eitaa logo
بذل الخاطر
951 دنبال‌کننده
1هزار عکس
3 ویدیو
11 فایل
صید و بذل خطورات و نکات توحیدی، علمی و اجتماعی در فضای دینی و مسائل دنیای نوین. و جستارهایی شخصی جهت تمرین طرز نگاه دیگر به امور ساده. و محفلی برای نشر علم و تسدید قلب مؤمنین. هدف ثبت افکار است نه جذب مخاطب (یک طلبه ساده) @ghorba :ارتباط با نگارنده
مشاهده در ایتا
دانلود
👈این جریان در دنیای اسلام به حدیث قلم و قرطاس یا همان کاغذ مشهور شده است. در برخی روایات قلم و کتف آمده! عمر اصرار داشت حضرت هذیان میگوید و در کلامی تأمل برانگیز ابراز کرد (حسبنا کتاب الله)! 🔸توصیفی از تلاشهای مذبوحانه ی ابن تیمیه در پاسخ به علامه حلی پیرامون حدیث قلم و قرطاس🔸 یکی از قراینی که علامه حلی در کتاب منهاج الکرامه برای الجایتو مغول در اثبات تشیع ذکر میکند همین ماجراست. ابن تیمیه در کتاب منهاج السنه که مهمترین کتاب اهل سنت در اینگونه مباحث و دفاع از عامه است نظریه ای زیرکانه برای توجیه میسازد که به ذهنم خطور کرد ماجرا را در قالب توصیف تلاش مذبوحانه ی او نقل کنم. کارش شبیه یک طراحی سریالی است. 🔻گاهی توصیف دقیق و منصفانه و ساختاری یک دیدگاه خود بهترین قضاوت پیرامون آن است!🔺 🎬ابن تیمیه ابتدا این تکیه گاه را تأسیس میکند که علم و فضل عمر مفروغ عنه است. احادیثی در فضیلت عمر نقل میکند. در گام دوّم روایت دیگر صحیحین را نقل میکند که عائشة گفته حضرت به او گفته میخواهد نوشته ای پیرامون ولایت ابوبکر بنویسد! «یأبی اللّه و المؤمنون الّا أبابکر». 📎داخل پرانتز بدانید که از دیرباز افرادی مانند سفیان بن عیینه معتقد بوده اند که حضرت میخواسته نام خلفاء را بنویسد. البته خلفاء بعد از حضرت بر اساس صحیحین دوازده نفر هستند. ولی برخی دیگر به قرینه ی اینکه عمر گفت حسبنا کتاب الله میگویند میخواسته برخی احکام دینی را بنویسد! 🎬ولی روشن است که این امر اگر ثابت هم بشود نمیتواند کار عمر را توجیه کند! اینجا قسمت دیگر طرح ابن تیمیّه در توجیه آغاز میشود. به نظرتان چه میتواند بگوید؟! مصداق تامّ الغریق یتشبّث بکلّ حشیش همینجاست. میگوید امر به عمر مشتبه شده بود که این به خاطر شدّت مریضی است یا کلامی عاقلانه از حضرت صادر شده! 🎬این اشتباه هم امر عجیبی نیست زیرا پیامبران هم مریض میشوند. ولی اینجا اشکال این میشود که چرا جازمانه گفت حضرت دچار هذیان شده! در اینجا ابن تیمیة مجبور میشود از نقل مشهور «إنّ الرجل لیهجر» و مانند آن که نه تنها جازمانه است بلکه گاهی توأم با نوعی قسم است عدول کرده و یکی دیگر از متنهای این روایت را پیدا کند که با حالت تردید و سؤال آمده: «ما له أ هَجَر؟!» 🎬ولی برای چه؟! برای اینکه در گام بعدی از این گزاره برای تکمیل طرحش در توجیه استفاده کند که همانطور که مریضی بر انبیاء جائز است دلیلی بر عصمت عمر هم نداریم لذا شک کردن بر او بدون جزم در این موضع اشکالی ندارد زیرا گاهی انسانهای مریض دچار هذیان میشوند و دقیقا به همین خاطر هم بود که گمان کرد حضرت بعد از رحلت نمرده! پس هیچ اشکالی به عمر وارد نیست! 📎البته باز داخل پرانتز بدانیم تلاشهای دیگری در این مواضع برای توجیه رخ داده. مثلا ابن حجر در فتح الباری هم در اینجا می افزاید شاید عمر از شدت ناباوری نسبت به رحلت حضرت سعی در فرافکنی کرده و نمیخواست باور کند حضرت میخواهد وصیت کند!: «يحتمل أن يكون الذي قال ذلك صدر عن دهش وحيرة كما أصاب كثيرا منهم عند موته» 🎬ولی هنوز طرح ابن تیمیة تمام نشده است! اگر قرار بود حضرت چنین چیزی بنویسد پس چرا کار را رها کرد؟! در اینجا ابن تیمیة میگوید مگر قرار نبود برای ابوبکر طبق قول عائشه حکم خلافت را بنویسد؟! خب اینجا وقتی حضرت دیدند تردید و شک در کلامشان ایجاد شده و اگر چیزی بگویند ممکن است مقبول واقع نشود دیگر فائده ای برای نوشتن آن ندیده و صرفا به همان علم غیبی شان به اینکه ابوبکر خلیفه خواهد شد اکتفا کردند! 🎬خب اگر چنین است پس چرا ابن عبّاس گفت بلای بزرگ بر امّت اسلامی این بود که نگذاشتند این سند نوشته شود؟! به نظرتان ابن تیمیة اینجا را چطور ماست مالی کند؟! با فرض اینکه ابن عبّاس هم کسی نیست که بشود در جایگاهش در اسلام شک داشت. 🎬ابن تیمیة میگوید این بلای بزرگ در واقع برای آنانی است که در خلافت ابوبکر شک داشتند. برای شیعیان این بلا شد! «فأمّا من علم أنّ خلافته حقّ فلا رزیة فی حقّه» در ادامه برای آنکه به زعم خودش طرحش را تکمیل کند میگوید عمر در اینجا اجتهاد کرده. آن هم به خاطر شکّی که داشت. هر وقت هم که فهمید خلاف قطعی سیره هست برگشته است. 🎬ولی مگر همین علی علیه السلام خلاف برخی از سیره فتوا نداده است؟! مواردی را میشمارد و در انتها میگوید برایمان روشن هم نشده که آیا بعد از دانستن حکم برگشته یا برنگشته! خلاصه فرار رو به جلو میکند! میخواهد امیرالمومنین را بدهکار هم بکند😑 طلبکار هم شده😒 ✋همچنین بحثی می آورد که نگارش چنین کتابی برای علی علیه السلام طبق نظر شیعه ممکن نیست زیرا شیعه قائل به نصّ جلیّ هستند و چنین کتابی به درد آنها نمیخورد! 👈این تلاشِ زیرکترین و بحّاثترین آنها برای عبور از گردنه ی حدیث قلم و قرطاس بود. علمای دیگرشان هم سعی کرده اند به گونه ای اطراف این ماجرا را توجیه کنند! ⬇⬇
🔸تلاشهای دیگر در توجیه حدیث قلم و قرطاس🔸 مروری بر تلاش دیگر بزرگان اهل سنت هم در اینجا خالی از لطف نیست. به عنوان مثال ابو سلیمان خطّابی م۳۸۸ اوّلین شارح بزرگ صحیح بخاری در توجیه این حدیث معتقد است که اساسا عمر معتقد به هذیان و یا جواز مخالفت با حضرت نبود بلکه شرایط را طوری دید که منافقین ممکن است از این نوشته ی حضرت سوء استفاده کرده و حضرت را متّهم به هذیان ناشی از سکرات موت نموده و مضمون این امر مهم را برای همیشه زیر سؤال ببرند! «خشي أن يجد المنافقون سبيلا إلى الطعن فيما يكتبه...!» ✔این نکته ی جالبی است. تقریبا شبیهش در کلام ابن تیمیه هم گذشت. دقیقا همان جوابی است که میتواند شیعه به عامّه بگوید وقتی میگویند اگر امر لازمی بود چرا حضرت اصرار نکردند تا آن را بنویسند؟! «لو كان واجبا لم يتركه لاختلافهم» پاسخش همین است که وقتی اینها اینگونه حضرت را متّهم به هذیان کرده و اینگونه با جسارت جلوی ایشان را گرفتند فتنه ی بزرگی شده بود که اظهار تنصیصی مکتوب حقیقت میتوانست به معنای شورشی علیه اصل اسلام بوده و با هتک حرمت حضرت دیگر چیزی از اسلام در آن شرایط حساس باقی نماند. وقتی اینچنین صریح نه آوردند دیگر مصلحت نبود ادامه دهند. مطلبی هم نبود که مسلمین ندانند. خود این واقعه هم سندی برای اهل هدایت و استبصار در تاریخ شد. آنهایی که مانند ما بعدا این واقعه را بخوانند و حقیقت ماجرا را درک کنند. 👈همچنین فقیه معروف مالکی به نام مازَری م۵۳۶ در شرحی که بر صحیح مسلم نگاشته در توجیه اینکه چطور صحابه در آن وضعیت بر بالین حضرت دعوا راه انداخته و دستور صریح حضرت را عمل نکردند این طرح را می آورد که لابد با توجّه به قرائنی که دیدند متوجّه شدند که این امری وجوبی نبوده بلکه ارشادی بوده! از همین رو دست به اجتهاد زدند و عمر تصمیم گرفت از کار پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله جلوگیری کند! 📖«وصمم عمر على الامتناع لما قام عنده من القرائن بأنه صلى الله عليه و سلم قال ذلك عن غير قصد جازم» 👈سبحانَ اللّه! ببینید اینها چطور برای توجیه مجبور شده اند عمر را از پیامبر هم بالاتر ببرند! صدای نحس قهقهه ی شیطان از پس این کلمات را میتوان شنید! ولی هنوز گویا طرحشان کامل نشده! راستی چرا عمر اینگونه تصمیم گرفت نگذارد حضرت آنچه میخواست را بنویسد؟! گویا مسأله بیش از صرف شک در هذیان گویی است! لذاست که گفت: «حسبُنا کتابُ اللّهِ»! 🔹عالم بزرگ شافعی دیگر اهل سنّت به نام ابو زکریایی نووی م۶۷۶ در شرحی که بر صحیح مسلم نوشته پرده از طرح خود برای توجیه این قسمت از ماجرا برداشته است. به اعتقاد او همه ی علمای عامّه اتّفاق نظر دارند که این کلام عمر که گفت حسبنا کتاب الله به خاطر عمق فقاهت و دقّت نظر و دلسوزی او برای امّت بود. چون میترسید حضرت در آن شرایط چیزهایی بنویسد که امّت اسلامی نتواند آنها را رعایت کند و به خاطر آن مستحقّ عقوبت شود. 👈چرا؟! چون اموری منصوص بود و دیگر عذر و بهانه ای نمیشد در موردش آورد! عمر خواست باب اجتهاد بر علماء بسته نشود! 📖«خشي أن يكتب أمورا ربما عجزوا عنها فاستحقوا العقوبة لكونها منصوصة وأراد أن لا ينسد باب الاجتهاد على العلماء» ✋ولی مگر عمر صلاح امّت را بهتر از پیامبر تشخیص میدهد؟! نووی در ادامه ی کلامش میگوید همینکه پیامبر سکوت کرد و نامه را ننوشت یعنی اجتهاد عمر را پسندید و آن را امضاء کرد و این نشان دهنده ی فضیلت عمر است! 👈خودش میداند خیلی طرحی قوی برای ماست مالی نیست. ادامه میدهد شاید عمر دلش برای حضرت سوخت و چون میدانست امر مهمی نمیخواهد حضرت بنویسد سعی کرد حضرت بیشتر استراحت کند! 👈بعد در برابر این چالش که پس چرا ابن عبّاس با گریه گفت بلای بزرگ بر اسلام ممانعت از نوشتن این سند بود میگوید این دیگر از اشتباهات ابن عبّاس است زیرا عمر قطعا فقیه تر از امثال او بوده: «لأن عمر كان أفقه منه قطعا» 🔸«چرا چنین روایت تکان دهنده ای را صحیحین نقل کرده اند؟!»🔸 ولی چرا این روایت که ارکان دنیای اسلام سنّی را میلرزاند در صحیحین نقل کرده اند؟ پاسخهایی به ذهن میرسد. یکی به دلیل آنکه در همین صحیحین از عائشه نقل کرده اند که حضرت میخواست نام ابوبکر را به عنوان خلیفه بیان کند! و همینطور در همین صحیحین بسیاری از روایات را در مدح شیخین آورده بودند! وقتی چنین بستری بود میتوانستند از دلالتهای دیگر موجود در این حدیث مهمّ که سند صحیحی داشت استفاده کنند. ولی این دلالتها چیست؟! 👈بخاری این حدیث را یکبار در «باب کتابة العلم» در کتاب العلم نقل کرده است. میخواهد از این حدیث استفاده کند که میشود علم را نوشت و حضرت نوشته های غیر از قرآن کریم را هم با این حدیث تجویز نموده است. دلالت دیگری را هم که بخاری خواسته با نقل این حدیث تکان دهنده استفاده کند در کتاب المرضی و «باب قول المریض قوموا عنّی» آورده است. ⬇⬇⬇
