eitaa logo
بذل الخاطر
1.3هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
4 ویدیو
13 فایل
صید و بذل خطورات و نکات توحیدی، علمی و اجتماعی در فضای دینی و مسائل دنیای نوین و جستارهایی شخصی جهت تمرین طرز نگاه دیگر به امور ساده و محفلی برای نشر علم و تسدید قلب مؤمنین. هدف ثبت افکار است نه جذب مخاطب (یک طلبه ساده) @Yahosssseyn :ارتباط با نگارنده
مشاهده در ایتا
دانلود
باسمه تبارک و تعالی (۶۵۴) «اعجاز بوسه» «أَنِ اشْكُرْ لِي‏ وَ لِوالِدَيْكَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ» 🔹آخر شب از مهمانی برگشتیم. خسته بودم و میخواستم هر چه سریعتر بخوابم تا نماز صبح سر حال باشم. سریع بچه ها آماده ی خواب شدند. همینکه در اتاقم دستهایم را پایین آورده بودم تا لباس را بیرون بیاورم دیدم یکی از پشت خیلی با سرعت و لطافت و محبّت دستم را بوسید و فرار کرد! مثلا میخواست نفهمم کی بود!😊 💖حالا در آن شلوغی ذهن و خستگی و عجله برای آماده شدن برای استراحت نمیدانست خلوص این بوسه اش با قلب این پدر گنهکار روسیاهش چه کرد؟! گویا مستقیم قلبم را بوسید. یک لطافت کم سابقه و یک احساس ناب از رحمتی عمیق نسبت به آن فرزندی که نمیدانستم کدامشان بود در دلم جوشید. 💡تازه گویا برایم جا افتاد رحمت چیست. با دلسوزی فرق داشت. میخواستم به او رحمت کنم. مهربانی کنم. لطف کنم. او را عمیقا ببخشم. انگار همه ی قواعد را به هم ریخته بود! شنیده بودم که دست پدر و مادرتان را ببوسید! نمیدانستم چنین انقلابی در روح آنها ایجاد میکند😢 💡به دلم افتاد چنین تحوّلی که در روح من نسبت به او پیدا شده گویا شبیه باز شدن دربی از آسمان از طریق من برای او بود. این کودک خردسال میداند چه جوششی در قلب من و عالم بالا درانداخته؟! چه جذبه ای برایش ایجاد شده؟! 🔸راستی اگر دست شخص دیگری را میبوسید چنین رحمتی برایش در این عوالم وجود نمیجوشید. گویا مقرّر است که چنین بابی از طریق پدر و مادر به روی بندگان باز شود: «أَنِ اشْكُرْ لِي‏ وَ لِوالِدَيْكَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ» اینها واسطه ی فیض مهربانی و رحمت برای ما قرار گرفته اند! 💡به دلم افتاد حالا فهمیدی باید با والدینت چگونه میبودی؟! یکی از درهای آسمان اینجا بود! دری که مستقیم میتواند به سمت خداوند متعال باز شود درب والدین است: (مصیر العباد الی الله و الدلیل علی ذلک الوالدان) 🔹پدرم سالهاست رحلت کرده! با همین معرفتی که پیدا کردم میخواستم طوری میشد که میتوانستم همین الان دست و پایش را ببوسم! ای کاش زمانی که بودی این درک را داشتم! ولی با همین نیت با هدیه ی صلوات نیت کردم قلب مهربانش را ببوسم. ✔️رفقا اگر پدر و مادرمان زنده اند هر روز به بهانه ای یک رحمت و مهربانی به آنها برسانیم. هر روز با آنها تماس بگیریم و سعی کنیم یک شادی در قلبشان ایجاد کنیم. اگر هم به عالم بالا کوچ کرده اند هر روز برایشان با کارهایی نیک نیّت خیر کنیم. این راهی است که خداوند به سوی خودش برایمان گشوده! ✔️مبادا سستی کنیم! کسی که میداند ابدیّت در پیش دارد میفهمد چقدر برایش ضروری است. همه اش هم نیت آن نور ازل و ابدی را کنیم که از طریق وجود این پدر و مادر به ما فیض هستی داد. اگر روزی موفق نشدیم بدانیم سرمایه ی عظیمی را آن روز از دست دادیم. ناراحت باشیم. 💡به دلم افتاد استاد معنوی و امامت هم همینطور است: «هُمَا اللَّذَانِ وَلَدَا الْعِلْمَ وَ وَرَّثَا الْحُكْمَ وَ أَمر النَّاس بِطَاعَتِهِمَا» دوست داشتم به دست و پای تک تک امامانم بیافتم و آنها را با تمام وجود ببوسم. 💭به یاد یونس بن یعقوب افتادم. از خواصّ اصحاب امام صادق و وکیل امام کاظم علیه السلام بود. در حدیثی صحیح در کافی میگوید به امام صادق عرض کردم دستتان را بدهید ببوسم! حضرت قبول کرد! «فَأَعْطَانِيهَا» گفتم سر مبارکتان را ببوسم! قبول کرد! گفتم دو پایتان را حال میخواهم ببوسم! دیگر حضرت قبول نکرد😢 راستی چه سعادتی داشته! 🔻آری بوسه یکی از راه های آسمان است. بیچاره انسان که این نعمت بزرگ را در راه معصیت و غفلت تباه کرده. نمیداند از این بوسه چه گره هایی از ملکوت برایش باز میشود🔺 🔸وقتی احساس کردی دربها به رویت بسته شده از اعجاز بوسه غافل نباش! دریای رحمت را طوفانی کن! بوسه ای خالصانه و با تمام وجود. بدون آنکه بفهمند و اذیت شوند. 💖ناگهانی و بدون مناسبت دستشان را ببوس! وقتی خواب بودند کف پایشان را ببوس! آن نور ازل و ابد را ببین و ببوس! آن سرچشمه ی بهجت و سرور را ببین و ببوس! آن جنات تجری تحتها الانهار و مجاورت پاکان و شهدا و صدیقان را ببین و ببوس! دوری ات از عوالم قدس و طهارت را ببین و ببوس! ✋ولی کدام کارها است که وقتی به آن موفّق شویم گویا اینچنین دست و پای امام زمانمان را بوسیده ایم؟! چنین جوششی از محبّت در وجود مبارکش نسبت به ما رخ میدهد؟ دربی بزرگ به سوی ملکوت برایمان باز میکند؟! راستی چه پرسش مهمی است. 📖«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ ذُرِّيَّتِهِ، وَ اخْصُصْ أَبَوَيَّ بِأَفْضَلِ مَا خَصَصْتَ بِهِ آبَاءَ عِبَادِكَ الْمُؤْمِنِينَ وَ أُمَّهَاتِهِمْ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ. 📖اللَّهُمَّ وَ إِنْ سَبَقَتْ مَغْفِرَتُكَ لَهُمَا فَشَفِّعْهُمَا فِيَّ، وَ إِنْ سَبَقَتْ مَغْفِرَتُكَ لِي فَشَفِّعْنِي فِيهِمَا حَتَّى نَجْتَمِعَ بِرَأْفَتِكَ فِي دَارِ كَرَامَتِكَ وَ مَحَلِّ مَغْفِرَتِكَ وَ رَحْمَتِكَ»
باسمه تبارک و تعالی (۶۵۵) «شوپنهاور و عبث بودن وجود» 🔹رساله ای از شوپنهاور متفکّر شهیر آلمانی به نام: «در باب عبث بودن وجود» خواندم. سرشار از مواعظ بلیغ در باب نکوهش زندگی دنیا و بیان دردها و رنجهای آن است! آنقدر پستی و پوچی زندگی دنیا را خوب به چشم آورده که انسان را متقاعد میکند به هیچ رو ارزش دل بستن ندارد. 🔸از نگاه او دنیا فریب و افسانه ای است که بسی برایمان واقعی نموده! اگر بر آن صبر میکنیم به خاطر طلب نوعی ابدیّت مرموز است و الّا هیچ عاقلی صبر نمیکرد. اگر فریب این کسالت محض را میخوریم به علّت طول امل و آرزوهایمان است که ما را نسبت به آن خوش بین کرده! جایی میگوید: 📖«دست یافتن به آنچه که مدّتها در آرزویش به سر میبرده ایم فقط و فقط کشف این حقیقت است که آن چیز چه پایه پوچ و تو خالی بوده است» 👈جای دیگری میگوید: 📖«چه سبکسرانه است برای انسان که بر فرصتهای گذشته افسوس بخورد و دل بسوزاند ...اکنون از آن لذّتهایی که تجربه کردیم چه مانده؟! تنها شبحی از یک خاطره! این ذات زمان است که بیهودگی و بی ارزشی همه لذّات خاکی ما را روشن میسازد» 💭وقتی این رساله را میخواندم احساس آن را داشتم که بلا تشبیه فرازهای نهج البلاغة مولایمان در باب زهد را میخوانم! با این تفاوت که دیگر توصیفی از آخرت نداشته و ربطش را با کیفیت زندگی دنیا نمیداند. آن روی دیگر این حکمت بزرگ را شکار نکرده که: «وَ لَنِعْمَ‏ دَارُ مَنْ لَمْ يَرْضَ بِهَا دَاراً» 💡به ذهنم خطور کرد این رساله ورای فلسفه باطلش بسان توضیحی از این آیه ی شریفه است: 📖أَنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ‏ وَ لَهْوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَيْنَكُمْ ...
باسمه تبارک و تعالی (۶۵۶) «چرا بیرونت را درون نمیکنی؟!» 🔹راه سعادت و بهجت از آن آرامشهای درون میگذرد. راهی که کلیدش سکوت وجودی و توجّه به اعماق درون است! برای آنهایی که با آرامش وادی درون و عظمت آن آشنا شده و انس گرفته اند یکی از سختترین کارها اشتغال به بیرون از وجودشان است. امور بیهوده ای که ربطی به آن تجربه ی درونی ندارد. آنها را از توجّه به درون باز میدارد. 🔸تازه وقتی هم این اشتغالات بیرونی تمام شد صورتهای ذهنی مزاحم و خطوراتشان درون انسان را بیرون میکند! شلوغ و کدر میکند. آن زلالی و خلوص توجّه به باطن را میگیرد یا کم میکند. حالا برخی که اصلا نفهمیده اند هر چه خبر هست در درون است! گمان کرده اند خبرها همه اش در این بیرونی هاست. ولی آنهایی که فهمیده اند چه کنند؟! ✋آیا میشود عزلت گرفته و در گوشه ای رهبانیّت گزیده و روزه ی صمت و سکوت گرفت؟! زندگی اجتماعی و شریعت اسلام چنین چیزی را قبول نمیکند. اگر هم موفّق شویم تازه باز با سر و صداهای خطورات چه کنیم؟! 🔹خسته شده بودم. از بس با این و آن حرف زده و بچه ها مخم را خورده بودند! مجبور بودم حرفهای الکی زیادی بزنم! گفتم خدایا آخر دیگر حالی نمانده تا این درون بیچاره ام را دریابم! چه کنم؟! 💡به دلم افتاد چرا بیرونت را درون نمیکنی؟! نیّت کن برای رضای او حرف بزنی، ببینی و بشنوی! اینگونه بیرونت کم کم ساکت و درون میشود. 🔸بالاتر که آمدی در همه ی این بیرونی ها آثار لیلای درونت را میبینی! گویا همه جا با او طرفی! در دل همه ی این بیرونی ها گویا در درون درونی! با آن اوّل و آخر و ظاهر و باطنی! به جای این دنیا به حمد و ثنای او مشغولی! اینگونه باش!
