فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧛♂ برعکسِ شیطان عمل کن!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت129
هنوز قدمی برنداشته ، مچ دستم را گرفت و کشید :
-بشین بچه نه نه ...لوس نشو .
چنان دستم را کشید که باز افتادم روی مبل که مادر درحالیکه از آشپزخانه بیرون می آمد و نگاهش به من و هومن بود گفت :
_دل دخترمو شکستی هومن ...من گفتم جلوی تو رو بگیره ...داشتی میکشتی بچه ام رو .
-شما هم چه شلوغش کردید ، ترمز زدم ، چیزیش نشده .
با حرص از حرف هومن رو به مادر جوابش را دادم .
-وقتی میگه چیزی نشده یعنی باید یه چیزی میشد تا آقا قبول کنه باید کوتاه بیاد .
مادر چشم غره ای به هومن رفت و گفت:
-زود باش ...از دل دخترم در بیار.
-خب بابا بلند شید ببرمتون بیرون .
من سکوت را ترجیح دادم اما مادر گفت :
_کجا مثلا ؟
-ناهار ببرمتون رستوران هتل ، هم ناهار بخورید هم فکر کنم بعد از بازسازی ، هتل رو ندیدید.
یه ذوقی تو وجودم نشست .من عاشق هتل و هتلداری بودم . با ذوق ، بی اختیار سرم چرخید سمتش :
_راستکی میگی یا میخوای اذیتمون کنی؟
-بفرما حالش خوب شد ...دیدید گفتم شلوغش میکنه .
اخمی کردم که خندید .خنده هایش کم بود ولی زیبا بود . وقتی میخندید حس میکردم چقدر صورتش جذاب و خواستنی میشود. محو نگاهش شدم که با لبخند گفت :
_چیه ... باز امشب یه دمنوش اعصاب بهم میدی یا قرص خواب ؟
اینبار مادر بلند خندید و هومن بخاطر خنده ی مادر هم که شده باز گفت :
_جان هرکسی دوست داری فقط دستشویی رو واسم خالی کنید بعد بهم قرص اسهال بدید .
مادر با همان خنده گفت :
_بریم نسیم ؟
با تعجب به مادر نگاه کردم :
_واسه خالی کردن دستشویی ؟
صدای خنده ی هومن بلند شد:
_ببین جدی گرفته واقعا ...فکر کنم باز امشب من باید تو دستشویی بخوابم .
-نه بریم رستوران هتل ؟
-آره خیلی دلم میخواد ببینمش .
مادر لبخند زیبایی به لبش آورد و گفت :
_پس منم یه سوپرایز براتون دارم ...میخواستم بذارم بعد چهلم بگم ولی حالا که ناهار میریم رستوران هتل همونجا میگم ...بلند شید پس.
مادر اولین نفر از جا برخاست و رفت تا لباس عوض کند.من هم خواستم برخیزم که باز هومن مچ دستم را گرفت .سرم برگشت سمتش .
اخم کرد. خونسرد ، جدی ، بی لبخند.
_واقعا نمیخواستم بهت بزنم ...تو لجبازی کردی ، کنار نرفتی ، فکر کردم بترسونمت میری کنار.
انتظار شنیدن این حرف را نداشتم که ادامه داد:
-باز دنبال بهونه نگردی ، بری یه کار احمقانه کنی .
منظورش را نگرفتم و پرسیدم :
_چکار مثلا؟
با نوک انگشت اشاره اش ضربه ای به پیشانی ام زد :
_توسرت که عقل نداری خدا رو شکر ... باز بری قرص ها رو جمع کنی بخوری یا تیغ برداری رگ دستتو بزنی .
لبانم ، خودشان ، لبخند را به نمایش گذاشتند و من عاجز از پنهانش شدم .
-نه ...همچین کاری نمیکنم .
-اخه از تو بعید نیست این کارا ، واسه خودت تحلیل و تفسیر میکنی و میزنی به سیم آخر.