👈بخاری در صدد آن بوده که احکام مریض را در روایات پیدا کند و از این حدیث استفاده کند که مریض میتواند به مؤمنینی که بر بالینش حاضر شده اند اگر اذیّت است بگوید بروید! چنین چیزی هتک و بی احترامی نیست و برای مریض به خاطر کار حضرت جایز است! 👈موضع دیگری که بخاری از این روایت استفاده دلالی کرده در باب الجهاد و السیر و «باب جوائز الوفد» است. ولی به چه مناسبتی؟! به این مناسبت که در این طریق این روایت تتمّه ای دارد که حضرت در آن فرموده: «أجیزوا الوفدَ» یعنی از هیئتهای قبائلی که می آیند پذیرایی کنید و به آنها هدیه بدهید. 👈موضع دیگر کتاب الاعتصام و السنّة و «باب کراهیة الاختلاف» است که از کلام ابن عبّاس: «إنّ الرزیّة کلّ الرزیة» میخواهد این حکم را استنباط کند که اگر این اختلاف رخ نمیداد به سود اسلام ختم میشد. باز در کتاب المغازی و «باب مرض النبی» این مضمون را برای بیان برخی نکات تاریخی منتهی به رحلت حضرت آورده است. 👈هر بار هم یک متن را می آورد با طریق خاصّی. مثلا در این باب ابن عبّاس برای بیان این مضمون مهم از این تعبیر استفاده میکند که: «یومُ الخمیس و ما یومُ الخمیس؟!» نکته ی جالب این است که در برخی از این طرق نامی از عمر هم برده نمیشود. همچنین به خاطر تتمّه ی این روایت از آن در دو باب دیگر برای دستور اخراج یهود از جزیرة العرب و همینطور استشفاع الی اهل الذمة استفاده میکند. 🔹ولی مسلم در صحیح خود با چه لحاظی این روایت تکان دهنده را آورده است! وی در کتاب الوصیة و «باب ترک الوصیة لمن لیس له شیء یُوصی فیه» آورده است! سه طریق آن را هم از ابن عبّاس ذکر میکند. به این لحاظ که ترک وصیّت جایز است! حضرت بر اساس این نقل میخواست وصیّت کند ولی در هر حال چون چیزی نداشت و امر لازمی نبود از آن منصرف شد! همین نشان میدهد کسی که چیزی ندارد بر او واجب نیست وصیّت کند! 👈مسلم بر خلاف بخاری دیگر دلالات این حدیث را برای تأسیس و غنی سازی دیگر ابواب نچلانده! مکر الهی برای حفظ این روایات کلیدی ببینید! دقیقا به همین اعتبار مسلم حدیث خلفاء اثنا عشر را برای استفاده ی انحصار مشروعیت خلافت در قریش آورده است. 👈از همینجا سرّ اینکه چرا حدیث غدیر را صحیحین ذکر نکرده اند میفهمیم. چون واقعا توجیه روشنی برایش نداشته و واقعا از آن احساس خطر میکرده اند! ولی از این احادیث نه! 🔸«عبرتهای حدیث قلم و قرطاس»🔸 عبرتهای حدیث قلم و قرطاس بسیار است. یکی عمق فتنه ای که با آغاز بیماری حضرت درگرفته بود را نشان میدهد. دیگر اینکه چطور چنین حقیقت تکان دهنده ای که وقوعش نزد اهل سنّت قطعی است را تنها به شکل عمده از ابن عبّاس نقل کرده اند! (حالا هر چند از جابر بن عبدالله انصاری یا حتّی عمر نیز در کتب دیگر آورده اند ولی با نقلهای کم رمق!) 👈آن هم ابن عبّاسی که هنگام رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله تنها ۷ سال یا طبق نظر ابن حنبل ۱۵ سال بیش نداشته! این نشان میدهد حقایق آشکار و تکان دهنده ی بسیاری است که اساسا به ما نرسیده است! در همان تاریخ فراموش شده است! ✋هرگز نباید گمان کنیم هر چیز مهمّی بوده به ما رسیده! دقیقا همین وضعیت در مورد حدیث جابر بن سمرة هم صادق است. حدیثی که صحیحین آن را تنها از نوجوانی کم سن و سال با طرق متعدّد نقل کرده اند که میگوید با پدرش در مسجد حاضر بوده و منبر حضرت را میشنیده که حضرت فرموده بعد از من ۱۲ خلیفه خواهند آمد. 👈طوری میشود که همهمه و سر و صدا مسجد را پر میکند و دیگر چیزی نمیشود! چنین مضمون تکان دهنده ای که صدورش نزد اهل سنّت قطعی است را عمدتا فقط همین نوجوان نقل کرده! 👈در چنین فضایی وقتی طرق حدیث غدیر اینقدر زیاد برایمان نقل شده خودتان بدانید چقدر واضح و قطعی و در چه شرایط مهمّی بیان شده که این همه طریق پیدا نموده است. و اینکه چنین حدیثی را در صحیحین ذکر نمیکنند حاکی از چه سانسور عظیمی است! 🔹عبرت دیگر این حدیث آن است که فتنه ی اصلی برای امّت اسلامی آن است که باورشان نمیشود که شیخین واقعا آن شخصیتی را داشته باشد که شیعه در مورد او معتقدند! گمان میکنند شیعه سوء ظن داشته و بد بین است! عمده دلیلشان هم یک فتنه ی بسیار تاریک دیگر است و آن هم احادیثی که از زبان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در مدح شیخین نقل کرده اند! 🔻ظلمانی ترین فتنه ی اهل سنّت همین احادیث در مدح شیخین از طرفی و سپس پیروی صحابه از این دو از طرف دیگر است! تا ذهن یک اهل سنّت نتواند به خودش اجازه ی این پرسش و بررسی را بدهد که شاید شیخین در باطن آن طوری نبودند که در ظاهر نشان دادند امیدی برای هدایتشان نیست.🔺 👈در کلام ابن تیمیة هم دیدیم که تمام فضای سازه ای که برای توجیه این حدیث بنا کرد مبتنی بر فرض مفروغ عنه بودن صلاح شیخین است. ⬇⬇⬇⬇
🔹ولی حقیقت ماجرای روز پنجشنبه و این قلم و کاغذ چیست؟! بر اساس حدیث ثقلین به دلیل فراز «لن تضلّوا بعده» که در هر دو حدیث آمده و همینطور کلام عمر: «حسبُنا کتاب اللّه» حضرت گویا میخواسته برای اهل بیت علیهم السلام و خلفای بعد از خود چیزی بنویسد. چنین امری در آن شرایط ضامن حفظ امّت از ضلالت است زیرا تا کنون هیچ ضلالتی مهمتر از امر ولایت و حکومت در تاریخ اسلام واقع نشده است. 👈در مواضعی از کتاب سلیم بن قیس هلالی مطالبی در این زمینه آمده که حضرت میخواست نام خلفاء اثنا عشر را برای امّت اسلامی بنویسد و بعد از این جریان هم آن را در حضور امیر المؤمنین و سلمان و مقداد و ابوذر نگاشت. 👈یعنی این حدیث را باید در شبکه ی حدیث ثقلین و حدیث ائمه ی اثنا عشر که هر سه از قطعیّات روایات صحیحین است فهمیده شود. نکته ی جالب دیگری که در کتاب سلیم وجود دارد آن است که وقتی سلیم بن قیس این مضمون را از ابن عبّاس میشنود وی حاضر نمیشود نام عمر را ببرد و بعد که جلسه خصوصی میشود نامش را از او میشنود و ابن عبّاس میگوید نسبت به شیخین باید تقیه نمود! 👈این تقیّه در مورد شأن شیخین آنقدر برجسته بوده که از همان صدر اسلام گویا سیره ی شیعه بوده است: «يَا سُلَيْمُ اكْتُمْ‏ إِلَّا مِمَّنْ تَثِقُ بِهِمْ‏ مِنْ إِخْوَانِكَ فَإِنَّ قُلُوبَ هَذِهِ الْأُمَّةِ أُشْرِبَتْ‏ حُبَّ هَذَيْنِ الرَّجُلَيْن‏»
باسمه تبارک و تعالی حاشیه ای بر بذل خاطر شماره (۶۵۷) 🔹برخی دوستان ابراز کردند که ممکن است از مطلب آن بذل خاطر سوء برداشت شود. هیچ کسی را نمیتوان با اهل بیت و صدّیقه ی طاهره مقایسه کرد چه رسد به انتقال از صداقت یک معلول ذهنی به صدّیقه بودن حضرت صدّیقه طاهره! 🔸خلاصه ابراز میکردند که خیلی در ذوقشان خورده است. ضمن تشکّر از بذل توجّه و تذکّری که ناصحانه بیان نمودند مراد از آن قیاس را توضیح میدهم. ✔ابن سینا برای اثبات امکان نبوّت از یک برهان لطیفی استفاده میکند که دقیقا روح آن برهان را در این نوشته استفاده کردم. ایشان میگوید همینکه در وجودمان می یابیم که گاهی مطالبی نظری را با حدس و بدون سختی کسب میکنیم میتوانیم از همین حدسمان چیز دیگری را هم حدس بزنیم و آن هم امکان وجود قوّه ای قدسیه در برخی انسانهاست که بتوانند همه ی مطالبشان را اینگونه با حدس حل کنند! امری کاملا ممکن است لذا نبوّت را نباید محال دانست حال اگر در خارج دیدیم واقع شده مصداق چنین امکانی را هم یافته ایم! در اینجا نیز مقصود این بود که: 🔻وقتی ما با دیدن یک طیف انسانهایی مانند افرادی که معلول ذهنی هستند صفت صداقت و یکرنگی و دوری از نفاق را به وضوح شکار کرده و صفا و خوش دلی موجود در آن برایمان دلنشین و جذّاب است میتوانیم حدس بزنیم و به طریق اولی به این حقیقت منتقل شویم که اگر کسی این صداقت و یک رنگی اش نه به خاطر ضعف عقل و نداشتن امکان نفاق بلکه برخاسته از نهایت قوّت و شکوفایی عقل و داشتن طهارتی در آلوده نکردن خود به نفاق باشد چقدر میتواند وجودی با صفا و جذب کننده و جلا دهنده ی روح ها داشته باشد🔺 ✔ اگر دیدن یک صدق در یک معلول ذهنی که برخاسته از سذاجت نفس اوست اینگونه باعث انبساط نفس و صفای روحمان میشود دیدن آن نهایت درجه ی صدق که برخاسته از نهایت درجه ی شکوفایی عقل در امثال صدّیقه ی طاهره است دیگر چقدر باعث انبساط نفس و طهارت روحمان میشود. 👈با این بیان میخواستیم اوّلا ارزش صدق و اخلاص را بفهمیم و سرّ جذابیّت آن برای فطرت را درک کنیم و ثانیا گریزی به این حقیقت بزنیم که چطور به صورت خاص این مطلب در مورد صدّیقه ی طاهره وارد شده که پذیرش ولایت و توجّه به مقام باطنی ایشان باعث طهارت ویژه ی انسانها میشود.
باسمه تبارک و تعالی (۶۶۰) «با چیزی که نمیشه دید نمیشه جنگید!» «الحکمة ضالّة المؤمن» 🔹غروب به منزل رسیدم. همینکه وارد خانه شدم دیدم بچه ها در حال دیدن شبکه پویا بودند. یک دفعه این جمله در کارتون پاندای کونگفوکار به گوشم خورد که: «با چیزی که نمیشه دید نمیشه جنگید!» همانجا دیدم خودش حکمتی است: «الحکمة ضالّة المؤمن»؛ 🔸میشود از پنجره ی این حکمت حقایق زیادی را دریافت. یک کمین گاه مناسبی برای شکار گلّه ای از آهوان تیزپای معانی است. همین بود که یک سلسله نکاتی پیرامون آن به ذهنم خطور کرد. 💡به ذهنم خطور کرد سرّ اینکه بسیاری در حال سقوط اند و کاری نمیکنند همین است! چون این سقوط به شکل روندی تدریجی در زندگی شان ریل گذاری شده آن را نمیبینند تا با آن بجنگند! از این تدریجهای بد و سقوط دهنده باید خیلی ترسید! چون دیده نمیشوند تا جنگیده شوند! 💡به ذهنم خطور کرد سوره مبارکه عصر مهلکترین تدریجی است که قرآن کریم از آن پرده برداری کرده؛ یک دستور جامع سلوک است. 💡باز به ذهنم خطور کرد سرّ وجود درد در انسان همین است! این درد هم خودش نعمتی است. درد را خداوند مقدّر کرده تا وجود مشکل را برایمان دیدنی کند! اگر ما درد نداشتیم هیچگاه به وجود خطری منتقل نمیشدیم تا با آن بجنگیم! آخر با چیزی که دیده نمیشود که نمیشود جنگید. این دردهای جسمی و روحی همه اش از این جهت نعمت است. باید سجده ی شکر کنیم که به ما خبر میدهد. وقتی دردی دیدیم باید آماده ی جنگ شویم. 💡به ذهنم خطور کرد همین است که تشخیص درست بعد از درک درد اهمیت دارد. زیرا درد منشأهای گوناگونی میتواند داشته باشد و چون معمولا این منشأها را نمیشود دید گاهی انسان به دلیل روح عافیت طلبش به جای رفتن به جنگ منشأ درد به دنبال رفتن به جنگ علامتهای دردناک میرود! تشخیص درست به چشم آوردن دشمن واقعی است تا بتوان با آن جنگید. از همین رو تبدیل کردن درست مشکل به مسأله هم ضرورت دارد. مسأله یعنی تشخیص درست از منشأ اشکال و این خودش برای آن است که بتوانیم چیزی را ببینیم تا با آن بجنگیم! 💡باز به ذهنم خطور کرد مشکل بسیاری نداشتن انگیزه برای جنگ و یا نداشتن توان جنگیدن نیست. شاید در این زمینه ها از هر جنگاوری هم توانمندتر باشند. مشکلشان در واقع آن است که دشمن خود را نمیبینند و به وجودش و یا موضعش نرسیده اند تا با آن بجنگند! در چنین وضعیتی تمام توان مقابله شان مختل میشود. 💡از همینجا به ذهنم خطور کرد مهمتر از نیروی جنگاوری دشمن شناسی است. دشمن شناسی یعنی دیدنی که امکان جنگیدن به انسان میدهد. این حکمت انصافا درس ضرورت دشمن شناسی میدهد. عمده ی اختلافات جریانات سیاسی بر سر همین است! 💡و باز از همینجا خطور کرد برای اینکه دیگران را هدایت کنیم بهترین راه این است که دشمنانشان را نشانشان دهیم! روشنگری کنیم تا بتوانند آن را ببینند. مسائلشان را برایشان روشن کنیم. خدمت بزرگی و ثواب بزرگی است. بعد از آن خودشان به نبردش میروند! اگر قبل از این مرحله خودمان به جای آنها بخواهیم برایشان کاری کنیم چندان فایده ندارد! شاید نه تنها قدرش را ندانند بلکه با ما مقابله هم بکنند! 💡به ذهنم خطور کرد مثلا سرّ اهمیت تبلیغ عملی برای روحانیون همین است. همینکه خوب زندگی کنیم هر چند منبر هم نرویم در واقع مشکلاتشان را در عمل به آنها نشان داده و در آینه ی پاک خودمان زشتی ها و نواقصشان را برایشان جلوه داده و به آنها امکان جنگیدن و تلاش برای رهایی میدهیم. 💡باز به ذهنم خطور کرد یکی از دلایلی که قرآن کریم اینقدر مفاهیمی مانند شیطان، دنیا و هوای نفس را برجسته میکند همین است. همان چیزی که هیچگاه در زندگی برایمان برجسته نمیکنند. ولی وقتی وارد قرآن میشویم مدام به چشممان آورده میشود. میخواهد این دشمنان خطرناک را ببینیم تا بتوانیم با آن بجنگیم! نکند آنها را دوست خودمان دانسته باشیم! این حیات فانی را! این وسوسه های شیطانی را! 💡باز به ذهنم خطور کرد یکی از امور مهمّی که مخصوصا در زمان ما وقتش رسیده دیدن عالم پیش فرضها برای جنگیدنی عمیقتر با لایه های عمیقتر جهل هاست! معمولا ما در لایه ی ظاهر و لوازم آن به نبرد جهل که آن را دشمن میدانیم میرویم! ولی باید بدانیم رأس فتنه معمولا در لایه ی باطن و عالم پیش فرضهاست. 💡باز به ذهنم خطور کرد از همین حکمت میتوان ضرورت خودآگاهی را دریافت. خودآگاهی در مسائل درونی و یا نگاه های درجه دوّم و فلسفی در مسائل دیگر به انسان امکان دیدن میدهد. امکان دیدن هم به انسان امکان جنگیدن با مشکلات میدهد. 💡از همینجا به ذهنم خطور کرد سرّ اهمیت محاسبه همین است. محاسبه دشمن را به چشم آدم می آورد. انسان میفهمد بی صدا دارد مدام چوب چه چیزهایی را میخورد و از چه حفره های گزیده میشود! همینکه محاسبه قوی شد به شکل طبیعی حالت مراقبه برای انسان پیش می آید زیرا دشمنی که دیده میشود جنگیده میشود! همین است که محاسبه مهمتر از مراقبه و مقدّم بر آن است و...