باسمه تبارک و تعالی (۶۵۷) «عقب مانده ای با صفا» «السَّلَامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَة» 🔹ظهر بود. ماشین را در کوچه ای خلوت پارک کردم تا به مسجد بروم. همینکه پیاده شدم کسی از پشت با صدای گرمی سلام کرد. برگشتم و دیدم یک معلول ذهنی است که با لبخندی سرشار از محبّت و چشمانی لبریز از صفا من را نگاه میکرد. خلوص سلام و ابراز محبّتش من را گرفت. 🔸گفتم اسمت چیه؟ گفت علی اکبر! حرکت کردم! حیفم آمد دوباره نبینمش! برگشتم و گفتم علی اکبر برام دعا کن! باز با یک صداقت ویژه و سیمای جدّی گفت: حتما!😊 این صفا و صداقتش روحم را جلا داد. نگاهم به آسمان افتاد. اینقدر آبی و زیبا بود که گویا تا حالا چنین آسمانی ندیده بودم! باز صافی و زلالی آسمان جذبم کرد 💡به ذهنم خطور کرد میدانی چرا اینقدر از او خوشت آمد؟! چون نفاق نداشت. نشانی از آن دار السلام داشت. از دار صداقت و یک رنگی! برایت یادآور آن عوالم پاکی و صداقت و زلالی و اخلاص بود. همانکه همه فطرتها مجذوب آنند! 💔دیدم علی اکبر پیراهنی سیاه بر تن کرده! یادم آمد ایّام فاطمیّه است. به یاد بانوی عالمیان افتادم😢 همان بانویی که صدّیقه بود. ولی به او تهمت دروغگویی زدند و شهیده اش کردند! 🔹حالا علی اکبر از فرط سادگی و ضعف عقل صادق بود. ولی بانویمان از شدّت فرزانگی و پرهیزگاری صادق بود. آنقدر زلال و پاک و خالص بود که باطن نورانیش در عالم حقیقت نام صدّیقة را گرفته بود. آن نهایت درجات یکرنگی و دوری از آلودگی ها! 🔻رفقا برای طهارت و جلای روحمان متوسل به صدّیقه طاهره شویم. جز صدق هیچ راهی به عوالم پاکی و طهارت نیست: «یا حبیبَ قلوبِ الصّادقین» 🔺
باسمه تبارک و تعالی (۶۵۸) «او عاشق علی بود!» «قد طَهُرنا بولایتِک» 💔جوش و خروش آن حوریّه ی انسیة و آن مظهر لطف و لطافت پروردگار که از نور عظمت الهی آفریده شده بود برایم عجیب بود 💔آخر آن مظهر لطافت و عصمت کجا و این خروش در معرکه ی فتنه ها و اینگونه زیر مشت و لگد و پشت درب افتادن و آنطور به دنبال مولا دویدن! ⚪بله میشود گفت احساس وظیفه کردند و برای امّت اسلامی دلشان میسوخت. امتی که اینگونه داشت از امامش محروم میشد. و یا بگوییم چنین خروشی از شخصی چون ایشان مورد قبول و مؤثر بود لذا احساس وظیفه کردند! ✋ولی احساس وظیفه که دیگر اینقدرها کشش و اوج ندارد. این کیفیّت و حماسه چیزی بیش از آن است. شور دیگری است. زبانم لال با عقل ما جور در نمی آید! دیگر دارد از وضعیت طبیعی بیرون می آید! 🔸شخصی از یکی از اهل معنا نقل کرد در حالتی حضرت زهرا را دیده و گفته بود آخر چرا اینگونه کردید؟! حضرت اشاره کردند که گویا از عشق علی دیوانه بودم! عشق علی بود! عشق علی! 💡به یاد روایت زراره از امام صادق علیه السلام افتادم که وقتی مولایمان را بردند فاطمه از عشق مولا واله و حیران بیرون زد! نزد قبر مطهّر رسول الله ایستاد و فریاد زد: 📖«خَرَجَتْ فَاطِمَةُ وَالِهَة ... فقالت: خَلُّوا عَنِ ابْنِ عَمِّي، فَوَ الَّذِي بَعَثَ مُحَمَّداً بِالْحَقِّ لَئِنْ لَمْ تُخَلُّوا عَنْهُ، لَأَنْشُرَنَّ شَعْرِي»😭 💗این (وَالِهَة) روضه عشق است. حکایت بانویمان حکایت عشق بود. ای جانها به فدای مولای عفیفمان که بر سر مزار عاشقش اینگونه ناله کرد: «قَلَّ يَا رَسُولَ اللَّهِ عَنْ صَفِيَّتِكَ‏ صَبْرِي‏ وَ رَقَّ عَنْهَا تَجَلُّدِي‏»
باسمه تبارک و تعالی (۶۵۹) «هدیه ی گرانبهای ابن عباس به امت اسلامی به نام حدیث قلم و قرطاس» «إنّ الرجلَ لیهجُر» 🔹یکی از گردنه های صعب العبور که همواره علمای اهل سنّت را دعوت به باز بینی در مسلّمات خود و بازگشت از دنیای اسلام سنّی و نظری مجدّد به دنیای اسلام شیعی میکند گردنه ای به نام «یوم الخمیس» و حدیث «قلم و قرطاس» است. آن پنج شنبه ای که حضرت در خانه بستری شده و دیگر همه فهمیده بودند پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در حال رحلت است! 👈پیرامونشان را بزرگان صحابه گرفته و حضرت در همان حال بیماری دستور داد قلم و کاغذی بیاورند تا سندی برایشان بنویسد که اگر به آن عمل کنند دیگر گمراه نشوند! اینجا بود که عمر کلام حضرت را قطع کرده و با گفتن اینکه این مرد دچار هذیان شده و قرآن برایمان کافی است مجلس را به هم زد! 👈یک دعوایی بین صحابه رخ داد و عدّه ای گفتند کاغذ بیاوریم و عدّه ای دیگر گفتند نیاوریم! حضرت هم که این وضعیّت را دید با عصبانیّت دستور داد همگی بیرون بروند! ✋خدا میداند از این پنجشنبه که حضرت دیگر در بستر بیماری قرار گرفته بودند و اینگونه تهمت هذیان گویی به ایشان زدند تا آن دوشنبه که رحلت فرمودند شیب تند فتنه ها مانند پاره های شب ظلمانی چگونه امّت اسلامی را فرا گرفت. 🔹این مضمون دیگر قابل مناقشه ی سندی در فضای اهل سنّت نیست. هم در صحیح بخاری و هم صحیح مسلم با طرق مختلف از ابن عباس نقل شده. ابن عبّاس هم در انتهای آن میگوید: «إنّ الرزیة کلّ الرزیة ما حال بیننا و بین کتاب النبی» در ادامه هم یک گریه ی شدیدی میکند. به راستی این حدیث یکی از هدیه های ابن عباس به امت اسلامی است.
👈این جریان در دنیای اسلام به حدیث قلم و قرطاس یا همان کاغذ مشهور شده است. در برخی روایات قلم و کتف آمده! عمر اصرار داشت حضرت هذیان میگوید و در کلامی تأمل برانگیز ابراز کرد (حسبنا کتاب الله)! 🔸توصیفی از تلاشهای مذبوحانه ی ابن تیمیه در پاسخ به علامه حلی پیرامون حدیث قلم و قرطاس🔸 یکی از قراینی که علامه حلی در کتاب منهاج الکرامه برای الجایتو مغول در اثبات تشیع ذکر میکند همین ماجراست. ابن تیمیه در کتاب منهاج السنه که مهمترین کتاب اهل سنت در اینگونه مباحث و دفاع از عامه است نظریه ای زیرکانه برای توجیه میسازد که به ذهنم خطور کرد ماجرا را در قالب توصیف تلاش مذبوحانه ی او نقل کنم. کارش شبیه یک طراحی سریالی است. 🔻گاهی توصیف دقیق و منصفانه و ساختاری یک دیدگاه خود بهترین قضاوت پیرامون آن است!🔺 🎬ابن تیمیه ابتدا این تکیه گاه را تأسیس میکند که علم و فضل عمر مفروغ عنه است. احادیثی در فضیلت عمر نقل میکند. در گام دوّم روایت دیگر صحیحین را نقل میکند که عائشة گفته حضرت به او گفته میخواهد نوشته ای پیرامون ولایت ابوبکر بنویسد! «یأبی اللّه و المؤمنون الّا أبابکر». 📎داخل پرانتز بدانید که از دیرباز افرادی مانند سفیان بن عیینه معتقد بوده اند که حضرت میخواسته نام خلفاء را بنویسد. البته خلفاء بعد از حضرت بر اساس صحیحین دوازده نفر هستند. ولی برخی دیگر به قرینه ی اینکه عمر گفت حسبنا کتاب الله میگویند میخواسته برخی احکام دینی را بنویسد! 🎬ولی روشن است که این امر اگر ثابت هم بشود نمیتواند کار عمر را توجیه کند! اینجا قسمت دیگر طرح ابن تیمیّه در توجیه آغاز میشود. به نظرتان چه میتواند بگوید؟! مصداق تامّ الغریق یتشبّث بکلّ حشیش همینجاست. میگوید امر به عمر مشتبه شده بود که این به خاطر شدّت مریضی است یا کلامی عاقلانه از حضرت صادر شده! 🎬این اشتباه هم امر عجیبی نیست زیرا پیامبران هم مریض میشوند. ولی اینجا اشکال این میشود که چرا جازمانه گفت حضرت دچار هذیان شده! در اینجا ابن تیمیة مجبور میشود از نقل مشهور «إنّ الرجل لیهجر» و مانند آن که نه تنها جازمانه است بلکه گاهی توأم با نوعی قسم است عدول کرده و یکی دیگر از متنهای این روایت را پیدا کند که با حالت تردید و سؤال آمده: «ما له أ هَجَر؟!» 🎬ولی برای چه؟! برای اینکه در گام بعدی از این گزاره برای تکمیل طرحش در توجیه استفاده کند که همانطور که مریضی بر انبیاء جائز است دلیلی بر عصمت عمر هم نداریم لذا شک کردن بر او بدون جزم در این موضع اشکالی ندارد زیرا گاهی انسانهای مریض دچار هذیان میشوند و دقیقا به همین خاطر هم بود که گمان کرد حضرت بعد از رحلت نمرده! پس هیچ اشکالی به عمر وارد نیست! 📎البته باز داخل پرانتز بدانیم تلاشهای دیگری در این مواضع برای توجیه رخ داده. مثلا ابن حجر در فتح الباری هم در اینجا می افزاید شاید عمر از شدت ناباوری نسبت به رحلت حضرت سعی در فرافکنی کرده و نمیخواست باور کند حضرت میخواهد وصیت کند!: «يحتمل أن يكون الذي قال ذلك صدر عن دهش وحيرة كما أصاب كثيرا منهم عند موته» 🎬ولی هنوز طرح ابن تیمیة تمام نشده است! اگر قرار بود حضرت چنین چیزی بنویسد پس چرا کار را رها کرد؟! در اینجا ابن تیمیة میگوید مگر قرار نبود برای ابوبکر طبق قول عائشه حکم خلافت را بنویسد؟! خب اینجا وقتی حضرت دیدند تردید و شک در کلامشان ایجاد شده و اگر چیزی بگویند ممکن است مقبول واقع نشود دیگر فائده ای برای نوشتن آن ندیده و صرفا به همان علم غیبی شان به اینکه ابوبکر خلیفه خواهد شد اکتفا کردند! 🎬خب اگر چنین است پس چرا ابن عبّاس گفت بلای بزرگ بر امّت اسلامی این بود که نگذاشتند این سند نوشته شود؟! به نظرتان ابن تیمیة اینجا را چطور ماست مالی کند؟! با فرض اینکه ابن عبّاس هم کسی نیست که بشود در جایگاهش در اسلام شک داشت. 🎬ابن تیمیة میگوید این بلای بزرگ در واقع برای آنانی است که در خلافت ابوبکر شک داشتند. برای شیعیان این بلا شد! «فأمّا من علم أنّ خلافته حقّ فلا رزیة فی حقّه» در ادامه برای آنکه به زعم خودش طرحش را تکمیل کند میگوید عمر در اینجا اجتهاد کرده. آن هم به خاطر شکّی که داشت. هر وقت هم که فهمید خلاف قطعی سیره هست برگشته است. 🎬ولی مگر همین علی علیه السلام خلاف برخی از سیره فتوا نداده است؟! مواردی را میشمارد و در انتها میگوید برایمان روشن هم نشده که آیا بعد از دانستن حکم برگشته یا برنگشته! خلاصه فرار رو به جلو میکند! میخواهد امیرالمومنین را بدهکار هم بکند😑 طلبکار هم شده😒 ✋همچنین بحثی می آورد که نگارش چنین کتابی برای علی علیه السلام طبق نظر شیعه ممکن نیست زیرا شیعه قائل به نصّ جلیّ هستند و چنین کتابی به درد آنها نمیخورد! 👈این تلاشِ زیرکترین و بحّاثترین آنها برای عبور از گردنه ی حدیث قلم و قرطاس بود. علمای دیگرشان هم سعی کرده اند به گونه ای اطراف این ماجرا را توجیه کنند! ⬇⬇
