eitaa logo
بصیرت انقلابی
1.1هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
24 فایل
﷽ ❀خادم کانال⇦ ❥ @abooheydar110 ❀خادم تبادل⇦ ❥ @yale_jamal ❀خادم تبادل⇦ ❥ @Alivliollah 🍀ڜࢪۅ؏ ڦعأڶيٺ ٩٨/٠١/٣٠🍀
مشاهده در ایتا
دانلود
صد روز گذشته🌹🌹🌹 چه سخت است جای خالی شما چه شیرین است شب ها به یا شما خواب رفتن و خواب دیدن.. بله اگر هم خواب شما را نبینیم میدونیم شما هم به یادمونی🌸🌸🌸
✍️ 💠 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خوندی، بسه!» 💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» 💠 سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 💠 تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... ✍️نویسنده: 🆔 @basirat_enghelabi110
✍️ 💠 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای ، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :« یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. 💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟» 💠 دو شیشه بنزین و و مردی که با همه زیبایی و دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟» 💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از و و و و و ، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار هم دیگه تمومه!» 💠 و می‌دانستم برای سرنگونی لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!» از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» 💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟» نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟» 💠 به‌ هوای سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»... ✍️نویسنده: 🆔 @basirat_enghelabi110
😂😂😂 امان از کرونا و روزهای کرونایی!! 🙊🙊🙊 همه چیز وهمه حساب کتاب ها را به هم زده!! دیگه هیچکس نمیتونه ادعایی برا خودش داشته باشه!! همه دستاشون بالاس !! همه اظهار عجز میکنن!! اقرار به عجز و درماندگی!! نه احساس بیچارگی و استیصال!! هر کسی امروز حرف اضافی میزنه فردا و پسفردا هزار بار به غلط کردن و.. میفته.. همین انسان پر مدعا !! همین انسان سرکش!! چی شده نمیدونم؟! فقط کمی کمتر به دنبال مسابقه دنیا و دنیا طلبی میرن! کمی فکر کمی عبرت کمی عبرت پذیری😱😱 ✍حیدر @basirat_enghelabi110
🔴 شناسایی ۱۶۱۷ بیمار جدید کووید۱۹ در کشور 🎙دکتر جهانپور سخنگوی وزارت بهداشت: 🔹از دیروز تا امروز ۲۵ فروردین ۱۳۹۹ و بر اساس معیارهای قطعی تشخیصی ۱۶۱۷ بیمار جدید مبتلا به کووید در کشور شناسایی شد 🔹با در نظر گرفتن موارد جدید، مجموع بیماران کووید۱۹ در کشور به ۷۳۳۰۳ نفر رسید 🔹متاسفانه در طول ۲۴ ساعت گذشته، ۱۱۱ بیمار کووید۱۹ جان خود را از دست دادند 🔹تا امروز ۴۵۸۵ نفر از بیماران، جان باخته و دیگر در بین ما نیستند 🔹تا کنون ۴۵۹۸۳ نفر از بیماران، بهبود یافته و ترخیص شده اند 🔹 ۳۸۷۷ نفر از بیماران مبتلا به کووید۱۹ در وضعیت شدید این بیماری تحت مراقبت قرار دارند 🔹تا کنون ۲۷۵ هزار و ۴۲۷ آزمایش تشخیص کووید۱۹ در کشور انجام شده است. @basirat_enghelabi110
🖌 سید یاسر جبرائیلی #بصیرت_انقلاب @basirat_enghelabi110
📣‌امیر سیاری: می‌توانیم با توان داخلی بر کرونا غلبه کنیم/ نیازی به غرب نداریم 🔹عضو هیئت رئیسه ارتش در گفتگو با مهر: با استفاده از تجارب گذشته و اتکا به دانش و توان داخلی و بها دان به جوانان مطمئن باشید که می‌توانیم بر کرونا غلبه کنیم 🔹در موضوع مقابله با کرونا و دیگر مسائل و مشکلات پیش رو هیچ راهی جز دست گذاشتن روی زانوی خود نداریم. منتظر دیگران نماینیم و الحمدلله هم نیازی به کشورهای غربی و رفع تحریم‌های آمریکا نداریم. #بصیرت_انقلاب @basirat_enghelabi110
پشت برخی اتوبوسها دراروپا نوشته اند: 🔰📝🔰 🔪چاقو اسماعیل را نکشت؛ 🔥آتش ابراهیم را نسوزاند؛ 🐳نهنگ یونس را نخورد ؛ 🌊دریا موسی را غرق نکرد؛ پس با خداوند باش، تا نگهبانت باشد 👌انسان درهمه مواقع به دعا نیاز دارد 😱و در موقع خطر بیشتر. sapp.ir/basirat_enghelabi110 .‌.