باسمه تبارک و تعالی (۶۶۱) «سَرحُ العیونِ فی شرحِ رسالةِ ابن زیدون» «اللّهمَّ سَلِّط علیهم الغلامَ الثقفی» «أنا الغلامُ الثقفی» 🔹کتاب سرح العیون ابن نباته مصری م۷۶۸ در شرح رساله ی ابن زیدون اندلسی م۴۶۳ را میخواندم. به نقلی رسیدم که بعدی دیگر از نفرین امیر المؤمنین و امام حسین علیهما السلام نسبت به کوفیان را در آن متوجّه شدم. قبلش توضیحی در مورد رساله ی ابن زیدون بیان میکنم. 👈با روی کار آمدن بنی عبّاس باقی مانده ی بنی امیه به سمت اندلس رفته و برای چند قرن خلافت خود را در آنجا ادامه دادند. همانطور که با روی کار آمدن ساسانیان باقی مانده ی اشکانیان برای قرنها در ارمنستان حکومت خود را ادامه داده و سپس با ظهور آیین مسیحیت مسیحی شدند. اینجا هم همانگونه بود. 👈آخرین خلفای بنی امیه در اسپانیا شخصی به نام المعتدّ باللّه بود که در قرطبه یا همان کوردوبا امروزی حکومت میکرد. مردم او را خلع کرده و حکومت بنی امیّه در این سرزمین در سال ۴۲۲ از میان رفت. دختر یکی از این آخرین خلفای اموی شخصی به نام ولادة بود که زنی زیبا و اهل ادب و بی پروا بود! 👈با سقوط بنی امیة آزادی بیشتری پیدا کرده و محافل ادبی و سیاسی تشکیل میداد. ابن زیدون یکی از ادباء و سیاسیون بزرگ آن زمان در این محافل عاشق این ولادة شد. مدّتی عاشقانه بودند و سپس ولادة او را از خود راند و سر و کلّه ی رقیب عشقی جدّی به نام ابن عبدوس پیدا شد. 👈ابن زیدون که بازی را باخته میدید دست به نگارش رساله ای ماندگار در فنون ادب عربی در فضای هزل زده و در آن به تمسخر ابن عبدون و تلویحا رابطه ی او با ولادة پرداخت. ⬇
👈خلاصه آبروی آنها را در تاریخ برد! ابن زیدون رساله را از زبان ولادة خطاب به ابن عبدوس نوشته. رساله ی ابن زیدون که به رساله هزلیة معروف شده مشتمل بر ۱۶۸ قسمت است که شروحی بر آن نگاشته شده که شاید بهترین آنها سرح العیون اثر ابن نباتة مصری است. 👈از آنجا که این رساله پر از دقایق ادبی و اشاره به وقایع تاریخی است نیازمند شرح بوده است. این رساله با این فراز آغاز میشود که: «أمّا بعدُ أیُّها المصابُ بعقلِه ...» و سپس هزلیّات پی در پی آورده میشود. ☺مانند اینکه تو آنقدر سخیف و دیوانه و پر ادّعائی که گویا مردانگی را تنها لفظی میدانی که معنایش تویی و انسانیت را اسمی میدانی که جسم و هیولایش تویی! گویی آنقدر خودت را زیبا میدانی که یوسف را شرمنده کرده ای و زلیخا وقتی تو را دید شد آنچه شد و قارون تنها با گوشه ای از خزائن تو قارون شد و... اسکندر به فرمان تو داریوش را کشت و اردشیر به خاطر آنکه دید اشکانیان از طاعت تو خارج شده اند آنها را نابود کرد و...! «و الاسکندرَ قتلَ دارا فی طاعتِک ... و أردشیر جاهد ملوک الطوائف بخروجهم عن جماعتِک» 👈خلاصه از این مسخره بازیها را خیلی متنوّع نقل میکند! تا اینکه در فراز چهل و هفتم به اینجا میرسد که «و أنّ الحجَّاجَ تقلَّدَ وِلایةَ العراقِ بِجدّک» یعنی اصلا حجّاج هم با جدّیت و تلاش تو بود که به ولایت عراق رسید! در اینجا ابن نباتة در شرح این فراز وارد جریانات تاریخی حجّاج بن یوسف میشود و در آن نکته ای را دیدم که به ذهنم خطور کرد بذلش کنم. 🔹حقیقتا یکی از فرازهای عجیب تاریخ اسلام که اصلا عادی نبوده و مانند حمله ی مغول بیشتر به یک بلای آسمانی شبیه است تا یک رویداد طبیعی تاریخی حکومت حجّاج بر عراق است. عراق مهمترین ولایت جهان اسلام بود. پر جمعیت ترین لشگرهای اسلامی و بزرگان اسلام و مرکز فرهنگ و اقتدار مسلمین بود. 👈همان ابتدا با مهاجرت قبائل عربی با فتوحات اسلامی تشکیل شد و همواره به شکلی خود را برتر از دیگر مناطق اسلامی میدانست. قبائلی با منافع مختلف که سیاست نمودن آن بسیار دشوار مینمود. در هر حال به دلیل کثرت و تنوّع و فرهنگ آنجا شیعیان هم در میان آنها فرصت حیات پیدا کرده بودند. 👈اهل عراق زمان خلفاء خود را فاتحین بزرگ عرب میدانستند و در عصر امیر المؤمنین مرکز اسلام شدند و سپس در صفّین و مبارزه با شام خودشان را به شکلی برتر از آنها میدیدند. در ادامه با شهادت امیر المؤمنین و صلح امام حسن علیه السلام باز آن نخوت عراقی باقی بود. 👈در زمان بنی امیّه باز با آنها با مماشات رفتار میشد. حتّی با روی کار آمدن زیاد و فرزندش عبیدالله نیز این قبائل عربی و بزرگان آنها مورد احترام بودند. همین بود که عراقیان امتحان خوبی در مورد امیر المؤمنین و سپس امام حسین علیه السلام و در ادامه قیام مختار از خودشان نشان ندادند. کوفه مرکز عراق و شاید مهمترین شهر دنیای اسلام در آن زمان بود. 🔸«أنا الغلامُ الثقفی»🔸 ولی سرانجام این همه ماجراجویی عراقی ها چه شد؟! آنچنان ذلیل شدند که به عبرتی در کلّ تاریخ اسلام بدل گشتند. شخصی به نام حجّاج بن یوسف ثقفی که تقریبا زمان شهادت امیر المؤمنین علی علیه السلام به دنیا آمده بود بدون داشتن لشگر و تنها با قدرت خطابه و مهابت و خون ریزی آنچنان گلوی آنها را فشرد که در مدّتی کوتاه طبق نقلهای تاریخی بیش از صد و بیست هزار عراقی را کشت! به اندک بهانه ای میکشت! آنچنان خفقان و ذلّتی بر این مردمان مغرور و ناسپاس روا داشت که هیچ کس انتظار چنین چیزی را نداشت. آنها که آنگونه خودشان را در برابر اولیاء الهی عزیز جلوه دادند حالا اینگونه زیر چکمه های این سفاک قاتل ذلیل گشته بودند. 👈ولی حجّاج چگونه آمد؟! عراقیان باز منتظر بودند وقتی والی جدید آمد مانند قبلی ها با او رفتار کنند! دل خوشی از شرایطشان نداشتند. نقل شده حجّاج با چند نفر وارد شد. وارد سرزمینی که او مانند یک لقمه ی کوچکی برایشان بود. برخی از کوفیان سنگهایی برداشته بودند که وقتی سخنرانی میکند او را از همان پایین بزنند! از همان ابتدا او را هم سر جایش بنشانند! 👈اینجا بود که این آدم زشت رو و کوتاه قدی که کسی باورش نمیشد آنچنان خطبه ای خواند که تا سالها همه را در فضای رعب و وحشت خود فرو برد! سنگها از دستشان افتاد و حساب کار دستشان آمد! یک مهابت عظیمی در قلوب آنها پیدا کرد که بیشتر به یک سحر آسمانی شبیه بود تا واقعه ی زمینی! 👈یک استبداد و دیکتاتوری به معنای واقعی کلمه راه انداخت! خطابه ی حجّاج هنگام ورود به عراق آنقدر مشهور است که در تاریخ ادب عربی به یادگار مانده است: ⬇⬇
📖«یا اهلَ العراقِ و النّفاقِ! یا عبیدَ العصا أنا الغلامُ الثقفی إنّما مثلکم کما قال تعالی: وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً قَرْيَةً كانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتيها رِزْقُها رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللَّهِ فَأَذاقَهَا اللَّهُ لِباسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ بِما كانُوا يَصْنَعُون‏ أقسِم باللّهِ لأهبرنَّکم بالسیف هَبراً یَدَع النّساء أیامَی و الولدان یتامی و اللِه لکأنِّی أنظر الی الدّماء تترقرق بین اللِّحی و الغلاصم ...» ⚪برهه ای عراقی ها به رهبری عبد الرحمن بن اشعث خواستند خودی نشان دهند و با خواری هر چه تمامتر با وجود صد هزار سپاهی شکست سختی از حجّاج خوردند. حجّاج شرط پذیرش عراقی ها که عمومشان در این شورش شرکت کرده بودند را این قرار داد که یکی یکی اوّل شهادت بدهند که کافر شده اند و سپس شهادت بدهند از جماعت مسلمین خارج شده اند و در انتهای توبه کنند و الّا کشته میشوند! 👈نقل کرده اند یکی از شیوخ عراقی آمد و حجّاج برای آنکه او را به کشتن دهد گفت گمان نمیکنم شیخ بر خودش شهادت کفر بدهد! او هم که دستش را خوانده بود گفت حجاج! میخواهی من را فریب بدهی؟! من بهتر از تو خودم را میشناسم! من از فرعون و هامان هم کافرترم! 😂حجاج هم خندید و رهایش کرد!!! 👈بلایی بر سر این عراقیان آورد که نقل شده که بیش از صد هزار نفر را که در آنها بزرگان عربی نظیر سعید بن جبیر و دیگران بودند را کشته و بیش از بیست هزار نفر که حدّی بر آنها واجب نشده بود در زندانهایش مردند! 👈زندانهایی که سقف و سایه ای در تابستان و زمستان و محلّی برای استراحت و تخلیه نداشت! روزی از کنار آنها گذشت و آنها با ناله او را صدا میکردند و گفت: «اخسَئُوا فِیها و لا تُکَلِّمُونَ» 🔸«اللّهمَّ سلِّط علیهم الغلامَ الثقفی»🔸 یکی از اشارات خیره کننده در خطابه ی معروف حجّاج آنجاست که میگوید: «أنا الغلامُ الثقفی»! این را باید یکی از کدهای تاریخی عبرت آموز دانست! از مدّتها قبل امیر المؤمنین کوفیان را نفرین کرده بود که خدایا بر این مردم ناسپاس آن غلام ثقفی را مسلّط کن! یکی از افرادی که به خوبی متفطّن این نکته ی تاریخی شده قاسم بن سلّام لغوی بزرگ عرب است که در اوایل قرن سوّم فوت شده. همه ی اینها را نقل کردم تا این کلام را بیاورم! تا حالا ندیده بودم. 👈ابن نباتة در سرح العیون کلام او را بعد از این خطبه نقل میکند که گفته جریان حکومت این سفّاک ثقفی از آن اموری است که جز با استجابت دعای امیر المؤمنین در حقّ آنها قابل تبیین نیست: 🔻«کان القاسم بن سلّام یقول: قاتلَ الله اهل الکوفة! أین قبائلهم و عشائرهم و أهل الأنفة منهم! و أین تجبّرهم! قتلوا علیّاً و طعنوا الحسینَ و قاتلوا المختارَ و عجزوا عن قتل هذا الملعون الدمیم الصورة و قد جاءهم فی اثنی عشر راکبا و هم فی مائة ألف! و لکن ظهر تصدیق أمیر المؤمنین علیّ بن أبی طالب کرّم الله وجهه فی قوله: اللّهمَّ سلّط علیهم الغلام الثقفی»🔺 👈این مطلب با زبانهای مختلف از امیر المؤمنین علی علیه السلام نقل شده است. در نهج البلاغة در ذیل یکی از خطبه های حضرت آمده که فرمودند: 📖«أَمَا وَ اللَّهِ لَيُسَلَّطَنَّ عَلَيْكُمْ غُلَامُ‏ ثَقِيفٍ‏ الذَّيَّالُ الْمَيَّالُ يَأْكُلُ خَضِرَتَكُمْ وَ يُذِيبُ شَحْمَتَكُمْ إِيهٍ أَبَا وَذَحَة» 👈و باز در تواریخ آمده که یکی از کوفیان به امیر المؤمنین جسارت کرده و حضرت را نفرین نمود و حضرت هم فرمود اگر تو دروغ میگویی پس خدا بر تو آن غلام ثقفی را مسلّط کند! پرسیدند منظورتان کیست؟! حضرت فرمود همان شخصی که هیچ حریمی را نگاه نداشته و هیچ امر فجیعی را نیست مگر اینکه مرتکب خواهد شد! دیری نگذشت که آن مرد به دست حجّاج کشته شد! «فَأَدْرَكَ الرَّجُلُ الْحَجَّاجَ فَقَتَلَه‏» ✋ولی به گمانم در نقل کلام ابن سلّام تصحیفی رخ داده و مراد «طعنوا الحسنَ» باشد و در مورد امام حسین علیهم السلام چیزی نیامده! جریان زخم شدیدی که به امام حسن علیه السلام در انبار وارد شد بسیار مشهور است. 🔹در ذکر وقایع امام حسین علیهم السلام نیز در روز عاشورا نقل شده که وقتی دیگر جنگ قطعی شد حضرت آن کلام مشهور را فرمودند که هیهات منّا الذلّة و در ادامه ی آن فرمودند خدایا این مردم را مبتلا به سلطنت آن غلام ثقفی کن! 📖«اللَّهُمَّ احْبِسْ عَنْهُمْ قَطْرَ السَّمَاءِ وَ ابْعَثْ عَلَيْهِمْ سِنِينَ كَسِنِي يُوسُفَ وَ سَلِّطْ عَلَيْهِمْ غُلَامَ‏ ثَقِيفٍ‏ فَيَسُومَهُمْ كَأْساً مُصَبَّرَةً فَإِنَّهُمْ كَذَّبُونَا وَ خَذَلُونَا وَ أَنْتَ رَبُّنَا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنا وَ إِلَيْكَ أَنَبْنا وَ إِلَيْكَ الْمَصِير»