🔸تلاشهای دیگر در توجیه حدیث قلم و قرطاس🔸 مروری بر تلاش دیگر بزرگان اهل سنت هم در اینجا خالی از لطف نیست. به عنوان مثال ابو سلیمان خطّابی م۳۸۸ اوّلین شارح بزرگ صحیح بخاری در توجیه این حدیث معتقد است که اساسا عمر معتقد به هذیان و یا جواز مخالفت با حضرت نبود بلکه شرایط را طوری دید که منافقین ممکن است از این نوشته ی حضرت سوء استفاده کرده و حضرت را متّهم به هذیان ناشی از سکرات موت نموده و مضمون این امر مهم را برای همیشه زیر سؤال ببرند! «خشي أن يجد المنافقون سبيلا إلى الطعن فيما يكتبه...!» ✔این نکته ی جالبی است. تقریبا شبیهش در کلام ابن تیمیه هم گذشت. دقیقا همان جوابی است که میتواند شیعه به عامّه بگوید وقتی میگویند اگر امر لازمی بود چرا حضرت اصرار نکردند تا آن را بنویسند؟! «لو كان واجبا لم يتركه لاختلافهم» پاسخش همین است که وقتی اینها اینگونه حضرت را متّهم به هذیان کرده و اینگونه با جسارت جلوی ایشان را گرفتند فتنه ی بزرگی شده بود که اظهار تنصیصی مکتوب حقیقت میتوانست به معنای شورشی علیه اصل اسلام بوده و با هتک حرمت حضرت دیگر چیزی از اسلام در آن شرایط حساس باقی نماند. وقتی اینچنین صریح نه آوردند دیگر مصلحت نبود ادامه دهند. مطلبی هم نبود که مسلمین ندانند. خود این واقعه هم سندی برای اهل هدایت و استبصار در تاریخ شد. آنهایی که مانند ما بعدا این واقعه را بخوانند و حقیقت ماجرا را درک کنند. 👈همچنین فقیه معروف مالکی به نام مازَری م۵۳۶ در شرحی که بر صحیح مسلم نگاشته در توجیه اینکه چطور صحابه در آن وضعیت بر بالین حضرت دعوا راه انداخته و دستور صریح حضرت را عمل نکردند این طرح را می آورد که لابد با توجّه به قرائنی که دیدند متوجّه شدند که این امری وجوبی نبوده بلکه ارشادی بوده! از همین رو دست به اجتهاد زدند و عمر تصمیم گرفت از کار پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله جلوگیری کند! 📖«وصمم عمر على الامتناع لما قام عنده من القرائن بأنه صلى الله عليه و سلم قال ذلك عن غير قصد جازم» 👈سبحانَ اللّه! ببینید اینها چطور برای توجیه مجبور شده اند عمر را از پیامبر هم بالاتر ببرند! صدای نحس قهقهه ی شیطان از پس این کلمات را میتوان شنید! ولی هنوز گویا طرحشان کامل نشده! راستی چرا عمر اینگونه تصمیم گرفت نگذارد حضرت آنچه میخواست را بنویسد؟! گویا مسأله بیش از صرف شک در هذیان گویی است! لذاست که گفت: «حسبُنا کتابُ اللّهِ»! 🔹عالم بزرگ شافعی دیگر اهل سنّت به نام ابو زکریایی نووی م۶۷۶ در شرحی که بر صحیح مسلم نوشته پرده از طرح خود برای توجیه این قسمت از ماجرا برداشته است. به اعتقاد او همه ی علمای عامّه اتّفاق نظر دارند که این کلام عمر که گفت حسبنا کتاب الله به خاطر عمق فقاهت و دقّت نظر و دلسوزی او برای امّت بود. چون میترسید حضرت در آن شرایط چیزهایی بنویسد که امّت اسلامی نتواند آنها را رعایت کند و به خاطر آن مستحقّ عقوبت شود. 👈چرا؟! چون اموری منصوص بود و دیگر عذر و بهانه ای نمیشد در موردش آورد! عمر خواست باب اجتهاد بر علماء بسته نشود! 📖«خشي أن يكتب أمورا ربما عجزوا عنها فاستحقوا العقوبة لكونها منصوصة وأراد أن لا ينسد باب الاجتهاد على العلماء» ✋ولی مگر عمر صلاح امّت را بهتر از پیامبر تشخیص میدهد؟! نووی در ادامه ی کلامش میگوید همینکه پیامبر سکوت کرد و نامه را ننوشت یعنی اجتهاد عمر را پسندید و آن را امضاء کرد و این نشان دهنده ی فضیلت عمر است! 👈خودش میداند خیلی طرحی قوی برای ماست مالی نیست. ادامه میدهد شاید عمر دلش برای حضرت سوخت و چون میدانست امر مهمی نمیخواهد حضرت بنویسد سعی کرد حضرت بیشتر استراحت کند! 👈بعد در برابر این چالش که پس چرا ابن عبّاس با گریه گفت بلای بزرگ بر اسلام ممانعت از نوشتن این سند بود میگوید این دیگر از اشتباهات ابن عبّاس است زیرا عمر قطعا فقیه تر از امثال او بوده: «لأن عمر كان أفقه منه قطعا» 🔸«چرا چنین روایت تکان دهنده ای را صحیحین نقل کرده اند؟!»🔸 ولی چرا این روایت که ارکان دنیای اسلام سنّی را میلرزاند در صحیحین نقل کرده اند؟ پاسخهایی به ذهن میرسد. یکی به دلیل آنکه در همین صحیحین از عائشه نقل کرده اند که حضرت میخواست نام ابوبکر را به عنوان خلیفه بیان کند! و همینطور در همین صحیحین بسیاری از روایات را در مدح شیخین آورده بودند! وقتی چنین بستری بود میتوانستند از دلالتهای دیگر موجود در این حدیث مهمّ که سند صحیحی داشت استفاده کنند. ولی این دلالتها چیست؟! 👈بخاری این حدیث را یکبار در «باب کتابة العلم» در کتاب العلم نقل کرده است. میخواهد از این حدیث استفاده کند که میشود علم را نوشت و حضرت نوشته های غیر از قرآن کریم را هم با این حدیث تجویز نموده است. دلالت دیگری را هم که بخاری خواسته با نقل این حدیث تکان دهنده استفاده کند در کتاب المرضی و «باب قول المریض قوموا عنّی» آورده است. ⬇⬇⬇
👈بخاری در صدد آن بوده که احکام مریض را در روایات پیدا کند و از این حدیث استفاده کند که مریض میتواند به مؤمنینی که بر بالینش حاضر شده اند اگر اذیّت است بگوید بروید! چنین چیزی هتک و بی احترامی نیست و برای مریض به خاطر کار حضرت جایز است! 👈موضع دیگری که بخاری از این روایت استفاده دلالی کرده در باب الجهاد و السیر و «باب جوائز الوفد» است. ولی به چه مناسبتی؟! به این مناسبت که در این طریق این روایت تتمّه ای دارد که حضرت در آن فرموده: «أجیزوا الوفدَ» یعنی از هیئتهای قبائلی که می آیند پذیرایی کنید و به آنها هدیه بدهید. 👈موضع دیگر کتاب الاعتصام و السنّة و «باب کراهیة الاختلاف» است که از کلام ابن عبّاس: «إنّ الرزیّة کلّ الرزیة» میخواهد این حکم را استنباط کند که اگر این اختلاف رخ نمیداد به سود اسلام ختم میشد. باز در کتاب المغازی و «باب مرض النبی» این مضمون را برای بیان برخی نکات تاریخی منتهی به رحلت حضرت آورده است. 👈هر بار هم یک متن را می آورد با طریق خاصّی. مثلا در این باب ابن عبّاس برای بیان این مضمون مهم از این تعبیر استفاده میکند که: «یومُ الخمیس و ما یومُ الخمیس؟!» نکته ی جالب این است که در برخی از این طرق نامی از عمر هم برده نمیشود. همچنین به خاطر تتمّه ی این روایت از آن در دو باب دیگر برای دستور اخراج یهود از جزیرة العرب و همینطور استشفاع الی اهل الذمة استفاده میکند. 🔹ولی مسلم در صحیح خود با چه لحاظی این روایت تکان دهنده را آورده است! وی در کتاب الوصیة و «باب ترک الوصیة لمن لیس له شیء یُوصی فیه» آورده است! سه طریق آن را هم از ابن عبّاس ذکر میکند. به این لحاظ که ترک وصیّت جایز است! حضرت بر اساس این نقل میخواست وصیّت کند ولی در هر حال چون چیزی نداشت و امر لازمی نبود از آن منصرف شد! همین نشان میدهد کسی که چیزی ندارد بر او واجب نیست وصیّت کند! 👈مسلم بر خلاف بخاری دیگر دلالات این حدیث را برای تأسیس و غنی سازی دیگر ابواب نچلانده! مکر الهی برای حفظ این روایات کلیدی ببینید! دقیقا به همین اعتبار مسلم حدیث خلفاء اثنا عشر را برای استفاده ی انحصار مشروعیت خلافت در قریش آورده است. 👈از همینجا سرّ اینکه چرا حدیث غدیر را صحیحین ذکر نکرده اند میفهمیم. چون واقعا توجیه روشنی برایش نداشته و واقعا از آن احساس خطر میکرده اند! ولی از این احادیث نه! 🔸«عبرتهای حدیث قلم و قرطاس»🔸 عبرتهای حدیث قلم و قرطاس بسیار است. یکی عمق فتنه ای که با آغاز بیماری حضرت درگرفته بود را نشان میدهد. دیگر اینکه چطور چنین حقیقت تکان دهنده ای که وقوعش نزد اهل سنّت قطعی است را تنها به شکل عمده از ابن عبّاس نقل کرده اند! (حالا هر چند از جابر بن عبدالله انصاری یا حتّی عمر نیز در کتب دیگر آورده اند ولی با نقلهای کم رمق!) 👈آن هم ابن عبّاسی که هنگام رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله تنها ۷ سال یا طبق نظر ابن حنبل ۱۵ سال بیش نداشته! این نشان میدهد حقایق آشکار و تکان دهنده ی بسیاری است که اساسا به ما نرسیده است! در همان تاریخ فراموش شده است! ✋هرگز نباید گمان کنیم هر چیز مهمّی بوده به ما رسیده! دقیقا همین وضعیت در مورد حدیث جابر بن سمرة هم صادق است. حدیثی که صحیحین آن را تنها از نوجوانی کم سن و سال با طرق متعدّد نقل کرده اند که میگوید با پدرش در مسجد حاضر بوده و منبر حضرت را میشنیده که حضرت فرموده بعد از من ۱۲ خلیفه خواهند آمد. 👈طوری میشود که همهمه و سر و صدا مسجد را پر میکند و دیگر چیزی نمیشود! چنین مضمون تکان دهنده ای که صدورش نزد اهل سنّت قطعی است را عمدتا فقط همین نوجوان نقل کرده! 👈در چنین فضایی وقتی طرق حدیث غدیر اینقدر زیاد برایمان نقل شده خودتان بدانید چقدر واضح و قطعی و در چه شرایط مهمّی بیان شده که این همه طریق پیدا نموده است. و اینکه چنین حدیثی را در صحیحین ذکر نمیکنند حاکی از چه سانسور عظیمی است! 🔹عبرت دیگر این حدیث آن است که فتنه ی اصلی برای امّت اسلامی آن است که باورشان نمیشود که شیخین واقعا آن شخصیتی را داشته باشد که شیعه در مورد او معتقدند! گمان میکنند شیعه سوء ظن داشته و بد بین است! عمده دلیلشان هم یک فتنه ی بسیار تاریک دیگر است و آن هم احادیثی که از زبان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در مدح شیخین نقل کرده اند! 🔻ظلمانی ترین فتنه ی اهل سنّت همین احادیث در مدح شیخین از طرفی و سپس پیروی صحابه از این دو از طرف دیگر است! تا ذهن یک اهل سنّت نتواند به خودش اجازه ی این پرسش و بررسی را بدهد که شاید شیخین در باطن آن طوری نبودند که در ظاهر نشان دادند امیدی برای هدایتشان نیست.🔺 👈در کلام ابن تیمیة هم دیدیم که تمام فضای سازه ای که برای توجیه این حدیث بنا کرد مبتنی بر فرض مفروغ عنه بودن صلاح شیخین است. ⬇⬇⬇⬇
🔹ولی حقیقت ماجرای روز پنجشنبه و این قلم و کاغذ چیست؟! بر اساس حدیث ثقلین به دلیل فراز «لن تضلّوا بعده» که در هر دو حدیث آمده و همینطور کلام عمر: «حسبُنا کتاب اللّه» حضرت گویا میخواسته برای اهل بیت علیهم السلام و خلفای بعد از خود چیزی بنویسد. چنین امری در آن شرایط ضامن حفظ امّت از ضلالت است زیرا تا کنون هیچ ضلالتی مهمتر از امر ولایت و حکومت در تاریخ اسلام واقع نشده است. 👈در مواضعی از کتاب سلیم بن قیس هلالی مطالبی در این زمینه آمده که حضرت میخواست نام خلفاء اثنا عشر را برای امّت اسلامی بنویسد و بعد از این جریان هم آن را در حضور امیر المؤمنین و سلمان و مقداد و ابوذر نگاشت. 👈یعنی این حدیث را باید در شبکه ی حدیث ثقلین و حدیث ائمه ی اثنا عشر که هر سه از قطعیّات روایات صحیحین است فهمیده شود. نکته ی جالب دیگری که در کتاب سلیم وجود دارد آن است که وقتی سلیم بن قیس این مضمون را از ابن عبّاس میشنود وی حاضر نمیشود نام عمر را ببرد و بعد که جلسه خصوصی میشود نامش را از او میشنود و ابن عبّاس میگوید نسبت به شیخین باید تقیه نمود! 👈این تقیّه در مورد شأن شیخین آنقدر برجسته بوده که از همان صدر اسلام گویا سیره ی شیعه بوده است: «يَا سُلَيْمُ اكْتُمْ‏ إِلَّا مِمَّنْ تَثِقُ بِهِمْ‏ مِنْ إِخْوَانِكَ فَإِنَّ قُلُوبَ هَذِهِ الْأُمَّةِ أُشْرِبَتْ‏ حُبَّ هَذَيْنِ الرَّجُلَيْن‏»
باسمه تبارک و تعالی حاشیه ای بر بذل خاطر شماره (۶۵۷) 🔹برخی دوستان ابراز کردند که ممکن است از مطلب آن بذل خاطر سوء برداشت شود. هیچ کسی را نمیتوان با اهل بیت و صدّیقه ی طاهره مقایسه کرد چه رسد به انتقال از صداقت یک معلول ذهنی به صدّیقه بودن حضرت صدّیقه طاهره! 🔸خلاصه ابراز میکردند که خیلی در ذوقشان خورده است. ضمن تشکّر از بذل توجّه و تذکّری که ناصحانه بیان نمودند مراد از آن قیاس را توضیح میدهم. ✔ابن سینا برای اثبات امکان نبوّت از یک برهان لطیفی استفاده میکند که دقیقا روح آن برهان را در این نوشته استفاده کردم. ایشان میگوید همینکه در وجودمان می یابیم که گاهی مطالبی نظری را با حدس و بدون سختی کسب میکنیم میتوانیم از همین حدسمان چیز دیگری را هم حدس بزنیم و آن هم امکان وجود قوّه ای قدسیه در برخی انسانهاست که بتوانند همه ی مطالبشان را اینگونه با حدس حل کنند! امری کاملا ممکن است لذا نبوّت را نباید محال دانست حال اگر در خارج دیدیم واقع شده مصداق چنین امکانی را هم یافته ایم! در اینجا نیز مقصود این بود که: 🔻وقتی ما با دیدن یک طیف انسانهایی مانند افرادی که معلول ذهنی هستند صفت صداقت و یکرنگی و دوری از نفاق را به وضوح شکار کرده و صفا و خوش دلی موجود در آن برایمان دلنشین و جذّاب است میتوانیم حدس بزنیم و به طریق اولی به این حقیقت منتقل شویم که اگر کسی این صداقت و یک رنگی اش نه به خاطر ضعف عقل و نداشتن امکان نفاق بلکه برخاسته از نهایت قوّت و شکوفایی عقل و داشتن طهارتی در آلوده نکردن خود به نفاق باشد چقدر میتواند وجودی با صفا و جذب کننده و جلا دهنده ی روح ها داشته باشد🔺 ✔ اگر دیدن یک صدق در یک معلول ذهنی که برخاسته از سذاجت نفس اوست اینگونه باعث انبساط نفس و صفای روحمان میشود دیدن آن نهایت درجه ی صدق که برخاسته از نهایت درجه ی شکوفایی عقل در امثال صدّیقه ی طاهره است دیگر چقدر باعث انبساط نفس و طهارت روحمان میشود. 👈با این بیان میخواستیم اوّلا ارزش صدق و اخلاص را بفهمیم و سرّ جذابیّت آن برای فطرت را درک کنیم و ثانیا گریزی به این حقیقت بزنیم که چطور به صورت خاص این مطلب در مورد صدّیقه ی طاهره وارد شده که پذیرش ولایت و توجّه به مقام باطنی ایشان باعث طهارت ویژه ی انسانها میشود.
