سلام من به شما از اینجا🥲
بابت نبودنم این مدت شرمنده در تدارک سفر بودم و بسیار درگیر
انشاءالله تا شب پارت و میرسونم❤️🩹
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: پذیرا میشوید پارت مارا؟🥲😂 پ.ن²: خدایی سر این پارت دستم درد گرفتم نظرات بالا باشه دیگه🚶♂ http
دوستان من داده ام خیلی ضعیفه
پارت و میزارم جواب ناشناس ها بمونه طلبتون🤍
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_157 دفترچه خاطراتش ر
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_158
نگاهش به مانیتور بود و دستش خودکار را روی کاغذ حرکت میداد تا نکات مدنظرش را یادداشت کند... نیم نگاهی به درب انداخت که قامت داوود را از پشت شیشه ها تشخیص داد... صوت را قطع کرد و هدفون را از روی گوشش برداشت... نگاهش به حرکات مضطرب داوود بود... در راهرو قدم رو میرفت و دستانش را در هم میپیچید... هرازگاهی به در نزدیک میشد و انگار که پشیمان شده باشد دوباره برمیگشت... دقایقی بود که محمد با دقت به او چشم دوخته و داوود با خودش در جنگ و جدال بود که بالاخره تصمیمش را گرفت و درب را به صدا در آورد... محمد دوباره خودکارش را در دست گرفت و مشغول نوشتن شد:
بفرمایید...
درب آرام باز شد و صدای قدم های داوود تا اواسط اتاق آمد:
سلام آقا...
نگاهش را به او داد و ابروهایش را بالا انداخت:
به به آقاداوود... مشتاق دیدار برادر... من باید از رسول بشنوم شما تشریف بردی بیمارستان؟
داوود: شرمنده آقا... با آقای عبدی هماهنگ کرده بودم
محمد: مافوق شما منم یا آقای عبدی؟...
داوود: بله آقا حق با شماست... باید بهتون اطلاع میدادم...
محمد: دیگه تکرار نشه داوود... ساعت کاری باید تو اداره ببینمت... اگه قرار بر مرخصی گرفتن هم باشه فقط به خودم میگی...
داوود: چشم آقا... با اجازه...
خواست از اتاق خارج شود که محمد دوباره صدایش کرد:
داوود...
داوود: جانم آقا؟...
محمد: چه خبر از دانیار؟
داوود: فرقی نکرده آقا... هنوز همون جوریه...
محمد: خیره انشاءالله... دارا چی؟ از اونم خبر داری؟...
داوود: نه آقا... یه هفته ای میشه ندیدمش...
دوباره خودش را درگیر نشان داد و در همان حال گفت:
امشب شیفتت تموم شد میری خونه...
ابروهایش را بالا انداخت:
ولی آخه آقا...
محمد: آخه اما ازت نشنوم داوود... یعنی چی از وقتی دانیار رفته تو و دارا زندگی رو به خودتون حرام کردید؟... امشب میری خونه به دارا هم زنگ میزنم بیاد...
داوود: خونه ای که نه مامان بابام توش باشن نه دانیار قابل سکونت نیست آقا... از قبر هم تنگ تر و تاریک تره...
محمد: باز بهتره از سایته...
جلوتر آمد و با صدای آرامی گفت:
خود شما از وقتی عزیز فوت کردن پا تو خونه شون گذاشتید؟...
وقتی جوابی از محمد دریافت نکرد، عقب رفت و خواست از اتاق خارج شود که با یادآوری حرف او به عقب برگشت و گفت:
درضمن... دانیار نرفته... هنوز نفس میکشه!!...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_158 نگاهش به مانیتور
پ.ن: باشه ولی اینو فراموش نکنید...
دانیار هنوز نفس میکشه!!
#مدیرعامل
بچه ها من به شدت داده ی ضعیفی دارم واقعا نمیدونم بتونم پارت بفرستم یا نه🤦♀🚶♂
#مدیرعامل