باسمه تبارک و تعالی (۶۶۲) «دارویی برای تحصیل آرامش، تمرکز، رفع کلافگی و افسردگی و تحصیل همّتهای بزرگ» «نظم و ترتیب» 🔹برای نماز صبح بیدار شدم و به اتاقم آمدم تا نماز بخوانم. چند رکعتی خواندم ولی دیدم آشفته ام! دقّت که کردم متوجّه شدم به خاطر شلوغی اتاق است! فرزندم کاغذها و وسایلش را همانطور ریخته رها کرده! آنها را مرتّب کردم و دوباره نماز خواندم! دیدم مشکل حل شد! 💡به ذهنم خطور کرد حالا فهمیدی چطور مرتّب و منظّم بودن باعث آرامش و تمرکز است؟! 👈وقتی اشیاء در موضعشان قرار میگیرند حالت طبیعی حاکم میشود. والّا در ناخودآگاه گویا با انسان حرف زده و شکایت نموده و سر و صدا راه می اندازند! نظافت هم اینگونه است! 🔻خانه ی شلوغ و به هم ریخته و کثیف هر چند ساکت باشد در باطن پر سر و صداست! آدم را آشفته و خسته و پریشان و کلافه میکند! اعصاب آدم را ضعیف میکند! قدرت تمرکز را از او میگیرد!🔺 👈بچه ها که بازی میکنند آنقدر سر و صدا میکنند که آدم سرش میرود! به شکل طبیعی آدم نمیتواند درس بخواند یا عبادتی کند! گاهی هم چند نفری با آدم شروع به صحبت میکنند که باز آدم سر درد میگیرد! درست حرفشان را متوجّه نشده و با یک حالت عصبانیتی آدم دوست دارد بگوید همگی ساکت شوید و یکی یکی حرف بزنید! 👈از اینجاست که نقش اساسی نظم و ترتیب را در آرامش و قدرت تمرکز متوجّه میشویم. آرامشی که برای لذّت بردن از زندگی و برای تحصیل دانش و یا عبادت عمیقتر به آن نیاز داریم. اگر کسی به دنبال راه معنویّت است باید حقیقتا اهل نظم و ترتیب باشد. والّا راهی به آن آرامشهای عمیقتر به این سادگی ها ندارد. باید این سر و صداها را بخواباند. 💡در همین حال به ذهنم خطور کرد تأثیر این نظمی که الآن در مرتّب کردن این اشیاء مادّی دیدی در مرتّب کردن امور زمانی هم هست! ✔️اینکه انسان برای خودش یک برنامه ی اجمالی و نظمی در کارهایش داشته باشد. زمانش شلوغ و به هم ریخته نباشد! هر گوشه اش چیزی پرتاب نشده باشد! همانگونه که اشیاء را مرتّب کرده و خانه را تمییز میکنیم تا بتوانیم آرامش پیدا کنیم و به کارهای دیگرمان برسیم همینطور هم باید زمانهایمان را مرتّب و تمییز کنیم تا بتونیم آرامش پیدا کرده و در هر وقتی به همان کار برسیم. ✔️نظم در زمان به انسان قدرت تمرکز، نفی خطورات و آرامش میدهد. تکلیف انسان را روشن کرده و به زندگی و آینده اش خوش بین میکند. خستگی ناشی از سر و صدای کارهای بی وقت و برنامه که مانند خوره درون انسان را میخورد را ساکت میکند! آن کارهای عقب مانده ای که در ناخودآگاه مانند عقده ای از درون انسان را آزار میدهد را به صحنه کشیده و غوغایشان را میخواباند. 🔹نظم در زمان یک اثر اساسی دیگری هم دارد. آن هم قدرتمند کردن انسان و ایجاد همّتهای بزرگ در اوست. انسان اهل نظم خودش را به قدرت شگفت انگیزی به نام (قدرت تدریج) مسلّح کرده و ضمن کسب اعتماد به نفسی عمیق از این توان مندی خود را قادر بر رسیدن به قلّه های بزرگ میبیند! 👈چون در یک آرامش میداند هر روز با یک برنامه ای در حال نزدیک شدن به هدفش است. هم خودش را اذیت نمیکند و هم هدف را در دسترس دیده و هم به آن بدون جوگیری و عجله و آسیبهای حرکت، نزدیک و نزدیکتر میشود. افرادی که از بی همّتی خودشان مینالند وقتی دقّت کنید میبینید اهل نظم نیستند. 🙏رفقا به راستی نظم نعمت بزرگی است. گاهی در دعاهایمان از خدا نظم در کارهایمان را بخواهیم. 👈یک بعدش مرتّب بودن ظاهر و اهل تمییزی وسایل و خانه و پیرامونمان است. بعد دیگرش هم مرتّب کردن زمانمان و داشتن برنامه در کارهاست. آری نظم یکی از دستورات طبیعی و بسیار قوی برای نفی خطورات و تحصیل آرامش و پیدا کردن همّتهای بلند است. ⚪️در انتها یک امری را باید به این نظم اضافه نمود. یک چیزی هست که اگر کسی اهل نظم شد به این نظمش بخورد مانند کیمیایی آن را طلا میکند! دیگر آن را به یکی از نعمتهای بی بدیل تبدیل میکند! آن هم نظمی است که مبتنی بر تقوای الهی باشد. باطن این نظم توحید و خدا باشد. 👈این است که این نظم را تبدیل به یک براق آسمانی میکند. رفقا کوشش کنیم اهل نظم مبتنی بر تقوی الله باشیم! اگر کسی را دیدید که اهل چنین نظمی نیست چندان باور نکنید توانسته باشد به جاهای واقعی رفیعی رسیده باشد. ماها نوعا از حفره ی بی نظمیان گزیده شده و شیطان از این نقطه ی حسّاس ما را نیش میزند! یک فکری برایش بکنیم. به فرموده ی مولایمان در نهج البلاغه: «ضَعْ‏ كُلَ‏ أَمْرٍ مَوْضِعَهُ وَ أَوْقِعْ كُلَّ عَمَلٍ‏ مَوْقِعَه‏» 👈تا کنون توفیق بوده برخی داروهای دینی و معنوی را معرفی کرده ام. یکبار از «عشق درمانی ۲۲۲» صحبت شد و بار دیگر از «حمد درمانی ۲۹۳» و در موضع دیگر از چرک خشک کنی قوی به نام «هادم اللذات ۴۰۳» و جایی هم از «هیئت درمانی ۴۶۶» گفتیم و در موضع دیگر هم از داروهای مهمی به نام «خلوت ۴۸۶» و «عاقبت اندیشی ۵۸۷» و «ثم یکون حطاما ۶۰۲» سخن گفته ایم.
باسمه تبارک و تعالی (۶۶۳) «واعفُ عن تَوبِیخی بکرمِ وجهِکَ» 🔹صدای گریه ی یکی از بچه ها آمد! گویا یکی دیگری را هُل داده بود و به زمین افتاده بود! شنیدم دارد از او عذرخواهی میکند! پذیرفته کارش اشتباه بوده و میخواهد از من مخفی اش کند! از اتاق بیرون آمدم و نگاهشان کردم! چشمان این کودک عاصی با یک حالت انتظاری من را نگاه میکرد! گویا خودش میدانست استحقاق عقوبت دارد و منتظر تنبیه بود 🔸قبلا چند بار به او تذکّر داده بودم. با نگاهش میگفت میدانم مستحق عقوبتم ولی تو ببخش! گویا من را با این صفت قبول داشت که میتوانم ببخشم و اصلا به رویش نیاورده و کریمانه مسأله را جمع کنم! لرزش نگاهش طوری از معنا اشباع شده بود که من را به این واداشت که هیچ اخمی به او نکرده و از طرف او فرزند دیگر را راضی کنم تا گریه نکند و او را ببخشد! 💡به دلم افتاد فهمیدی استحقاق عقوبت و در عین حال توسّل به صفت عفو و مغفرت و کرم خداوند متعال چگونه است؟! ولی آنطور که این فرزند دلبند تو را باور کرده خدایت را باور کرده ای؟! تا بپوشاند و خصمائت را راضی کند؟! 💡قطره ی اشکی بر چشمانم نشست و به دلم افتاد کاش بر روی قبرت کسی مینوشت: «واعفُ عَن توبیخِی بکرَمِ وجهِکَ» سابقا گفته بودم روی قبر پدر و پدر بزرگم این را بنویسند: «مَوْلَايَ وَ ارْحَمْنِي إِذَا انْقَطَعَ مِنَ الدُّنْيَا أَثَرِي وَ امَّحَى مِنَ الْمَخْلُوقِينَ ذِكْرِي وَ كُنْتُ مِنَ الْمَنْسِيِّينَ كَمَنْ قَدْ نُسِيَ ... وَ ارْحَمْنِي فِي حَشْرِي وَ نَشْرِي وَ اجْعَلْ فِي ذَلِكَ الْيَوْمِ مَعَ أَوْلِيَائِكَ مَوْقِفِي وَ فِي أَحِبَّائِكَ مَصْدَرِي وَ فِي جِوَارِكَ مَسْكَنِي»
باسمه تبارک و تعالی (۶۶۴) «نکاتی پیرامون فیلم سینمایی راه بازگشت» «چرا و چگونه یک فیلم را ببینیم و یا یک داستان را بخوانیم و بشنویم؟!» 🔹شب جمعه بچه ها را به منزل پدر بزرگشان بردم. تصمیم گرفتم با خانواده بعد از مدّتی یک فیلم سینمایی ببینیم. اینبار منطق انتخاب این بود که فیلمی باشد که در طبیعت و کوه و جنگل و صحرا باشد. از دیدن مناظر طبیعت خدا سر حال بیایم. همینطور فیلم مهم و معروفی هم باشد که فیلمسازان و بازیگران برجسته و جهانی داشته باشد و بتوان به مطالب آن احیانا استناد و ارجاع داد. 👈با همین نیّت یک جستوجوی سریع کردم و دیدم فیلم سینمایی «راه بازگشت» ساخته ی سال ۲۰۱۰ مناسب است. فیلمی پر از صحنه هایی متنوع از طبیعت که در سه کشور دنیا فیلم برداری شده و موضوع جالب توجّهی دارد. 🔸«توضیحی پیرامون کتاب پیاده روی طولانی»🔸 این فیلم از کتابی به نام پیاده روی طولانی اثر یکی از اسرای لهستانی در سال ۱۹۵۶ الهام گرفته شده که با یک اتّهام زنی کمونیستها به اردوگاه کار اجباری گولاک در سیبری تبعید میشود. اردوگاهی در یک شرایط وحشتناک که در آن از افراد جانی تا طبقات فرهیخته مانند هرمندان و مورّخین و سیاستمداران از ملّتهای گوناگون وجود داشتند. با یک شرایط اسفباری تا حدّ مرگ از آنها کار کشیده میشد. 👈گولاک را استالین در جنگ جهانی دوّم برای مجرمین خاص و تبعید مخالفین حزب حاکم بنا کرده بود و طیّ چند سال میلیونها انسان را روانه ی آنها کرد! ⬇
👈زاویه ای دیگر از تاریخ زشتی که این بشر و طاغوتهای بشری به اسم عدالت و توده ی مردم در این کره ی خاکی رقم زدند! یکی دیگر از آن افسادها و سفک دمائهایی که ملائکه ی الهی از قبل دیده بودند و فلسفه ی آفرینش چنین بشری برایشان سؤال شده بود. 👈حقیقتا رقّت انگیز است. چه فجایعی که بر این انسان رفته و ما از آن بی خبریم. هر چند راوی این جنایتها اینبار از زاویه ای آن را گزارش میکند که در صدد متّهم کردن کمونیسم و شوروی است ولی همواره گونه هایی دیگر از این جنایات تحت عنوان دیگر ایسمها و حتی ادیان توسّط این ابناء الدّنیا و اتباع راه شیاطین بر بشر تحمیل شده است. 👈خلاصه اینکه این اسیر لهستانی همانطور که در کتاب پیاده روی طولانی آمده از گولاک فرار کرده و با طیّ یک مسیر ۶۵۰۰ کیلومتری از سیبری خودش را با پای پیاده به هندوستان میرساند تا به آزادی برسد! البته برخی در راستگویی این شخص تشکیک کرده اند ولی در هر حال کارگردان فیلم راه بازگشت آن را با الهام از چنین امری ساخته است. 🔸«خلاصه ی فیلم راه بازگشت»🔸 افسران ارتش سرخ سربازی لهستانی به نام یانوش را با شکنجه ی همسرش به جرم جاسوسی متّهم کرده و برای ۲۰ سال او را محکوم به کار در گولاک میکنند. یانوش میبیند که همسرش را خیلی شکنجه کرده اند که اینطور با گریه علیه او شهادت میدهد! او خودش به خاطر این امر او را میبخشد ولی همواره فکر میکند که لابد همسرش به دلیل چنین اقراری هیچگاه خودش را نخواهد بخشید! ✋همین دغدغه برای پیدا کردن راهی برای بازگشت و تسلّی همسرش معنای مهمّی برای تلاش او برای زنده ماندن و برگشتن میشود. تلاشی که سالها بعد وقتی هر دو پیر شده اند محقّق میشود! اگر این معنا نبود اصلا نمیتوانست زنده بماند! 🎬وقتی وارد گولاک میشود شخصی به نام خانباروف خودش را به او نزدیک میکند و به او راهی برای فرار نشان میدهد. نقشه میکشند تا پاییز صبر کنند تا بتوانند فرار کنند. بعد از مدّتی متوجّه میشود وی یک آدم روانی است که به افرادی که تازه به اردوگاه می آیند چنین چیز تکراری را میگوید تا برای خودش با توهّم نقشه ی فرار یک معنایی برای زندگی بدهد! ولی هیچگاه جرأت چنین چیزی را نداشته! 🎬بعد از مدّتی یانوش و عدّه ای دیگر را به یک معدن با شرایط خاص وحشتناک میفرستند. دیگر شرایط قابل تحمّل نیست! یانوش مدام با رؤیای برگشتن به خانه و باز کردن درب خانه به خود امید فرار میدهد! 🎬همین است که دست به کار میشود و در نهایت در یک شب برفی با یک مهندس متروی آمریکایی به نام اسمیت و یک کشیش لیتوانیایی به نام ووس و یک حسابدار یوگوسلاو به نام زوران و یک قاتل بی رحم روسی به نام والکا و یک هنرمند و آشپز به نام توماس و یک لهستانی شب کور به نام کازیک فرار میکنند. 🎬عدّه ای ناهمگون که همه برای رؤیای آزادی دست به حرکت در یک راه طولانی برای خروج از حوزه ی کمونیستها زدند! تصمیم گرفتند به سمت دریاچه ی بایکال بروند و از آنجا خودشان را به مغولستان برسانند. بعدا وقتی به آنجا میرسند متوجّه میشوند کمونیسم به آنجا هم رسیده و مجبور میشوند از آنجا هم راهی تبّت شوند و در نهایت با گذر از هیمالیا به هندوستان برسند! 🎬شب اوّل کازیک به دلیل شب کوری وقتی برای جمع هیزم رفته بود نتوانست برگردد و یخ زد! فردا صبح دفنش کردند و گفتند در این مکان مردی آزاد مرده است! چند هفته مسافرت کردند و وقایع زیادی رخ داد! گاهی آنقدر گرسنه میشدند که حمله به گروه گرگهایی که شکاری زده بودند و تصاحب شکار گرگها خوراک آنها میشد! 🎬در همین زمان یک دختر فراری لهستانی هم به آنها ملحق شد! وقتی دیگر میخواستند از مرز مغولستان عبور کنند آن جانی روسی به نام والکا حاضر نشد از روسیه بیرون برود. چون آنجا را سرزمینش و استالین را یک قهرمان بزرگ میداند. ولی دیدند نمادهای کمونیستی در مغولستان هم هست و فهمیدند اینجا هم امنیّت ندارند! حالا کدام طرف بروند؟! 🎬وقتی به دیوار چین هم رسیدند میدانستند که نمیتوانند به آن سمت بروند! چین هم کمونیستی است و جایی برای آزادی نیست! همین بود که تصمیم گرفتند از راه صحرای برهوتی خودشان را به تبّت و سپس هندوستان برسانند! 🎬تا کنون عمده ی مشکل آنها غذا و امنیّت بود! ولی حالا مشکل آب هم به آن اضافه شد! کارشان به جایی رسید که مار را شکار و کباب میکردند و از گل به عنوان آب استفاده میکردند! از این صحرای هولناک با طوفان شن عبور میکردند! باز گویا سیبری با آن شرایطش بهتر از این صحرای سوزان بود! 🎬در این صحرای سوزان ابتدا آن دختر لهستانی به نام ایرنا از شدّت تشنگی و خستگی مرد! در بیابانی بیکران به شکل غمباری قبری برایش کندند و رفتند! در ادامه نوبت به هنرمند و آشپز گروه رسید که او هم جان باخت! اسمیت هم به حالت مرگ افتاد ولی با مهربانی و معنا درمانی یانوش انگیزه ای برای جنگیدن و زنده ماندن پیدا کرد. ⬇⬇
🎬وقتی به هیمالیا رسیدند برخی چوپانان تبّتی به آنها پناه دادند و گفتند تا فصل بهار همینجا صبر کنند و بعد عازم هندوستان شوند! ولی آنها راه خود را ادامه دادند و بعد از مشقّتهای فراوان به هندوستان و آزادی رسیدند! جایی که دیگر خبری از کمونیسم و هر عاملی که بخواهد آزادی آنها را بگیرد نبود! صحنه ی انتهایی فیلم هم سالها بعد را نشان میدهد که دیگر یانوش خود را در پیری به خانه اش رسانده و دست همسرش را در دست میگیرند و گریه میکنند! 🔸«نکاتی پیرامون فیلم راه بازگشت»🔸 این فیلم نکات جالب زیادی برایم داشت. هر کسی با نوع نگاهش چیزی را صید میکند. برای من هم دلالتهای تصریحی و استبطانی و اشاری زیادی داشت. دمی در این زمینه به فکر فرو رفتم که چطور به بهانه ی خدمت به خلق و عدالت بدترین جنایات را بر این خلق مظلوم با دست خود این خلق روا داشتند؟! گاهی برخی از این افراد توسّط فقیر و متوسّط و این عقده ای های جاهل به رأس قدرت برسند از طاغوتهای گذشته هم طاغوت ترند! تا کنون فکر کرده بودی در این حیات دنیایی که تو زندگی کردی و عمرت اینگونه گذشت زمانی هم میلیونها نفر اینگونه زندگی کردند و رفتند؟! یک اردوگاهی که در آن انسانیّت و معنویّت مرده بود! 👈همان ابتدا آقای اسمیت به یانوش که غذای خود را به یک پیرمرد گرسنه داد هشدار داد که اینجا جای مهربانی نیست! مهربانی تو را به کشتن میدهد! دمی هم به این توحّشی که در ذات انسان غربی است فکر میکردم! 👈با خود میگفتم یعنی چنین صحنه هایی در زندان حجّاجها و سلاطین ظالم اسلامی ممکن بوده؟! یا اینها چیزهایی که به این شکلش مختصّ این مزاج از انسانها با آن فرهنگشان است! 👈راستی چطور در آن اردوگاه هنوز دلخوشی این انسان غافل اندکی سیگار و قمار بازی و تصوّرات شهوانی و مانند آن است! انگار هیچ تلاشی برای ارتباط با خدا نمیکند! از اوّل تا آخر فیلم گویا هیچ خدایی در کار نیست. جز هنگام خاک کردن و نصب یک صلیب بی روح روی قبر! 👈ولی این هم جالب بود که وقتی این کمونیسم کلیسا و مسجد و معبد بودایی و همه را ویران کرده بود به خود اجازه میداد بدتر از هر جنایتکاری جنایت کند! 🔹ولی در این اردوگاهی که انسانها برای زنده ماندن یاد گرفته اند فقط به فکر خودشان باشند و هیچ مهربانی ای نداشته باشند چطور ممکن میشود تصمیم به این بزرگی برای فرار بگیرند؟! وقتی این تصمیم بزرگ زمینه برای تحقّق پیدا میکند که بوی خوشی از فطرت به مشام برسد! داستان با مهربانی آغاز میشود. 👈اسمیت به یانوش میگوید قبول میکنم نقشه را عملی کنیم. چون تو یک نقطه ضعف بزرگ داری که برای من مفید است! آن هم این است که تو مهربانی و میدانم تنهایم نمیگذاری! آخرش هم این مهربانی یانوش است که جان اسمیت را نجات میدهد. 🔹صحنه ی دیگری که از این فیلم برایم جالب بود وقتی است که در میانه ی ماجرا یک زن جوان به آنها میپیوندد. زنی که گویا اصلا یک رنگ و بوی دیگری به این جمع میدهد! مقداری عطوفت و هم بستگی بین آنها پیدا میشوند! گویا اگر این زنها نبودند این مردها نمیتوانستند به هم اعتماد کنند و با هم آشنا شوند و هم بستگی اجتماعی رخ بدهد. یک نیروی عاطفه و گرمای احساس برای شکلگیری و حفظ این پیوندهای اجتماعی نیاز است. 👈این دختر یکی یکی با این مردها حرف میزند و هویّت آنها را متوجّه میشود و زندگی قبلیشان را! اینطوری این مردها کم کم متوجّه میشوند اصلا با چه افرادی طرف اند! تا قبل از اینکه این ایرنا بیاید اصلا همدیگر را نمیشناختند! کسی به دیگری اعتمادی نداشت! 👈یکی از اینها نماد یک انسان جانی و پست فطرت بود! وقتی خدمتی به او میشد تشکّر هم نمیکرد و یکبار گفت: «ممنون بودن مال سگاست!» برایم جمله ی جالبی بود. احساس خاصی را در آن فهمیدم. 👈وقتی این جانی روسی به نام والکا به مرز رسید حاضر نشد از این زندان بزرگ بیرون بیاید! ولی چرا؟! یک جمله ی جالبی به زبانش آورد! گفت: «راستش نمیدونم با آزادی چیکار کنم؟!» ترجیح داد به این زندان برگردد! جمله ی قابل تأمّلی بود. 👈در جای دیگری از فیلم وقتی اوج خطرناکی این فرار بزرگ را میخواست توجیه کند یکی از آنها گفت: «زنده نمیمانیم ولی لااقل به عنوان یک انسان آزاد میمیریم!» این تکیه بر آزادی جالب بود. 👈ولی اگر اینطور است چرا در همان اردوگاه نمیمردند؟! چه انگیزه ای برای زنده ماندن در آن شرایط هولناک بود؟! در جایی از فیلم شنیدم که یکی گفت: توی اردوگاه مرگ را آزادی میدانستند ولی زنده میماندند تا با زنده ماندنشان به نوعی اعتراض کنند! گویا صرف زنده ماندنشان یک معنا بود و آن هم اعتراض از آزاد نبودن! 👈در این فیلم به خوبی اوج نعمت آب، غذا، امنیّت و مسکن برای انسان به چشم می آمد! واقعا اینها چه نعمتهای بزرگی است که ما داریم! واقعا میشد اینها به این سادگی در دسترس نباشد. ماجراهای آن کشیش و هنرمند و بقیه هم برایم جالب بود. بماند! ⬇⬇⬇
✔این فیلم نقش بی بدیل امید و همچنین عظمت نیروی اراده انسان که میتواند اگر امید داشته باشد برای بقا سختترین شرایط را طی کند را خوب به چشم آورده است. آدمی با امید و تلاش زنده است و الحیاة عقیده و جهاد! اگر از یک انسان یا ملت امیدش را بگیری همه چیزش را گرفتی! 🔸«چرا و چگونه یک فیلم ببینیم و یا یک داستان را بخوانیم و بشنویم؟!»🔸 سعی میکنم کاری به صرف ماجراجویی و لذّت بخش بودن این فیلمها نداشته باشم! اینها کار بطّالین است! گاهی که رمان یا فیلمی را میخوانم و یا کتابی که چندان دینی نیست میگویم اگر آن دنیا از تو پرسیدند عمرت را در چه چیزی صرف کردی چه بگویم؟! و چه روایت تکان دهنده ای است: 📖إِذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ لَمْ تَزُلْ قَدَمَا عَبْدٍ حَتَّى يُسْأَلَ عَنْ أَرْبَعٍ عَنْ عُمُرِهِ فِيمَ‏ أَفْنَاهُ‏ وَ عَنْ شَبَابِهِ فِيمَ أَبْلَاهُ وَ عَمَّا اكْتَسَبَهُ مِنْ أَيْنَ اكْتَسَبَهُ وَ فِيمَ أَنْفَقَهُ وَ عَنْ حُبِّنَا أَهْلَ الْبَيْتِ 👈همین است که سعی میکنم فعالانه برخورد کنم. استفاده ای ببرم. ببینم چه حکمتی در آن پیدا میشود؟! چه تجربه ای؟! چه تاریخی در آن هست و درس آموز است؟! چه استفاده ای میشود کرد؟! دیگران در مواجهه با زندگی چه تجربیاتی دارند؟! چگونه می اندیشند؟! 👈حکایت آنها با این نفس و دنیا و شیطان و خداوند چگونه است؟! یک زندگی در یک شهر، کشور، قارّه، فرهنگ و تمدّن دیگر چطور رقم میخورد؟! یک زندگی منهای خدا چگونه تجربه میشود؟! یک زندگی منهای دین اسلام چطور تجربه میشود؟! 👈یک زندگی در دنیایی که در آن حبّ اهل بیت و توسّل به آنها نیست چگونه است؟! گویا خود من هستم که در قالبهای مختلف در حال تجربه ی زندگی ام؟! میتوانم آن تجربه ها را برای خودم مجسّم کنم و انتخاب کنم چه میخواهم باشم؟! 👈شرایطم را با آن بسنجم و در مورد موقعیت الآنم بیاندیشم! گمان نکنم من فقط میتوانستم این من باشم! ولی اگر قرار بود انتخاب کنم کدام من میخواهم باشم کدام را میخواستم؟! ✋نکند من هم فقط به خاطر شرایط و موقعیتی که در آن زاده شده ام این من هستم! والّا دلم میخواست من دیگری باشم؟! اگر خودم را از جبر زمان و تاریخ و محیطم رها کنم واقعا میخواهم کدام یک از این نقشها باشم؟! این درس را مولایمان بعد از صفین به فرزندش امام حسن علیه السلام فرمود که اینگونه تاریخ زندگی و ماجرای حیات دیگران را مطالعه کن! 📖اعْرِضْ عَلَيْهِ أَخْبَارَ الْمَاضِينَ وَ ذَكِّرْهُ بِمَا أَصَابَ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ سِرْ فِي دِيَارِهِمْ وَ آثَارِهِمْ فَانْظُرْ فِيمَا فَعَلُوا وَ عَمَّا انْتَقَلُوا وَ أَيْنَ حَلُّوا وَ نَزَلُوا فَإِنَّكَ تَجِدُهُمْ قَدِ انْتَقَلُوا عَنِ الْأَحِبَّةِ وَ حَلُّوا دِيَارَ الْغُرْبَةِ وَ كَأَنَّكَ عَنْ قَلِيلٍ قَدْ صِرْتَ كَأَحَدِهِمْ فَأَصْلِحْ مَثْوَاكَ وَ لَا تَبِعْ آخِرَتَكَ بِدُنْيَاك 🔹با خود گفتم خدایا! اینها در این فیلم پر ماجرا برای چه زنده ماندند؟! چالش این فیلم پیدا کردن معنایی برای زنده ماندن بود! در این شرایط هولناک تازه انسان بهتر با مفهوم معنای زندگی آشنا میشود. آخر برای چه این همه سختی را تحمّل کنیم و برای زنده ماندن بجنگیم؟! پاسخ این فیلم چیست؟! برای آزادی؟! برای برگشتن و تسلّای همسرت! برای دوباره جنگیدن در لشگر متّفقین و کشته شدن؟! برای چه؟! 👈حالا فکر کن به آزادی رسیدی با آن میخواهی چه کنی؟! خدایا این همّتها چقدر کوتاه اند! چقدر سطحی اند! همه اش دنیا و دنیا و دنیا! همه اش ندیدن اینکه این دنیا صاحبی دارد و این انسان معادی! ندیدن اینکه اینجا دار ابتلاء است! ندیدن اینکه این عالم باطن و غیبی دارد! ندیدن اینکه این عالم امام و مولایی دارد! 👈راستی خدای را شکر! برای نعمت اسلام و ایمان! برای نعمت این امامان پاک! برای این عقاید نورانی که در سختترین شرایط آرامش دل است! راستی اینها با این همّتهایشان چه زندگی بی ارزشی دارند! زندگی ای که آخرش مرگ است! هر گونه ای هم که رقم بخورد مرگ است و مرگ! آن حیات طیّبه اینجاها یافت نمیشود. 👈راستی که داستان فلسفه زندگی و زنده ماندنشان و راه بازگشتشان چه پوک بود و پوچ! و راستی در این ظلمتکده ی زندگی شان همین بوی خوش فطرت است که گاهی صحنه هایی زیبا می آفریند و زندگی را قابل زندگی کردن میکند. همانکه یادآور آن دار السلامی است که انبیاء الهی از آن خبر آوردند. ولی چقدر اینها از آن دور افتاده اند. 📖«الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي مَنَ‏ عَليْنَا بِمُحَمَّدٍ نَبِيِّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ دُونَ الْأُمَمِ الْمَاضِيَةِ وَ الْقُرُونِ السَّالِفَةِ، بِقُدْرَتِهِ الَّتِي لَا تَعْجِزُ عَنْ شَيْ‏ءٍ وَ إِنْ عَظُمَ، وَ لَا يَفُوتُهَا شَيْ‏ءٌ وَ إِنْ لَطُفَ فَخَتَمَ بِنَا عَلَى جَمِيعِ مَنْ ذَرَأَ، وَ جَعَلَنَا شُهَدَاءَ عَلَى مَنْ جَحَد»
باسمه تبارک و تعالی (۶۶۵) «ادب زبان» «إنّ من البیان لسحراً» 🔹آش رشته دوست دارم. مخصوصا اگر سبزی ها خیلی خرد نشده و زنده باشند. رشته ها هم باریک باشند و لعاب ندهند. برایم طعم زندگی و طراوت حیات دارد🍀 حالا نه پاتک زدن ولی ناخنک زدن سر قابلمه آش هم دنیای خودش را دارد😊 🔸البته خوب است اگر حوصله کردید صبر کنید تا سر سفره بیاید و بعد میل کنید. ولی گاهی هم شرایط طوری میشود که یک ناخنک شاید حلال باشد!😄 البته اگر اهل منزل ناراحت نشوند! گاهی دوست دارند غذایشان سر سفره رونمایی شده و بر اساس تشریفاتش میل شود. ارزشش کم نشود. 🔹سر قابلمه رفتم. ملاقه را برداشتم و زیر این رشته ها و سبزی ها زدم و ناگهان! 😎صدایی از پشت سر با همان آوای خاطره انگیز مادرانه آمد که «چیکار میکنی؟!» ماندم چه بگویم! همان صبر کنیم سر سفره با عزّت و احترام بخوریم سنگین تر است!😀 💡به ذهنم خطور کرد بگو: «زحمات همسر عزیزم را میبوسم!»😁 دیدم دیگر نه تنها ناراحت نشد بلکه خوشحال هم شد! تهدید به فرصت تبدیل شد! 💡به ذهنم خطور کرد دیدی تأثیر کیفیت چرخش این زبان چگونه است؟! مراقبی درست بچرخد؟! 🔻اگر ‌در محاسبه ها روی آن هیئت و ادب زبانت برنامه بریزی به اموراتت ارزش افزوده میدهی! خودش شعبه ای از کیمیاگری است!🔺 ✋مشکل بسیاری از خانواده ها و بلکه فرهنگها و حوادث مهم تاریخی به این زبان برمیگردد! ادب کردن زبان را باید در رأس مهارتهای زندگی قرار داد. ورای نیّت خودش اثر دارد. 🔸برایمان مهارت و هوش زبانی تبدیل به مسأله و ضرورت نشده! رویش حساس نیستیم! به فکر پرورش و باغبانی اش نیستیم. نمیدانیم با آن میشود تجارت کرد! صعود کرد یا سقوط نمود.
