هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اختراع یک شرکت دانش بنیان برای درمان لک و تیرگی پوست🤩🤩
طی یک دوره ۳ ماهه لک و تیرگی های پوست خودتو محو کن
با مجوز از وزارت بهداشت👨⚕
جهت سفارش و مشاوره رایگان
عدد 42 را به 50009020 پیامک کنید.💁♀
تخفیف ویژه برای 1000 نفر اول🥳🥳
خدایـا!
مـنبہخـودمبـدڪࢪدم...!
بـاگنـاهام،خیـلیازتـودورشـدم...مـنامیـدےجـزتـونـدارم!
°°ڪـاشیہڪاࢪےڪـنے،مثـلقبلاها،بـیشـترڪنـارهمبـاشـیم!°°
دلـمبہخاطراتخـوبـمبـاتورفت...هـموناییڪہگناهامنابودشونڪرد!
"چیـزینمیگم....فقط...."
دوسـ♥️ــٺدارم....!
#سخنیدلانھ💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🚨 گردن زدن یک زن شیعه توسط عربستانی که خودش را حامی زن ایرانی و مهسا امینی میداند!😳
🔞 این فیلم که بصورت مخفیانه گرفته شده است به وضوح، وحشیگری آلسعود را نشان میدهد!
⚠️ موقع پخش کلیپ، کودکان و افراد دارای ناراحتی قلبی، اطراف شما نباشند🙏⚠️⛔️🔞⛔️🔞⛔️
🔻 کلیپ سنجاق شده👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3870687243Cb7696c0270
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
❌اگه قمی نیستی اصلا نیا❌
📣فقط قمیا بزنن رو لینک زیر👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1056899072C2528af41ae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
❌ دنبال یه کانال #پوشاک ارزون💸 میگردی‼️
❣این کانال و بهت معرفی میکنم👇😍
@Azishopingg 👚
🧥ارزانسرا #شیک_شو با بیش از ۱۰ سال سابقه در اینستاگرام👏
به دعوت من به پیامرسان #ایتا اومدن 😍🎀✔️
خودم مشتریشونم و خیلی راضیام🧚♀👌😍❤️
🍄 #مانتو #شلوار
🍄 #پاییزی #زمستانی
🍄 #لباس_مجلسی
🦋 عضو بشید ببینید 👇😘❤️
https://eitaa.com/joinchat/610009109Ca5271ac179
#ارزان و #عالی و #باکیفیت ✌️
❤️ارسالشون به سراسر کشور رایگانه🚚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه ظهور حضرت مهدی علیهالسلام🥺❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_293
_یونس!
و در خانه ی خاله اقدس هم باز شد. ولی نگاه خاله اقدس مانند من متعجب نشد.
_یوسف!.....
و نگاه خاله به من هم افتاد :
_چی شده فرشته جان؟
یوسف چرخید و با چشمانی پر اشک نگاهم کرد. پاهایم خالی کردند!
افتادم کنار دیوار و باز بعد از مدت ها گریستم.
خاله اقدس هم همپایم گریست و پرسید :
_چی شده؟
نه من توضیح دادم و نه یوسف. هر سه می گریستیم. من و یوسف می دانستیم از چه چیزی و خاله اقدس از گریه ی ما.
کمی که گریستم برخاستم و گفتم:
_ببخشید.... واقعا ببخشید.... کوچه تاریک بود و من..... اشتباه کردم.
یوسف حرفی نزد و خاله اقدس باز متوجه منظورم نشد.
_خدا ببخشه دخترم... نگفتی چی شده فرشته جان؟
_مهم نیست خاله....
رفتم سمت خانه ی خودمان و با کلید در خانه را باز کردم و خودم را تا در حیاط خانه انداختم باز توانم از دست رفت.
افتادم همان پای در و با دو دست بغض شکسته ام را خفه کردم تا صدایش به گوش خاله طیبه یا خاله اقدس و یوسف نرسد.
می سوختم از آتشی که گویی در سینه ام به پا بود.
چند دقیقه ای همانجا روی زمین نشستم و گریستم، اما ناچار، بعد از چند دقیقه، با توانی به صفر رسیده، جسمم را که جنازه ای متحرک بیش نبود، سمت خانه کشاندم به زحمت.
چه حالی داشتم را نمی دانم اما خاله با دیدنم جیغ کشید!
_یا خدا.... فرشته!.... چی شده؟!
خاله مرا در آغوش کشید.... تن خسته ام در آغوشش وا رفت که بلند در آغوشش گریستم.
_چرا؟!.... خاله چرا؟!
_چرا چی عزیزم؟!
_چرا اینقدر مصیبت می بینم؟
_عزیزززم....
