فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقتصاد اگر مشکل دارد، بخاطر این است که هر مسئولی میآید مسئول قبلی را تخریب میکند!
صحبتها سردار حاجی زاده در صدا و سیما
@bastamisar
🔴 سرنگونی هواپیمای آمریکایی در ونزوئلا
🔹نستور رورول، وزیر کشور ونزوئلا، گفت: ارتش این کشور یک هواپیمای آمریکایی حامل مواد مخدر را که به طور غیرقانونی وارد حریم هوایی ونزوئلا شده بود، سرنگون کرد.
@bastamisar
♦️گروه مقاومت بحرینی سرية شهداءالقدس با انتشار بیانیهای اعلام موجودیت کرد.
🔹هدف این گروه مقابله با حضور اسرائیل در بحرین عنوان شده است.
@bastamisar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺نیروهای مقاومت اسلامی ذوالفقار ویدئوی مستند هدف قرار دادن سفارت تروریست ها در بغداد است را منتشر کرد، با بیانیه زیر:
🔹مجاهدین نیروهای ذوالفقار با توسل به نام شهدا، خشم خود را با دو موشک به سمت پایگاه نظامی در سفارت شیطان آغاز کردند..
@bastamisar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطرهای جالب از تعامل رهبر معظم انقلاب با پسر و دختر بدحجاب در کوه
@bastamisar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع ❤️ #قسمت_سی_و_دوم هوالسبحان آهای عاشق با توام. خسته شده بودم، همینطور که با چشمام
#دو_واله_مدافع ❤️
#قسمت_سی_و_سوم
@bastamIsar
هوالسبحان
دستم رو می کشید منم زورم نمی رسید و برا اینکه بقیه بیدار نشن باهاش رفتم، رفتیم پشت حسینیه.
.داد میزد! آره من دین ندارم، من دنبال پیامک بازی ام.
دستم رو گذاشتم جلو دهنش گفتم زشته.
گریه اش گرفته بود، بغلش کردم گفتم ببخشید.
غلط کردم، تو رو خدا داد نزن.
به زور نشوندم ،بغلش کردم، گفتم من غلط کردم، ببخش.
تو رو خدا گریه نکن.
هیچی نمی گفت فقط داشت گریه می کرد.
بلند بلند گریه می کرد، نمی دونم چرا یه دفعه قاطی کرد.
سکوت کردم و گذاشتم راحت گریه هاشو بکنه.
آروم تر که شد..
رفتم اونطرف نشستم، اشک از گوشه چشمم میومد و آروم با چفیه پاک می کردم. نباید اذیتش می کردم. خبر مرگم می خواستم راهنماییش کنم، بدتر شد..
نگاهش می کردم و آروم گریه می کردم.
اونم متوجه شده بود اما اینقدر از دستم ناراحت بود که هیچی نمی گفت.
بلند شدم و رفتم!
فضای دوکوهه آرامش نداشت برام.
بنظرم یه جای همیشه شلوغ و پر تردد بود.
آروم از گوشه ساختمون ها راه می رفتم و گریه می کردم.
هم برا مرتضی هم برا خودم هم برای اسماء.
یه بلایی سرم اومده بود که جرات نمی کردم با کسی در موردش حرف بزنم.
هر وقت به اسماء فکرمی کردم وجودم می لرزید و ترس داشتم از اینکه چه بلایی قراره سر این دختر بیاد.
نمی دونم چرا دوباره مرغ دلم پر زد به خاطرات گذشته.
اولین روزی که اسماء رو دیدم و موضوع رو متوجه شدم اینقدر فشار عصبی بهم وارد شده بود که توی حرم از حال رفتم و پدر اسماء و خانوادش منو برده بودن اوژانس.
وقتی چشمام رو توی اوژانس باز کردم، خواستم بلند بشم که سوزش دستم بخاطر سوزن سرم اذیتم کرد.
چشمام افتاد به پدر علی که بالا سرم ایستاده.
پسرم حالت خوبه؟
من: چی شده؟ چرا من اینجام؟
هیچی پسرم یکم فشارت افتاده بود، دکترگفته سرم که تموم بشه می تونی بری.
من شرمنده ام، ما مقصر شدیم.