باسمه تبارک و تعالی (۶۶۶) «إِخْوَانُ الثِّقَةِ وَ إِخْوَانُ‏ الْمُكَاشَرَةِ» «مدیریت مسأله دوستی» 🔹چند سالی با مجموعه ای همکاری علمی میکردم. شخصی بود که مدّتها شاید هر روز به ما سر میزد و میخندیدیم و صحبتها میکردیم! همینکه جایگاهش در آن مجموعه تغییر کرد دیگر ارتباط ما با ایشان خیلی کم شد! این سری که دیدمش گفتم فلانی بی وفا شدی! قبلا سری میزدی! گویا انتظار داشتم به خاطر مودّت و اخوّتی که داشتیم هر چند دیگر کارش ربطی به ما ندارد ولی باز سری بزند! 🔸گفت مگر نمیدانی (روابط کارمندی بی وفاست!) آدمها را نسبت به هم اینگونه میکند! جمله ی جالبی بود! متوجّهم کرد اساسا نباید چنین انتظاری از او داشته باشم! او یک دوست آنچنانی نبود که از او توقّع داشته باشم سری بزند! تا گله مند شوم. ✔اجتماع ما بر اساس محبّت نبود! بلکه بر اساس منفعت و مقداری لذّت بود! حال که آن نظام روابط اداری بین ما دو نفر تغییر کرده دیگر صداقت مبتنی بر آن هم از میان رفته! 💡به یاد کلام مولایمان امیر المؤمنین به آن مرد بصری افتادم! 🔹مرحوم کلینی در کافی از امام باقر علیه السلام نقل میکند که مردی بصری از مولایمان پرسید دوستان چند گونه اند؟! حضرت فرمودند دو گونه اند! عدّه ای اخوان الثقة هستند و دسته ی دیگر اخوان المکاشرة! اخوان الثقة همانهایی هستند که چسب اتّصال تو با آنها نوعی محبّت است! 👈همین است که چون چنین رابطه ای با تو دارند چیزی را از تو دریغ نمیکنند! رابطه ی محبّ و محبوب اینگونه است! اگر دیدی دوستی با تو اینگونه است تو هم از جان و مالت برایش مایه بگذار و در سربلندی اش بکوش! ولی بدان اینها خیلی اندک اند! ⬇
👈دسته ای دیگر اخوان المکاشرة هستند! یعنی آنهایی که با آنها رابطه داری و رابطه هم دوستانه و مبتنی بر لبخند و احترام است. از همین رو کارت راه می افتد و احیانا لذّتی هم میبری. در برخورد با اینها سعی کن انتظارت را تنظیم کنی! 👈با آنها خوش زبان باش و روی گشاده از خودت نشان بده و بگذار از معاشرت با تو لذّت ببرند! ولی بیشتر از آن توقّعی نداشته باش! 🔹ما در حیاتمان مجبور با تعاملات اجتماعی هستیم. یک نوع رابطه ی مبتلا بهی که داریم رابطه با اکفاء و افرادی است که نسبت ریاست بینمان نبوده و باید با آنها به شکلی تعاملی نسبتا طولانی و مکرر داشته باشیم. گاهی همکار هستند یا همسایه یا هم درس و ...! اینگونه مقدّر شده بخشی از عمرمان را با آنها بگذرانیم و معاشرت کنیم. 👈با اینها چگونه باشیم؟! چه انتظاری از آنها داشته باشیم؟! شکّی نیست که باید با آنها رابطه ای دوستانه برقرار کرده و حسن معاشرت داشته باشیم. تا بتوانیم به مطلوب خودمان از این پیوندها برسیم. تا اصطحکاک به حداقل برسد. ⚪فارابی فیلسوف در یکی از رسائلی است که در باب حکمت عملی نگاشته به این موضوع دوستی پرداخته. وی وقتی به روش تعامل با دوستان میرسد میگوید دوستان دو دسته اند! یک دسته «الاصفیاء المخلصون فی الصداقة» هستند. خالص و صادق اند! همان اخوان الثقة در کلام امیر المؤمنین. دسته ی دیگر «الاصدقاء فی الظاهر من غیر صدق فیما یظهرونه بل بتشبّه و تصنّع» هستند. رابطه شان طبیعی و از روی محبّت و صدق نیست لذا نوعی تکلّف دارد. همانها که امیر المؤمنین آنها را اخوان المکاشرة نامید. 👈فارابی نیز در این جا شروع به تبیین کیفیّت رفتاری با این دو دسته میکند. دسته ی نخست که سرمایه ی بزرگ انسان اند که هر چقدر بتواند چنین دوستانی پیدا کند کم است! وقتی پیدا کرد همه جوره با آنها باشد و هیچگاه در این امر اظهار خستگی نکند. چنین دوستی زینت و بازو و ناصر و مبلّغ دوستش است. 👈باید با اینها اینگونه بود که از دور مراقب نیازهایشان باشیم. تا جایی که میشود با آنها مساوات داشته باشیم و قبل از آنکه ابراز نیاز کنند به آنها کمک کنیم. 👈ولی آن دیگریها چه؟! مثل این برادری که مدّتی با هم پیوند دوستی به سبب اتّصال کارهای اداری داشتیم. مثل بیشتر افرادی که پیرامونمان را در زندگی گرفته اند! فارابی میگوید در برخورد با آنها باید سعی کرد خوبی کرد ولی هرگز هیچ سرّی از خود نزدشان نگفت. نگذاشت عیوبمان را متوجّه شوند. حرفهای خاصّ را هم نزد آنها نزد. 👈همچنین با آنها در مورد امکاناتمان و همینطور اسباب منافعی که داریم سخنی نگفت. باید تلاش کرد با اینها فقط رابطه را در سطح ظاهر خوب حفظ کرد! به خاطر همین چاره ای جز صبر نیست و نباید گذاشت رابطه ی ظاهری خراب شود والّا خودمان ضرر میکنیم. باطن را دیگر رها کرد. 👈از همین رو خوب است از سر تقصیر آنها گذشت و مقابله به مثل نکرد. شاید با این کار حتی برخی از اینها تبدیل به اخوان الثقه شوند. ✔حالا اینها در احوالات دنیایی کاملا صادق و مجرّب است. چیزی نیست که دلیل خاصی بطلبد. فقط گویا باید به شکل تشکیکی لحاظ شود. و همینطور سعی شود دوستی ها به حد اخوان الثقه واقعی ارتقاء یابد. 👈در روایات یک مطلبی دیگر هم آمده. آن هم روش برخورد با دیگر مردم است. آنهایی که در طبقه اکفاء و دوستان نبوده و شاید فقط یکبار آنها را ببینیم. مثلا عابر پیاده و راننده و یا فروشنده و یا کسی که کنارمان نشسته یا از کنارمان عبور میکند یا ... دستور کلّی روی گشاده و اخلاق نیکوست. انصافا حکیمانه است. باید جای مناسبی شرحش را بیان کرد: «الْقَوْهُمْ بِطَلَاقَةِ الْوَجْهِ وَ حُسْنِ الْبِشْرِ» ⚪ولی منطق قرآنی در مورد پیوند بین مؤمنینی که بر اساس توحید به یکدیگر گره میخورند بالاتر است. اخوّت از صداقت بالاتر است. اخوّت مبتنی بر ایمان از اخوّت مبتنی بر ولادت هم پیوندی عمیقتر و بالاتر دارد. رابطه ی حقیقی نوری آنها اگر شکوفا شود چنین پیوند حبّی بینشان برقرار میکند. اهل تقوا اینگونه اند! بقیه ی دوستی ها هر چقدر هم صمیمانه باشد روی به سمت افتراق و دشمنی دارد: «الاخلّاءُ یومئذ بعضهم لبعض عدوٌّ الّا المتّقین» چرا؟! چون سبب این صداقت دائمی است. ازلی و ابدی است! 👈همین است که در روایت آمده وقتی مؤمنین به یکدیگر میرسند آنکه نسبت به دیگری محبّت بیشتری به خاطر این علقه ی ایمانی دارد فضیلت دارد. این فضیلت ریشه در واقعیّت دارد. لذاست که در روایات تعبیر شده که خداوند متعال به چنین شخصی که محبّتش به برادر ایمانی اش بیشتر است نگاه میکند: 📖«إِنَّ الْمُؤْمِنَيْنِ إِذَا الْتَقَيَا فَتَصَافَحَا أَدْخَلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ يَدَهُ بَيْنَ أَيْدِيهِمَا وَ أَقْبَلَ بِوَجْهِهِ عَلَى أَشَدِّهِمَا حُبّاً لِصَاحِبِهِ فَإِذَا أَقْبَلَ اللَّهُ عَزّ وَ جَلَّ بِوَجْهِهِ عَلَيْهِمَا تَحَاتَّتْ عَنْهُمَا الذُّنُوبُ كَمَا يَتَحَاتُّ الْوَرَقُ مِنَ الشَّجَرِ»
باسمه تبارک و تعالی (۶۶۷) «خبری بکر بکر و داغِ داغ!» 🔹انسانها به دلیل طبع عوامانه و عقل وهم زده و نفس برتری جویی که دارند به دنبال آخرینها و جدیدترینها و داغترینهایند! به الآنشان نگاه میکنند و وهمشان هم گمان میکند جدید بودن مناط صادقتر و بهتر بودن است! لزوما به دنبال حق ترینها نیستند. 🔸حتّی در وادی علم و دانش هم گاهی برخی گمان میکنند بهترینها جدیدترین هایند! آن رغبتی که برای جویایی مطالب داغ و جوهرهای خیس دارند برای آن مطالب به ظاهر قدیمی گرد گرفته ندارند! غافل از آنکه حقایق اصلی و ناب فارق از قدیم و جدید اند! ممکن است هزاران سال پیش گفته شده باشند ولی هنوز در وادی حقیقت داغ داغ و بکر بکر باشند. 🔹آدمی قبل از تلاش برای فراگیری دانش باید تلاش کند صدق در طلب حقیقت داشته باشد. تا از این بازیگری های نفسانی جدا شود. آن وقت است که چیز فهم میشود! آن وقت است که او را خودش و دیگران به سادگی نمیتوانند به بازی بگیرند! 🔸آن وقت است که لخت و عریان بودن آن پادشاه وهمش که لباسهای خیالی بکر و داغی بر تنش کرده هویدا میشود. میفهمد حقیقت ژرفی در پس این ایسم ایسم های نو ظهور و تازه به دوران رسیده نیست. راستی نکند حقیقت بزرگ و نبأ عظیم همان است که قرنهای قرن است که گفته شده و از آن غافلیم! 🔹رفقا در همه ی ادوار تاریخ بشر مطلبی داغتر و بکرتر و حقیقتی تازه تر و پر ناز و کرشمه تر و نبأیی عظیمتر از قرآن کریم نیامده! همانکه خبر آورنده اش نبی اعظم الهی است! بزرگترین پیام آور بشر! از ازل تا ابد خبری داغتر از این توحید ناب قرآنی در تمام عالم وجود پیدا نمیشود که: «لا الهَ الّا اللهُ الملکُ الحقُّ المبینُ»
باسمه تبارک و تعالی (۶۶۸) «بوسیدن در و دیوار حوزه» «دستور العملی برای واقع بینی» 🔹یکی از برادران فاضل روحانیمان میگفت ماشینم مشکلش زیاد بود. این بار مکانیک آب پاکی را ریخت و گفت دیگر خرجش نکن! بفروش! گفتند همینکه آن را در گوشی آگهی کردم مانند سرعت برق یک دفعه زنگ خانه را زدند و در کمتر از ۵ دقیقه ماشین فروخته شده و پولش به شکل نقد برایم فرستاده شد! 👈میگفت شخصی با هیئت خاصی آمد و مدام احساس میکردم دروغ میگوید! از علّت نیازش به ماشین گرفته تا هر چیز دیگری که فکرش را بکنید. بعد میگفت وارد محضر خانه شدم دیدم اصلا غوغایی است و این شخص گویا یک ریاستی داشته و کارش همین است. 👈دیگران هم در این فضای خرید و فروش طوری بودند که گویا همه میخواستند به هم دروغ بگویند! میگفت سند را هم زدیم و دیدم باز دارد دروغ گفتنش را ادامه میدهد! به خودم گفتم دیگر حالا که تمام شده چرا باز اصرار دارد دروغ بگوید؟! گویا اصلا مسخ شده اند! 🔹در هر حال برای ایشان که یکباره از فضای درس و بحث و معنویّت حوزه به چنین فضایی پرتاب شده بود این تفاوت فضاها خوب به چشم آمده بود. میگفت: 💗وقتی به حوزه وارد شدم دوست داشتم در و دیوارش را ببوسم!💗 👈رفقا به نظرتان چرا ایشان اینطور به فضای حوزه دوباره علاقه مند شده بود؟! طوری که حتّی در و دیوارش هم برایش قابل احترام شده بود؟! چرا تا دیروز چنین حالتی را نداشت؟ شاید انتقاد هم میکرد! شاید برخی گمان هم میکردند فرقی بین این فضاها نیست! و شاید برخی به دلیل برخی از این انتقادات ترجیح میدادند از این فضا خارج شوند! 👈جوابش در همان قاعده ی مهمی است که شیخ الرئیس در نمط هشتم اشارات بیان نموده! شرط لذّت بردن از چیزی صرفا ملائمت و لذیذ بودن آن در واقع نیست! بلکه تفطّن به این ملائمت و لذیذ بودن هم هست. 