هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت371
قورمه سبزی و سوپ بعد از مزهچش کردن عمه خانم دور ریخته شد.
اما انگار عمه بدجوری از طعم چاشنی دمپایی و سوسک قورمه و سوپ خوشش آمده بود .
بالای سر کارگرها سر میز سلف ایستاده بودم تا غذاها را با نظم بچینند که عمه کنار دستم آمد .
با آن کفشهای پاشنه بلند و نازک که میگفتم الانه روی سنگهای لیز رستوران سر بخورد.
آهسته سرش را کج کرد سمتم و گفت :
_همه چی تکمیله ؟
_بله خیالتون راحت.
نگاهش رفت سمت میز سلف ...دیس چلو مرغ و ماکارانی و میرزا قاسمی و جای خالی سوپ وقورمه ! اخمی کرد و گفت :
_پس قورمه و سوپ چی شد ؟!
_اونا واسه سفارش شما نبود ،واسه یه سفارش دیگه بود .
کمال ابرویش بالاتر رفت :
_آفرین ...پس چون اون پول بهتر داده، قورمه سبزی منو دادی رفت ؟!
برای فرار از دست عمه ،به پارسا که داشت دور میز میچرخید و نظارت میکرد گفتم :
_آقای کاملی ...
و بعد قبل از شنیدن کنایه عمه ،سمتش رفتم و او که با صدایم سمتم چرخیده بود پرسید :
_چیزی شده ؟
مقابلش ایستادم و بیخودی با دستم به یکی از دیسهای غذا اشاره کردم و گفتم :
_گیرداده که قورمه سبزی و سوپ کو ...
لبخند نیمهای زد :
_میگفتی خب ...بگو قورمهسبزی با طعم دمپایی دوست دارید ؟
چشمام رو با چندش بستم و گفتم :
_اسمشو نیار که دیگه تا عمر دارم لب به هیچ قورمه ای نمی زنم .
خندید :
_سوپ چی ؟
لبم را به حالت بیزاری کج کردم:
_اه....
صد بار گفتم کسی با دمپایی توی آشپزخونه کار نکنه .
صدای خندهی ریزش آمد :
_بله همه گوش کردند جز خانم صادقلو! که هر چی گفتم گفت من و نسیم این حرفارو نداریم .
چشم باز کردم ...نگاهم در عمق نگاهش جا باز کرد...جا خودم ! هیچ وقت اسم مرا به زبان نیاورده بود! خودش هم لحظهای متوجه شد که دیر شده بود !
فوری با شرم نگاهش را از من گرفت و گفت :
_ببخشید برم سرکارم ....آهای اون دیس سالاد رو کجا میبری ؟سالاد باید اینجا باشه .
نگاهش میکردم ...بی دلیل شاید ولی یه حس بی مفهوم یا گنگ در وجودم اضطراب به پا کرد!
سرم را پایین گرفتم و با خودم گفتم :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁
در این صبح دل انگیز☀️
آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️
هـمیشه آرام باشه☺️
و شادی و برکت🍁
مثل بـاران رحـمت🌨
از آسمان براتون بباره🌨
#بیومهدوی ♥️
- 🌼 -
وصـل شیرین نشود گـر نبُود دردِ فـراق
نمڪِ ؏ـشق بجُز رنـج و غـم هجـران نیستـ ..^^!
#جمعھهایدلتنگـے📿(:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت372
_فکر بی خود نکن ...پارسا هیچ فکری تو سرش نیست .
شاید همین احساس بی تفاوتی او بود که باعث شده بود از بین همه بین کسانیکه در آن روزها فقط و فقط به من کنایه میزدند و با نگاهشان طعنههایشان را سمتم هدف میگرفتند ،به پارسا اعتماد کنم .به تنها کسی که هر وقت مشکلی پیش آمد با همهی مشغلهی کاری در آشپزخانه ، باقی کارها را هم بر عهده گرفت ...حتی مدیریت ! و عجیب همه از دستوراتش تبعیت می کردند !
یا جذبهی نگاهش زیاد بود یا جدیت کلامش!
مراسم ختنه سرون مهران پسر بهنام هم تمام شد .
با نگاه کنایهآمیز عمه ،که انگار یادش رفت تا همان جاها هم همه چیز را فاتحهای به حساب آورده است و نباید بخاطر یه دیس قورمه و یک کاسه سوپ دلخور شود!
و نگاه خیره ولی معنادار بهنام که اگرچه در سکوت بود اما انگار هنور منتظر اشاره از سمت من بود که ندید و نگاه پر حسرت سیما که دلم به حالش سوخت .
رضایتی که بهنام از آن حرف می زد کاملا مشخص بود که با زور و اجبار بهنام کسب شده تا دلخوشی و رغبت سیما !
و البته تاتی تاتی تمنا که شیطون شده بود و گاهی میرفت سرمیزها و گاهی میآمد کنار میز سلف و من فقط دنبالش بودم که مبادا دست به غذاها بزند و آخرسر هم پارسا بغلش کرد تا من بتوانم مهمانها را که اکثر خودمانی بودند بدرقه کنم .
و عجب مهمانی شد ،با آن دمپایی و سوسک و فاتحه ای که عمه خواند!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁
در این صبح دل انگیز☀️
آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️
هـمیشه آرام باشه☺️
و شادی و برکت🍁
مثل بـاران رحـمت🌨
از آسمان براتون بباره🌨
قدیما کوچه تنگ بود
امروز دل ما...
🍃🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت373
" نگین "
مثلا حواسم به او نبود اما در واقع داشتم مو به موی حرکاتش را تحلیل میکردم .
خودکارش را برای بار دهم دست گرفت و باز سرش را خم کرد سمت کاغذهای شرکت .
حتی در وقت استراحت هم کار میکرد.
اینهمه کار !دلیلش برایم واضح نبود ! اما انگار امروز با روزهای قبل ذوق داشت .
هرکاری می کرد نمی توانست تمرکزش را جمع کند ! ناگهان بافریادی بلند خودکار را پرت کرد روی میز و برخاست .
سیگاری روشن کرد و درحالیکه قدم میزد با پشت دستش خطهای افقی پیشانیاش را به بالا می کشید .
_چی شده ؟چرا اینقدر کلافه ای ؟!
همین سوال سادهی من ،انگار او را مثل بمب اتم منفجر کرد:
_ببند دهنتو تا خفهات نکردم .
اخمی کردم :
_وا...تو نمیتونی یه برنامهی خوب تنظیم کنی من مقصرم ؟!
باز با فریاد جواب داد:
_آره تو مقصری با اون شرکت لعنتی که فکر کردید من آدم آهنیم ،صبح تا شب کار میکنم نه استراحتی نه تفریحی ،حق تماس ندارم حق مسافرت ندارم ...
مگه توی اون شرکت لعنتی شما چه خبره که می ترسید فرار کنم ؟
کتابم را با آسودگی ورق زدم و گفتم :
_هیچ خبر...تو زیادی حساسی .
مقابلم ایستاد و با همان دستی که سیگار بین انگشتانش بود به در و دیوار خانه اشاره کرد:
_من حساسم؟! اینهمه دوربین توی خونهی من چکار می کنه ؟
می ترسید من چکار کنم ؟
_واسه امنیت خودته .
_واسه امنیت من یا واسه امنیت تو؟!
سرم را از روی کتابی که حتی یک خط آنرا هم نخوانده بودم ،بلند کردم !
_امنیت من !!خنده داره...من چرا ؟!
دود سیگارش جلوی دیدم بود که گفت :
_واسه اینکه می ترسی ...می ترسی که برگردم ایران ،می ترسی زنگ بزنم و یه خبر یه حادثه چه می دونم هر چیزی باعث بشه که برگردم .