باسمه تبارک و تعالی (۶۶۰) «با چیزی که نمیشه دید نمیشه جنگید!» «الحکمة ضالّة المؤمن» 🔹غروب به منزل رسیدم. همینکه وارد خانه شدم دیدم بچه ها در حال دیدن شبکه پویا بودند. یک دفعه این جمله در کارتون پاندای کونگفوکار به گوشم خورد که: «با چیزی که نمیشه دید نمیشه جنگید!» همانجا دیدم خودش حکمتی است: «الحکمة ضالّة المؤمن»؛ 🔸میشود از پنجره ی این حکمت حقایق زیادی را دریافت. یک کمین گاه مناسبی برای شکار گلّه ای از آهوان تیزپای معانی است. همین بود که یک سلسله نکاتی پیرامون آن به ذهنم خطور کرد. 💡به ذهنم خطور کرد سرّ اینکه بسیاری در حال سقوط اند و کاری نمیکنند همین است! چون این سقوط به شکل روندی تدریجی در زندگی شان ریل گذاری شده آن را نمیبینند تا با آن بجنگند! از این تدریجهای بد و سقوط دهنده باید خیلی ترسید! چون دیده نمیشوند تا جنگیده شوند! 💡به ذهنم خطور کرد سوره مبارکه عصر مهلکترین تدریجی است که قرآن کریم از آن پرده برداری کرده؛ یک دستور جامع سلوک است. 💡باز به ذهنم خطور کرد سرّ وجود درد در انسان همین است! این درد هم خودش نعمتی است. درد را خداوند مقدّر کرده تا وجود مشکل را برایمان دیدنی کند! اگر ما درد نداشتیم هیچگاه به وجود خطری منتقل نمیشدیم تا با آن بجنگیم! آخر با چیزی که دیده نمیشود که نمیشود جنگید. این دردهای جسمی و روحی همه اش از این جهت نعمت است. باید سجده ی شکر کنیم که به ما خبر میدهد. وقتی دردی دیدیم باید آماده ی جنگ شویم. 💡به ذهنم خطور کرد همین است که تشخیص درست بعد از درک درد اهمیت دارد. زیرا درد منشأهای گوناگونی میتواند داشته باشد و چون معمولا این منشأها را نمیشود دید گاهی انسان به دلیل روح عافیت طلبش به جای رفتن به جنگ منشأ درد به دنبال رفتن به جنگ علامتهای دردناک میرود! تشخیص درست به چشم آوردن دشمن واقعی است تا بتوان با آن جنگید. از همین رو تبدیل کردن درست مشکل به مسأله هم ضرورت دارد. مسأله یعنی تشخیص درست از منشأ اشکال و این خودش برای آن است که بتوانیم چیزی را ببینیم تا با آن بجنگیم! 💡باز به ذهنم خطور کرد مشکل بسیاری نداشتن انگیزه برای جنگ و یا نداشتن توان جنگیدن نیست. شاید در این زمینه ها از هر جنگاوری هم توانمندتر باشند. مشکلشان در واقع آن است که دشمن خود را نمیبینند و به وجودش و یا موضعش نرسیده اند تا با آن بجنگند! در چنین وضعیتی تمام توان مقابله شان مختل میشود. 💡از همینجا به ذهنم خطور کرد مهمتر از نیروی جنگاوری دشمن شناسی است. دشمن شناسی یعنی دیدنی که امکان جنگیدن به انسان میدهد. این حکمت انصافا درس ضرورت دشمن شناسی میدهد. عمده ی اختلافات جریانات سیاسی بر سر همین است! 💡و باز از همینجا خطور کرد برای اینکه دیگران را هدایت کنیم بهترین راه این است که دشمنانشان را نشانشان دهیم! روشنگری کنیم تا بتوانند آن را ببینند. مسائلشان را برایشان روشن کنیم. خدمت بزرگی و ثواب بزرگی است. بعد از آن خودشان به نبردش میروند! اگر قبل از این مرحله خودمان به جای آنها بخواهیم برایشان کاری کنیم چندان فایده ندارد! شاید نه تنها قدرش را ندانند بلکه با ما مقابله هم بکنند! 💡به ذهنم خطور کرد مثلا سرّ اهمیت تبلیغ عملی برای روحانیون همین است. همینکه خوب زندگی کنیم هر چند منبر هم نرویم در واقع مشکلاتشان را در عمل به آنها نشان داده و در آینه ی پاک خودمان زشتی ها و نواقصشان را برایشان جلوه داده و به آنها امکان جنگیدن و تلاش برای رهایی میدهیم. 💡باز به ذهنم خطور کرد یکی از دلایلی که قرآن کریم اینقدر مفاهیمی مانند شیطان، دنیا و هوای نفس را برجسته میکند همین است. همان چیزی که هیچگاه در زندگی برایمان برجسته نمیکنند. ولی وقتی وارد قرآن میشویم مدام به چشممان آورده میشود. میخواهد این دشمنان خطرناک را ببینیم تا بتوانیم با آن بجنگیم! نکند آنها را دوست خودمان دانسته باشیم! این حیات فانی را! این وسوسه های شیطانی را! 💡باز به ذهنم خطور کرد یکی از امور مهمّی که مخصوصا در زمان ما وقتش رسیده دیدن عالم پیش فرضها برای جنگیدنی عمیقتر با لایه های عمیقتر جهل هاست! معمولا ما در لایه ی ظاهر و لوازم آن به نبرد جهل که آن را دشمن میدانیم میرویم! ولی باید بدانیم رأس فتنه معمولا در لایه ی باطن و عالم پیش فرضهاست. 💡باز به ذهنم خطور کرد از همین حکمت میتوان ضرورت خودآگاهی را دریافت. خودآگاهی در مسائل درونی و یا نگاه های درجه دوّم و فلسفی در مسائل دیگر به انسان امکان دیدن میدهد. امکان دیدن هم به انسان امکان جنگیدن با مشکلات میدهد. 💡از همینجا به ذهنم خطور کرد سرّ اهمیت محاسبه همین است. محاسبه دشمن را به چشم آدم می آورد. انسان میفهمد بی صدا دارد مدام چوب چه چیزهایی را میخورد و از چه حفره های گزیده میشود! همینکه محاسبه قوی شد به شکل طبیعی حالت مراقبه برای انسان پیش می آید زیرا دشمنی که دیده میشود جنگیده میشود! همین است که محاسبه مهمتر از مراقبه و مقدّم بر آن است و...
باسمه تبارک و تعالی (۶۶۱) «سَرحُ العیونِ فی شرحِ رسالةِ ابن زیدون» «اللّهمَّ سَلِّط علیهم الغلامَ الثقفی» «أنا الغلامُ الثقفی» 🔹کتاب سرح العیون ابن نباته مصری م۷۶۸ در شرح رساله ی ابن زیدون اندلسی م۴۶۳ را میخواندم. به نقلی رسیدم که بعدی دیگر از نفرین امیر المؤمنین و امام حسین علیهما السلام نسبت به کوفیان را در آن متوجّه شدم. قبلش توضیحی در مورد رساله ی ابن زیدون بیان میکنم. 👈با روی کار آمدن بنی عبّاس باقی مانده ی بنی امیه به سمت اندلس رفته و برای چند قرن خلافت خود را در آنجا ادامه دادند. همانطور که با روی کار آمدن ساسانیان باقی مانده ی اشکانیان برای قرنها در ارمنستان حکومت خود را ادامه داده و سپس با ظهور آیین مسیحیت مسیحی شدند. اینجا هم همانگونه بود. 👈آخرین خلفای بنی امیه در اسپانیا شخصی به نام المعتدّ باللّه بود که در قرطبه یا همان کوردوبا امروزی حکومت میکرد. مردم او را خلع کرده و حکومت بنی امیّه در این سرزمین در سال ۴۲۲ از میان رفت. دختر یکی از این آخرین خلفای اموی شخصی به نام ولادة بود که زنی زیبا و اهل ادب و بی پروا بود! 👈با سقوط بنی امیة آزادی بیشتری پیدا کرده و محافل ادبی و سیاسی تشکیل میداد. ابن زیدون یکی از ادباء و سیاسیون بزرگ آن زمان در این محافل عاشق این ولادة شد. مدّتی عاشقانه بودند و سپس ولادة او را از خود راند و سر و کلّه ی رقیب عشقی جدّی به نام ابن عبدوس پیدا شد. 👈ابن زیدون که بازی را باخته میدید دست به نگارش رساله ای ماندگار در فنون ادب عربی در فضای هزل زده و در آن به تمسخر ابن عبدون و تلویحا رابطه ی او با ولادة پرداخت. ⬇
👈خلاصه آبروی آنها را در تاریخ برد! ابن زیدون رساله را از زبان ولادة خطاب به ابن عبدوس نوشته. رساله ی ابن زیدون که به رساله هزلیة معروف شده مشتمل بر ۱۶۸ قسمت است که شروحی بر آن نگاشته شده که شاید بهترین آنها سرح العیون اثر ابن نباتة مصری است. 👈از آنجا که این رساله پر از دقایق ادبی و اشاره به وقایع تاریخی است نیازمند شرح بوده است. این رساله با این فراز آغاز میشود که: «أمّا بعدُ أیُّها المصابُ بعقلِه ...» و سپس هزلیّات پی در پی آورده میشود. ☺مانند اینکه تو آنقدر سخیف و دیوانه و پر ادّعائی که گویا مردانگی را تنها لفظی میدانی که معنایش تویی و انسانیت را اسمی میدانی که جسم و هیولایش تویی! گویی آنقدر خودت را زیبا میدانی که یوسف را شرمنده کرده ای و زلیخا وقتی تو را دید شد آنچه شد و قارون تنها با گوشه ای از خزائن تو قارون شد و... اسکندر به فرمان تو داریوش را کشت و اردشیر به خاطر آنکه دید اشکانیان از طاعت تو خارج شده اند آنها را نابود کرد و...! «و الاسکندرَ قتلَ دارا فی طاعتِک ... و أردشیر جاهد ملوک الطوائف بخروجهم عن جماعتِک» 👈خلاصه از این مسخره بازیها را خیلی متنوّع نقل میکند! تا اینکه در فراز چهل و هفتم به اینجا میرسد که «و أنّ الحجَّاجَ تقلَّدَ وِلایةَ العراقِ بِجدّک» یعنی اصلا حجّاج هم با جدّیت و تلاش تو بود که به ولایت عراق رسید! در اینجا ابن نباتة در شرح این فراز وارد جریانات تاریخی حجّاج بن یوسف میشود و در آن نکته ای را دیدم که به ذهنم خطور کرد بذلش کنم. 🔹حقیقتا یکی از فرازهای عجیب تاریخ اسلام که اصلا عادی نبوده و مانند حمله ی مغول بیشتر به یک بلای آسمانی شبیه است تا یک رویداد طبیعی تاریخی حکومت حجّاج بر عراق است. عراق مهمترین ولایت جهان اسلام بود. پر جمعیت ترین لشگرهای اسلامی و بزرگان اسلام و مرکز فرهنگ و اقتدار مسلمین بود. 👈همان ابتدا با مهاجرت قبائل عربی با فتوحات اسلامی تشکیل شد و همواره به شکلی خود را برتر از دیگر مناطق اسلامی میدانست. قبائلی با منافع مختلف که سیاست نمودن آن بسیار دشوار مینمود. در هر حال به دلیل کثرت و تنوّع و فرهنگ آنجا شیعیان هم در میان آنها فرصت حیات پیدا کرده بودند. 👈اهل عراق زمان خلفاء خود را فاتحین بزرگ عرب میدانستند و در عصر امیر المؤمنین مرکز اسلام شدند و سپس در صفّین و مبارزه با شام خودشان را به شکلی برتر از آنها میدیدند. در ادامه با شهادت امیر المؤمنین و صلح امام حسن علیه السلام باز آن نخوت عراقی باقی بود. 👈در زمان بنی امیّه باز با آنها با مماشات رفتار میشد. حتّی با روی کار آمدن زیاد و فرزندش عبیدالله نیز این قبائل عربی و بزرگان آنها مورد احترام بودند. همین بود که عراقیان امتحان خوبی در مورد امیر المؤمنین و سپس امام حسین علیه السلام و در ادامه قیام مختار از خودشان نشان ندادند. کوفه مرکز عراق و شاید مهمترین شهر دنیای اسلام در آن زمان بود. 🔸«أنا الغلامُ الثقفی»🔸 ولی سرانجام این همه ماجراجویی عراقی ها چه شد؟! آنچنان ذلیل شدند که به عبرتی در کلّ تاریخ اسلام بدل گشتند. شخصی به نام حجّاج بن یوسف ثقفی که تقریبا زمان شهادت امیر المؤمنین علی علیه السلام به دنیا آمده بود بدون داشتن لشگر و تنها با قدرت خطابه و مهابت و خون ریزی آنچنان گلوی آنها را فشرد که در مدّتی کوتاه طبق نقلهای تاریخی بیش از صد و بیست هزار عراقی را کشت! به اندک بهانه ای میکشت! آنچنان خفقان و ذلّتی بر این مردمان مغرور و ناسپاس روا داشت که هیچ کس انتظار چنین چیزی را نداشت. آنها که آنگونه خودشان را در برابر اولیاء الهی عزیز جلوه دادند حالا اینگونه زیر چکمه های این سفاک قاتل ذلیل گشته بودند. 👈ولی حجّاج چگونه آمد؟! عراقیان باز منتظر بودند وقتی والی جدید آمد مانند قبلی ها با او رفتار کنند! دل خوشی از شرایطشان نداشتند. نقل شده حجّاج با چند نفر وارد شد. وارد سرزمینی که او مانند یک لقمه ی کوچکی برایشان بود. برخی از کوفیان سنگهایی برداشته بودند که وقتی سخنرانی میکند او را از همان پایین بزنند! از همان ابتدا او را هم سر جایش بنشانند! 👈اینجا بود که این آدم زشت رو و کوتاه قدی که کسی باورش نمیشد آنچنان خطبه ای خواند که تا سالها همه را در فضای رعب و وحشت خود فرو برد! سنگها از دستشان افتاد و حساب کار دستشان آمد! یک مهابت عظیمی در قلوب آنها پیدا کرد که بیشتر به یک سحر آسمانی شبیه بود تا واقعه ی زمینی! 👈یک استبداد و دیکتاتوری به معنای واقعی کلمه راه انداخت! خطابه ی حجّاج هنگام ورود به عراق آنقدر مشهور است که در تاریخ ادب عربی به یادگار مانده است: ⬇⬇
