.
یک قسمت از مسیر پیادهرویم خیلی تاریک شد
چهار تا آقا با استایلهای خاص مسیر رفت و آمد و قرق کرده بودن
هیچکس دیگه هم اون اطراف نبود
داشتن اغراقآمیز و از دل و جون دود سیگارهاشون رو میفرستادن هوا طوری که دورشون یه هاله مه درست میشد و بلند بلند میخندیدند
یکیشون کاپشن دوستش و کشید و گفت:
«بیا کنار خانم میخوان رد بشن»
هر چهار نفرشون رفتن کنار
احساس کردم انگار فرش قرمز توی دلم پهن شد.
یاد اون حدیث امام رضا(ع) افتادم
که به ده خصلت کاملشدن عقل اشاره دارن
دهمین موردش و به خودم یادآوری کردم
«احدى را ننگرد جز اين كه بگويد او از من بهتر و پرهيزكارتر است»
توی دلم برای هر چهارتاشون دعا کردم
الهی به عاقبت به خیری همهمون
#رد_شدم_دیدم
#رد_شدم_شنیدم
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
از اون جملهها بود که خیلی بهش فکر کردم
#شخصیت
#بیهودگی
از کانال تلگرامی شطحیات
https://t.me/Konfosios
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
جیمی پسری شانزده ساله و رنگین پوست است که مادرش را از دست داده و پدرش به جرم قتل و دزدی در زندان است او تصوری از پدر و مادرش ندارد و با دایهی مادریاش زندگی میکند حالا بعد از سالها پدرش از زندان فرار میکند تا بیگناهیش را ثابت کند و در این مسیر جیمی قرار است همراه او باشد.
برشهایی از کتاب
وقتی بیرون زندان هستی تصور مردن زندانیها را نمیکنی. فقط فکر میکنی آنها حبسشان را میکشند و بعد آزاد میشوند. ولی خیلیها آن تو تلف میشوند. آنها از همه چیز خسته میشوند.به نظر آنها زندگی معنی ندارد. پس سراغ چیز دیگری میروند و تنها چیزی که غیر از زندگی میشناسند مرگ است
دوست دارم به آینه نگاه کنم و به چیزی که میبینم احترام بگذارم.شاید دوست دارم به تو نگاه کنم و احترام بگذارم. این کار احترام به خود است.
نویسنده
#والتر_دین_مایرز
مترجم
#مهرداد_مهدویان
انتشارات
#نشر_افق
ویراستار
#آمنه_رستمی
تصویرجلد
#حمیده_صادقیه
تعداد صفحات
۱۸۴
تهیه شده از
کتاب فروشی باب جواد مشهد
#کتاب
#کتاب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
اسکار شیندلر یک صنعتگر آلمانی است که یک کارخانه را در جنگ جهانی دوم خریده است او میخواهد از یهودیان لهستانی به عنوان کارگر استفاده کند تا هزینههایش کاهش پیدا کند. این در حالی است که آنها یا باید در اردوگاه کار اجباری مشغول باشند یا بمیرند.
هربار یک فیلم در رابطه با جنگ جهانی دوم میبینم بیشتر مطمئن میشم باید مثل یهودیها بنویسم.
دیالوگی در فیلم از قول تلمود گفته میشه:«هر کس یک زندگی را نجات دهد تمام دنیا را نجات می دهد»
آیه ۳۲مائده:« برای پیشگیری از چنین جنایتهایی، به بنیاسرائیل گوشزد کردیم که هرکس انسانی را بکشد، بیآنکه مقتول، کسی را کشته یا در جامعه خرابکاری کرده باشد، انگار همۀ مردم را کشته است! در مقابل، هرکس انسانی را از مرگ نجات بدهد، انگار به همۀ مردم زندگی بخشیده است»
دیالوگ
جنگ همیشه بدترین صفت رو در بین آدمی بیدار میکنه یا بهترین رو اما عمدتا بدترین رو
#معرفی_فیلم
#فهرست_شیندلر
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
من هنوزم که میخوام از جا بلند بشم میگم «یا علی»
برای اینکه وقتی افتادم و مُردم دلم خوش باشه شما هستی که باز بلندم کنی
#مولا
#حضرت_امیر
#حیدر_کرار
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
خاطرات یک حلزون یک انیمیشن به سبک استاپموشن است که برای مخاطب بزرگسال در نظر گرفته شده است و درجه R داره پس برای بچهها مناسب نیست.
یک اثر کمدی سیاه که رگههای انتقادی درست و به جایی هم داره از جمله سواستفاده از مذهب، گرایشات جنسی، از بین رفتن ارزشهای انسانی و ...
راستش کیف کردم از ظرافتش در طعنه و مقایسه رمانهای قدرتمند با کتابهای آبکی روانشناسی
داستان فراز و فرود دو قلوهای گریس و گیلبرت در یک خانواده با علایق عجیب رو بیان میکنه
دیالوگ
بدترین قفسها اونهایی هستن که خودمون برای خودمون درست میکنیم
درد و ناراحتی همیشه هست ولی زندگی همینه دیگه باید سینه سپر کنی و باهاش روبه رو بشی
زندگی مثل یه پارچه بافتنی هر تار و پودش یک خاطره و تجربه است
زندگی یعنی مزه مزه کردن لذت های کوچیک
#معرفی_فیلم
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
آمیلیا قرار است عروس یکی از ثروتمندترین افراد جزیره شود اما درست شب قبل از مراسم صمیمیترین دوستش به قتل میرسد.
داستان قصد دارد قضاوت از نگاه دیگران را به ما نشان دهد اینکه درون و بیرون افراد میتواند متفاوت باشد.