👈حالا این دوستمان چون خیلی دفعی یکباره از فضای حوزه به چنان فضای تاریکی پرتاب شده بود و دوباره به شکل خیلی دفعی دوباره به فضای حوزه برگشته بود آن حجاب عادت و تدریجش کنار رفته بود! حقیقت را بهتر دیده بود! عمق لذّت بخش بودن تنفّس در این فضا را بهتر درک کرده بود! به قول ابن سینا این دوستمان: 📖«وجد عند الثؤوب الی الحالة الطبیعیة مغافصة غیر خفیّ التدریج لذّة عظیمة» 👈حالا این حقیقت را سابقا در بحثی تحت عنوان قاعده اوفّیش شرح داده بود. میخواستم چیز دیگری بگویم. 🔻شکر گزاری دستور العملی برای توجّه و تفطّن به این نعمتهای پیرامون و دیدن آنهاست تا بتوانیم از آنها لذّت ببرم. وقتی لذّت بردیم قدر آنها را بهتر میدانیم. وقتی قدرشان را بهتر دانستیم برخورد واقع بینانه تری پیدا میکنیم. اساسا کسی که شکر گزار نیست قدر نشناس میشود. غیر واقع بین میشود. در وزن دهی بین امور دچار اختلال ادراکی میشود. قضاوتهایش دیگر اعتبار عمیقش را از دست میدهد🔺 ✔آری گاهی ما دچار حجاب عادت میشویم! همین باعث میشود از واقع بینی دور شویم! وقتی از آن دور شدیم قضاوتهایمان دیگر آن تعادل و انصاف را ندارد! وقتی قضاوتهایمان اینگونه شد گاهی انتخابهایمان هم در معرض خطا قرار میگیرد. ⚪برخی که از فضای حوزه انتقاد میکنند ورای صحّت و سقم این انتقادات گاهی میگویم خدایا میدانند چه میگویند؟! طوری انتقاد میکنند که گویا فضای بهتری و جمع بهتری هم در این دنیا از این حوزه ها پیدا میشود. ✋گاهی طوری میشوند که کم کم زده شده و این فضا را ترک میکنند! گویا قرار است به سوی جای بهتری بروند! بعد از آن به یک محیط آلوده ای به راحتی تن میدهند و نقدی هم ندارند! انسان موجود عجیبی است! ✋حالا نمیگویم انتقاد نکنیم! بنده خودم هم انتقاد میکنم! ولی قبل از اینکه انتقاد میکنی آیا قدرش را میدانی؟! آیا حواست هست در چه نعمتهای عجیبی غوطه ور شده ای؟! آیا با شکر گزاری و توجّه به این نعمتها به خودت اجازه داده ای از این نعمتهای بزرگ الهی لذّتی عمیق بچشی؟! 👈اگر این چنین است اشکالی ندارد حالا انتقاد هم بکن! ناصحانه و مصلحانه هم انتقاد بکن! ولی بدان دیگر انتقاد تو رنگ و بوی دیگری خواهد داشت! به گونه ای مانند انتقاد محبّ از محبوب میشود. اینقدر دلسوزانه و ناصحانه و عالمانه! 👈رفقا در این کره ی خاکی جایی نورانی تر از فضای این حوزه ها و گوشه ای معطّرتر از گوشه ی این حجره ها و زمانی پر برکت تر از زمان تحصیل در این محفلها نیست! قدرش را بدانیم! 👈با تمام وجود این نعمتها را ببینیم و بگوییم: ربِّ أنعمتَ فزِد! اگر چنین کنیم و شکر بگوییم مدام ابعاد عمیقتری از این نعمت برایمان شکوفا شده و لأزیدنّکم میشویم. ولی اگر کفرانش کردیم لا یزید الظالمین الّا خسارا میشویم! سقوط میکنیم!
باسمه تبارک و تعالی (۶۶۹) «تصحیح تصوّرات در زمینه دشواری سلوک معنوی» 🔹یکی از اموری که شیطان با آن انسانها را از طیّ مسیر معنویّت دور میکند القاء آن است که تا شروع مسیر معنا خیلی خیلی راه است! شاید برای سالهای سال باید تلاش کنی تا شاید متوجّه شوی قبولت کرده اند. روشن است که نفس آدمی اهل معامله است! لذّت را اماره ی حقیقت میداند. وقتی احساس کند هر چه تلاش میکند بی فائده و بی لذّت است بدش می آید! ولی آیا واقعا اینگونه است؟! 🔸واقعیّت آن است که چنین تصویر ناصوابی از سلوک راه حقّ بسیار دور از حقیقت و خود یکی از مکائد شیطان برای منصرف کردن انسانها از این مسیر پربهجت و جذّاب است. اینطور نیست که تنها مقصد این راه جذّاب باشد. مسیر آن در کنار سختی ها مملو از حالات خوش و شرح صدرها و گشایشها و مبشّرات نشاط آور و در ادامه القائات قلبی در دل اعمال و بارقه ها و در نهایت شهود و مراتب آن تا مراتب فنا است. 👈از همان ابتدای ابتدا هم شروع میشود. از همان آغاز راه انسان میتواند بفهمد چه راه خوش آب و هوایی است! اساسا انسانهایی که وارد این مسیر میشوند لذّتهای بسیار عمیقتری را تجربه میکنند. اصل لذت اینجاست. ذات این مسیر اینگونه است. مسأله این نیست که این راه دشوار است! دشواری های این راه با مبشّراتش برای آنهایی که همّت طیّ آن را کرده اند آسان میشود. 👈مسأله این است که شیطان اساسا نمیگذارد انسانها وارد این صراط مستقیم شوند. یکی از حقایقی که انسان همان ابتدا متوجّه میشود همین است که شیطان در همان ابتدای راه نشسته! تا انسان میخواهد شروع کند با بهانه ای طوری او را زمین میزند که تا مدّتها اصلا فراموش کند! ⬇
📖«لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ‏ الْمُسْتَقِيمَ‏ ثُمَّ لَآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ وَ عَنْ أَيْمانِهِمْ وَ عَنْ شَمائِلِهِمْ» 👈وقتی وارد این مسیر نشویم امر دیگر بر این شیاطین سهل است. شاید آنقدرها هم دیگر با ما کاری نداشته باشند. برخی بزرگترهای آنها همان ابتدا سر راه نشسته و با هر طریق ممکن نمیگذارد افراد در این مسیر افتاده و لذّات آن را بچشند! 👈آنچه هست این است که ابتدا و آغاز آن دشوار است. چون ابتدایش حالت خروج از باتلاق را دارد. ولی انسان هرگز نباید نا امید شود. این تنها ابتدای آن است. همین است که از جهتی ابتدای این راه از ادامه اش دشوارتر است. 🔹همانطور که در همان ابتدا برایش حقیقت این قعود شیطان بر صراط مستقیم که راه توحید است آشکار میشود زودتر از آن در همان لحظات و ثانیه های اوّل که با قلبش عزم این راه را میکند لذّتی وجود انسان را میگیرد. میفهمد معنای توبه و استغفار و بازگشت چه شیرین است. یک دفعه هوا دل انگیز و مطبوع میشود. این همان مبشّر اوّل است. معنای سریع الرضا و سریع الحساب را انسان متوجّه میشود. 👈اگر چند ساعت و چند روز با همین مراقبه ادامه دهد دیگر به شکل محسوسی میفهمد زندگی اش بوی دیگری گرفته! خیلی خوش و شیرین شده! گویا یک حقیقت مرموز ناشناخته ای میخواهد آرام آرام در وجودش جوانه بزند! 👈نمیداند چیست ولی احساس میکند در یک مسیری قرار گرفته. گویا او را در جایی گذاشته اند و در حال دم کشیدن است! اینجاست که این حقیقت برایش آشکار میشود که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: «إِنَّ رِيحَ‏ الْجَنَّةِ تُوجَدُ مِنْ مَسِيرَةِ أَلْفِ عَامٍ» بوی بهشت از هزار سال قبلش به مشام جانهایی که در مسیرش قرار گرفته اند میرسد! 👈از همینجا یک نوع حدس وجودی برایش محقّق میشود که انتهای این مسیر خیلی جذّاب و زیباست. تجربه ای از آن ندارد ولی وجودش احساس میکند هر چه هست چیز دیگری است! کشش و جذبه دارد. به سادگی میتواند حدس بزند هر چه لذّت و بهجت است در انتهای این مسیر است. میفهمد راهش درست است! 👈این همان ابتدا برای انسان روشن میشود و باید به آن تفأل بزند و دلش را محکم کند. یکی از افرادی که دیدم به خوبی این مسأله را متوجّه شده و به آن تذکّر میدهد حکیم بزرگ اسلامی فارابی است. وی وصیتی حکیمانه نگاشته و در آن یکدوره وصایای حکمی خود را به مردم بیان میکند. مسکویه در جاویدان خرد آن را نقل کرده است. در فرازی از آن میگوید: 📖«اوّل ما ينبغي ان يستدلّ به المرء على وجوب المكافأة هو انه متى ما اعتقد ما تقدّم ذكره من معرفة البارئ و وحدانيّته و تنزّهه عن صفات المخلوقين و معرفة رسوله في ايّ زمان كان و انتهج النهج المستقيم وجد في صدره سعة و في احواله استقامة و عن الاشرار سلامة و عند الاختيار حظوة و في معاشه سدادا مقدار ما يفعله و ينويه منه. و اذا تيقّن ذلك فينبغي ان يقدم على سياسة الاحوال بقلب قويّ و نيّة صادقة و صدر واسع و ثقة بانّ ما يأتيه من ذلك و ان قلّ يجدي عليه نفعا يجلّ» 👈حدّاقلش این است که ابتدای مسیر تغییراتی در خودش میبیند. اینکه حسّ بهتری دارد. احساس میکند خطورات بهتری به قلبش می آید! فکرهای بهتری دارد. با عالم سر آشتی پیدا کرده! خوش بین میشود. فکرهای بدش کم و کمتر میشود. اینها همه آثار همنشینی بیشتر با آن ملائکه الهی است. 👈در همان ابتدای شروع راه خدا و عزم اجمالی استقامت این حالت می آید. این همان بدایات نازل شدن ملائکه به این قلب است. همانها که در همین حیات دنیا با ما هستند ولی دیده نمیشوند! «نَحْنُ أَوْلِياؤُكُمْ فِي‏ الْحَياةِ الدُّنْيا». این را دیگر همه ی ما بارها و بارها تجربه کرده ایم. ولو صدایشان را نشنیده و آن را امری عادی دانسته ایم. ⚪ولی ادامه اش چگونه است؟! انسانها دیگر متفاوتند. برخی یک مناسبت وجودی و یک سنخیت مزاجی با عوالم بالا دارند. از همان ابتدا گویا آسمانی اند! اینها زود وصل میشوند. ولی نوع انسانها اینگونه نیستند. نیازمند آن هستند که آن ایمانشان را به صحنه ی عمل بیاورند. حقیقتا این ایمان و عمل صالح که مدام در قرآن کریم تأکید شده رمز سلوک این راه است. 👈وقتی ایمان ابتدایی به صحنه ی عمل آمد و صادقانه و خالصانه و از روی صفای نفس عملیاتی شد ورای اینکه انسان فوائد این صلاحش را میچیند خود این عمل شکهای او را کمتر کرده و ایمانش را قویتر میکند. عمل به شرط خلوص و صفا به ایمان وضوح و قوّت میدهد. ایمان بدون عمل شکوفا نمیشود. 🔹حالا مرحله ی دیگری گویا آغاز میشود. در دل چنین عملی که در فضای ایمانی رخ میدهد گاهی برای انسان القائاتی قلبی رخ میدهد. یک حقایقی به دلشان می افتد! مثلا در حالت زیارت یا نماز یا عبادت یا چیز دیگر گویا یک دفعه عمق دیگری از یک درک را پیدا میکنند! یک معرفت حصولی ساده نیست! با خودش یک انکشاف عمیقتر و یک احساس و شور و جا افتادن و فهم عمیقتر دارد. نوعی حکمت و توجه وجودی است. ⬇⬇