من: دشمنتون شرمنده، شما تشریف ببرید، سرم تموم بشه خودم میرم.
پدر علی: نه صبر می کنیم سرم تموم بشه، می رسونیمت تهران.
من: لازم نیست آقای حسینی، من تمام سعی ام رو دارم می کنم بی حرمتی نکنم. لطفا تشریف ببرید.
پدر علی گفت باشه لا اقل صبر کنیم مرخص بشی که خیالمون راحت بشه.
سکوت کردم و فقط داشتم یکبار تمام اتفاقات رو مرور می کردم.
سرم تموم شد و پرستار اومد سوزن رو از دستم کشید.
همین که سوزن رو کشید دردم گرفت و اشکم اومد، عجیب بود اینقدر نازک نارنجی نبودم اما انگار دلم یه عالمه گریه می خواست.
به سختی از روی تخت بلند شدم، بخاطر سرم منگ منگ بود .
گوشیم رو از جیبم در آوردم، وااای مادرم چقدر زنگ زده بود. دیر شده بود و نگران شده بود. سریع زنگزدم :
سلام مادرجان، ببخشید گوشی تو جیبم بود و متوجه نشده بودم.
مامان: سلام معلوم هست کجایی؟ دلم هزار راه رفت! چرا نیومدی تهران؟ مگه کلاس هات تموم نشده؟
من: مامان جان رفتم حرم زیارت، دارم راه میفتم بیام. ببخشید دیگه.
خداحافظی کردم و با یه عصبانیتی به علی نگاه کردم.
نمی دونم چرا همه این اتفاقات رو از چشم علی می دیدم.
واقعا هم اون مقصر بود، چه لزومی داشته بره اونطوری از من تعریف کنه که اسماء بخواد به من علاقمند بشه.
دم در اوژانس اسماء و مادرش و علی نشسته بودن، رفتم جلو و خداحافظی کردم و خطاب به مادرشون گفتم حاج خانوم ببخشید به زحمت افتادید، مادرش انگار خیلی گریه کرده بود و گفت پسرم تو هم مثل علی خودم بیا با ما بریم تهران.
من نگران حالتم !
گفتم نه ممنون، چیزی نبود، بازم ببخشید.
با اجازتون، همین که خواستم برگردم اسماء خیلی آروم گفت خداحافظ.
دلم لرزید اما باید بی توجهی می کردم.
تند تند راه رفتم و داشتم از اوژانس خارج می شدم که علی صدام زد، محمدهادی کیفت جا موند.
کوله ام رو ازش گرفتم و بهش گفتم خوووب رسم رفاقت رو بجا آوردی.
بی معرفت!!!
کوله رو گرفتم و خداحافظی کردم و رفتم.
تمام راه برگشت با اون خستگی و کوفتگی داشتم فکر می کردم.
صدای گریه اون دختر برای دل من دقیقا مثل شیپور جنگ بود، جنگ با احساسات، جنگ عقل و عاطفه...
چند قطره ای اشک از گوشه چشمام اومد اما بغل دستم یه پسر فشن نشسته بود و دوس نداشتم متوجه بشه ...
سریع خم شدم و زیپ کوله ام رو باز کردم که از داخلش دستمال کاغذی بردارم، همین که زیپ رو باز کردم، بوی عطری خورد به صورتم، چه عطر خوش بویی، آره بوی عطر یاس بود.
یه لحظه این بو منو مست خودش کرد.
ادامه دارد...
@bastamIsar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع ❤️ #قسمت_سی_و_سوم @bastamIsar هوالسبحان دستم رو می کشید منم زورم نمی رسید و برا ا
#دو_واله_مدافع ❤️
#قسمت_سی_و_چهارم
@bastamIsar
هوالسبحان
بوی عطر اینقدر زیاد بود که یه لحظه پسر بغل دستیم هم برگشت و نگاه کرد.
کوله ام رو آوردم بالا و گذاشتم روی پام.
دست بردم توی کوله ببینم این بو از چیه که دستم خورد به یه پاکت نامه.
یه پاکت فسفری که روش یه پاپیون سبز کوچیک چسبونده شده بود.