اینکه ثروت خوشبختی نمیآورد. اینکه نباید زندگی خودمان را با بقیه مقایسه کنیم
اما راستش آنطور که باید موفق نیست.
شما اسم نیکول کیدمن را از فیلم حذف کنید
فیلم اصلا دیده هم نمیشد
مخاطب باید غافلگیر شود اما نمیشود یک داستان سینمایی را انقدر کش داد که تبدیل به مینی سریال کرد و پایانبندی را در عجولانهترین حالت ممکن رقم زد.
#معرفی_فیلم
#زوج_بی_نقص
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
خیلی از افراد یا سمت صد سال تنهایی مارکز نمیروند یا اگر بروند و تمامش کنند به احتمال فراوان یک بار آن را از نیمه بستهاند. صد سال تنهایی به خاطر سبک رئالیسم جادویی بودنش برخی را گیج میکند
سریال صد سال تنهایی که فعلا فصل اول آن در هشت قسمت ساخته شده و فصل دومش با همین تعداد وعده آمدن داده به مخاطب مارکز کمک میکند دیگر از داستانش نترسد و کتاب را روانتر دست بگیرد
خوزه آرکادیو عاشق اورسلاست و با وجود مخالفتهای خانوادهها باهم ازدواج میکنند. مادر اورسلا معتقد است اگر آنها بچهدار شوند بچهشان یک هیولا خواهد بود.
داستان هفت نسل از یک خانواده رادر شهر خیالی ماکوندا برای ما به تصویر میکشد
عالی بود.
همه چیز درست و به قاعده.
شاید این بهترین راه اثبات یک نوشته اصولی و دقیق با سایر نوشتهها باشد
برای سنین پایین مناسب نیست
#معرفی_فیلم
#صد_سال_تنهایی
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
سلام رفقا
یه مشکلی برای ایتای من به وجود اومده
چند تا از کانالهایی که عضو بودم و ندارم
از طریق یکی از دوستان خوبم متوجه این مشکل شدم که انگار من از کانال بیرون انداخته شدم
ممنون میشم اگر عضو کانالتون بودم و رفتن من گزارش شده بهم اطلاع بدید
سپاس
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
_ماشین شما توقیفه.باید پارکینگ بخوابه.
گوشی توی دستم مثل گچ خشک شد.یک لشکر حرف در سرم دویدند«آخر هفته میخوایم بریم بجستان،حلماسادات و چه جوری کلاس ببرم،به احسان چی بگم،اونجا که دوربین نداشت»
شب قبلش در خلوتی آخر وقت به جای اینکه به راست بپیچم به چپ پیچیدم و یک ثانیه بعد که فهمیدم چه اشتباهی کردم تصمیم گرفتم به جای دنده عقب همان مسیر را بروم.همه افکار و تصمیمات درست و غلطم پنج ثانیه شد.گفتم:«خداروشكر به خیر گذشت»
اما نگذشته بود.پلیس آنطرف خط تلفن برای همان پنج ثانیه میخواست ماشین را بخواباند.
ترسیده بودم.برای همین کوبشهای قلبم را بیشتر حس میکردم.احسان گفته بود قانون جدید شهر سختگیری است.بچهها را به تنها رفیقم سپردم و راهی شدم.
سرهنگ روی صندلی کمر کشیدهای نشسته بود.آخر حرفهایم گفتم:«باور کنید من اهل خلاف نیستم.اصلا نمره منفی ندارم» سرهنگ لبش کج شد:«آره از خلافی که کردی مشخصه چطور آدمی هستی» گفتم:«شما همه آدمها رو با یک اشتباه قضاوت میکنید؟»
یک آن یاد خدا افتادم.اگر هزار خطا و اشتباه از من میدید،باز یک کاور آبرو روی سرم میکشید و تاکید داشت حتی خودم هم حق برداشتنش را ندارم.
باید اسمم را مینوشتم تا کلاس آموزشی یک روزه بگذرانم و ماشین را به جای گاراژ خانه به پارکینگ پلیس منتقل کنم.
زیر لب غر میزدم:«یه دفعه قانونمند شدن.تبریک میگم ما در ایالت بردسکن زندگی میکنیم»
ماشین خوابید و من برای اولین بار به پارس سفیدمان زل زدم.این آدمیزاد چیست که حتما باید از دست بدهد تا یادش بیوفتد باید توجه کند.
دو روز بعد وقتی بعد از کارهای آزادی سوار تاکسی شدم راننده گفت:«ماشینت و خوابوندن.بهت نمیاد خلاف کنی»
گفتم:«جوونتر که بودم عشق سرعت بودم هنوزم البته هستم سبقت توی جاده خوراکم بود.بچهدار که شدم از سرم افتاد. دفعه اولم بود»
گفت:«آره آبجی.خداروشکر بار اولت بود شاید این اتفاق باید میافتاد که هیچوقت بار دومی در کار نباشه.آخه بعضی وقتها میبینی بار آخر میشه»
حرفش مثل صدای ناقوس کلیسا در سرم صدا کرد.
«من و میبینی چقدر آروم میرم.خیلی خلاف میکردم.دفعه آخر پلیس فقط سه ماه دنبالم بود تا ماشین و بخوابونه.کلاس آموزشی که نشستم کمکم دیدم یک ثانیه کافیه که یا رو جا بیوفتی یا بمیری.شاید الان ناراحت باشی منم بودم.بعد فهمیدم نه کار درستیه حداقل واسه آدمایی مثل من که خیلی خوب بود»
حرفهای مرد مثل پروانه روی دلم نشست.آرام و بیتکلف.
پشت فرمان نشستم «دلم برات تنگ شده بود.انگار گاهی دوری لازمه.برو بریم که از این به بعد باید قدر ثانیهها مراقب هم باشیم»
#رانندگی
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق