eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهی امروز برایت همان روزی باشد که می خواهی ، همان هایی را ببینی که دوستشان داری ، همان حرف هایی را بشنوی که دلت می خواهد ، و همه چیز ، همان جوری پیش برود که آرزویش را داری ... خوشبختی برایِ هرکس تعریفِ ویژه ای دارد ، و من خوشبختی به سبکِ خودت را برایِ تو آرزو می کنم .. 🌸
🔰شهید سیدمرتضی آوینی: جبهه‌های حق مجرای نـوری ست که همه پروانه‌هـا را به سوی خـود می‌کشد ، و چه کند آن نوجـوان ، اگـر پروانه عاشقی در درون خود دارد ... زمستان ۱۳۶۰ پادگان غدیر اصفهان 🌷شهید مظفر ماستبند زاده و نوجوانان بسیجی که مجوز اعزام به جبهه به آنها داده نمی‌شود 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🔰 کلام شهید دکتر مصطفی چمران🌷 اگر پرستـش جز ذاتِ خدا مجاز می‌بود مسلّما علی را می‌ پرستیدم ! علی خدا نیست ولی وجودِ علی را چیزی جز خدا پُر نڪرده است... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _الان یه پتو برات میندازم .... خسته ای . بلوز آستین بلندی تنم بود که با در آوردن مانتوام ، پیدا شد . جوراب هایم را درهم لوله کردم و منتظر شدم .حسام پتویی از کمد دیواری اتاق در آورد و کف سالن پهن کرد. بعد دو بالشت و پتو آورد که گفتم : _من یه بالشت بسمه . -پس من چی ؟! نگاهم توی چشمانش یخ زد: _مگه تو هم میخوای اینجا بخوابی ؟ لبخند زد که با اخم گفتم : _لوس نشو حسام ... برو توی اتاق .... من عادت ندارم کسی کنارم باشه . -اون شبی که از دعوتی هستی برگشتیم ، حالت بد بود ، یادته ؟ کنارت موندم تا خوابت رفت . -خب که چی ؟ -حد و مرز تعیین می کنیم ... چطوره ؟ هنوز منظورشو نگرفته بودم ، که روی پتو دراز کشید و دست راستش را دراز کرد و گفت : _سرانگشتای دستت به من برسه کافیه . پوزخندم نمایان شد.گاهی فکر می کردم حسام یا خودِ خودِ مجنون است یا خودِ خودِ فرهاد ! آدم اینقدر دیوانه مگر پیدا میشد؟! به گرفتن سر انگشتان دست من راضی بود ؟! مگر سرانگشتان دستم چه حسی داشت ؟! راضی شدم . دراز کشیدم و سرانگشتان دستم را به دستش رساندم . دستم را گرفت .تب داغ دستش مسری بود و داشت به من هم سرایت می کرد . زیر نگاه سیاه شب گرفته اش که انگار به جای حلقه های سیاه ، قلبی در سیاهی چشمانش پر ضربان میزد . چشمام رو محکم روی هم بستم تا نگاه خاصش رو نبینم که صدایش وِرد مرموزی زیر گوشم خواند: ترسم بزنم چشمت ، از بس که تو زیبایی افتاده به چاهم من ، ای همچو زلیخایی است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
پیرِ میخانه‌ی عشاق ، خمینـی فرمـود: هر چه داریم ز سالار شهیدان داریم. 🏴عزاداری رزمندگان لشکر۲۷ حضرت محمد رسول الله (ص) دوکوهه ،حسینیه شهید همت ۱۳۶۳ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
Ꮺــــو هر که در عشق، سر از قله برآرد هنر است؛ همــــه تا دامنه‌ی کوه تحمل دارند 🌟... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰یادگار هنر و عشق مادرانه برای ثبت در تاریخ؛ مادر شهید عزت الله کرمعلی وصیتنامه فرزندش را روی فرش بافت. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
📎 فرازی از وصیتنامه 🌷شهید حسین رئیسی🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
تقصیر خودم بود که با پای مجازی یک روز شدم وارد دنیای مجازی 🚶 اول همه چی خوب و سرجای خودش بود تا غرق شدم داخل دریای مجازی 😍 کم کم که جلو رفتم و دیدم چه فضاییست گویا شده بودم خود آقای مجازی 😎 یک روز یکی برد مرا توی گروهش پیوستم از آن روز به اعضای مجازی 🤗 تایید شد آنگاه صلاحیتم آن جا طبق نظر مجلس شورای مجازی 👍 دیدم همه هستند در آن جا قروقاطی اصلا شده مانند اروپای مجازی 🙈 گفتم که چتِ با زن همسایه حرام است گفتند مجاز است به فتوای مجازی 👳‍♀ آن قدر صفا داشت که هر شب بکنی چت با مژده و مژگان و پریسای مجازی 😬 با دیدن یک عکس شدم عاشق فردی که بود فقط داخل رویای مجازی 😍 آدم شدم و رفتم از آن روز خصوصیش گفتم که منم عاشق حوّای مجازی 😌 آیا پدرت هست که یک روز بیایم پیشش بکنم از تو تقاضای مجازی؟! 😊 خوشحال شد و رفت و سر ثانیه برگشت با جعبه ی شیرینی و بابای مجازی 💃 آن روز، همان جا من و او عقد نمودیم دادند به ما پول و هدایای مجازی 💑 فردای همان روز که رفتم به سراغش دیدم که طرف هست هیولای مجازی 👹 گفتم تو مگر صاحب آن عکس نبودی آن پسر خوش چهره و زیبای مجازی 😧 خندید و به من گفت که آن عکس خودم نیست برداشتم از توی فضاهای مجازی 😬 جای لب و ابرو و رخ پسرک ناز دیدم شده ام خام به لالای مجازی 😣 حیف است بیایید جوانان وطن را دعوت بنماییم به تقوای مجازی ☹️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 چشم بسته ، قلبم ضربان گرفت . تپش گرفت . انگار تپش وضربان ، تا قبل از خواندن آن بیت شعر ، از حسام ، فقط نمادین بود. جان تازه گرفته بودم ، که صدای پر از فریاد قلبم داشت حتی گوش های خودم را کر می کرد. باید اعتراضی میکردم ، قبل از اونکه صدای قلب بیقرارم را بشنود. عصبی صدامو بالا بردم : _حسااام. هرچی صدای من در حرصش بالا بود ، صدای حسام در مهربانیش بیشتر شد : _جااان دلم . عصبی تر گفتم : _بسه .... میخوام بخوابم. با لحن سراسر آرامش زمزمه کرد: _چشم بانو . و سکوت کرد.می خواستم چشم باز کنم نگاهش را ببینم . ولی می ترسیدم که باز گرفتار دایره ی لغات جنون آمیز کلامش شوم . چند ثانیه ای گذشت که بالاخره ، لای پلک یکی از چشمانم برای شناسایی موقعیت اطراف ، باز شد .حسام چشم بسته بود و با لبخندی که شاید حالت قشنگ لب هایش بود به خواب رفته . آسوده خیره اش شدم . این پسر با اعجاز سیاه نگاهش داشت چطوری رامم میکرد؟ هنوز داشتم نگاهش می کردم که چند ضربه به در خورد . چنان بلند و رسا که ترسیدم . حسام هم از خواب پرید . نشست روی پتو و با تعجب نگاهم کرد و گفت : _حتما حمیده خانومه . پیراهنش رو فوری روی زیر پوش سفیدش تن کرد و رفت سمت در: _شمایید !! بعد در خانه کاملا باز شد . علیرضا بود!با هستی ! چشمام از کاسه بیرون پرید: _علیرضا !! هستی !! علیرضا چمدان خودش و هستی رو گذاشت کنار چمدان من و گفت : _گفتیم یهویی بیایم سوپرایزتون کنیم . حسام کلافه دستی به موهایش کشید و گفت : _شاید ما نمی خواستیم سوپرایز بشیم خب . علیرضا خندید و با پررویی جواب داد: _مگه دست خودتونه ... من و هستی دل نداریم !؟ حسام عصبی به هستی نگاهی کرد که هستی فوری گفت : _به خدا علیرضا پیشنهاد داد. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هر نفس درد بیاید برود حرفی نیست .. قاب عکست بشود ، دار و ندارمان سخـت است... فاطمه خانم ، زهرا خانم و آقامحمدجواد ،نازدانه های 🌷 📎شبــــتون شهــــدایی🌙✨ شهید مدافع حرم حاج مهدی قره محمدی🌹 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