✍️ 💠 دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!» 💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این تو هم کنارم باشی!» سقوط به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه بودیم. 💠 از فرودگاه اردن تا مرز کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از شهر لذت می‌برد. 💠 در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» 💠 بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» 💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!» 💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« هستی؟» 💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»... ✍️نویسنده: @basirat_enghelabi110
✍️ 💠 انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» 💠 از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» 💠 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 💠 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 💠 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم... ✍️نویسنده: @basirat_enghelabi110
🖌 ابوحیدر #بصیرت_انقلاب @basirat_enghelabi110
🔴 این آقاهه که قرار بود هممون رو اعدام کنه... Sarih #بصیرت_انقلاب @basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
🔴 این آقاهه که قرار بود هممون رو اعدام کنه... Sarih #بصیرت_انقلاب @basirat_enghelabi110
بله بعضی ها هم متفکرین و اندیشمندانی مثل را به جرم اقدام علیه امنیت ملی!!! _بخوانید انتقاد از بعضی ها_ روانه زندان میکنند!! این آزادی بیان! است که آقایان فریاد میزدند نباید دهان منتقدان را بست!! درسته زبانشان که نبستند. دست شان را بستند. روانه زندانشون کردند!! تفاوت دو دیدگاه و دو نگاه👀 🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اخلاص شما خواهران باعث دیده شدن زحماتتون شده.. اجرتون با خود آقا امام زمان ارواحنا فداه که نائب بر حقش از شما یاد کرده است.. ✅گزارش فعالیت مهد شهید ابوالفضل وافی در اخبار سراسری #بصیرت_انقلاب @basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
بله بعضی ها هم متفکرین و اندیشمندانی مثل #حسن_عباسی را به جرم اقدام علیه امنیت ملی!!! _بخوانید انتق
📚خاطرات_واقعی ✍الاغی‌که‌ گرفتار بعثی هاشد در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند از قضا الاغ یگان ما خیلی زحمت میکشید و اصلا اهل تنبلی نبود یکروز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره بسمت دشمن رفت و اسیر شد چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه میکردیم متوجه الاغ اسیر میشدیم که برای دشمن مهمات و سلاح جابجا میکرد و کلی افسوس میخوردیم اما این قضیه زیاد طول نکشید و یکروز صبح در میان حیرت بچه ها الاغ با وفا در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد یگان شد الاغ زرنگ با کلی سوغاتی از دست دشمن فرار کرده بود بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت حالا اینجا بعضی مسئولین چندین ساله راههای اشتباه خودشون رو گردن مردم می اندازند و وقیحانه هنوز هم بر مسند قدرتند ✍رزمنده‌_عباس‌رحیمی @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشین پرنده به روایت تصویر😳 هرچند این برا کشور لهستان هست اما خداوکیلی یه کم مواظب باشید آدم یاد بازی GTA میافته😂✋ #بصیرت_انقلاب @basirat_enghelabi110
💢 ‏یک ویروس «۱۲۵ نانو میکرونی» #کرونا توانسته تا کنون ۳ ناو هسته‌ای و نظامی ۲۰۰ هزار تُنی آمریکا را زمین‌گیر کند! 👈 دقیقاً مانند همان کاری که یک پشه با امپراطوریِ عظیم نمرود کرد... #بصیرت_انقلاب @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه شعبان🌘 لای روبی درون سخنرانی تصویری 🎥🎞 حجت الاسلام عالی 🎙 #بصیرت_انقلاب @basirat_enghelabi110