مطمئن بودم که این پاکت، کار اسماء هست، هم خنده ام گرفته بود از اینکه این دختر دقیقا نمونه واقعی دختر بچه های امروزی بود که نامه نگاری می کنن و از این سوسول بازیا دارن ، هم عصبانی که چرا بی اجازه دست برده به کوله ام و پاکت رو گذاشته.
خواستم پاکت رو باز کنم و نامه رو بخونم که متوجه شدم بغل دستیم چهار چشمی داره نگاه می کنه، مجبور شدم پاکت رو بذارم توی کوله و تا شب منتظر بمونم.
کوله ام روگذاشتم پایین ولی دستام بوی عطر گرفته بود، یکم زانوی چپم درد می کرد مثه اینکه تو حرم بیحال شده بودم با زانو افتاده بودم زمین.
چشمام رو بستم و با صدای راننده که رسیدیم بیدار شدم.
تا خونه همینطوری به نامه و اینکه چی توش نوشته شده فکر می کردم.
رسیدم به خونه با مامان سلام و روبوسی کردم، بابا هم که تو حال بود سلام دادم و یه بوس کردمش و سریع رفتم داخل اتاق.
لباسامو در آوردم و سریع رفتم توی حموم پاهام رو شستم که خودمم داشتم از بوی گند پام خفه می شدم چه برسه به خانواده.
سریع اومدم بیرون و تا خواستم برم سراغ نامه، مهدی اومد تو اتاق .
سلام داداش.
سلام نوجوانِ صدا خَرَکی!
این اسمی بود که روی مهدی گذاشته بودم خیلی بدش میومد یکی بهش بگه نوجوان، ازطرفی هم صداش دو رگه شده بود و منم هر دفعه حرف می زد کلی می خندیدم.
گفت هیچی، ناراحت شده بود.
گفتم حالا بگو چکار داشتی، ببین برا من ناز نکنا؛ بچه پررو.
سریع برگشت و گفت داداش امتحان زبان دارم هیچی هم بلد نیستم .
من: خب به من چه! برو بشین بخون تا یاد بگیری.
مهدی: یاد نمی گیرم، دو ساعت باهام کار کنی یاد می گیرم.
من: برو ببینم من تازه از قم اومدم، خستم می فهمی خسته!
مهدی: اگر یاد ندی به بابا می گم.
من: برو بگو، بچه می ترسونی؟
مهدی: باشه می گم، نامردی نکرد و گفت بابا، ببین محمد باهام زبان کار نمی کنه.
بابا: داره اذیتت می کنه بذار یه چیزی بخوره کمک می کنه.
مهدی برگشت و زبونش رو درآورد.
منم که نمی تونستم رو حرف بابام حرف بزنم گفتم زهر مار، ان شاءالله زبونت رو مار نیش بزنه.
با یه حسرت عجیب به کوله نگاه کردم و انگار دارن منو می برن پای چوبه دار خسته و کوفته رفتم توی پذیرایی، مامان یه چیز بیار بخوریم تا برم با این پسر خنگت زبان کار کنم.
مامان : واااا این چه طرز حرف زدن با داداشته! بعد می گی مهدی حرفای بد رو ازکجا یادگرفته، توکه بزرگه باشی از کوچیکه چه انتظاری میره.
تو این فکر و خیال ها بودم که صدای اذان توی پادگان دوکوهه پیچید...
ادامه دارد...
@bastamIsar
❤️ غیرت واژه ای است که هرکسی لیاقت بودن در حریمش را ندارد...
#رهبرم_سیدعلی
@bastamisar
@Aloo_Soal_isar
•شهیداݩہ√|•
گفتـ : ڪہ چے !؟😕
هےجانباز جانباز ...
شہید شہید ...
میخواستن نرن😑
ڪسے مجبورشون کرده بود !؟😂
گفتم : چرا اتفاقا ! مجبورشون میڪرد🎈
گفت : ڪی!؟😐
گفتم: همونـے که تو نداریش !
گفت : من ندارم!؟ چی رو😳
گفتم : غیرت 🙂✨👌
@bastamisar
🕊 بیابان هم که باشی
حسین علیه السلام
آبادت می کند
مثل کربلا 🕊
@bastamisar