📖«یا اهلَ العراقِ و النّفاقِ! یا عبیدَ العصا أنا الغلامُ الثقفی إنّما مثلکم کما قال تعالی: وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً قَرْيَةً كانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتيها رِزْقُها رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللَّهِ فَأَذاقَهَا اللَّهُ لِباسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ بِما كانُوا يَصْنَعُون‏ أقسِم باللّهِ لأهبرنَّکم بالسیف هَبراً یَدَع النّساء أیامَی و الولدان یتامی و اللِه لکأنِّی أنظر الی الدّماء تترقرق بین اللِّحی و الغلاصم ...» ⚪برهه ای عراقی ها به رهبری عبد الرحمن بن اشعث خواستند خودی نشان دهند و با خواری هر چه تمامتر با وجود صد هزار سپاهی شکست سختی از حجّاج خوردند. حجّاج شرط پذیرش عراقی ها که عمومشان در این شورش شرکت کرده بودند را این قرار داد که یکی یکی اوّل شهادت بدهند که کافر شده اند و سپس شهادت بدهند از جماعت مسلمین خارج شده اند و در انتهای توبه کنند و الّا کشته میشوند! 👈نقل کرده اند یکی از شیوخ عراقی آمد و حجّاج برای آنکه او را به کشتن دهد گفت گمان نمیکنم شیخ بر خودش شهادت کفر بدهد! او هم که دستش را خوانده بود گفت حجاج! میخواهی من را فریب بدهی؟! من بهتر از تو خودم را میشناسم! من از فرعون و هامان هم کافرترم! 😂حجاج هم خندید و رهایش کرد!!! 👈بلایی بر سر این عراقیان آورد که نقل شده که بیش از صد هزار نفر را که در آنها بزرگان عربی نظیر سعید بن جبیر و دیگران بودند را کشته و بیش از بیست هزار نفر که حدّی بر آنها واجب نشده بود در زندانهایش مردند! 👈زندانهایی که سقف و سایه ای در تابستان و زمستان و محلّی برای استراحت و تخلیه نداشت! روزی از کنار آنها گذشت و آنها با ناله او را صدا میکردند و گفت: «اخسَئُوا فِیها و لا تُکَلِّمُونَ» 🔸«اللّهمَّ سلِّط علیهم الغلامَ الثقفی»🔸 یکی از اشارات خیره کننده در خطابه ی معروف حجّاج آنجاست که میگوید: «أنا الغلامُ الثقفی»! این را باید یکی از کدهای تاریخی عبرت آموز دانست! از مدّتها قبل امیر المؤمنین کوفیان را نفرین کرده بود که خدایا بر این مردم ناسپاس آن غلام ثقفی را مسلّط کن! یکی از افرادی که به خوبی متفطّن این نکته ی تاریخی شده قاسم بن سلّام لغوی بزرگ عرب است که در اوایل قرن سوّم فوت شده. همه ی اینها را نقل کردم تا این کلام را بیاورم! تا حالا ندیده بودم. 👈ابن نباتة در سرح العیون کلام او را بعد از این خطبه نقل میکند که گفته جریان حکومت این سفّاک ثقفی از آن اموری است که جز با استجابت دعای امیر المؤمنین در حقّ آنها قابل تبیین نیست: 🔻«کان القاسم بن سلّام یقول: قاتلَ الله اهل الکوفة! أین قبائلهم و عشائرهم و أهل الأنفة منهم! و أین تجبّرهم! قتلوا علیّاً و طعنوا الحسینَ و قاتلوا المختارَ و عجزوا عن قتل هذا الملعون الدمیم الصورة و قد جاءهم فی اثنی عشر راکبا و هم فی مائة ألف! و لکن ظهر تصدیق أمیر المؤمنین علیّ بن أبی طالب کرّم الله وجهه فی قوله: اللّهمَّ سلّط علیهم الغلام الثقفی»🔺 👈این مطلب با زبانهای مختلف از امیر المؤمنین علی علیه السلام نقل شده است. در نهج البلاغة در ذیل یکی از خطبه های حضرت آمده که فرمودند: 📖«أَمَا وَ اللَّهِ لَيُسَلَّطَنَّ عَلَيْكُمْ غُلَامُ‏ ثَقِيفٍ‏ الذَّيَّالُ الْمَيَّالُ يَأْكُلُ خَضِرَتَكُمْ وَ يُذِيبُ شَحْمَتَكُمْ إِيهٍ أَبَا وَذَحَة» 👈و باز در تواریخ آمده که یکی از کوفیان به امیر المؤمنین جسارت کرده و حضرت را نفرین نمود و حضرت هم فرمود اگر تو دروغ میگویی پس خدا بر تو آن غلام ثقفی را مسلّط کند! پرسیدند منظورتان کیست؟! حضرت فرمود همان شخصی که هیچ حریمی را نگاه نداشته و هیچ امر فجیعی را نیست مگر اینکه مرتکب خواهد شد! دیری نگذشت که آن مرد به دست حجّاج کشته شد! «فَأَدْرَكَ الرَّجُلُ الْحَجَّاجَ فَقَتَلَه‏» ✋ولی به گمانم در نقل کلام ابن سلّام تصحیفی رخ داده و مراد «طعنوا الحسنَ» باشد و در مورد امام حسین علیهم السلام چیزی نیامده! جریان زخم شدیدی که به امام حسن علیه السلام در انبار وارد شد بسیار مشهور است. 🔹در ذکر وقایع امام حسین علیهم السلام نیز در روز عاشورا نقل شده که وقتی دیگر جنگ قطعی شد حضرت آن کلام مشهور را فرمودند که هیهات منّا الذلّة و در ادامه ی آن فرمودند خدایا این مردم را مبتلا به سلطنت آن غلام ثقفی کن! 📖«اللَّهُمَّ احْبِسْ عَنْهُمْ قَطْرَ السَّمَاءِ وَ ابْعَثْ عَلَيْهِمْ سِنِينَ كَسِنِي يُوسُفَ وَ سَلِّطْ عَلَيْهِمْ غُلَامَ‏ ثَقِيفٍ‏ فَيَسُومَهُمْ كَأْساً مُصَبَّرَةً فَإِنَّهُمْ كَذَّبُونَا وَ خَذَلُونَا وَ أَنْتَ رَبُّنَا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنا وَ إِلَيْكَ أَنَبْنا وَ إِلَيْكَ الْمَصِير»
باسمه تبارک و تعالی (۶۶۲) «دارویی برای تحصیل آرامش، تمرکز، رفع کلافگی و افسردگی و تحصیل همّتهای بزرگ» «نظم و ترتیب» 🔹برای نماز صبح بیدار شدم و به اتاقم آمدم تا نماز بخوانم. چند رکعتی خواندم ولی دیدم آشفته ام! دقّت که کردم متوجّه شدم به خاطر شلوغی اتاق است! فرزندم کاغذها و وسایلش را همانطور ریخته رها کرده! آنها را مرتّب کردم و دوباره نماز خواندم! دیدم مشکل حل شد! 💡به ذهنم خطور کرد حالا فهمیدی چطور مرتّب و منظّم بودن باعث آرامش و تمرکز است؟! 👈وقتی اشیاء در موضعشان قرار میگیرند حالت طبیعی حاکم میشود. والّا در ناخودآگاه گویا با انسان حرف زده و شکایت نموده و سر و صدا راه می اندازند! نظافت هم اینگونه است! 🔻خانه ی شلوغ و به هم ریخته و کثیف هر چند ساکت باشد در باطن پر سر و صداست! آدم را آشفته و خسته و پریشان و کلافه میکند! اعصاب آدم را ضعیف میکند! قدرت تمرکز را از او میگیرد!🔺 👈بچه ها که بازی میکنند آنقدر سر و صدا میکنند که آدم سرش میرود! به شکل طبیعی آدم نمیتواند درس بخواند یا عبادتی کند! گاهی هم چند نفری با آدم شروع به صحبت میکنند که باز آدم سر درد میگیرد! درست حرفشان را متوجّه نشده و با یک حالت عصبانیتی آدم دوست دارد بگوید همگی ساکت شوید و یکی یکی حرف بزنید! 👈از اینجاست که نقش اساسی نظم و ترتیب را در آرامش و قدرت تمرکز متوجّه میشویم. آرامشی که برای لذّت بردن از زندگی و برای تحصیل دانش و یا عبادت عمیقتر به آن نیاز داریم. اگر کسی به دنبال راه معنویّت است باید حقیقتا اهل نظم و ترتیب باشد. والّا راهی به آن آرامشهای عمیقتر به این سادگی ها ندارد. باید این سر و صداها را بخواباند. 💡در همین حال به ذهنم خطور کرد تأثیر این نظمی که الآن در مرتّب کردن این اشیاء مادّی دیدی در مرتّب کردن امور زمانی هم هست! ✔️اینکه انسان برای خودش یک برنامه ی اجمالی و نظمی در کارهایش داشته باشد. زمانش شلوغ و به هم ریخته نباشد! هر گوشه اش چیزی پرتاب نشده باشد! همانگونه که اشیاء را مرتّب کرده و خانه را تمییز میکنیم تا بتوانیم آرامش پیدا کنیم و به کارهای دیگرمان برسیم همینطور هم باید زمانهایمان را مرتّب و تمییز کنیم تا بتونیم آرامش پیدا کرده و در هر وقتی به همان کار برسیم. ✔️نظم در زمان به انسان قدرت تمرکز، نفی خطورات و آرامش میدهد. تکلیف انسان را روشن کرده و به زندگی و آینده اش خوش بین میکند. خستگی ناشی از سر و صدای کارهای بی وقت و برنامه که مانند خوره درون انسان را میخورد را ساکت میکند! آن کارهای عقب مانده ای که در ناخودآگاه مانند عقده ای از درون انسان را آزار میدهد را به صحنه کشیده و غوغایشان را میخواباند. 🔹نظم در زمان یک اثر اساسی دیگری هم دارد. آن هم قدرتمند کردن انسان و ایجاد همّتهای بزرگ در اوست. انسان اهل نظم خودش را به قدرت شگفت انگیزی به نام (قدرت تدریج) مسلّح کرده و ضمن کسب اعتماد به نفسی عمیق از این توان مندی خود را قادر بر رسیدن به قلّه های بزرگ میبیند! 👈چون در یک آرامش میداند هر روز با یک برنامه ای در حال نزدیک شدن به هدفش است. هم خودش را اذیت نمیکند و هم هدف را در دسترس دیده و هم به آن بدون جوگیری و عجله و آسیبهای حرکت، نزدیک و نزدیکتر میشود. افرادی که از بی همّتی خودشان مینالند وقتی دقّت کنید میبینید اهل نظم نیستند. 🙏رفقا به راستی نظم نعمت بزرگی است. گاهی در دعاهایمان از خدا نظم در کارهایمان را بخواهیم. 👈یک بعدش مرتّب بودن ظاهر و اهل تمییزی وسایل و خانه و پیرامونمان است. بعد دیگرش هم مرتّب کردن زمانمان و داشتن برنامه در کارهاست. آری نظم یکی از دستورات طبیعی و بسیار قوی برای نفی خطورات و تحصیل آرامش و پیدا کردن همّتهای بلند است. ⚪️در انتها یک امری را باید به این نظم اضافه نمود. یک چیزی هست که اگر کسی اهل نظم شد به این نظمش بخورد مانند کیمیایی آن را طلا میکند! دیگر آن را به یکی از نعمتهای بی بدیل تبدیل میکند! آن هم نظمی است که مبتنی بر تقوای الهی باشد. باطن این نظم توحید و خدا باشد. 👈این است که این نظم را تبدیل به یک براق آسمانی میکند. رفقا کوشش کنیم اهل نظم مبتنی بر تقوی الله باشیم! اگر کسی را دیدید که اهل چنین نظمی نیست چندان باور نکنید توانسته باشد به جاهای واقعی رفیعی رسیده باشد. ماها نوعا از حفره ی بی نظمیان گزیده شده و شیطان از این نقطه ی حسّاس ما را نیش میزند! یک فکری برایش بکنیم. به فرموده ی مولایمان در نهج البلاغه: «ضَعْ‏ كُلَ‏ أَمْرٍ مَوْضِعَهُ وَ أَوْقِعْ كُلَّ عَمَلٍ‏ مَوْقِعَه‏» 👈تا کنون توفیق بوده برخی داروهای دینی و معنوی را معرفی کرده ام. یکبار از «عشق درمانی ۲۲۲» صحبت شد و بار دیگر از «حمد درمانی ۲۹۳» و در موضع دیگر از چرک خشک کنی قوی به نام «هادم اللذات ۴۰۳» و جایی هم از «هیئت درمانی ۴۶۶» گفتیم و در موضع دیگر هم از داروهای مهمی به نام «خلوت ۴۸۶» و «عاقبت اندیشی ۵۸۷» و «ثم یکون حطاما ۶۰۲» سخن گفته ایم.