زل زده در چشمانش گفتم :
_تو چی ؟ خوبه تو بیشتر از من میزنی به سیم آخر.
بالبخندی بی رنگ جواب داد:
_من سیم آخر ندارم ... من اون روی سگ دارم .
ازحرفش خنده ام گرفت . برخاستم و گفتم :
-منم میرم لباس بپوشم .
هومن آماده بود، اما من و مادر حاضرشدیم .دلم برای دیدن هتل که حاصل زحمات پدر بود ، پر میکشید. پدر خودش میدانست که من چقدر دوست داشتم که روزی مدیر هتل او باشم و هنوز بعد از فوت پدر این فکر در سرم بود که شاید پدر در وصیتش این مورد را ذکر کرده باشد .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت130
محو هتل شدم . بعد از بازساری ندیده بودمش . ستون های ورودیش تماما آینه شده بود و لوستر بزرگ و مجلل درسالن بزرگ ورودیش نصب . نگاهم رفت سمت سکوی رزویشن با ان ام دی اف دو رنگ سیاه و سفید طراحی شده .سرم چرخید سمت لابی هتل .
مبل های راحتی به رنگ نسکافه ای که چوبشان سفید بود و هر سه دسته مبل با یک میز دایره ای سفید ، دور هم چیده شده بودند. لبخندی زدم و به مادر خیره شدم او هم محو چیدمان و تغییرات شده بود که هومن گفت :
_بریم سمت رستوران تا ناهار تموم نشده .
همراه هومن سمت رستوران که در طبقه ی اول قرار داشت رفتیم . فضای باز بزرگی که به شکل نیم دایره از همکف دیده میشد .نرده های چوبی اش نمای قشنگی به همکف میداد. میز بزرگ سلفی کنار نرده ها چیده شده بود و تمام میز و صندلی هایش با روکش سفید و پاپیون های قرمز یکدست بود. هومن اشاره کرد به یکی از میزهای خالی که گارسون سمتمان آمد:
_ سلام آقای رادمان خیلی خوش اومدید .
-سلام ...وقت ناهار تموم شده ؟
گارسون که پسری جوان بود با جلیقه ی سیاه و شلوار همرنگش و آن پیراهن سفید که نمای جلیقه را بیشتر میکرد و پاپیون قرمز زیر گردنش ، سری خم کرد و گفت :
-البته نه برای شما .
هومن با دست اشاره کرد که من و مادر بنشینیم .همراه مادر پشت میز مربعی شکل نشستم و گارسون با احترام رفت. با ذوق نگاهم را در محوطه ی رستوران چرخاندنم و زیر لب گفتم :
_من آرزومه هتل رو بچرخونم .
مادر فقط با لبخند گفت :
_بعد از ناهار وقت داری باهم حرف بزنیم ؟
-من؟
مادر به من هم اشاره کرد:
_ باهر دوتون ...در مورد سوپرایزمه که میخواستم بگم.
-آره وقت زیاده ...میریم اتاق مدیریت ، سفارش چای و قهوه از کافی شاپ هتل رو میدم تا چای و قهوه ی کافی شاپ رو هم تست کنید .
همون موقع گارسون آمد و گفت :
_جناب رادمان بفرمایید ...سلف آماده است .
همراه مادر برخاستیم .از سر میز سلف ، بشقاب چینی سفید رنگی برداشتم و هومن هم در حالیکه پشت سر من ایستاده بود به مادر گفت :
_ حتما از شیرین پلوش امتحان کنید ، باقالی پلو با گوشتش هم عالیه ....سبزی پلو با ماهی هم ...
مادر سر برگرداند سمت هومن :
_میشه بذاری خودمون انتخاب کنیم ؟
هومن سکوت کرد.از هر غذایی دو قاشق برای تست برداشتم و یک پیش دستی برای سالاد .سالاد ماکارانی و کلم ، کمی سالاد شوید و کاهو . به همراه یه تکه کارامل . سرمیز مان برگشتیم .نگاهم به بشقاب هومن افتاد .
فقط یک سیخ جوجه همراه یک تکه ماهی برداشته بود.
پیاله ای سیر ترشی را وسط میز گذاشت و گفت :
_بفرمایید ...این در عوض یه ترمز که گرفتم که اگه نمیگرفتم باید چکار میکردم .
مادربا لبخند گفت :
_اگه ترمز نمیگرفتی که خودم الان به سیخ می کشیدمت و روی منقل کبابت میکردم .
هومن ابرویی سمت من بالا انداخت : _بفرما ...میگم تبعیض قائل میشن ،اینم نمونه اش .
-شیرین پلوش واقعا محشره .
من گفتم که هومن فوری یک قاشق از کنار بشقابم برداشت و گفت :
_دیدی گفتم
-اِ ....خب چرا واسه خودت نکشیدی !
-من هر روز یه ناخونکی میزنم الان که گفتی هوس کردم .
مادر فوری دست دراز کرد و بشقاب مرا کشید سمت هومن و گفت :
_با هم بخورید.
هومن بی هیچ اعتراضی مشغول شد که گفتم :
-اِ...این چه وضعیه ! من اصلا سیر شدم .
نه مادر حرفی زد و نه هومن .انگار اصلا برایشان مهم نبود . نگاهم به هومن بود که چطور بشقاب غذای خودش را کنار زده بود و داشت از بشقاب من می خورد که با حرص گفتم :
_ خوبه تازه هر روز یه ناخونک میزنی .
-دیگه وقتی هوس کردم ، هوس کردم دیگه .....کاری هم به هیچی ندارم ، نخوری همه رو خوردم ، سلف رو هم جمع کردن ، سرت بی کلاه میمونه ها .
دیدم راستی راستی داره ته بشقابم رو در میآره ، فوری قاشقم را برداشتم و همراهش شدم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
9.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حـاجهمت:)💔
#شادیروحپاکشهداصـلوات
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
10.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
وضعیت کنونی جامعهی بشری، یک وضعیت استثنائی است ...💫
#آخرالزمان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
11.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا راضی ... حسین(ع) راضی🌼
#استوری
🌹 امام صادق علیه السلام:
🌸هرگاه بنده ای آب بنوشد و حسين را ياد كند و قاتل او را لعن نمايد، خداوند برايش
👈 ۱۰۰,۰۰۰ نيكی بنويسد
👈 ۱۰۰,۰۰۰ بدی او را پاك كند
👈 ۱۰۰,۰۰۰ درجه او را بالا ببرد
👈 چنان باشد كه گویی ۱۰۰,۰۰۰ برده را آزاد كرده
👈 و خدا او را در روز حشر با روی سفيد و درخشان محشور میسازد.
📗 الكافی ج۶ ص۳۹۱ ح۶
🌻السَّلامُ علیک یا ابا عبدالله و لَعَنَ الله مَن قَتَلَک
🌻سلام بر شما یا ابا عبدالله و لعنت خدا بر کسانی که شما را به قتل رساندند.
•••❀•••
••|وَڪَممِـنْضـٰالٍّ
رأےٰقُبَّـةَالحُـسِينِ(؏)
فَـاهْـتَدۍٰ...♥️🙂••|
وَچہبِـسیاࢪگٌمࢪاهـانےڪھ
بادیـدَنِگنبَـدِحٌـسِین(؏)
هِـدایَتشـدند...!
#هـمینقدࢪقشنگ🌿🖇
#السلامعلیکیااباعبدالله♥️⃟✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
°•🦋⃝⃡❥•°
تـــو ♥️
هــزارسـالاسـتمنتظـرے🥀
ومــنهنــوزجایِســرباز،
سربــارتبــودهام ...😓
ڪسرهمینیـکنقطه،
تعــادلدنیارابــههممیࢪیزد💔
#اللهمعجللولیکالفرج
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