جوابی نداد اما همپای اشکانم گریست.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
#بزرگترین و #جذاب ترین رمان ایتا رو اینجا بخون👇
#شالم رو دور سرم پیچیدم طوری که#موهام اصلا پیدا نبودو به اخم و تخم #آرایشگر اهمیتی ندادم.
_خانومی الان هر چی تافتو چسبِ مو زدم خراب میشه ،حالا اون شالو اونقدر محکم نبند .دلت میآد؟! موهای به این قشنگی ،زیر اون شال خراب بشه؟
از آرایشگر خداحافظی کردم چادرمو روی سرم انداختم
نزدیک پلهها پشیمون شدم وجوابشو دادم:
_نه راستش دلم نمیآد، به خاطر یه #شب #عروسی این جوری #بندگی مو به #خدا نشون بدم..
یا زنگی زنگی یا رومی رومی،وسط نداریم!حکم خدا ❤️واسه منه خانوم، شب عروسی وغیر شب عروسی نداره!
https://eitaa.com/joinchat/3259629617Cf3bf270daa
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🔻🔺🔻🔺🔻🔺
**♨️هنوز ازگیروبند عروسی برادرم در نیومده بودم که پدرم به جای من بله گفت
ومن شدم عروس مردی که تو گوش همه خونده بود من عشقشم
اما با ازدواجمون شرطی برام میذاره وقول میده بعد انجام اون شرط توسط من
از هم جدا بشیم..واون شرط چیزی نیست جز...
https://eitaa.com/joinchat/3259629617Cf3bf270daa
https://eitaa.com/joinchat/3259629617Cf3bf270daa
داستان واقعی زندگی یکی از اعضای ایتا
که خودش پا به پای کانال میخونه💯**
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینچہآفتیہ!؟💔🚶🏾♂
#التماسکمیتفکر
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸درود بر شما آدینه تون بخیر
🌺خــدایـا دفتر امروز را با
🌼نام و یادت می گشایم
🌸یــاریــم کـــن تـــا
🌺دلـــی را شـــاد کنــم
🌼به پاس شکرانه بیداریم
🌸دستم را رها مکن ، تا به امید تو
🌺دست افتاده ای رابگیرم
🌼روزتون پر از لطف خــ❤️ــدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
اوضاع منطقه، خصوصاً یمن، حساسیتهای زمان کنونی را بیشتر مشخص میکند!
امروز، زمانِ هر تصمیم و برنامهای نیست!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
مـادرت را ببوس،
دستـش را بوسه بزن،
پایش را ببوس تا به گریه بیفتد،
وقتـی گریه افتاد،
خودت هم به گریه میافتی،
آنوقت کارت روی غلتک میافتد
و خـدا همهی درهایی که به
روی خود بستهای ، باز میکند..!
#حاجاسماعیلدولابی🪴
•••━━━━━━━━━
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥خدابخوادکسیروبالاببرهمیزندشزمین👌🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر؛
کسی که حمل میکنه تورو
نُه ماه در شکمش
سه سال در بغلش
و برای همیشه در قلبش...!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_294
حالم آن روز ها خیلی بد بود.... داشتم مرگ تدریجی خودم را تجربه می کردم انگار.
خاله اقدس و خاله طیبه هم که انگار می دانستند چقدر حالم بد است ترتیب یک شام دعوتی را دادند.
خاله طیبه یکی از آن غذاهای خوشمزهای که حرف نداشت را درست کرد و خاله اقدس را مهمان.
خسته از بیمارستان به خانه برگشتم که با دیدن خاله اقدس و یوسف، کمی متعجب شدم.
با یک سلام همه پی به خستگی ام بردند.
خاله طیبه مرا نشاند و گفت :
_بشین برات یه چایی بریزم خستگیت بره.
نشستم که خاله اقدس نگاهم کرد. لبخندی به لبش بود.
_خسته نباشی دخترم.
_ممنون... زنده باشید.
_خدا رو شکر ما توی همسایه ها یه خانم دکتر هم داریم.
_منو می گید؟!
_آره دیگه دخترم.
لبخندی زدم از این اغراق خاله اقدس!
_البته من دکتر نیستم خاله.... پرستارم....
و این بار یوسف گفت :
_ البته توی قرارگاه ما، به پرستارها هم دکتر می گن..... آخه ما یه درمونگاه تو قرارگاهمون داریم که مجروحان جنگی رو میارن اونجا و اونایی که نیازمند عمل جراحی نباشند، و با یه پانسمان و یه سِرُم کارشون درست می شه رو همونجا درمان می کنند.
نگاهم سمت یوسف رفت.
_شما کی می خواید برگردید؟
آنقدر سوالم بی ربط بود که حتی خود یوسف هم شوکه شد.
_من!!.... فعلا هستم.... به خاطر حال مادر، زیاد نخواستم بمونم.
با جدیت نگاهش کردم و گفتم :
_غیبتتون نباشه من خودم همینو به خاله طیبه گفتم.... گفتم شما حال و روز مادرتون رو دیدید و گذاشتید رفتید؟!
نگاهش را به گل های قالی دوخت و مکثی کرد که خاله اقدس به جای او جواب داد :
_نگو فرشته جان.... به خدا یوسف به فکر منم هست... اومد ازم اجازه گرفت.... گفت نیرو می خوان ولی اگه اجازه می دی من می رم.... منم گفتم برو مادر..... ولی زود برگرد که..... که من طاقت چشم انتظاری دیگه ندارم بعد از یونس.
و با رسیدن به نام « یونس » بغضش ترکید.
همان موقع خاله طیبه با سینی چای وارد اتاق شد.
_ای وای اقدس جان.... به خدا خود یونس هم اگه بفهمه داری این جوری خودتو عذاب می دی..... ازت دلخور می شه.
_چاره چیه طیبه جان..... دارم دق می کنم تو خونه..... اصلا یه بارم خوابشو ندیدم..... میگم مادر آخه چرا به خوابم نمیای تا ازت بپرسم چه بلایی سرت آوردن آخه.
_خب همینه دیگه.... واسه اینکه اینقدر بی تابی می کنی به خوابت نمیاد.
خاله طیبه این را گفت و یوسف ادامه ی حرف خاله را گرفت.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#سخنبزرگان
برای فتح خرمشهرهای پیشِ رو،
مردانےمیخواهیم از جنس جهان آرا
که ابتدا فاتح شهرِدلِ خویش باشند!
👤 #حاجحسینیکتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
پسران مؤمن
به دنبال زیباترین دختر دنیا نیستند
آنها به دنبال دختری هستند که
آخرتشان را بسازد
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬#ڪلیپ🎬
💠استاد رائفی پور🎤
📝 مراقب حرف زدنامون هستیم؟؟
#خودسازے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_295
_هر کی یه جوری آروم می شه خاله..... من از وقتی رفتم قرارگاه آروم شدم.... احساس می کنم اصلا یونس با منه.
و بغض مردانه ی او هم نمایان شد.
لحظه ای همه سکوت کردیم.
حتی نام یونس هم آنقدر سنگین بود که باز یادمان بیاورد که چه مصیبتی دیدیم.
اما بعد از چند دقیقه سکوت، خاله طیبه سر صحبت را باز کرد.
_شما تو قرارگاهتون درمونگاه دارید؟
و یوسف فوری سر بلند کرد.
_بله خاله.... اتفاقا روز اولی که خودم رفتم گرمازده شده بودم، کارم به درمونگاه کشید.
_مگه اونجا هنوزم هوا گرمه؟
_اوه اونقدر گرمه که تابستون تهرونه.... تازه بچه ها می گن تابستونا اینجا خیلی گرمه و الان خنکه.... ولی من عادت نداشتم حالم بد شد.
_عجب!.... تو درمونگاهتون دکتر و پرستار هم دارید؟
_بله.... درمونگاه ما خیلی مجهزه..... از خیلی از قرارگاه ها، مجروحان رو میارن اینجا..... دو تا دکتر هم داریم.... یه اتاق عمل سرپایی داریم.... یه داروخونه.... اما....
_اما چی خاله؟
_نیروی پرستار کم داریم.... درخواست داده بودن که لااقل یه 5 یا 6 تا پرستار بفرستن.
نگاهم سمت یوسف رفت. نمی دانم چرا از شنیدن آن حرفش در فکر فرو رفتم.
بعد از شام وقتی خاله اقدس و یوسف برخاستند که به خانه برگردند گفتم :
_آقا یوسف.... به نظرتون.... من می تونم بیام تو درمونگاه قرارگاهتون کار کنم؟
تا این حرف را زدم خاله طیبه فوری گفت :
_نه فرشته.... نرو.
_چرا ؟!
_تو الان شرایط روحیت خوب نیست حالت بد می شه اونجا مجروحان جنگی رو می بینی.
_من الانشم تو بیمارستان روزی چند تا مجروح جنگی می بینم.
خاله اقدس در تایید حرف خاله طیبه گفت :
_نرو فرشته جان..... همین چند شب پیش یوسف برام تعریف کرد چطور جلوی در خونه ی ما حالت بد شده....
نگاهم زیر چشمی سمت یوسف رفت.
سر به زیر انداخته بود که خاله طیبه کنجکاوانه پرسید :
_چی شده بود؟
و خاله اقدس تعريف کرد.
_یوسف تازه از جبهه برگشته بود، فرشته هم از بیمارستان می اومده خونه، تو تاریکی شب کوچه، یه لحظه فرشته، یوسف رو با یونس اشتباه می گیره و یونس صداش می زنه.... وقتی یوسف جلوی در خونه بر می گرده و فرشته اونو می بینه حالش بد می شه.
_آخ می دونم کدوم شب.... با یه رنگ و رویی فرشته اومد خونه که قلبم واستاد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸درود بر شما آدینه تون بخیر
🌺خــدایـا دفتر امروز را با
🌼نام و یادت می گشایم
🌸یــاریــم کـــن تـــا
🌺دلـــی را شـــاد کنــم
🌼به پاس شکرانه بیداریم
🌸دستم را رها مکن ، تا به امید تو
🌺دست افتاده ای رابگیرم
🌼روزتون پر از لطف خــ❤️ــدا
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_296
سر به زیر بودم که باز خاله طیبه گفت :
_تو طاقت اونجا رو نداری فرشته.... از پا در میای.
و این بار دیگر نوبت من بود که حرف بزنم.
_شاید سخت باشه.... شاید طاقتش رو نداشته باشم.... شاید اوایل یه کم اذیت بشم.... ولی دلم می خواد برم.... اینجا هم بمونم از غصه ی یونس.... می میرم.
و اشکانم باز جاری شد.
نگاه خاله اقدس سمتم آمد.
_الهی بمیرم برات مادر.... می دونم چقدر سخته..... لباس عروست رو تن نکرده، رَخت عزا پوشیدی.
آرام آرام می گریستم که خاله اقدس جلو آمد و مرا در آغوشش جای داد.
و بعد رو به خاله طیبه کرد.
_طیبه جان بذار بره... لااقل امتحانی.... این دختر داره اینجا تلف می شه.... هر روز گریه هر روز اشک..... اگه اونجا نتونست... برمی گرده... به یوسف هم می سپرم که هوای فرشته رو داشته باشه....
_مادر من، من خودم اونجا کلی کار دارم.... من نمی تونم هوای کسی رو داشته باشم.....
سر بلند کردم و بعد از این حرف یوسف، با اخم نگاهش. آنقدر که مجبور شد، نگاهم کند و جواب این عدم حمایتش را بیان.
_ببخشید فرشته خانم.... منظور بدی ندارم ولی کلا می خوام بگم اونجا جایی نیست که کسی بتونه هوای یکی دیگه رو داشته باشه.... با اینکه قرارگاه ما خط مقدم نیست و خیلی از خط مقدم فاصله داریم اما به خدا از صبح تا شب اونقدر کار سرمون می ریزن که خیلی خیلی وقت کنیم بتونیم یه نماز بخونیم و یه ناهار بخوریم..... گاهی وقتا نشسته خوابم می بره از خستگی.... چون حتی وقت نیست که استراحت کنیم.
از اینکه حتی یوسف نخواست یک چشم ضمنی بگوید، خیلی خیلی از او دلخور شدم.
_البته آقا یوسف.... من نیازی به کمک شما ندارم.... خودم سر پا هستم خدا رو شکر..... ولی کاش لااقل واسه خاطر دل خاله طیبه هم که شده، یه چشم ضمنی می گفتید.
سرش را کج کرد کمی و لبخند بی رنگی زد.
_خب آخه شوخی که نیست.... بالاخره جنگه.... خط مقدم نیست ولی ما چه می دونیم فردا چه اتفاقی میافته.... یه وقت دیدید همین جا رو هم عراق زد..... هر چی بگی از اینا بر میاد.
خاله طیبه هم با این حرف یوسف گفت :
_راست می گه خب فرشته.... جنگه... شوخی که نیست... همون داغ یونس برامون بسه.... شما همین جا، تو بیمارستان همین شهر کار کن..... چی میشه؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امیدانه🪄
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
سلام دوست عزیزم😊🌸
من کارشناس طراحی و دوخت هستم و با عشق دارم علم خودم رو با شما به اشتراک میزارم❤️
توی کانال آموزشگاه گل ناز انواع آموزش های هنری رو میتونی تجربه کنی جوری که خودت استاد بشی🥰🥰
آموزش های ما شامل، تمامی دوره های خیاطی، جواهردوزی، گلدوزی، نقاشی روی پارچه و..... کلی آموزش های جذاب دیگه 🌺
میتونی با یاد گیری این هنر ها کلی در آمد کسب کنی🤩
تازه کلی هدیه و جایزه های متنوع هم برای شما در نظر داریم پس مارو با انرژی دنبال کن😊😊
آموزشگاه خیاطی گل ناز
https://eitaa.com/joinchat/889061470C4324eac6c7