی که یه مرد به پایان زندگیش می‌رسه می‌خواد بدونه که هدف از زندگیش چی بوده مرگ به همه ما لبخند می‌زنه، تنها کاری که یه مرد می‌تونه انجام بده اینه که اونم به مرگ لبخند بزنه هر کاری که در زندگی انجام می‌دیم اثرش تا ابد باقی می‌مونه ترس و حیرت یه ترکیب قدرتمنده @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق