eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
306 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌سی‌و‌دوم محمد:
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 * وارد حیاط خانه شد. نفس عمیقی کشید و نگاهی به اطرافش کرد. کمی جلو رفت و بعد از در آوردن کفش هایش دری آهنی را با آرامش گشود. حسن و اسحاق درون حال خواب اند. عبدالله همانطور که چشم به مانیتور رو به رو دوخته است قهوه ای را آرام آرام مینوشد. حسین هم گوشه ای قرآن تلاوت میکرد. با صدایی آرام گفت: سلام... عبدالله از جای خود بلند شد وپاسخ داد: سلام آقا محمد... خوبید؟... محمد: ممنون... چه خبره؟... چی پیدا کردید؟... _: آقا... عبدالشعیب با تلفن عمومی با یک شماره تماس گرفت... یک مردی که اگه اشتباه نکنم شهاب صمدی بود... قرار شد امروز ساعت ۱۴:٠٠ بره سمت ایران... _: با چی میره؟... _: هواپیما... _: جای خالی داره؟... _: پرواز؟... _: آره... _: فکر کنم بشه کاریش کرد... فقط خودتون میرید؟... _: آره... * آرام از پله های پرواز بالا رفت. شماره صندلی محمد: A24 و شماره صندلی عبدالشعیب: E24 بود. نگاهی به اطراف کرد و سپس نشست. یک دقیقه و بیست و هفت ثانیه بعد عبدالشعیب هم وارد هواپیما شد و کمی آن طرف تر نشست. پرواز شروع به حرکت کرد. تمام راه را به سکوت گذراند و فقط و فقط به حامد فکر میکرد. یک چشمش به بیرون از هواپیما و چشم دیگرش به عبدالشعیب بود. دلشوره ای عجیب همه وجودش را فرا گرفته بود. دست و پا هایش نا خودآگاه می لرزید. اما از چه و چرایش را نمی دانست. دو ساعت راه را به همین گونه گذراند. پرواز نشست و اول عبدالشعیب از هواپیما پیاده شد. محمد نفس عمیقی کشید و با همان حال دگرگون کمی عقب تر خارج شد. سوژه را به دست نیرو های ت.میم سپرد و خودش به سمت اداره حرکت کرد. * از ماشین پیاده شد و سوار بر آسانسور به طبقه دوم رفت. دور تا دور سایت را با نگاهی گذراند و به سمت اتاق آقا عبدی حرکت کرد. میان راه سمت میز بزرگی که در جلوی محوطه قرار داشت توقفی کرد. سرش بین دو دستش پوشیده شده و میان خوابی ملایم سر میکرد. لبخندی بر روی لبانش نقش بست. دستی روی شانه اش نشست. برگشت و با دیدن آقای عبدی گفت: سلام آقا... _: سلام... حامد، کامران و عبدالشعیب... _: عبدالشعیب با کامران قرار داره... احتمالا نشونی از حامد هم بشه پیدا کرد... _: کی و کجا؟... _: هنوز اطلاعی نداریم اما خبری شد حتماً خبر میدم... _:منتظرم محمد... باید حواست رو خوب جمع کنی... اشتباهی بکنی هم جون حامد به خطر می‌افته هم پرونده... پس مراقب رفتارت باش... یکم هم به کارت سرعت بده... _: چشم... بی هیچ پاسخی به راه خود ادامه داد. محمد هم خود را به رسول نزدیک کرد. صدای قدم هایی آشنا او را محکوم به بیدار شدن کرد. سر خود را بالا آورد. با دیدن محمد بالا سر خود از جا بلند شد و سلامی کرد. محمد: سلام... چه خبر؟... رسول: هیچی... _: بچه ها خبری چیزی ندادن... _: نه... هنوز کسی... صدای سعید توجه شان را جلب کرد. سعید: زمان و مکان قرار معلوم شد... محمد: از کجا؟... سعید: تماس گرفته... محمد: کی و کجا؟... سعید: ساعت سه و نیم توی کارخونه متروکه... * تلفنش زنگ خورد. تماس را پاسخ داد. محمد: سلام آقا قاسم... آقا قاسم: سلام محمد جان... میتونی امشب ساعت هشت بیای... محمد: برای چی؟... آقا قاسم: یک کاری دارم... امشب برای شام... محمد: نمیدونم... بستگی به کارام داره... آقا قاسم: باشه... در هر صورت من آدرس رو میفرستم... محمد: ممنون... خداحافظ... آقا قاسم: خداحافظ... تماس را قطع کرد و به سمت اتاق خود راهی شد. * ساعت سه و ربع و محمد با اجازه آقای عبدی به سمت بلندگو رفت. محمد: تمامی نیروها... در حالت آماده باش کامل... آغاز عملیات را اعلام میکنم... ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: حقیقتا توان پی‌نوشت و ندارم به جاش شما با نظرات و حدس هاتون خوشحالم کنید🥲❤️‍🩹 https://harfeto.
1_ شایان و نمیدونم ولی محمد راه زیادی برای انتقام داره 2_ شاید... 3_ همدم تنهایی ام🥲 عزیز واقعا همدم تنهایی های محمد بود🖤
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: حقیقتا توان پی‌نوشت و ندارم به جاش شما با نظرات و حدس هاتون خوشحالم کنید🥲❤️‍🩹 https://harfeto.
1_ خیر 2_ منم دقیقا چون همینو میخواستم شروع به نوشتنش کردم🥲 3_ داداشت روح بزرگی داره... بلند میشه🙃🌱 4_ مثل داداشت:) 5_ قربان شوما