🔴 شاخص های تمدن غرب 🔹غرب گرایان می توانند سر بلند کنند؟! ⚞ دم از نظافت می‌زنند اما بعد از توالت، خود را با دستمال پاک می‌کنند. ⚞مثل حیوانات سر پا و ایستاده ادرار می‌کنند. ⚞با هم‌جنس خود ازدواج می‌کنند. ⚞با حیوانات ازدواج می‌کنند 🉑حیوانات ارثیه دارند. ⚞به صورت قانونی جنایت و جنین را سقط می‌کنند ⚞برای خوردن به هیچ جنبنده‌ای رحم نمی‌کنند ⚞فروشگاهها را غارت می‌کنند. ⚞برای یک دستمال توالت، آدم می‌کشند. ⚞برای فروش تسلیحات، جنگ بین ملت‌ها راه می‌اندازند. ⚞هیچ خانه‌ای بدون اسلحه برای دفاع از خود نیست، چون احساس امنیت نمی‌کنند. ⚞به اسم آزادی ،همه را اسیر خود می‌کنند. ⚞به اسم امنیت، در حریم شخصی همه تجسس کرده و مخفیانه همه را صوتی و تصویری شنود کرده و می‌بینند. ⚞بین سفیدپوست و رنگین‌پوست فرق قائلند. ⚞سیاه‌پوست و سرخ‌پوست را آدم نمی‌دانند. ⚞کشتن سالمند ناکارامد را مجاز می‌دانند. ⚞خرید و فروش دختران در بازار رایج آن‌هاست. ⚞دزدیدن انسان‌ها برای فروش اعضاء را سودآور می‌دانند. ⚞با اسلحه به مدارس و دانشگاه‌ها حمله می‌کنند. ⚞تولید و صادرکننده انواع مواد افیونی به دنیا هستند. ⚞قبیح‌ترین فیلم‌های جنسی و مستهجن ساخت آن‌هاست. ⚞این متمدن‌ها! مکان‌های مخصوصی دارند که باید به صورت عریان مطلق وارد شد، در غیر این صورت حق ورود ندارند، چه‌قدر شبیه *قبائل وحشی آمازون هستند.* 👈و مدعی جهان اولند. ⚞بالاترین درصد ساخت و انبار تسلیحات کشتار جمعی از آن‌هاست. ⚞اولین و آخرین استفاده‌ از سلاح‌های کشتار جمعی در تاریخ کار آنهاست. ⚞کشتار ملت‌ها با مواد شیمیایی کار آن‌هاست. ⚞جنگ اول و دوم جهانی کار آن‌هاست. ⚞نسل‌کشی سرخ پوست‌ها در کارنامه آن‌هاست. ⚞فاجعه هیروشیما و ناکازاکی کار آن‌هاست. ⚞محاصرهٔ غذایی و دارویی در دنیا، کار آن‌هاست. فاجعهٔ افعانستان، لیبی، یمن و غزه و... در پروندهٔ آن‌هاست. ⚞فاجعه ویتنام در تاریخ به نام آن‌هاست. ⚞ساخت ویروس و انتقال آن به ملت‌های مظلوم جهان، کار آنهاست ⚞ساخت سلاح بیولوژیک، شیمیایی، تاول‌زا، عامل اعصاب و... کار آن‌هاست 🉑از بین بردن دولت‌های مردمی با کودتا در پرونده آن‌هاست. ⚞غارت منابع ملی ملت‌ها، کار آن‌هاست. ⚞استعمار، استثمار و استحمار ملتها کار آن‌هاست. ⚞سرکوب آزادی‌خواهان جهان کار آن‌هاست. ⚞زندان‌های دهشتناک گوانتانامو و ابوغریب و امثال آن، خصوصاً اطفال و نوجوانان مهاجر وسوء‌استفاده جنسی کار آنهاست. ⚞ایجاد گروهک‌های تروریستی مثل داعش و دولت جعلی کودک‌کُش اسرائیل در کارنامه آنهاست. 🉑زدن هواپیمای مسافربری کار آنهاست. ⚞عدم پایبندی به تعهدات بین‌المللی کار آن‌هاست ⚞بایکوت کردن غیر قانونی ثروت ملت‌ها در بانک‌های خود، کار آن‌هاست. ⚞جاسوسی در دولت‌های دیگر، کار آن‌هاست. ⚞تصرف غیر قانونی خاک ملت‌ها، کار آن‌هاست. ⚞پولشویی جهانی(پول‌های کثیف) کار آن‌هاست. ⚞کشتن دانشمندان ملت‌های دیگر کار آنهاست. ⚞دزدیدن مغزهای متفکر جهانی، کار آن‌هاست. ⚞فروپاشی نظام خانواده، به‌نام آن‌هاست. ⚞زنا و فساد و هرزگی و از بین بردن خانواده به نام ازدواج‌های سفید، پدیده مدرن آن‌هاست. ⚞کودکان *زنازاده* نتیجه فرهنگ آن‌هاست و... ⚞دزدیدن اعتقادات و تحریف ادیان الهی کار آن‌هاست ⚞ترویج شرک، بت‌پرستی، انسان‌پرستی کار آن‌هاست ⚞تشکیل دهکده جهانی جنگل و ترویج بی‌بندباری کار آن‌هاست 🏝لطفا توجه کنیم، فقط در فاجعه جنگ جهانی اول ودوم بیش از ۷۰ تا ۱۰۰میلیون نفر انسان کشته شده است؛ (این کشته های مستقیم بوده،آنچه به تبع ایجاد جنگ وغیر مستقیم کشته شده قابل شمارش نیست؛ این توضیح یک کلمه از یک بند بود، اگر هرکلمه وهربندی بخواهد توضیح لازم را داشته باشد؛ قطعا چندین کتاب قطور خواهدشد، که متأسفانه تاریخ نظاره گر است ودم فروبسته؛ واگر اثر جنایات را بصورت غیر مستقیم بررسی نماییم، فقط باید به محتوای این حدیث عمل کنیم : «افضل اعمال امتی انتظار الفرج» @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خامنه ای خطاب به پرستاران: 🎥هر خدمتی كه شماها به هر بيماری بكنيد، مثل اينست كه آن خدمت را به شخص اين حقير كرديد. #بصیرت_انقلاب @basirat_enghelabi110
مستند داستانی... #دمشق_شهر_عشق ❤️ #قسمت_پنجم و #قسمت_ششم هرشب ساعت 22:30 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 #بصیرت_انقلاب @basirat_enghelabi110