کتاب را کامل بستم و گفتم :
_خب آره ...هر زنی واسه زندگیش میترسه ...نمی خوام زندگیم رو از دست بدم .
پوزخندی زد و پک عمیقی به سیگارش :
_آره ...زندگیت ...دلتو به کجای این زندگی خوش کردی ...به من با این اخلاق گندم یا به موندن شبیه قرنطینه های خانگی ؟! نفس بلندی کشیدم و گفتم :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
متاسفانه باخبر شدیم با همه ی تاکیدات نویسنده بر اینکه به هیچ عنوان راضی نیستند به کپی برداری، اما یک کانال در ایتا این رمان را کپی کرده و در کانال خود قرار داده.... ما با کمک شما عزیزان میخواهیم این کانال رو ریپورت کنیم.
👇👇👇👇👇
@zojkosdakt
❌نویسنده راضی نیست یعنی حرام و حرام یعنی مقابل خدا ایستادن ❌
سه نقطه ی بالای کانال را بزنید و گزینه ی گزارش را انتخاب کنید.
سپس گزینه ی اغلب پست ها نامناسب است و سپس گزینه ی تخلف و در اخر گزینه کلاهبرداری را ارسال فرمایید
با تشکر ❤️
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت374
_به تو ...که نمی خوام ازدستت بدم ...با همهی ایرادات کنار اومدم ...چشمم رو روی همه چی بستم ..دروغ گفتی که رابطه ای با خانواده ات نداری !... هیچی نگفتم ..حتی اصرار نکردم که توی هیچ کدوم از مراسممون یکی از خانواده ات باشند ...به همه گفتم خانواده اش ایران نیستند وایران نمیآن ...با زن صیغهایت کنار اومدم ...با تلفن های یواشکی ات با کادوهایی که واسش خریدی ..!
با نیشخند گفت :
_زر الکی نزن ...نسیم هیچ کاری با زندگی تو نداره که بخوای ازش بترسی .
صدایم بالاتر رفت :
_داره ...همین که می بینم واسش دلت تنگ شده داره دیوونهام می کنه ...تو که زن صیغه ای داشتی چرا اومدی منو عقد کردی ؟!
نیشخندش کشیده شد روی تمام لبش :
_واسه همین شرکت لعنتی دیگه .
با آه گفتم :
_آره...می دونم کاملا مشخصه وگرنه از اون دختره جدا نمیشدی بیای ده سال عمرت رو به قول خودت اینجوری قرنطینه بشی .
خم شد و سیگارش را نصفه توی جاسیگاری خاموش کرد و عصبی گفت :
_تو هم گوشاتو واکن ببین چی میگم ...اگه اون پسر دایی عوضی ات بره سمت نسیم ..پشت گوشتو دیدی منم دیدی ...اگه نمی خوای یه مهر طلاق بخوره توی شناسنامه ات به اون عوضی می گی که پاشو از گلیمش دراز نکنه. درضمن فکر نکن من خرم و نفهمیدم که تو داری بهش خط می دی ...
_من ؟!
_بله تو...کی گفت بری قرارداد دوباره منو بذاری کف دست میلاد؟...فکر کردی من نمی فهمم !
سکوت کردم که ادامه داد :
_نذار اون روی سگم رو نشونت بدم که تو طاقت دیدنشو نداری .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
الهی که تار و پود لحظات عمرتون با عشق و محبت بافته بشه🧶
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁
در این صبح دل انگیز☀️
آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️
هـمیشه آرام باشه☺️
و شادی و برکت🍁
مثل بـاران رحـمت🌨
از آسمان براتون بباره🌨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت375
خیلی وقت بود که حتی صدای هومن را از پشت تلفن هم نشنیده بودم و دور شده بودم از هر چیز.
از خاطراتم ،از یادش و حتی از عاشقی .
تمنا مقابل چشمانم قد میکشید و بزرگ میشد .آنقدر که بتواند حرف بزند ،صدایم بزنه و تمام دنیایم شود.