باسمه تبارک و تعالی (۶۶۳) «واعفُ عن تَوبِیخی بکرمِ وجهِکَ» 🔹صدای گریه ی یکی از بچه ها آمد! گویا یکی دیگری را هُل داده بود و به زمین افتاده بود! شنیدم دارد از او عذرخواهی میکند! پذیرفته کارش اشتباه بوده و میخواهد از من مخفی اش کند! از اتاق بیرون آمدم و نگاهشان کردم! چشمان این کودک عاصی با یک حالت انتظاری من را نگاه میکرد! گویا خودش میدانست استحقاق عقوبت دارد و منتظر تنبیه بود 🔸قبلا چند بار به او تذکّر داده بودم. با نگاهش میگفت میدانم مستحق عقوبتم ولی تو ببخش! گویا من را با این صفت قبول داشت که میتوانم ببخشم و اصلا به رویش نیاورده و کریمانه مسأله را جمع کنم! لرزش نگاهش طوری از معنا اشباع شده بود که من را به این واداشت که هیچ اخمی به او نکرده و از طرف او فرزند دیگر را راضی کنم تا گریه نکند و او را ببخشد! 💡به دلم افتاد فهمیدی استحقاق عقوبت و در عین حال توسّل به صفت عفو و مغفرت و کرم خداوند متعال چگونه است؟! ولی آنطور که این فرزند دلبند تو را باور کرده خدایت را باور کرده ای؟! تا بپوشاند و خصمائت را راضی کند؟! 💡قطره ی اشکی بر چشمانم نشست و به دلم افتاد کاش بر روی قبرت کسی مینوشت: «واعفُ عَن توبیخِی بکرَمِ وجهِکَ» سابقا گفته بودم روی قبر پدر و پدر بزرگم این را بنویسند: «مَوْلَايَ وَ ارْحَمْنِي إِذَا انْقَطَعَ مِنَ الدُّنْيَا أَثَرِي وَ امَّحَى مِنَ الْمَخْلُوقِينَ ذِكْرِي وَ كُنْتُ مِنَ الْمَنْسِيِّينَ كَمَنْ قَدْ نُسِيَ ... وَ ارْحَمْنِي فِي حَشْرِي وَ نَشْرِي وَ اجْعَلْ فِي ذَلِكَ الْيَوْمِ مَعَ أَوْلِيَائِكَ مَوْقِفِي وَ فِي أَحِبَّائِكَ مَصْدَرِي وَ فِي جِوَارِكَ مَسْكَنِي»
باسمه تبارک و تعالی (۶۶۴) «نکاتی پیرامون فیلم سینمایی راه بازگشت» «چرا و چگونه یک فیلم را ببینیم و یا یک داستان را بخوانیم و بشنویم؟!» 🔹شب جمعه بچه ها را به منزل پدر بزرگشان بردم. تصمیم گرفتم با خانواده بعد از مدّتی یک فیلم سینمایی ببینیم. اینبار منطق انتخاب این بود که فیلمی باشد که در طبیعت و کوه و جنگل و صحرا باشد. از دیدن مناظر طبیعت خدا سر حال بیایم. همینطور فیلم مهم و معروفی هم باشد که فیلمسازان و بازیگران برجسته و جهانی داشته باشد و بتوان به مطالب آن احیانا استناد و ارجاع داد. 👈با همین نیّت یک جستوجوی سریع کردم و دیدم فیلم سینمایی «راه بازگشت» ساخته ی سال ۲۰۱۰ مناسب است. فیلمی پر از صحنه هایی متنوع از طبیعت که در سه کشور دنیا فیلم برداری شده و موضوع جالب توجّهی دارد. 🔸«توضیحی پیرامون کتاب پیاده روی طولانی»🔸 این فیلم از کتابی به نام پیاده روی طولانی اثر یکی از اسرای لهستانی در سال ۱۹۵۶ الهام گرفته شده که با یک اتّهام زنی کمونیستها به اردوگاه کار اجباری گولاک در سیبری تبعید میشود. اردوگاهی در یک شرایط وحشتناک که در آن از افراد جانی تا طبقات فرهیخته مانند هرمندان و مورّخین و سیاستمداران از ملّتهای گوناگون وجود داشتند. با یک شرایط اسفباری تا حدّ مرگ از آنها کار کشیده میشد. 👈گولاک را استالین در جنگ جهانی دوّم برای مجرمین خاص و تبعید مخالفین حزب حاکم بنا کرده بود و طیّ چند سال میلیونها انسان را روانه ی آنها کرد! ⬇
👈زاویه ای دیگر از تاریخ زشتی که این بشر و طاغوتهای بشری به اسم عدالت و توده ی مردم در این کره ی خاکی رقم زدند! یکی دیگر از آن افسادها و سفک دمائهایی که ملائکه ی الهی از قبل دیده بودند و فلسفه ی آفرینش چنین بشری برایشان سؤال شده بود. 👈حقیقتا رقّت انگیز است. چه فجایعی که بر این انسان رفته و ما از آن بی خبریم. هر چند راوی این جنایتها اینبار از زاویه ای آن را گزارش میکند که در صدد متّهم کردن کمونیسم و شوروی است ولی همواره گونه هایی دیگر از این جنایات تحت عنوان دیگر ایسمها و حتی ادیان توسّط این ابناء الدّنیا و اتباع راه شیاطین بر بشر تحمیل شده است. 👈خلاصه اینکه این اسیر لهستانی همانطور که در کتاب پیاده روی طولانی آمده از گولاک فرار کرده و با طیّ یک مسیر ۶۵۰۰ کیلومتری از سیبری خودش را با پای پیاده به هندوستان میرساند تا به آزادی برسد! البته برخی در راستگویی این شخص تشکیک کرده اند ولی در هر حال کارگردان فیلم راه بازگشت آن را با الهام از چنین امری ساخته است. 🔸«خلاصه ی فیلم راه بازگشت»🔸 افسران ارتش سرخ سربازی لهستانی به نام یانوش را با شکنجه ی همسرش به جرم جاسوسی متّهم کرده و برای ۲۰ سال او را محکوم به کار در گولاک میکنند. یانوش میبیند که همسرش را خیلی شکنجه کرده اند که اینطور با گریه علیه او شهادت میدهد! او خودش به خاطر این امر او را میبخشد ولی همواره فکر میکند که لابد همسرش به دلیل چنین اقراری هیچگاه خودش را نخواهد بخشید! ✋همین دغدغه برای پیدا کردن راهی برای بازگشت و تسلّی همسرش معنای مهمّی برای تلاش او برای زنده ماندن و برگشتن میشود. تلاشی که سالها بعد وقتی هر دو پیر شده اند محقّق میشود! اگر این معنا نبود اصلا نمیتوانست زنده بماند! 🎬وقتی وارد گولاک میشود شخصی به نام خانباروف خودش را به او نزدیک میکند و به او راهی برای فرار نشان میدهد. نقشه میکشند تا پاییز صبر کنند تا بتوانند فرار کنند. بعد از مدّتی متوجّه میشود وی یک آدم روانی است که به افرادی که تازه به اردوگاه می آیند چنین چیز تکراری را میگوید تا برای خودش با توهّم نقشه ی فرار یک معنایی برای زندگی بدهد! ولی هیچگاه جرأت چنین چیزی را نداشته! 🎬بعد از مدّتی یانوش و عدّه ای دیگر را به یک معدن با شرایط خاص وحشتناک میفرستند. دیگر شرایط قابل تحمّل نیست! یانوش مدام با رؤیای برگشتن به خانه و باز کردن درب خانه به خود امید فرار میدهد! 🎬همین است که دست به کار میشود و در نهایت در یک شب برفی با یک مهندس متروی آمریکایی به نام اسمیت و یک کشیش لیتوانیایی به نام ووس و یک حسابدار یوگوسلاو به نام زوران و یک قاتل بی رحم روسی به نام والکا و یک هنرمند و آشپز به نام توماس و یک لهستانی شب کور به نام کازیک فرار میکنند. 🎬عدّه ای ناهمگون که همه برای رؤیای آزادی دست به حرکت در یک راه طولانی برای خروج از حوزه ی کمونیستها زدند! تصمیم گرفتند به سمت دریاچه ی بایکال بروند و از آنجا خودشان را به مغولستان برسانند. بعدا وقتی به آنجا میرسند متوجّه میشوند کمونیسم به آنجا هم رسیده و مجبور میشوند از آنجا هم راهی تبّت شوند و در نهایت با گذر از هیمالیا به هندوستان برسند! 🎬شب اوّل کازیک به دلیل شب کوری وقتی برای جمع هیزم رفته بود نتوانست برگردد و یخ زد! فردا صبح دفنش کردند و گفتند در این مکان مردی آزاد مرده است! چند هفته مسافرت کردند و وقایع زیادی رخ داد! گاهی آنقدر گرسنه میشدند که حمله به گروه گرگهایی که شکاری زده بودند و تصاحب شکار گرگها خوراک آنها میشد! 🎬در همین زمان یک دختر فراری لهستانی هم به آنها ملحق شد! وقتی دیگر میخواستند از مرز مغولستان عبور کنند آن جانی روسی به نام والکا حاضر نشد از روسیه بیرون برود. چون آنجا را سرزمینش و استالین را یک قهرمان بزرگ میداند. ولی دیدند نمادهای کمونیستی در مغولستان هم هست و فهمیدند اینجا هم امنیّت ندارند! حالا کدام طرف بروند؟! 🎬وقتی به دیوار چین هم رسیدند میدانستند که نمیتوانند به آن سمت بروند! چین هم کمونیستی است و جایی برای آزادی نیست! همین بود که تصمیم گرفتند از راه صحرای برهوتی خودشان را به تبّت و سپس هندوستان برسانند! 🎬تا کنون عمده ی مشکل آنها غذا و امنیّت بود! ولی حالا مشکل آب هم به آن اضافه شد! کارشان به جایی رسید که مار را شکار و کباب میکردند و از گل به عنوان آب استفاده میکردند! از این صحرای هولناک با طوفان شن عبور میکردند! باز گویا سیبری با آن شرایطش بهتر از این صحرای سوزان بود! 🎬در این صحرای سوزان ابتدا آن دختر لهستانی به نام ایرنا از شدّت تشنگی و خستگی مرد! در بیابانی بیکران به شکل غمباری قبری برایش کندند و رفتند! در ادامه نوبت به هنرمند و آشپز گروه رسید که او هم جان باخت! اسمیت هم به حالت مرگ افتاد ولی با مهربانی و معنا درمانی یانوش انگیزه ای برای جنگیدن و زنده ماندن پیدا کرد. ⬇⬇
🎬وقتی به هیمالیا رسیدند برخی چوپانان تبّتی به آنها پناه دادند و گفتند تا فصل بهار همینجا صبر کنند و بعد عازم هندوستان شوند! ولی آنها راه خود را ادامه دادند و بعد از مشقّتهای فراوان به هندوستان و آزادی رسیدند! جایی که دیگر خبری از کمونیسم و هر عاملی که بخواهد آزادی آنها را بگیرد نبود! صحنه ی انتهایی فیلم هم سالها بعد را نشان میدهد که دیگر یانوش خود را در پیری به خانه اش رسانده و دست همسرش را در دست میگیرند و گریه میکنند! 🔸«نکاتی پیرامون فیلم راه بازگشت»🔸 این فیلم نکات جالب زیادی برایم داشت. هر کسی با نوع نگاهش چیزی را صید میکند. برای من هم دلالتهای تصریحی و استبطانی و اشاری زیادی داشت. دمی در این زمینه به فکر فرو رفتم که چطور به بهانه ی خدمت به خلق و عدالت بدترین جنایات را بر این خلق مظلوم با دست خود این خلق روا داشتند؟! گاهی برخی از این افراد توسّط فقیر و متوسّط و این عقده ای های جاهل به رأس قدرت برسند از طاغوتهای گذشته هم طاغوت ترند! تا کنون فکر کرده بودی در این حیات دنیایی که تو زندگی کردی و عمرت اینگونه گذشت زمانی هم میلیونها نفر اینگونه زندگی کردند و رفتند؟! یک اردوگاهی که در آن انسانیّت و معنویّت مرده بود! 👈همان ابتدا آقای اسمیت به یانوش که غذای خود را به یک پیرمرد گرسنه داد هشدار داد که اینجا جای مهربانی نیست! مهربانی تو را به کشتن میدهد! دمی هم به این توحّشی که در ذات انسان غربی است فکر میکردم! 👈با خود میگفتم یعنی چنین صحنه هایی در زندان حجّاجها و سلاطین ظالم اسلامی ممکن بوده؟! یا اینها چیزهایی که به این شکلش مختصّ این مزاج از انسانها با آن فرهنگشان است! 