👈اینها رزقهای علمی معنوی است که اگر انسان بر سفره ی آن بنشیند و آن را خوب صید کند و فراموش نکند و سعی کند مدام آن را لحاظ کند منطق عمل او را ارتقاء داده و ایمان او را از جهت دیگر عمیقتر میکند. 🔹یکی از عجایب این راه ماجراهای همین القائات قلبی است. مثلا انسان میداند که خداوند رازق است ولی یک دفعه در یک صحنه و در دل یک عمل به قلبش این امر طوری القاء میشود که باورش میشود. اصلا چیز دیگری است. و همینطور. وقتی قرآن میخواند گاهی یک چیز دیگری به قلبش می افتد! گویا یک تفسیر دیگری از وجودش میجوشد. خاص خود اوست. گویا با خودش نور و انکشاف دیگری می آورد. یک حال و احساس و بصیرت عمیق! گویا وجودش را روشن میکند! شاید اگر بیانش کند دیگران بگویند اینکه چیز خاصی نیست ولی خیلی خاص است! اینها دیگر تجربی است. 👈مثلا با بچه هایش مشغول است. یک دفعه گویا به قلبش می افتد اینها بندگان خدا و امانتهای خدایند! همان نور ازل و ابد! و با این توجّه یک دفعه به نوع دیگری از تعامل عمیقتر با آنها کشیده میشود! دوست دارد آنها را نگاه کند و با دیدن آنها به خدا گویا توجّه میکند! دوست دارد محبّت کند! اصلا محبّتش و نگاه کردنش طوری دیگر میشود. البته اینها را اگر قدر نداند و ادامه ندهد از میان میروند! ⚪اینها همان القائات خوش است. همان القائاتی که گویا بدایات شروع عالم شهود است. اگر اینها را قدر دانسته و کفران نعمت نکند و مدام بر سر سفره ی این مدرسه ی الهی بنشیند اینها رفته رفته زیادتر و تبدیل به شهود و مراتب شهود میشود. مدام ایمانش عمیقتر و معرفتش عمیقتر میشود. یک مدرسه ی دیگری برایش از آسمان تشکیل میدهند. اینها دیگر از سنخ مدارس بشری نیست. این دیگر یک راه بی نهایتی است. 👈هر چه انسان خالصانه تر و با صفاتر و با معرفت برتر عمل کند همینطور این راه را ادامه میدهد و دیگر آن برقها می آید که اولیاء الهی از آن به ما خبر داده اند! به فرموده ی امیر المؤمنین علی علیه السلام: 📖«قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ وَ أَمَاتَ نَفْسَهُ حَتَّى دَقَّ جَلِيلُهُ وَ لَطُفَ غَلِيظُهُ وَ بَرَقَ لَهُ لَامِعٌ كَثِيرُ الْبَرْقِ فَأَبَانَ لَهُ الطَّرِيقَ وَ سَلَكَ بِهِ السَّبِيلَ وَ تَدَافَعَتْهُ‏ الْأَبْوَابُ‏ إِلَى بَابِ السَّلَامَةِ وَ دَارِ الْإِقَامَةِ وَ ثَبَتَتْ رِجْلَاهُ بِطُمَأْنِينَةِ بَدَنِهِ فِي قَرَارِ الْأَمْنِ وَ الرَّاحَةِ بِمَا اسْتَعْمَلَ قَلْبَهُ وَ أَرْضَى رَبَّه‏» 🚫یک اشتباهی که معمولا انسانها در این زمینه میکنند این است که گمان میکنند این راه از آن چیزهایی است که باید خودشان مدارج آن را اکتساب کنند! بعد میبینند اصلا گویا از عهده ی آنها خارج است! آخر مگر ما میتوانیم به نبرد این خطورات برویم؟! به نبرد این دنیا؟! به نبرد این تعلّقات؟! 👈غافل از اینکه بسیاری از این امور اعطائی و موهبتی است. انسان وقتی حقیقتا وارد این صراط مستقیم شده و عزم حرکت میکند با آمدن این القائات و سپس بارقه های نوری و همینطور امور دیگری که اولیاء الهی از آن خبر داده اند یکباره گویا چیز دیگری میشود! دیگر آن انسان قبلی نیست. 👈وقتی انسان برخی از آن بارقه های نوری به قلبش وارد شود اساسا منطق عملش دگرگون میشود. یک دفعه میبیند نفی خطورات برایشان آسان میشود. آخر مشکل ما این است که همه اش دنیا دیده ایم و لذّت برتر ندیده ایم. وقتی این لذّتها در لحظاتی به روی قلب ما روی آورد اساسا دیگر قضیه متفاوت میشود. دیگر برایمان راحت میشود. دل بریدن از تعلقات آسان میشود. 👈منتها باید وارد این راه شد و منتظر این نفحه های الهی بود. اینها دیر یا زود خواهد آمد. باید یقین کرد که خداوند عمل هیچ عاملی را ضایع نمیکند. اگر طول کشید حکیمانه است و نباید نا امید شد. گاهی که شخص خسته میشود یک خواب خوشی می آید و دلش را گرم میکند! 👈اگر اهل استقامت باشد خلاصه به شکلی مبشّرات برایش می آید. بدون این مبشّرات کار دشوار است. تدبیرشان دیگر با آن سو است. فقط از ما ایمان و عمل میخواهند! بعد از آن دیگر افتادن در راه حقیقت و صبر است. همان پیام سوره ی مبارکه ی عصر! و چه سوره ی زیباییست! 👈حالا حرف در این زمینه ها بسیار است. دیگر واقعیّتش را خدا باید روزیمان کند. ولی دانستن حرفش هم مهم است. تصویر اشتباهی نداشته باشیم. شیطان از راه تصویر غلط ما را از خودمان نا امید نکند. نمط نهم اشارات بیان روان و شفّافی در این زمینه آورده که انصافا ارزشش را دارد با بیان روانتری در کتب درسی همه ی مردم بیاید. 👈معمولا در روایات اینگونه بیان شده که انسان مومن ابتدا از درجه ی اسلام وارد میشود. یعنی همان لایه ی ظاهر سپس وادی ایمان شروع میشود. یعنی باوری که با آن حرکت آغاز میشود. وسیله ی این حرکت تقوا است و نتیجه اش دیگر یقین و مراتب آن. ✋اینها را از کلام اساتید و لا به لای کتب بیان کردم و بذل نمودم. تجربه ی خاصی بنده ندارم ولی از باب الدالّ علی الخیر کفاعله بیان کردم.
باسمه تبارک و تعالی (۶۷۰) «معضلات تغییر مکبّر!» «علم ذهنی و علم خارجی» «تفاوت علم خارجی و محافظه کاری» 🔹با یکی از برادران صحبت میکردیم. بحث در این بود که انتقاد کردن چندان هنر نیست. حلّ کردن مسائل اجرایی عالم دیگری دارد! آدمی اوائل خام است. ولی وقتی وارد مسئولیتهای اجرایی میشود تازه میفهمد مگر به این سادگی ها هر چه فکر میکند قابل اجراست؟! 🔸این برادرمان میگفت باجناقش امام جمعه ی یکی از شهرهاست. سه سال است میخواهد مکبّر نماز جمعه را عوض کند زورش نمیرسد!😲 اگر بخواهد آن را عوض کند به دلایلی با سپاه و اوقاف و نهادهای دیگر باید درگیر شود! تو حدیث مفصّل بخوان از این مجمل! 💡به ذهنم خطور کرد همین مسأله را تحت عنوان تفاوت میان علم ذهنی و علم خارجی توضیح دهم. 🔹وقتی چند نفر با هم جمع میشویم راحت به نهادهای مختلف اشکال میکنیم و راه حل میدهیم! بعد با یک پرسشی مواجه میشویم! اگر راه حلّ اینقدر واضح است پس چرا اجرا نمیشود؟! از اینجا وارد مرحله ی تعجّب میشویم. در ادامه عدم تحقّق آن را معلول بی فکری مسئولان و یا خیانت خائنان و تضییع مضیّعان میپنداریم! از همینجا مبتلا به نوعی بد بینی میشویم. گاهی راحت فحش میدهیم! ✋یک چیزی که نمیدانیم تفاوت علم ذهنی با علم خارجی است. ✔اگر ما مشکل را به خوبی فهمیده و برای آن مسأله ی مناسبش را طرّاحی کرده و پاسخش را هم بدانیم ولی اینها همه در ذهن است. مرحله ی مهمّی است ولی ذهنی است. همه ی ماجرا نیست. بخشی از ماجرا به عالم خارج برمیگردد. اینکه بعد از تشخیص مشکل و مسأله و پاسخ چگونه از وضع موجود واقعیّت خارجی را به وضع مطلوب برسانیم. مگر به این سادگی هاست؟! ⬇
👈مگر مادّه ی خارجی مانند انسانهای دیگر و فرهنگ جامعه و عوامل اثر گذار دیگر به راحتی میگذارد؟! در ذهن هیچ یک از این موانع نیست. ولی در خارج که اینگونه نیست! باید با نفس این و آن و منافع این و آن و عادات این و آن و... کار کرد. 👈نوعی سیاست، انسان شناسی و جامعه شناسی میطلبد. نوعی صبر و تدبیر و حکمت میخواهد. نوعی دیگر از علم که میتوان آن را علم خارجی نامید میخواهد. علم خارجی آن علمی است که ناظر به وضعیت واقعی یک امر در خارج با همه ی مؤثّرات جزئیه در آن است. 👈شاید یکی از دلایلی که در روایات تأکید شده مؤمنین در دل اجتماع فعالیت کنند و اینکه تجارت کنند و اینکه تجارت بر عقل انسان می افزاید و تشویق به فراگیری عقل معیشت و تدبیر و مانند آن سوق دادن مؤمنین برای یافتن درجاتی از علم خارجی در کنار علم ذهنی است. همان علمی که با آن زندگی میکنند. درک این علم تاثیر مهمی در شناخت عمیقتر شریعت دارد. 👈این علم خارجی همان چیزی است که گاهی یک بی سواد بهتر آن را بلد است تا یک با سواد. همان است که این بازاری های بی سواد بعضا به سادگی با آن سر محصّلین با سواد کلاه میگذارند. ⚪️آن اوّلی که قم آمده بودم در درس مکاسب یکی از فقهای معاصر شرکت میکردم. بسیار فاضل و مجتهد بود. یکبار برای مشورت به منزلش رفتم. آن ته ته قم بود! آنجا که دیگر به اتوبان میخورد! گفت میدانی مسأله چیست؟! من تا کنون دوبار معامله خانه کرده ام و پولم را خورده اند! دیگر مجبور شدم به اینجا بیایم! ایشان کسی بود که متخصّص مباحث بیع و بازار بود! علم ذهنی داشت ولی علم خارجی نه! 👈تفاوت علم ذهنی و خارجی را اگر درک نکنیم از فهم بسیاری از امور اجتماعی و راه حلّ تحقّقی آنها و واقع بینی در مورد مشکلات جامعه محرومیم. در خیال خودمان سیر میکنیم. خامیم. همین است که حتّی اگر در عالم ذهن دقیق النظر باشیم لزوما نمیتوانیم در عمل و تحقق موفّق باشیم. 👈بنده خود در مطلبی بعد از تأمّل فراوان اشکالاتی کلان داشتم. در جلسات برنامه ریزی مدیران که شرکت کردم تازه فهمیدم مگر به این سادگی ها میتوان این مشکلات را حلّ کرد. خیلی چیزها باید یاد گرفت. چطور ذهن این مدیران و بزرگان آن حیطه را با خود همراه کرد! چطور گاهی کوتاه آمد و گاهی کوتاه نیامد! چطور صبر و تحمّل کرد! چطور برنامه ریزی کرد که اندکی این بدنه به سمت آن وضع مطلوب تکان بخورد! 🔻این علم خارجی غیر از محافظه کاری است. مثلا یکی از اصولش صبر و مدارا است. یکی از اصول دیگرش تقیه است. یعنی به جنگ صخره ها نرفتن. باید ابعاد گوناگونش را استنباط کرد. عقل دیگری است. عقلی که نباید با ترس و محافظه کاری اشتباه گرفته شود🔺 🔴این مطلب فروعات بسیاری دارد. یکی از جلوه های آن را مرحوم وحید بهبهانی در مباحث اجتهاد و تقلید فوائد حائریة بیان نموده و آن هم آسیب علم اصول برای فقاهت است. اینکه چطور غور در کلّیات و غفلت از قرائن فقیه را از حقیقت فقاهت میتواند دور کند. عالم فقه عالم تأثیر قرائن است. مثال میزند که مثلا وصف در اصول و عالم ذهن مفهوم ندارد ولی در فقه و عالم واقع در بیشتر موارد مفهوم دارد! این یکی از تفاوتهای علم ذهنی و علم خارجی است. 🔹از دیرباز یکی دیگر از آسیبهای جدّی فضاهای علمی آن بوده که علما و فقها به درد سیاستهای جزئی چندان نمیخورده اند! حتّی مردم عادی سرشان کلاه میگذاشتند! بیشتر مورد احترام و تکریم بودند تا مجری واقعی و تأثیر گذار در صحنه ی امور تحقّقی! 🚫معمولا چنین علمایی ضعف خود را در علوم تحقّقی با افراط در احتیاط و محافظه کاری گاهی جبران میکردند که باز خودش مشکل دیگری برای تحقّق حق در جامعه بود. همین بود که علومشان چندان به خوبی به جامعه سرایت نمیکرد. ⚪️ابن خلدون در مقدّمه ی مشهور خود فصل مهمی در این زمینه گشوده! «فصل فی أنّ العلماء من بین البشر أبعد عن السیاسة و مذاهبها». سبب این پدیده را در این میداند که علما معتاد هستند! اعتیاد به نظم فکری و غوص در معانی و انتزاع و تجرید آنها از محسوسات به شکل امور کلّی! علمشان ناظر به جزئیّات و تفاصیل مواد خارجی و اصناف گوناگون و اشخاص و شرایط ویژه نیست. لذاست که زمینه برای تساهل در تطبیق کلّیات پیدا میشود. 👈همینطور این دانشمندان معتاد به امر دیگری هم هستند. و آن هم افراط در نوعی تفکّر قیاسی! به جای آنکه بیشتر به تفاوتها توجّه کنند به شباهتها و تسرّی احکام توجّه میکنند. به تعبیر ابن خلدون از همینجاست که: 📖«فلا تزال أحكامهم وأنظارهم كلها في الذهن، ولا تصير إلى المطابقة إلا بعد الفراغ من البحث والنظر. أو لا تصير بالجملة إلى مطابقة» 👈شاید امور زیادی باشد که مانع از الحاق چیزی به شبیهش باشد و یا فارقی در میان باشد. از نگاه ابن خلدون انسانهایی که زیادی زیرک و اهل دقّت نظر هستند هم گاهی مانند فقها و علما مبتلا به این آسیب میشوند. گاهی هوش زیادی باعث دور شدن از علم خارجی میشود. این شرحش موضع دیگری میطلبد.