اما یکدفعه ...جمعه بود و من در خانه بودم .همراه مادر با تمنا سرگرم که تلفن زنگ خورد .حالا آنقدر مرز شده بود که قبل از برخاستن من یا مادر،تمنا بدود سمت تلفن .
گوشی را برداشت و با همان صدا و لحن بامزهاش گفت :
_الو ...تو کیای ؟....من؟!من...اسمم تمناست...تو اسمت چیه ؟
نگاه من و مادر خشک شده بود.نه تنها نگاه حتی دست و پایمان و تمنا ادامه داد:
_من دارم با مامان جونم بازی می کنم .
بعد گوشی را پایین آورد و آهسته پرسید :
_مامانی چند سالمه؟
لبخند از سوالش به لبم نشست .مادر جواب داد:
_سه سال و نیم .
تمنا گفت :
_سه سال.
و باز ادامه داد:
_اسم تو چیه ؟
انگار قلبم کوبید .تند و مضطرب و مادر به جای من پرسید :
_تمنا جان بده به من گوشی رو.
اما تمنا گوشی را نداد و باز گفت :
_من فقط دوتا مامان دارم ...مامان جونم ...مامانی ....لباسم ؟مامانی من لباسم چه رنگیه ؟
_صورتیه .
مادر برخاست و سمت تلفن رفت .
_بده به من گوشی رو عزیزم .
و تمنا همچنان ادامه می داد:
_تو کیای ؟....اسمت چیه ؟
مادر هم مضطرب بود.این اضطراب چرا دلیل نداشت ...مگر قرار بود پشت خط چه کسی باشد !
تمنا گوشی را گذاشت که مادر متعجب گفت :
_چرا گوشی رو گذاشتی دخترم ؟!
_آقاهه رفت دیگه ...اسمش هو ...داشت .
مادر لب زد:
_هومن؟!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
متاسفانه باخبر شدیم با همه ی تاکیدات نویسنده بر اینکه به هیچ عنوان راضی نیستند به کپی برداری، اما یک کانال در ایتا این رمان را کپی کرده و بدون نام نویسنده در کانال خود قرار داده.... ما با کمک شما عزیزان میخواهیم این کانال رو ریپورت کنیم.
👇👇👇👇👇
@zojkosdakt
❌نویسنده راضی نیست یعنی حرام و حرام یعنی مقابل خدا ایستادن ❌
سه نقطه ی بالای کانال را بزنید و گزینه ی گزارش را انتخاب کنید.
سپس گزینه ی اغلب پست ها نامناسب است و سگس گزینه ی تخلف و در اخر گزینه ملاهبرداری را ارسال فرمایید
با تشکر ❤️
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت376
و تمنا سری تکان داد.چشم بستم و نفس کشیدم تا آرام شوم ولی انگار آتش گرفتم !
هنوز تمنای سه سال و نیمهی من نمیدانست که پدرش کیست .حس کردم تمام دنیا روی سرم خراب شد .مادر باز پرسید :
-خب چی می گفت ؟
مادر تمنا را روی پاهایش گذاشت و تمنا درحالیکه با انگشتانش بازی میکرد گفت :
-گفت اسم بابات چیه ...گفتم من...دوتا مامانی دارم .
نفهمیدم چرا روی پاهایم ایستادم و گفتم :
_من برم یه یک ساعتی بخوابم ،صبح زود بیدا شدم .
خواب !خواب کجا بود.کابوس بیداری ام را مگر می شد با خواب پوشاند !
برگشتم اتاقم اما عصبی ،کلافه ،دلم میخواست بلند بلند زار می زدم از این حس گنگ که می خواستم رها شود.
من چطور باید به تمنا توضیح می دادم ؟کی می رسید آن زمانی که باید حقیقت را برایش موبهمو می گفتم و چه عکسالعملی از خودش نشان می داد؟
در اتاقم باز شد .مادر بود... نگاهم کرد و در را بیهیچ حرفی بست .حتما سر تمنا را با خوراکی گرم کرده بود.
_کی می خوای ...
همان دو کلمه تمام سوال مادر را آشکار کرد.
که حرفش را قطع کردم :
_هیچ وقت ...اگه بتونم ...هیچ وقت .
_نسیم!
_نسیم چی ؟فکر میکنید تمنا خوشحال میشه که بدونه پدرش چطوری با ما رفتار کرده ؟خوشحال میشه بدونه من حتی زن عقدی پدرش نیستم ؟شما درک می کنید من چه حالی دارم ؟
_این ها نتیجهی اشتباهات تو و هومن با همه ،این بچه چه گناهی داره که ..
_گناهش اینه که شده بچهی من ...بچهی هومن ...بچهی مردی که هر دو سال یکبار زنگ میزنه تا ببینه ما زنده ایم یا نه .
مادر آهی کشید و من زمزمه کردم :
_چرا زنگ زدی چرا؟!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز صبح
دوست داشتنت تازه میشود
مثل بوی سنگک تازه
مثل عطر چای
روز از نـــو
دوست داشتنت از نو
💚بفرمایید صبحانه خوشمزه
توی این طبیعت سر سبز😋🍳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلمینے...💔
اسما!براے خانہ دوتابوت لازم است
مرگ من است لحظہ ے مرگ نگار من
•😭
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت377
"نگین"
گوشم نزدیک در اتاقش بود.حرصم گرفت .تو شرکت زنگ زده بود! با عصبانیت در اتاق را باز کردم و گفتم :
_آفرین حالا دیگه داری از تلفن شرکت ...
نگفته سمتم هجوم آورد.چنان مرا به در کوبید که در پشت سرم بسته شد .رنگ سرخ چشمانش مرا ترساند و فشار عضلات صورتش که قفل شده بود روی دندان هایش :
_زر بزنی خفهات می کنم .. همهی قوانین این شرکت کوفتی واسه منه ؟!
به حقوق که می رسه ،سر و تهش رو میزنید که چی داشتم و چی داشتم و قرنطینه ی خونگی رو هم باهمه ی هزینه های تماسا ازحقوقم کم می کنید و آخرشم دوقورت و نیمتون باقیه .
به سختی از فشار دستانش روی شانههایم کاستم و گفتم :
_چته تو!شونه ام رو شکستی .
_اگه تلافی این چهار سالی رو که از عمرم گرفتید و یه جوری از زیر بند بند قراردادتون شونه خالی کردید ،سرتون در نیارم ،هومن نیستم....حالا برو اینو به بابا جونت بگو شیر فهم بشه .
با کف دستش مرا محکم به عقب هل داد که عصبی گفتم :
_می رم می گم چی فکر کردی ... فکرکردی صبر می کنم که اون دختره از اون سر دنیا زندگیمو خراب کنه.
_حرف مفت نزن برو پی کارت .
چون تک تک جملاتش را شنیده بودم و حدس می زدم که با تمنا دخترش حرف زده باشه .برای همین عصبی تر شدم و فریاد زدم :
_من نمی ذارم اون بلایی که سر نسیم آوردی رو سرم بیاری .
"ی " آخر جمله ام را گفتم و یه سیلی خوردم که نفس زنان با خشم توی صورتم غرید :
_من هر کاری دلم بخواد می کنم ...
فکر کردید می تونید زیر قرار دادتون بزنید و من گوش درازم پای قرارداد بمونم ؟
نگاهم در چشمان روشنش جا خوش کرد که او با حرص ادامه داد:
_من حق خودمو از این شرکت می گیرم .
_تکلیف من چی می شه این وسط ؟
پوزخند زد :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت378
_تکلیف تو!هنوز نمی دونی که پدرت تو رو وسیله کرد تا بتونه منو پایبند این شرکت کنه ؟....تکلیف روشنه ...طلاق واست بد نیست ولی اجبارت نمیکنم ...اگه بخوای می تونی با من برگردی ایران .
از میان دندان هایم غریدم :
_تو یه عوضی هستی هومن .
خندید :
_آره ...نسیم هم همینو می گفت ...
بغضم گرفت :
_چرا اینقدر دوستش داری ؟
حالت نگاهش عوض شد .حالی شد که انگار حسرت را در نگاهش دیدم و من آتش گرفتم از حرارت حسادت .
_تو اگه سختیای که اون کشید رو تحمل می کردی شاید تورو هم مثل اون ...می دیدم .
مکثی که بین کمه ی مثل اون و می دیدم بود نشان می داد که نخواست از واژه ی عشق یا دوست داشتن استفاده کند .
اشکانم روی صورتم دوید:
_از این سختی بیشتر که کنار من ولی هیچ جایی توی زندگیت ندارم ؟از این سختی بیشتر ،که حرف می زنم و جوابم می شه یه سیلی ؟
_آره...از این بیشتر...من از فضولی خوشم نمی آد ...نسیم یکبار فضولی کرد و رفت سراغ شناسنامه ام و متوجه ی عقد من و تو شد ،کتک خورد...تو که یه سیلی بیشتر نخوردی .
فریادزدم :
_کور خوندی ...من نسیم نیستم که هر بلایی بخوای سرم بیاری .
خندید و از من فاصله گرفت... سیگاری روشن کرد و گفت :
_معلومه که نیستی ...تو از همون اولش هم میدونستی یه نفری توی زندگیم هست و منو قبول کردی ولی نسیم نمی دونست ..پس حالا این حق تو نیست که انتخاب کنی ...حالا از جلوی چشمام گم شو برو سر کارت تا بابا جونت ضرر نکنه .
مشت های گره کرده ام را محکم به در کوبیدم و گریان به اتاقم برگشتم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز صبح
دوست داشتنت تازه میشود
مثل بوی سنگک تازه
مثل عطر چای
روز از نـــو
دوست داشتنت از نو
💚بفرمایید صبحانه خوشمزه
توی این طبیعت سر سبز😋🍳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❍اختالرضآ•••🖤
✦هَمِہبـٰآلفِعـلمَسِیحاَنداگَرپَخـشڪُنند
✦نَفـسِدختَـرموسـٰآۍِمسیحـٰآدمرا . . .!
اولِیـنفـٰآطِمِہهَستۍڪِہحَرمدارشدۍ...!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت379
چهارچوب نگاهم ،در قاب مستطیل شکل برگه های فاکتور روی میزم بود . با فرا رسیدن عید نوروز و سرازیر شدن مسافران نوروزی به هتل ،سرم از همیشه شلوغ تر شده بود.
تمام حواسم به فاکتورها بود که در اتاق باز شد .
تمنا وارد اتاقم شد و پشت در مخفی . مادر چند روزی دیدن خانم جان و آقاجان رفته بود و من مجبور بودم تمنا را هم با خودم به هتل بیاورم .
طولی نکشید که باز در اتاق باز شد و پارسا وارد .
با آنکه معلوم بود که متوجهی تمنا شده که پشت در مخفی شده است اما رو به من پرسید :
_دنبال یه دختر کوچولوی پنج ساله ام که خیلی بامزه است می خوام یه مقدار از مزهاش رو بریزم توی کیک واسه شب عید .
با آنکه نگاهش می گفت شوخی می کنه ولی من با آنهمه کار عقب افتاده هیچ شوخی با کسی نداشتم و عصبی گفتم :
_الان وقت اینکاراست ؟!...تا یه ساعت دیگه شام باید سرو بشه .
دست به سینه سر بلند کرد و با غرور گفت :
_بله حاضره .
_دسر چی ؟
_اونم .
کلافه گفتم :
_اتاق من جای قایم موشک بازیه .
ابرویی بالا انداخت و با خنده ای بی صدا شانه هایش را به نشانه ی بی تقصیر بودن بالا داد که یکدفعه تمنا از پشت در بیرون آمد تا فرار کند که پارسا او را گرفت و فریاد زد :
_ای فسقلی کوچولو ...می خورمت.
تمنا با خنده فریاد می زد :
_نه منو نخور من بی مزه ام .
_نه تو بامزه ای .
یه لحظه محو تماشایشان شدم و یه لبخند روی لبانم شکفت اما ته دلم یکدفعه خالی شد .
جای خالی هومن را پارسا داشت ...
حتی نخواستم به ادامه ی فکری که به سرم زده بود،فکر کنم و عصبی فریاد زدم :
_برید بیرون .
پارسا با یک نگاه حالم را فهمید !
آدم تیزی بود.تمنا را زمین گذاشت و گفت :
_یه خوراکی خوشمزه واست گذاشتم توی آشپزخونه می ری از خاله فریبا بگیری ؟
_چیه ؟
_نمی گم برو خودت ببین .
تمنا دوید و رفت و پارسا در را پشت سرش بست :
_چی شده؟
_چیزی نشده ،کلی کار سرم ریخته شما هم انگار یادتون رفته که وظیفتون سرآشپز هتله نه مربی مهد کودک !
اصلا از کنایه ام ناراحت نشد و برعکس خندید :
_نه از کارا نیست ...یه حس و حالی توی سرته که ناراحتت کرد.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت380
با عصبانیتی که از وجودم شعله می کشید نگاهش کردم و گفتم :
_آره...هیچ خوشم نمیآد تمنا رو به خودت وابسته کنی .
_چرا ؟!من که کاری نکردم .. فقط یه کم ...
عصبی تر جواب دادم :
_کلا گفتم ..من خودم زخم یه وابستگی رو خوردم و نمی خوام دخترم زجری که من کشیدم رو بکشه .
متوجه ی منظورم شد .بعید بود که نفهمد .یک قدمی جلو آمد و با همان ژست دست به سینه مقابل میزم ایستاد :
_بچه ها نیاز به بازی دارن ...
حتی نذاشتم حرفش رو بزنه و با حرص زدم روی میز :
_به من درس روانشناسی کودک نده ...همین که گفتم .
همراه با نفسی که به سینه کشید و بعد از مکثی یک ثانیه ای رهایش کرد و گفت :
_باشه ...فعلا باشه ولی باید با هم حرف بزنیم .
_وقت حرف زدن ندارم .
_چرا وقت داری ...فاکتورها با من ...شما دو دقیقه تشریف بیار کافیشاپ هتل تست کن چه کیکی واسه کافی شاپ زدم .
_فاکتورها ...
صدایش را بالا برد :
_گفتم بامن .
آهی سر دادم .یه طوری منتظر بود که نمی توانستم دعوت محترمانه اش را به چای و کیک رد کنم :
_باشه ولی من فاکتورها را تا ساعت 7 شب می خوام .
_تا ساعت 6 بهت تحویل می دم .
لبخندی زد و گفت :
_چایی با کیک ؟
لبخندم لو رفت ...!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز صبح
دوست داشتنت تازه میشود
مثل بوی سنگک تازه
مثل عطر چای
روز از نـــو
دوست داشتنت از نو
💚بفرمایید صبحانه خوشمزه
توی این طبیعت سر سبز😋🍳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
•💔اَوَلینفآطِمههَستیکهحَرَمدارشُدی :)!
#یافاطمهالمعصومهسلاماللهعلیها
.🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت381
با چنگال کوچکم کیک را تکه کردم که گفت :
_عصبانیتت بی دلیله ...تمنا نیاز داره که حس کنه یکی مثل یه حمایت کننده پشت سرشه .
_دختر من نیازی به سرپرست و حمایت کننده و غیره نداره .
_نسیم .
نگاهم بالا آمد.این دومین بار بود که مرا به اسم صدا می کرد!
نباید می شد ... نباید .
نمی خواستم به حسی که داشت در قلبم جان می گرفت بها بدهم ولی توجه پارسا به تمنا و حتی خودم آنقدر زیاد بود که گاهی از ته دل آرزو می کردم کاش زودتر از اینها او را می شناختم .
_بهت گفتم هرکاری که بخوای انجام بدی ،باهات هستم ...فکر کن ..عاقلانه فکر کن ..اگه می خوای جدا بشی هستم ، اگر نمی خوای ،به عنوان یه برادر کنارت هستم .
پوزخند زدم :
_برادر!
_چرا ؟!
_چرا چی ؟!
_چرا نمی تونم یه برادر خوب باشم ؟
_هومن اینو بهم ثابت کرد که هیچ مردی نمی تونه ادعای برادری کنه مگر اینکه یه قصد و نیتی داشته باشه .
_آره خب قصد و نیت دارم .
اخمی کردم که جدی نگاهم کرد و گفت :
_من ..من می خوام ....
فوری گفتم :
_حرفشو نزن ...ما به دردهم نمیخوریم .
پوزخند زد :
_آره ..حتما به درد شوهری می خوری که تو رو گذاشت و رفت .
_برمی گرده .
_برمی گرده ،آره حتما ،خودت گفتی که دوساله زنگ نزده .
چشمانم رو بستم و تمام قوایم را جمع کردم تا قوی و محکم باشم :
_تمومش کن .
_نمی شه ...تمنا سال دیگه داره میره پیش دبستانی ...الان 5 سالشه ..
و چهار سال دیگه ..هنوز چهار سال دیگه مونده که هومن خان برگرده البته اگر برگشتی در کار باشه .
حس کردم تمام توانم رفت .دستانم لرزید لیوان چای را روی میز کوبیدم و سربلند کردم سمت نگاهش.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊
توجه توجه..... علاقمندان و خوانندگان قلم خانم یگانه 👌👌👌👌👌
😍😍😍😍😍😍😍
سوپرایز ویژه داریم 🎁🎁🎁🎁🎁🎁
پس از اتمام رمان #اوهام
به زودی رمان انلاین و جدید خانم یگانه
با نام #مستِ_مهتاب در کانال
👇👇👇👇👇👇👇
@be_sharteasheghi
و رمان انلاین #چیاکو بعد از رمان مثل پیچک خانم یگانه در کانال
👇👇👇👇👇👇
@hadis_eshghe
پارت گذاری خواهد شد....
🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉
با ما و همراه ما در این دو کانال بمانید.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
👌از این رمان ها حتما لذت خواهید برد.
👏👏👏👏👏👏👏👏
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت382
نگاهم دریایی از غم بود .غم اینهمه سال تنهایی و صبر و کنایه ای که حتی از پارسا شنیدم اشک بر روی گونه هایم غلتید :
_تمومش کن .
_باشه ..باشه ..ببخشید..دیگه حرف نمیزنم ...بشین .
چرا نشستم نمی دانم .سکوت کردیم .
بعد از چند قطره اشکی که درد دلم را خالی کرد پرسید:
_کیک خوب شده ؟
سری تکان دادم و او باز پرسید :
_پس چرا چیزی نمی خوری ؟
جوابش را ندادم که گفت:
_گفتم ببخشید نذار تلافی کنم و...
سرم با جدیت بالا آمد که با خنده گفت :
_یه سوسک یا دمپایی بذارم توی غذای هتل و غذای امشب هتل رو به باد بدم .
خنده ام گرفت .خاطره ی چند سال قبل را برایم زنده کرد.
_بهت مهلت می دم ...بهت حق می دم ...
هر تصمیمی که تو بگیری من قبول میکنم ...فقط خواهش می کنم عاقلانه تصمیم بگیر واسه خاطر تمنا لااقل ...پدری که نیست و این بچه هر روز یه گوشه از جای خالیش رو با خاطرهای که نبوده و نیست سپری میکنه ...
برای اتمام بحث گفتم :
_فکر می کنم ولی دیگه نمی خوام هیچ حرف دیگه ای در این مورد بشنوم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