👈راستی چطور در آن اردوگاه هنوز دلخوشی این انسان غافل اندکی سیگار و قمار بازی و تصوّرات شهوانی و مانند آن است! انگار هیچ تلاشی برای ارتباط با خدا نمیکند! از اوّل تا آخر فیلم گویا هیچ خدایی در کار نیست. جز هنگام خاک کردن و نصب یک صلیب بی روح روی قبر! 👈ولی این هم جالب بود که وقتی این کمونیسم کلیسا و مسجد و معبد بودایی و همه را ویران کرده بود به خود اجازه میداد بدتر از هر جنایتکاری جنایت کند! 🔹ولی در این اردوگاهی که انسانها برای زنده ماندن یاد گرفته اند فقط به فکر خودشان باشند و هیچ مهربانی ای نداشته باشند چطور ممکن میشود تصمیم به این بزرگی برای فرار بگیرند؟! وقتی این تصمیم بزرگ زمینه برای تحقّق پیدا میکند که بوی خوشی از فطرت به مشام برسد! داستان با مهربانی آغاز میشود. 👈اسمیت به یانوش میگوید قبول میکنم نقشه را عملی کنیم. چون تو یک نقطه ضعف بزرگ داری که برای من مفید است! آن هم این است که تو مهربانی و میدانم تنهایم نمیگذاری! آخرش هم این مهربانی یانوش است که جان اسمیت را نجات میدهد. 🔹صحنه ی دیگری که از این فیلم برایم جالب بود وقتی است که در میانه ی ماجرا یک زن جوان به آنها میپیوندد. زنی که گویا اصلا یک رنگ و بوی دیگری به این جمع میدهد! مقداری عطوفت و هم بستگی بین آنها پیدا میشوند! گویا اگر این زنها نبودند این مردها نمیتوانستند به هم اعتماد کنند و با هم آشنا شوند و هم بستگی اجتماعی رخ بدهد. یک نیروی عاطفه و گرمای احساس برای شکلگیری و حفظ این پیوندهای اجتماعی نیاز است. 👈این دختر یکی یکی با این مردها حرف میزند و هویّت آنها را متوجّه میشود و زندگی قبلیشان را! اینطوری این مردها کم کم متوجّه میشوند اصلا با چه افرادی طرف اند! تا قبل از اینکه این ایرنا بیاید اصلا همدیگر را نمیشناختند! کسی به دیگری اعتمادی نداشت! 👈یکی از اینها نماد یک انسان جانی و پست فطرت بود! وقتی خدمتی به او میشد تشکّر هم نمیکرد و یکبار گفت: «ممنون بودن مال سگاست!» برایم جمله ی جالبی بود. احساس خاصی را در آن فهمیدم. 👈وقتی این جانی روسی به نام والکا به مرز رسید حاضر نشد از این زندان بزرگ بیرون بیاید! ولی چرا؟! یک جمله ی جالبی به زبانش آورد! گفت: «راستش نمیدونم با آزادی چیکار کنم؟!» ترجیح داد به این زندان برگردد! جمله ی قابل تأمّلی بود. 👈در جای دیگری از فیلم وقتی اوج خطرناکی این فرار بزرگ را میخواست توجیه کند یکی از آنها گفت: «زنده نمیمانیم ولی لااقل به عنوان یک انسان آزاد میمیریم!» این تکیه بر آزادی جالب بود. 👈ولی اگر اینطور است چرا در همان اردوگاه نمیمردند؟! چه انگیزه ای برای زنده ماندن در آن شرایط هولناک بود؟! در جایی از فیلم شنیدم که یکی گفت: توی اردوگاه مرگ را آزادی میدانستند ولی زنده میماندند تا با زنده ماندنشان به نوعی اعتراض کنند! گویا صرف زنده ماندنشان یک معنا بود و آن هم اعتراض از آزاد نبودن! 👈در این فیلم به خوبی اوج نعمت آب، غذا، امنیّت و مسکن برای انسان به چشم می آمد! واقعا اینها چه نعمتهای بزرگی است که ما داریم! واقعا میشد اینها به این سادگی در دسترس نباشد. ماجراهای آن کشیش و هنرمند و بقیه هم برایم جالب بود. بماند! ⬇⬇⬇
✔این فیلم نقش بی بدیل امید و همچنین عظمت نیروی اراده انسان که میتواند اگر امید داشته باشد برای بقا سختترین شرایط را طی کند را خوب به چشم آورده است. آدمی با امید و تلاش زنده است و الحیاة عقیده و جهاد! اگر از یک انسان یا ملت امیدش را بگیری همه چیزش را گرفتی! 🔸«چرا و چگونه یک فیلم ببینیم و یا یک داستان را بخوانیم و بشنویم؟!»🔸 سعی میکنم کاری به صرف ماجراجویی و لذّت بخش بودن این فیلمها نداشته باشم! اینها کار بطّالین است! گاهی که رمان یا فیلمی را میخوانم و یا کتابی که چندان دینی نیست میگویم اگر آن دنیا از تو پرسیدند عمرت را در چه چیزی صرف کردی چه بگویم؟! و چه روایت تکان دهنده ای است: 📖إِذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ لَمْ تَزُلْ قَدَمَا عَبْدٍ حَتَّى يُسْأَلَ عَنْ أَرْبَعٍ عَنْ عُمُرِهِ فِيمَ‏ أَفْنَاهُ‏ وَ عَنْ شَبَابِهِ فِيمَ أَبْلَاهُ وَ عَمَّا اكْتَسَبَهُ مِنْ أَيْنَ اكْتَسَبَهُ وَ فِيمَ أَنْفَقَهُ وَ عَنْ حُبِّنَا أَهْلَ الْبَيْتِ 👈همین است که سعی میکنم فعالانه برخورد کنم. استفاده ای ببرم. ببینم چه حکمتی در آن پیدا میشود؟! چه تجربه ای؟! چه تاریخی در آن هست و درس آموز است؟! چه استفاده ای میشود کرد؟! دیگران در مواجهه با زندگی چه تجربیاتی دارند؟! چگونه می اندیشند؟! 👈حکایت آنها با این نفس و دنیا و شیطان و خداوند چگونه است؟! یک زندگی در یک شهر، کشور، قارّه، فرهنگ و تمدّن دیگر چطور رقم میخورد؟! یک زندگی منهای خدا چگونه تجربه میشود؟! یک زندگی منهای دین اسلام چطور تجربه میشود؟! 👈یک زندگی در دنیایی که در آن حبّ اهل بیت و توسّل به آنها نیست چگونه است؟! گویا خود من هستم که در قالبهای مختلف در حال تجربه ی زندگی ام؟! میتوانم آن تجربه ها را برای خودم مجسّم کنم و انتخاب کنم چه میخواهم باشم؟! 👈شرایطم را با آن بسنجم و در مورد موقعیت الآنم بیاندیشم! گمان نکنم من فقط میتوانستم این من باشم! ولی اگر قرار بود انتخاب کنم کدام من میخواهم باشم کدام را میخواستم؟! ✋نکند من هم فقط به خاطر شرایط و موقعیتی که در آن زاده شده ام این من هستم! والّا دلم میخواست من دیگری باشم؟! اگر خودم را از جبر زمان و تاریخ و محیطم رها کنم واقعا میخواهم کدام یک از این نقشها باشم؟! این درس را مولایمان بعد از صفین به فرزندش امام حسن علیه السلام فرمود که اینگونه تاریخ زندگی و ماجرای حیات دیگران را مطالعه کن! 📖اعْرِضْ عَلَيْهِ أَخْبَارَ الْمَاضِينَ وَ ذَكِّرْهُ بِمَا أَصَابَ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ سِرْ فِي دِيَارِهِمْ وَ آثَارِهِمْ فَانْظُرْ فِيمَا فَعَلُوا وَ عَمَّا انْتَقَلُوا وَ أَيْنَ حَلُّوا وَ نَزَلُوا فَإِنَّكَ تَجِدُهُمْ قَدِ انْتَقَلُوا عَنِ الْأَحِبَّةِ وَ حَلُّوا دِيَارَ الْغُرْبَةِ وَ كَأَنَّكَ عَنْ قَلِيلٍ قَدْ صِرْتَ كَأَحَدِهِمْ فَأَصْلِحْ مَثْوَاكَ وَ لَا تَبِعْ آخِرَتَكَ بِدُنْيَاك 🔹با خود گفتم خدایا! اینها در این فیلم پر ماجرا برای چه زنده ماندند؟! چالش این فیلم پیدا کردن معنایی برای زنده ماندن بود! در این شرایط هولناک تازه انسان بهتر با مفهوم معنای زندگی آشنا میشود. آخر برای چه این همه سختی را تحمّل کنیم و برای زنده ماندن بجنگیم؟! پاسخ این فیلم چیست؟! برای آزادی؟! برای برگشتن و تسلّای همسرت! برای دوباره جنگیدن در لشگر متّفقین و کشته شدن؟! برای چه؟! 👈حالا فکر کن به آزادی رسیدی با آن میخواهی چه کنی؟! خدایا این همّتها چقدر کوتاه اند! چقدر سطحی اند! همه اش دنیا و دنیا و دنیا! همه اش ندیدن اینکه این دنیا صاحبی دارد و این انسان معادی! ندیدن اینکه اینجا دار ابتلاء است! ندیدن اینکه این عالم باطن و غیبی دارد! ندیدن اینکه این عالم امام و مولایی دارد! 👈راستی خدای را شکر! برای نعمت اسلام و ایمان! برای نعمت این امامان پاک! برای این عقاید نورانی که در سختترین شرایط آرامش دل است! راستی اینها با این همّتهایشان چه زندگی بی ارزشی دارند! زندگی ای که آخرش مرگ است! هر گونه ای هم که رقم بخورد مرگ است و مرگ! آن حیات طیّبه اینجاها یافت نمیشود. 👈راستی که داستان فلسفه زندگی و زنده ماندنشان و راه بازگشتشان چه پوک بود و پوچ! و راستی در این ظلمتکده ی زندگی شان همین بوی خوش فطرت است که گاهی صحنه هایی زیبا می آفریند و زندگی را قابل زندگی کردن میکند. همانکه یادآور آن دار السلامی است که انبیاء الهی از آن خبر آوردند. ولی چقدر اینها از آن دور افتاده اند. 📖«الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي مَنَ‏ عَليْنَا بِمُحَمَّدٍ نَبِيِّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ دُونَ الْأُمَمِ الْمَاضِيَةِ وَ الْقُرُونِ السَّالِفَةِ، بِقُدْرَتِهِ الَّتِي لَا تَعْجِزُ عَنْ شَيْ‏ءٍ وَ إِنْ عَظُمَ، وَ لَا يَفُوتُهَا شَيْ‏ءٌ وَ إِنْ لَطُفَ فَخَتَمَ بِنَا عَلَى جَمِيعِ مَنْ ذَرَأَ، وَ جَعَلَنَا شُهَدَاءَ عَلَى مَنْ جَحَد»
باسمه تبارک و تعالی (۶۶۵) «ادب زبان» «إنّ من البیان لسحراً» 🔹آش رشته دوست دارم. مخصوصا اگر سبزی ها خیلی خرد نشده و زنده باشند. رشته ها هم باریک باشند و لعاب ندهند. برایم طعم زندگی و طراوت حیات دارد🍀 حالا نه پاتک زدن ولی ناخنک زدن سر قابلمه آش هم دنیای خودش را دارد😊 🔸البته خوب است اگر حوصله کردید صبر کنید تا سر سفره بیاید و بعد میل کنید. ولی گاهی هم شرایط طوری میشود که یک ناخنک شاید حلال باشد!😄 البته اگر اهل منزل ناراحت نشوند! گاهی دوست دارند غذایشان سر سفره رونمایی شده و بر اساس تشریفاتش میل شود. ارزشش کم نشود. 🔹سر قابلمه رفتم. ملاقه را برداشتم و زیر این رشته ها و سبزی ها زدم و ناگهان! 😎صدایی از پشت سر با همان آوای خاطره انگیز مادرانه آمد که «چیکار میکنی؟!» ماندم چه بگویم! همان صبر کنیم سر سفره با عزّت و احترام بخوریم سنگین تر است!😀 💡به ذهنم خطور کرد بگو: «زحمات همسر عزیزم را میبوسم!»😁 دیدم دیگر نه تنها ناراحت نشد بلکه خوشحال هم شد! تهدید به فرصت تبدیل شد! 💡به ذهنم خطور کرد دیدی تأثیر کیفیت چرخش این زبان چگونه است؟! مراقبی درست بچرخد؟! 🔻اگر ‌در محاسبه ها روی آن هیئت و ادب زبانت برنامه بریزی به اموراتت ارزش افزوده میدهی! خودش شعبه ای از کیمیاگری است!🔺 ✋مشکل بسیاری از خانواده ها و بلکه فرهنگها و حوادث مهم تاریخی به این زبان برمیگردد! ادب کردن زبان را باید در رأس مهارتهای زندگی قرار داد. ورای نیّت خودش اثر دارد. 🔸برایمان مهارت و هوش زبانی تبدیل به مسأله و ضرورت نشده! رویش حساس نیستیم! به فکر پرورش و باغبانی اش نیستیم. نمیدانیم با آن میشود تجارت کرد! صعود کرد یا سقوط نمود.
باسمه تبارک و تعالی (۶۶۶) «إِخْوَانُ الثِّقَةِ وَ إِخْوَانُ‏ الْمُكَاشَرَةِ» «مدیریت مسأله دوستی» 🔹چند سالی با مجموعه ای همکاری علمی میکردم. شخصی بود که مدّتها شاید هر روز به ما سر میزد و میخندیدیم و صحبتها میکردیم! همینکه جایگاهش در آن مجموعه تغییر کرد دیگر ارتباط ما با ایشان خیلی کم شد! این سری که دیدمش گفتم فلانی بی وفا شدی! قبلا سری میزدی! گویا انتظار داشتم به خاطر مودّت و اخوّتی که داشتیم هر چند دیگر کارش ربطی به ما ندارد ولی باز سری بزند! 🔸گفت مگر نمیدانی (روابط کارمندی بی وفاست!) آدمها را نسبت به هم اینگونه میکند! جمله ی جالبی بود! متوجّهم کرد اساسا نباید چنین انتظاری از او داشته باشم! او یک دوست آنچنانی نبود که از او توقّع داشته باشم سری بزند! تا گله مند شوم. ✔اجتماع ما بر اساس محبّت نبود! بلکه بر اساس منفعت و مقداری لذّت بود! حال که آن نظام روابط اداری بین ما دو نفر تغییر کرده دیگر صداقت مبتنی بر آن هم از میان رفته! 💡به یاد کلام مولایمان امیر المؤمنین به آن مرد بصری افتادم! 🔹مرحوم کلینی در کافی از امام باقر علیه السلام نقل میکند که مردی بصری از مولایمان پرسید دوستان چند گونه اند؟! حضرت فرمودند دو گونه اند! عدّه ای اخوان الثقة هستند و دسته ی دیگر اخوان المکاشرة! اخوان الثقة همانهایی هستند که چسب اتّصال تو با آنها نوعی محبّت است! 👈همین است که چون چنین رابطه ای با تو دارند چیزی را از تو دریغ نمیکنند! رابطه ی محبّ و محبوب اینگونه است! اگر دیدی دوستی با تو اینگونه است تو هم از جان و مالت برایش مایه بگذار و در سربلندی اش بکوش! ولی بدان اینها خیلی اندک اند! ⬇
👈دسته ای دیگر اخوان المکاشرة هستند! یعنی آنهایی که با آنها رابطه داری و رابطه هم دوستانه و مبتنی بر لبخند و احترام است. از همین رو کارت راه می افتد و احیانا لذّتی هم میبری. در برخورد با اینها سعی کن انتظارت را تنظیم کنی! 👈با آنها خوش زبان باش و روی گشاده از خودت نشان بده و بگذار از معاشرت با تو لذّت ببرند! ولی بیشتر از آن توقّعی نداشته باش! 🔹ما در حیاتمان مجبور با تعاملات اجتماعی هستیم. یک نوع رابطه ی مبتلا بهی که داریم رابطه با اکفاء و افرادی است که نسبت ریاست بینمان نبوده و باید با آنها به شکلی تعاملی نسبتا طولانی و مکرر داشته باشیم. گاهی همکار هستند یا همسایه یا هم درس و ...! اینگونه مقدّر شده بخشی از عمرمان را با آنها بگذرانیم و معاشرت کنیم. 👈با اینها چگونه باشیم؟! چه انتظاری از آنها داشته باشیم؟! شکّی نیست که باید با آنها رابطه ای دوستانه برقرار کرده و حسن معاشرت داشته باشیم. تا بتوانیم به مطلوب خودمان از این پیوندها برسیم. تا اصطحکاک به حداقل برسد. ⚪فارابی فیلسوف در یکی از رسائلی است که در باب حکمت عملی نگاشته به این موضوع دوستی پرداخته. وی وقتی به روش تعامل با دوستان میرسد میگوید دوستان دو دسته اند! یک دسته «الاصفیاء المخلصون فی الصداقة» هستند. خالص و صادق اند! همان اخوان الثقة در کلام امیر المؤمنین. دسته ی دیگر «الاصدقاء فی الظاهر من غیر صدق فیما یظهرونه بل بتشبّه و تصنّع» هستند. رابطه شان طبیعی و از روی محبّت و صدق نیست لذا نوعی تکلّف دارد. همانها که امیر المؤمنین آنها را اخوان المکاشرة نامید. 👈فارابی نیز در این جا شروع به تبیین کیفیّت رفتاری با این دو دسته میکند. دسته ی نخست که سرمایه ی بزرگ انسان اند که هر چقدر بتواند چنین دوستانی پیدا کند کم است! وقتی پیدا کرد همه جوره با آنها باشد و هیچگاه در این امر اظهار خستگی نکند. چنین دوستی زینت و بازو و ناصر و مبلّغ دوستش است. 👈باید با اینها اینگونه بود که از دور مراقب نیازهایشان باشیم. تا جایی که میشود با آنها مساوات داشته باشیم و قبل از آنکه ابراز نیاز کنند به آنها کمک کنیم. 👈ولی آن دیگریها چه؟! مثل این برادری که مدّتی با هم پیوند دوستی به سبب اتّصال کارهای اداری داشتیم. مثل بیشتر افرادی که پیرامونمان را در زندگی گرفته اند! فارابی میگوید در برخورد با آنها باید سعی کرد خوبی کرد ولی هرگز هیچ سرّی از خود نزدشان نگفت. نگذاشت عیوبمان را متوجّه شوند. حرفهای خاصّ را هم نزد آنها نزد. 👈همچنین با آنها در مورد امکاناتمان و همینطور اسباب منافعی که داریم سخنی نگفت. باید تلاش کرد با اینها فقط رابطه را در سطح ظاهر خوب حفظ کرد! به خاطر همین چاره ای جز صبر نیست و نباید گذاشت رابطه ی ظاهری خراب شود والّا خودمان ضرر میکنیم. باطن را دیگر رها کرد. 👈از همین رو خوب است از سر تقصیر آنها گذشت و مقابله به مثل نکرد. شاید با این کار حتی برخی از اینها تبدیل به اخوان الثقه شوند. ✔حالا اینها در احوالات دنیایی کاملا صادق و مجرّب است. چیزی نیست که دلیل خاصی بطلبد. فقط گویا باید به شکل تشکیکی لحاظ شود. و همینطور سعی شود دوستی ها به حد اخوان الثقه واقعی ارتقاء یابد. 👈در روایات یک مطلبی دیگر هم آمده. آن هم روش برخورد با دیگر مردم است. آنهایی که در طبقه اکفاء و دوستان نبوده و شاید فقط یکبار آنها را ببینیم. مثلا عابر پیاده و راننده و یا فروشنده و یا کسی که کنارمان نشسته یا از کنارمان عبور میکند یا ... دستور کلّی روی گشاده و اخلاق نیکوست. انصافا حکیمانه است. باید جای مناسبی شرحش را بیان کرد: «الْقَوْهُمْ بِطَلَاقَةِ الْوَجْهِ وَ حُسْنِ الْبِشْرِ» ⚪ولی منطق قرآنی در مورد پیوند بین مؤمنینی که بر اساس توحید به یکدیگر گره میخورند بالاتر است. اخوّت از صداقت بالاتر است. اخوّت مبتنی بر ایمان از اخوّت مبتنی بر ولادت هم پیوندی عمیقتر و بالاتر دارد. رابطه ی حقیقی نوری آنها اگر شکوفا شود چنین پیوند حبّی بینشان برقرار میکند. اهل تقوا اینگونه اند! بقیه ی دوستی ها هر چقدر هم صمیمانه باشد روی به سمت افتراق و دشمنی دارد: «الاخلّاءُ یومئذ بعضهم لبعض عدوٌّ الّا المتّقین» چرا؟! چون سبب این صداقت دائمی است. ازلی و ابدی است! 👈همین است که در روایت آمده وقتی مؤمنین به یکدیگر میرسند آنکه نسبت به دیگری محبّت بیشتری به خاطر این علقه ی ایمانی دارد فضیلت دارد. این فضیلت ریشه در واقعیّت دارد. لذاست که در روایات تعبیر شده که خداوند متعال به چنین شخصی که محبّتش به برادر ایمانی اش بیشتر است نگاه میکند: 📖«إِنَّ الْمُؤْمِنَيْنِ إِذَا الْتَقَيَا فَتَصَافَحَا أَدْخَلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ يَدَهُ بَيْنَ أَيْدِيهِمَا وَ أَقْبَلَ بِوَجْهِهِ عَلَى أَشَدِّهِمَا حُبّاً لِصَاحِبِهِ فَإِذَا أَقْبَلَ اللَّهُ عَزّ وَ جَلَّ بِوَجْهِهِ عَلَيْهِمَا تَحَاتَّتْ عَنْهُمَا الذُّنُوبُ كَمَا يَتَحَاتُّ الْوَرَقُ مِنَ الشَّجَرِ»
باسمه تبارک و تعالی (۶۶۷) «خبری بکر بکر و داغِ داغ!» 🔹انسانها به دلیل طبع عوامانه و عقل وهم زده و نفس برتری جویی که دارند به دنبال آخرینها و جدیدترینها و داغترینهایند! به الآنشان نگاه میکنند و وهمشان هم گمان میکند جدید بودن مناط صادقتر و بهتر بودن است! لزوما به دنبال حق ترینها نیستند. 🔸حتّی در وادی علم و دانش هم گاهی برخی گمان میکنند بهترینها جدیدترین هایند! آن رغبتی که برای جویایی مطالب داغ و جوهرهای خیس دارند برای آن مطالب به ظاهر قدیمی گرد گرفته ندارند! غافل از آنکه حقایق اصلی و ناب فارق از قدیم و جدید اند! ممکن است هزاران سال پیش گفته شده باشند ولی هنوز در وادی حقیقت داغ داغ و بکر بکر باشند. 🔹آدمی قبل از تلاش برای فراگیری دانش باید تلاش کند صدق در طلب حقیقت داشته باشد. تا از این بازیگری های نفسانی جدا شود. آن وقت است که چیز فهم میشود! آن وقت است که او را خودش و دیگران به سادگی نمیتوانند به بازی بگیرند! 🔸آن وقت است که لخت و عریان بودن آن پادشاه وهمش که لباسهای خیالی بکر و داغی بر تنش کرده هویدا میشود. میفهمد حقیقت ژرفی در پس این ایسم ایسم های نو ظهور و تازه به دوران رسیده نیست. راستی نکند حقیقت بزرگ و نبأ عظیم همان است که قرنهای قرن است که گفته شده و از آن غافلیم! 🔹رفقا در همه ی ادوار تاریخ بشر مطلبی داغتر و بکرتر و حقیقتی تازه تر و پر ناز و کرشمه تر و نبأیی عظیمتر از قرآن کریم نیامده! همانکه خبر آورنده اش نبی اعظم الهی است! بزرگترین پیام آور بشر! از ازل تا ابد خبری داغتر از این توحید ناب قرآنی در تمام عالم وجود پیدا نمیشود که: «لا الهَ الّا اللهُ الملکُ الحقُّ المبینُ»